📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
موکب همدلی دیگه چه صیغهایه؟
از در که آمد تو دیدمش. با دختر کوچک مو فرفری. دخترک دستش را میکشید و میآوردش جلو. زن خودش را سفت گرفته بود و هی میگفت: باشه، میام، حالا اینقدر هولی؟! مگه چه خبره؟!
نگاهی به میزها انداختند. زن یکی از کیکهایی که بچههای من برای فروش آورده بودند را خرید. موکب همدلی امروز پویش کودکان داشت. فضای نسبتاً بزرگی را برای بچهها تزیین کرده بودند. دم ورودی به بچهها قیچی و کاغذ میدادند تا طرح دستشان را بکشند و دوربری کنند. بعد هم باید یک جمله به کودکان غزه و لبنان میگفتند تا برایشان روی دست دوربری شده بنویسیم. مشغول بودیم که آمد پیش ما نشست. دختر کوچولو با لبخند به ما نگاه کرد و گفت: من هم دارم دورشو میچینم.
زن اما با بیمیلی دور و بر را نگاه میکرد. دخترک دور دست را آرام آرام میبرید.
مادرش به من نگاه کرد و گفت: »اینجا چه کار میکنین؟ موکب همدلی دیگه چه صیغه جدیدیه؟»
- اینجا هر کسی که دغدغه کمک به مردم لبنان و غزه را داره میاد. حالا با هر کاری که از دستش بر بیاد. یکی کیک و ژله و خوراکی برای فروش میاره، اون یکی لباس نو یا پارچه یا وسیله خونه حتی طلا. اینجا قیمت میذارن و میفروشن. پولش واریز میشه به حساب ایران همدل. لبهایش را در هم کشید و یک نوچ بلند گفت: اولاً که ما خودمون اینقدر فقیر و محتاج داریم بدیم به اونا. دوما اینقدر همه جاشون خراب و ویرون شده با پول کیک و پفکی که چهارتا خانم جمع کنن به کجا میرسه؟
جوابش را با لبخند دادم: دخترتونم خیلی با دقت میچینه. خوب بلده با قیچی کار کنه.
- آره مهد میره. ما همین کوچه کناری خونمونه. از مهد که میآوردمش اینجا رو میدید و هر روز میگفت بریم تو. دیگه امروز آوردمش. خودم اهل این چیزا نیستم.
- میدونی گاهی وقتا حتی اگه کمک ما به اونها هم نرسه به قول خانم یزدانبخش، ببینش همون که کنار صندوق ایستاده، مسئول موکب، ما سهم خودمون را در این جنگ پرداختیم. انگار داریم ما هم به نوعی مقاومت میکنیم در مقابل ظلم. با اینکه دوریم.
سرش را به رنگ کردن نقاشی دخترش گرم کرد و چیزی نگفت.
مجری برنامه پرچمهای حزبالله فلسطین و ایران را به بچهها داد تا تکان بدهند و سرود را همخوانی کنند.
- منی که مامان بچهام معنی بعضی جاهای این سرودو متوجه نمیشم اینا که دیگه هیچی.
یک خنده همراه با هورا تحویلش دادم و گفتم «اشکالی نداره حالا داره با بقیه بپر بپر میکنه.»
بعد از تمام شدن سرود مجری شروع کرد در مورد مفاهیم سرود و اسم موشکها و... برای بچهها حرف زدن.
- تا چند روز دیگه اینجا برنامه هست؟
- فکر کنم تا یکشنبه باشه. بعد از بازارچه مراسم سخنرانی هم هست. هر سوالی داری میتونی بیای و بپرسی. اینجا همه برای همصحبتی آمادهن.
- خواهرمم دوتا بچه کوچیک داره و دوتا کوچه بالاتر از ما میشینه؛ شاید فردا با هم بیایم.
هاجر بابایی
پنجشنبه | ۱ آذر۱۴۰۳ | #اصفهان حسینیه انصارالحسین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
همین بیست روز پیش...
همین بیست روز پیش آنجا بودم. میان کوچه پسکوچههایش راه رفتم. توی بازارهایش قدم زدم. با مردمش انس گرفتم، دوست و رفیق پیدا کردم. سوری و افغانستانی و پاکستانی... چه فرق میکند؟ همه گرد حرم بیبی زینب جمع شدهاند توی زینبیه.
این بار دوم است که دارند مقاومت میکنند.
از سحر که خبر سقوط دمشق را شنیدهام دل توی دلم نیست. تروریستهای تکفیری راه افتادهاند سمت زینبیه. از محمد و غدیر و بچههایشان بیخبرم. پیام دادم به رقیه، به شیرین، به ام احمد و...
فقط رقیه جواب داد:
"دعا کنید برایمان. وضعیت اصلاً خوب نیست. از بیرون صدای گلوله میآید."
میخواهم بنویسم در پناه بیبی باشید، مینویسد: "خدا خیر بندههاش رو میخواهد. ما فقط نگران حرم بیبی هستیم."
چهرهاش، نگاه مظلومش، خندههایش، از جلوی چشمم نمیرود.
محمد... چقدر این روزها امید به زندگی داشت. رضایش تازه به دنیا آمده بود. دخترهایش را توی کشافه ثبتنام کرده بود و خودش هم میخواست کاروکاسبی جدید راه بیندازد. خندههای غدیر، همسرش، جلوی چشمم است. یک کارتن کلوچه گرفته بودم تا برای دخترهایش پست کنم از بس عاشق کلوچههای لاهیجان شده بودند.
حالا حتماً محمد دوباره سلاح دست گرفته. درست مثل پانزده سال پیش. حتماً دوباره نارنجک داده دست خواهر و مادر و همسرش. توی میدان حجیره بودیم که برایمان تعریف کرد، از مقاومت آن روزهای زینبیه...
دلم پیش شیرین است، پیش نسرین، پیش غاده، ام عباس، آمنه، ام احمد، پیش مغازهدارهای راسته حرم، پیش نگهبانهای ورودی حرم، آن پیرمرد موسفیدکرده که هر بار میدیدمان، لبخندی میزد و تحویلمان میگرفت. پیش مریم، خادم کوچک افغانستانی حرم، پیش خدیجه که هر بار توی صحن میدیدم میخواست ازش بند گره ضریح بخرم و نخریدم. کاش خریده بودم...
دلم بند است. دلم بدجور بند آدمهای زینبیه است؛ بند حرم.
مگر میشود ظرف بیست روز، همه چیز از هم بپاشد؟ دگرگون شود؟ کنفیکون شود؟
دلم بدجور بند است. اشکهایم بند نمیآیند...
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
یکشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
طفلی یخ زده
کنار درب بیمارستان منتظر ماشین بودم.
دستانم از شدت سرمای خشک و سوزدار میلرزید. مدام در دستانم ها میکردم تا کمی گرم شود بالاخره ماشین آمد و رسیدم خانه...
خسته و کوفته خودم را روی مبل کنار بخاری رها کردم دلم سکوت و آرامش میخواست صدای گریه و ترس بچهها از پرستار و دکتر و درد در گوشم میپیچید.
به فاطمه فکر میکردم دختر دوستم فاطمه.
فاطمه هست و اسم دخترش را هم فاطمه گذاشت. گفت دلم نمیآید اسم دیگری روی دخترم بگذارم وقتی برای گرفتنش بعد از سال ها با هزار نذر و نیاز در خانه حضرت زهرا سلاماللهعلیها جز فاطمه اسم دیگری باشد.
وقتی فاطمه به دنیا آمد اوج کرونا بود با آمدن هر ویروس جدیدی انگار باید چند شبی را در بیمارستان بگذراند، امشب هم رفته بودم کمک دوستم ...
گوشی ام را برداشتم ایتا را که باز کردم دوستم برایم پیامی فرستاده بود که جرات خواندنش را نداشتم حتی نگاه کردن به آن سه کلمه "طفلی یخ زده"
نگاه به آن تصویر هم آدم را دق میدهد چه برسد به اینکه بخوانی...
از یک انسان میگفت
آن هم نه یک مرد جنگی
آن هم نه یک مرد سلاح به دست و...
یک کودک
یک نوزاد
در چادر آوارگان
از شدت سرما یخ زد...
همین
دلم میخواهد از مدعیان حقوق بشر بپرسم
آیا انسان هستید؟؟
انسان را معنی کنید...
چندمین کودک باید یخ بزند؟!
در این دنیای سراسر تکنولوژی این خبر چه معنی میدهد؟؟
اینبار نسلکشی فلسطینیها با سلاح سرما و ممانعت از رسیدن غذا و دارو...
کسی هم خیالی ندارد اسلحه و توپ و تانکی که در کار نیست...
به مادرهایی که امشب در بیمارستان کنار کودک و نوزادانشان بودند فکر میکردم که طاقت دیدن انژوکت در دست کودکشان را هم نداشتند و پرستارها را کلافه کرده بودند «بچهام خوب میشه... الان چه کنم بهتر بشه... بیا ببین نفسش خوبه... تبش ببین پایین اومد...»
حال این مادرها و پدرهای فلسطینی چگونه است!
وقتی طفلشان در کنارشان از شدت سرما یخ میزنند؛
مادر
مادر
مادر فلسطینی
برایت امشب گریستم و نوشتم.
اساقطیل
نفرین بر تو...
صدیقه فرشته
دوشنبه | ۱۰ دی ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #خط_روایت
📌 #غزه
یخزدگی
دو روز پیش بیبیسی تیتر زده بود سه کودک در غزه یخ زدند. بدون آنکه اشاره کند به کسی یا کسانی که در این ماجرا نقش داشتهاند. فاعل در این اتفاقِ غمگین، گم و گور که چه عرض کنم محذوف بود. بیبیسی نرم و نازک لبش را خشک انداخت و با مخفی کردن قسمتی از خبر، شرافت خودش را باز هم زیر سوال برد.
ولی وقتی امروز شنیدم هفتمین کودک فلسطینی یخ زده و تنها بیمارستان شمال غزه، کمال عدوان به دست سربازهای رژیم افتاده، مطمئن شدم وجدان عدهای برعکس خیلیها هنوز یخ نزده.
وقتی پرستار محجبه بیمارستان کمال عدوان، با صدایی محکم بدون آنکه ذرهای از قوتش بکاهد و سردی هوای فلسطین بهش غالب شود، شرح داد؛ چطور سربازهای رژیم بر سرشان ریختند. ازشان خواستند حجابشان را بردارند. ولی پرستارها مقاومت کرده و به خواسته سربازهای اسرائیل تن ندادند. معلوم شد اسرائیل به چهرهای از رذالت رسیده؛ یخزدگی وجدان.
آن پرستار گفت وقتی سربازها با مقاومت پرستارهای زن مواجه شدند، رئیس بیمارستان؛ حسام ابوصفیه و تعدادی از مردها را با خود بردند و کسی از حال گروگانهای کادر درمان خبر ندارد.
با خودم میگفتم الان جای چند رسانه قوی قلم با تحلیلهای توپ، خالی است. کاش رسانههای ایرانی هم در داخل هم در عرصه بینالمللی سر بزنگاهها پشتوانه قویتری داشته باشند. نگذارند از بیمحتوایی یخ بزنند، مبادا نسبت به خبرها واکنش یخ تحویل مخاطب بدهند یا از روی هم مطالب تکراری کپی کنند. آورده و تحلیل منطقی نداشته باشند و هزار ای کاش دیگر.
وقتی امروز رهبر انقلاب به نشست افق تحوّل رسانه ملی آن هم بدون هیچ تحسین و تمجیدی یک جمله روشن و پوستکنده برای مخاطبانش داشت، پیام نقطهزن و دقیقشان خیلی به دلم نشست.
رهبر گفتند: «ما در این عرصهی مهم باید دقت و تلاش و ابتکار خود را مضاعف کنیم.»
فهمیدم این پیام، حساب کار را به دست خیلیها خواهد داد.
اگر بیبیسی برای بار هزارم تکهای از خبرش را بزند و همهاش را نگوید، دیگر خیلی فرقی ندارد. چرا که با این پیام رهبری، تکلیف رسانه سالم مشخص شد. واکنش سریع و با ابتکار عمل بالا میتواند زوم توجهها و بازخوردها را به سمت خود تغییر بدهد.
اگر شرافت و صداقت مهم باشد، ملاک باارزشی میشود در نشر اخبار. چه بسا روایت اول بدون غرض ورزی برسد به دست رسانه سالم.
آن وقت مخاطب این رسانه هم به سطحی از دانش و دقت رسیده و راست را از دروغ تشخیص میدهد. حتی آنکه نخواهد آب به آسیاب دشمن بریزد جبهه خودی را میشناسد. میداند دوستش کیست و دشمنش کی.
جوگیر نمیشود که دنبال چندتا بیدنباله بریزد تو خیابان یا در فضای مجازی هیاهو کند که ال میکنیم و بل خواهیم کرد.
ملیحه خانی
چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
ضیافتگاه ۱۲.mp3
6.3M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۱۲
خانهشان در جنوب لبنان با مرز فاصلهای نداشت..
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
پنجشنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
کنگره ملی شهدای کاشان
بخش اول
روزهای پایانی برگزاری دومین کنگره ملی شهدای کاشان است. امروز، اجلاسیه ۳۰۹ شهید دانشآموز کاشان بود.
گروه گروه دانشآموزان از اتوبوسها پیاده میشدند و با مربیان مدرسهشان به سمت مصلی میرفتند.
تصاویر شهدا مسیر پارکینگ تا مصلی را مزین کرده بود. از شهدای شهرمان بگیر تا شهدای ایران و جهان اسلام، شهید سنوار، شهید هنیئه، شهید نیلفروشان...
حد فاصل پارکینگ تا مصلی بیشتر از دو دقیقه نبود اما میشد کتاب تاریخِ شهادت، ایثار و مقاومت را با تصاویر شهدا ورق زد. به عکس شهید نصرالله که رسیدم دلم میخواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. «بهش گفتم پیروزی مبارک ای یاور رهبر ...»
دانشآموزان، دست از شیطنتهای نوجوانیشان برنمیداشتند. شاد بودند و میخندیدند، برای هم سربند شهدایی میبستند.
آهنگهایی که از بلندگوها پخش میشد را با هم بلند بلند میخواندند...
مصلی پر از دانشآموز شده بود. یک طرف پسرها و طرف دیگر دخترها...
بعضی از دخترها روی چادر یا مانتوشان چفیه انداخته بودند یا روسریهایی با طرح چفیه سر کرده بودند.
وارد مصلی که شدم، برای اینکه حال و هوای بچهها را ببینم کنار صندلیها ایستادم و گه گاهی قدم میزدم. بچهها فکر میکردند جزو خادمهای برنامه هستم، کاری یا سؤالی برایشان پیش میآمد میپرسیدند و من هم مشتاقانه جواب میدادم تا بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم.
قهرمان شهدای دانشآموز، شهید سعید طوقانی بود. بیشتر کاشانیها او را به ورزش پهلوانی میشناسند.
دانشآموزی که در خردسالی بازوبند قهرمانی را در ورزش زورخانهای گرفت و هنگام شروع جنگ تازه نوجوان شده بود. در خاطراتش آمده که شب عملیات برای روحیه دادن به رزمندهها ورزش زورخانهای انجام میداد و وقتی شهید شد ۱۴ سال بیشتر نداشت. یکی از برنامههای جلسه هم اجرای ورزش باستانی زورخانهای توسط نوجوانان بود. دختر پسرها با ذوق و شوق میدیدند. و با دست زدن و تشویقهای کلامی «ای والله، ماشاالله، یا علی» به بچههای روی صحنه انرژی میدادند.
نوبت اجرای نمایشنامه شهدا رسید...
وقتی نمایش را میدیدند دلشان لرزید. یواش یواش چشمها خیس اشک شد و بغضهایشان ترکید. انگار نه انگار که چند لحظه پیش میخندیدند و کف میزدند، دلهای پاکشان را مهمان شهدا کرده بودند...
ادامه دارد...
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
کنگره ملی شهدای کاشان
بخش دوم
بعضی از بچهها در حیاط مصلی بودند. فرصت را غنیمت شمردم و به همین بهانه به حیاط رفتم تا باهاشان صحبت کنم.
کوثر...
کوثر دانشآموز کلاس هشتم
کوثر گفت: «میدونی خانم، این شهیدا سن و سال ما بودند، از شهر خودمون هم هستند، وقتی مدیرمون برنامه را سر صف اعلام کرد، دلم نیامد که نیام»
- قبلا هم با شهدا آشنا بودی؟ کتاب زندگی نامهشون رو خوندی؟
- کتاب شهید سعید طوقانی رو خوندم برام جالب بود پهلوان و ورزشکار بوده منم والیبالیست هستم خیلی هم به ورزش علاقه دارم.
حدیثه...
دانشآموز کلاس نهم
حدیثه در مورد مراسم گفت: «جشن قشنگی بود نمایش و آهنگهای قشنگی داشت خیلی خوبه، آدم لذت میبره، یک خاطره شد برام...»
بهش گفتم: حالا که اینهمه لذت بردی
دوست داری یک وقتهایی تو کلاس یا سر صف یک کم از شهدا بگی یا یک صفحه از کتاب شهدا رو بخونی؟
- آره واقعاً چه کار خوبی!
من قبلاً یک کتاب در مورد شهید حسین فهمیده خوندم و کتابی از یک شهید اهل رشت...
باید ببینم چه کتابهایی مدرسهمون داره؟
چند تا از بچهها کنار هم جمع شده بودند. باید برمیگشتند مدرسه. بهشان گفتم: «مراسم تا نیم ساعت دیگه ادامه داره کجا میخواید برید. بمونید تا پایان مراسم!» گفتند: «آره حیف شد آهنگ آخر نیستیم»
ذوق کرده بودند که اقای سجاد محمدی میآید و با خودشان میخواندند...
- سربازات آمادن بیا ببین که پای عهدشون وایسادن
ایران کشور امام زمانه این مردم ساکن عشق آبادن
نازنین زهرا...
دانشآموز دهم
از حس و حالش نسبت به مراسم گفت:
«میدونی من تا حالا مراسم شهدا نرفته بودم خیلی برام جالب بود مخصوصاً نمایش، احساسی شدم، گریهام گرفت. چه خوبه این مراسمها باشه هر سال، چون با شهیدای شهرمون آشنا میشیم»
داشت صحبت میکرد که معلمشان صدایش کرد
- بدو دختر، از ماشین جا میمونی...
در حین رفتن گفت: «یادم باشه به مدرسه بگم کتابی که امروز معرفی شد را برای کتابخونهمون بگیرن»
ادامه دارد...
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
کنگره ملی شهدای کاشان
بخش سوم
پشت ستون ایوان مصلی چند تا دوست قدیمی کنار هم بودند؛ گویی چند سال همدیگر را ندیده بودند. به شوخی بهشان گفتم چه احوالپرسی گرمی دارید؟
گفتند مقطع ابتدایی با هم دوست بودیم و بعدش از هم جدا شدیم
کلاس هشتمی بودند...
وقتی فهمیدند که میخواهم درباره مراسم گفتوگو کنم؛ با هم گفتند «فرشته! فقط اون میتونه خوب صحبت کنه برا شهدا...»
یکی شان تیز و تند رفت داخل مصلی و در چشمبرهمزدنی برگشت.
در نگاه اول میتوانستی حدس بزنی که دختر خوشصحبتی است. مقنعهاش تا وسط سرش بود و موهایش را از کنار مقنعه بیرون داده بود...
فرشته کلاس هشتم
- چه قسمت مراسمو بیشتر دوست داشتی؟
- آهنگهای شهدایی خیلی خوب بود. خودم هم گاهی سر صف دکلمه و شعر برای شهدا میخونم.
- کتاب برای شهدا یا موضوعات دفاع مقدس خوتدی؟
- کتاب "من زندهام" رو خوندم و خیلی دوست داشتم، در رابطه با اسارت یک دختر اهل خرمشهره که در زمان جنگ در خانهاش میماند و روی درب خانهاش مینویسد "من زندهام" عراقیها هم فکر میکنن جاسوس هست و دستگیرش میکنن. بعد از چند سال آزاد میشه.
- چه حرفی یا پیامی برای دوستات داری؟
ـ میخوام بگم اگه شهیدان یک روزی شهید نمیشدن ما هیچ وقت ایران قوی نداشتیم.
دقایق پایان اجلاسیه شهدای دانشآموز بود. کنار درب مصلی ایستادم دانشآموزان در حیاط مصلی عکسهای یادگاری میانداختند، مثل اینکه امروز بعضی مدیرهای مدرسه، برای آوردن گوشی همراه سخت گیری نکرده بودند. خدا بهشان خیر دهد هر چه بود خوشحال بودند که میتوانستند خاطره کنگره شهدا را برای خودشان ثبت کنند و عکس بگیرند...
گروه گروه به سمت اتوبوسها حرکت میکردند...
حدود چهار هزار دانشآموز امروز مهمان شهدا بودند. این چند ساعت چقدر روی آنها تأثیر مثبت داشته را نمیدانم. ولی وقتی ذوق و شوقشان را میدیدم و حرفهایشان را میشنیدم.
به یاد پیام رهبر عزیزمان افتادم:
«با زبان هنر یاد و پیام شهیدان را بیان کنید.»
خوب که فکر میکنم امروز
هدیه، حدیثه، علی، نازنین، رضا...
و همه دانشآموزانی که باهاشون حتی در حد چند جملهای هم حرف زدم، از نمایش، سرود، آهنگ، کلیپهای شهدایی، کتابهای شهدا حرف میزدند و ذوق داشتند.
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان اجلاسیه دانشآموزی دومین کنگره ملی شهدای کاشان، مصلی بقیةاللهالاعظم(عج)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
گلابتون
مراسم گلابتون را گذاشته بودند مخصوص مادران و بانوان شهر. آخر شهرمان، شهیدههایی داشت و هزاران بانوی مجاهد و گوش به فرمان رهبر. شرط انصاف این بود که بانوان هم سهیم باشند در کنگره ملی شهدایی...
نمایش گلابتون
دو سه دقیقه اول نمایش که گذشت، تصویر دارقالی که تمام صحنه را گرفته بود نشان داده شد، قالیبافی، هنر اصیل زنان کاشانی.
دیالوگ خانم بازیگر نقشهخوانی رج قالی را در ذهنها تداعی میکرد.
«یکی آبی، دو تا بزار جاش، سه تا یکی سرمهای، چهارتا گلی کنارش...»
نمایش رفته بود سراغ خانهای قدیمی در کوچه پس کوچههای شهر، کنار مادری دوستداشتنی، پای دار قالیبافی.
پای همین دارهای قالیبافی یکییکی فرزندانش را بزرگ کرد، مثل خیلی از مادرهای کاشانی، دستانش هنوز جای پینههای قالی را دارد اما نگفت سخت است و نمیشود...
عقیده داشت اسلام یار و یاور میخواهد و مجاهد... عهد کرده بود یکییکیشان را برای یاری قرآن و اهلبیت علیهمالسلام بزرگ کند.
وفای به عهد کرد؛ یکی! دو تا! سه تا! چهار تا! شهید! (محسن، جواد، علیاصغر،محمدرضا)
و شد امالبنین کاشانیها!
محفل به محفل میرفت تا نام شهدا را زنده نگه دارد. از هر سه جملهای که میگفت یک جملهاش به امام و یاری او ختم میشد، این شد که برای زندگیاش کتاب نوشتند و این بار شد
عزیز خانم!
صدای گریه خانم بازیگر که نقش حاج خانم را داشت فضا را پر کرد، این بار کنار تابوت شهیدش بود و درد و دلهایش، دوری و دلتنگیهایش را میگفت و مینالید ...
حرفهای دل مادرانی بود، که امروز با قاب عکسی آمده بودند که سالها روی طاقچه دل نگه داشتهاند...
چشمان گلابتونیها هم نمناک شد و غصهدار
اما حاج خانم اصلی نمایش،
(مادر شهیدان بارفروش) درست مقابل صحنههای زندگیاش بود، که تند و سریع ورق میخورد،
بغضها را یکی یکی فرو میداد و چشمانش خیره به صحنه مانده بود.
میدانستم اگر قصه برای مادر شهید دیگری بود میگریست و هم نوا میشد با نالههایش مثل همه گلابتونیها...
خانم بازیگر قدری آرامتر...
روضه پخش کنید...
مگر نمیدانید! گریههایش هم، نذر دشت کربلاست...
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
چهارشنبه | ۳ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان دومین کنگره ملی شهدای کاشان، مصلی بقیةاللهالاعظم(عج)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #فلسطین
شنبه باشکوه
یک هفته از آتشبس گذشته و خانه خرابههای غزه به آرامش رسیده. از همه مهمتر مردم فلسطین یک هفته هست که روی خوش پیروزی را با زنها و بچهها تقسیم میکنند. نمیشود گفت چه کسانی مقاومترند؟ زنها، مردها یا حتی بچهها؟
هر کس را در این سرزمین ببینی؛ مقاومت با گوشت و پوست و استخوانش یکی شده و مثل خون در رگهایش جریان دارد. حکایتش شده مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه. پیدا کردن یکی از هزاران هزار انسان مقاوم، مشکل است.
از صبح علیالطلوع نیروهای حماس با سر و شکل همیشگیشان به خط شدند. لباسهای مقدسی که تار و پودش را مقاومت به هم بافته. با نقابهایی به صورت و سربندهای سبز و قرمز به پیشانی یا بازو. از قصد اسلحههایی به دوش دارند. تافور را میگویم. همانهایی که روزی سلاح مخصوص نخبههای اسرائیل بود ولی حالا روی دوش نیروهای حماس جاخوش کرده.
چه حقارتی از این بالاتر برای ارتش اسرائیل؟!
بعد از چند ساعت انتظار، آرامسازی و نظمدهی به مردم بالاخره نیروهای مخصوص، اسرا را برای تحویل آوردند. نیروهای حماس بالای جایگاهی ایستاده بودند. بنری ازش آویزان و رویش نوشته بود: «اسرائیل هرگز پیروز نخواهد شد.»
چهار زن نظامی، با کفش و لباس نظامی آمدند. چهار زنی که اسرائیل ابا داشت تصویر آنها را با لباسهای نظامی نشان دهد تا بلکه از دوز آبروریزیاش کم کند.
حماس برای تامین امنیت، بیست سی تا ماشین تویوتای سفیدرنگ که انگار همین الان از کمپانی در آورده را رو کرد. آن هم بدون خط و خش. خیلی زیبا گوشهای از قدرتش را در دل خرابههای باقی مانده از بزرگترین نسل کشی تاریخ، ردیف کرد. عمراً اسرائیل جواب این معماها را بتواند تا ابد بفهمد.
حماس واقعا حماسه میسازد. از هر طرف که ببینی کار و عملش، حماسی است.
اما باشکوهتر طرف مقابل بود. نه اشتباه نکن! ذهنت به طرف غاصبهای بی پدر و مادر نرود.
حرفم اسرا یا بهتر بگویم آزادههای فلسطینی است. نه نه! بهترتر از همه اینها؛ یحیی سنوارهای آینده.
چه خوب که شبکه خبر ۲ تلویزیون ایران گوشهای از این لحظات را نشان داد. گرچه ضعف و نقص در ارسال تصویر داشت ولی بعض هیچی بود.
دیدن شور و شوق مردم و اسرا به دلم خیلی حال میداد به حدی که حرارتش از چشمهایم بخار میکرد و میریخت.
صحنههایی که تکرار تاریخ خودمان بود در روزهای بازگشت آزادگان به ایران.
چه وجه شباهتی! انگار رسم است که آزاده وطن، جایش باید روی دوش مردمش باشد. قهرمان وطن خوش آمدی!
رشتههای محبت مگر قطع میشد؟
بغل، بوسه، اشک شوق و بالا آوردن دو انگشت سبابه و انگشت بغلیاش به نشانه پیروزی.
قهرمانهایی که معلوم است روزی نوجوان یا جوان رفتند و الان پا به سن گذاشته، برگشتند.
برگشت مردی بعد از سی و شش سال.
برگشت تازه دامادی بعد از ده سال انتظارِ همسرش.
برگشت پسری بعد از بیست و دو سال، که حالا شاید چهل سال داشت.
برگشت پدر خبرنگاری بعد از یک سال که فرزندانش را بو میکرد و میبوسید.
اصلاً هر چه بگویم حق روایتش ادا نمیشود. ولی شنبهترین شنبه تاریخِ مقاومت امروز رقم خورد.
باشد تا بیشتر از قبل این لحظات و صحنهها نصیب و روزی جبهه مقاومت بشود؛ انشاءالله.
ملیحه خانی
شنبه | ۶ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #جانبازان
حاج رضا!
بسم رب شهدا
حاجرضا جانبازی است که به قول خودش، چشمانش را به شلمچه و فاو سوسنگرد هدیه داده...
نیم ساعتی مهمان منزلش شدیم، او را حاجی صدا میزدند...
مؤدبانه و جدی نشسته بودیم، از همان لحظات اول شروع کرد به شوخطبعی. خوشصحبت و مهربان... اما سرش رو به پایین بود. در این سالها حیا را از چشمان بیفروغش هم جدا نکرده بود.
از پدرش گفت که دلش فرزند پسر میخواسته، پابوس امام رضا علیهالسلام میرود و پای پنجره فولاد نیت میکند اگر پسری خداوند به او ببخشد اسمش را بگذارد رضا...
رضا را غریبانه گفت. گفتیم حتما دلش هوای امام رضا را کرده، زد زیر خنده و گفت دلم میخواهد یکی من را رضا صدا بزند اما همه بهم میگن حاجی... حتی حاج خانم خونهمون...
از جبهه که برگشتم ۱۶ ساله بودم اما پدرم دلش میخواست دامادم کند...
دلش برایم میسوخت...
آرزوها داشت برایم. چند ماهی نگذشته حاج خانم خودش به خواستگاریام آمد! دل بابا روشن شد برایم جشن گرفت و خوشحال شد. سال بعد قسمت شد برویم مکه و بشویم حاجی...
از همان زمان، فروشگاه کار میکردم خانه که می رسیدم کمی که استراحت میکردم. یک یا علی میگفتم؛ دنبال کار میرفتم. هر چه دستم بود، انجام میدادم. دوست داشتم زن و فرزندم تا حدودی در رفاه باشند. بعضی وقتها همکارانم بهم میگفتند حاجی واقعا نمیبینی!!
برایشان عجیب بود زرنگیام در کار...
بیکاری را دوست نداشتم.
رفتم انجمن نابینایان. نیت کردم کاروانی راه بیندازم، ببرمشان مشهد.
میگفتند: «تو چطور میخواهی این بچهها را ببری خودت هم که نمیبینی حاجی.»
میگفتم: «اینها هم دل دارند دلشان پر میکشه برن امام رضا.» کوتاه نمیآمدم و چندین مرتبه امام رضا علیهالسلام، طلبید.
رفت سراغ حرفهای پر از غصهاش، دلش گوش شنوا میخواست... هم صحبت حرفها و دردهایش شدیم. دستانش را روی عصایش گذاشت، دلش پر میکشید برای شهادت...
رفتم وسط حس و حال و هوایش گفتم:
«آقا رضا یک عکس بگیریم؟» خندید.
گفت: «خدایا شکر یکی پیدا شد و به من گفت آقا رضا!»
موقع خداحافظی
بهش گفتم: «برامون یه دعا کن»
گفت: «دعای ویژه میکنم!»
گفتم: «دعای ویژه!»
گفت: «عاقبت بخیر بشی دخترم!»
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
دوکیلو و نیم روشنگری
اینجا مردمیترین قرارگاه فکری و سیاسی است که تا به حال دیدم. یک کار اساسی و بزرگی که توسط کارگزاری از جنس مردم دارد میچرخد.
من که میگویم میوههای این مغازه تمامش تعریفی است.
خیلیها به این خیال که دستشان به فلان ارگان یا سازمان بند نیست از بار مسئولیت شانه خالی کرده و کوتاهی میکنند.
نمیدانم چرا عدهای را باید هول داد و انداخت وسط گود.
عدهای هم عقب گود نشسته و میگویند لنگش کن.
ولی خدایی کاری با کسانی ندارم که برای گودِ ساخته ذهنشان به عالم و آدم رو میاندازند ولی دریغ از یک جو غیرت یا حس وطنپرستی. چهره و فکر اینها را خیلیها میشناسند. به قول الهام چرخنده یا بهتر بگویم زیور: «خاک هفت تا حموم خرابه تو سرشان»
وقتی رهبر گفتند مسائل را برای مردم تبیین کنید عدهای به هوش آمدند. وقتی پاره کردن توهمِ اقتدار دشمن از نان شب واجبتر شد، دیگر کسی اجازه ندارد سکوت کند. به سفارش رهبر باید جلوی سیاهنمایی را بگیرید. نگذارید بزرگنماییها باعث تضعیف روحیه مقاومت مردم شود.
ایشان راهکار مبارزه با جنگ تبلیغاتی و رسانهای دشمن را روشنگری میدانند.
چه نشستهای عقب گود که غرض و نیتها در جنگ روایتها دارد روایت میشود. وقتی تو اهل راستی و درستی هستی بیا وسط و بلندگوی حقیقت باش. حق را فریاد بزن. مثل بلند صلوات فرستادن که چهره نفاق را از بین میرود. مثل الله اکبری که امشب به شکرانه پیروزی انقلاب ایران باید بلند فریاد زد. از حق دفاع کن و پنبه باطل را بزن. نگذار ناامیدی بیفتد به جان جامعه، درست مثل این آقای میوه فروش که امکاناتش را خرج راه تبیین کرده.
الان که کار از پچپچ گذشته و به های و هوی مذاکره با فلان کشور، همه جا شنیده میشود از هر وقت و زمان دیگری اولویت دارد سکوت را بشکنی. یعنی باید رهبر میآمد و یادمان میآورد تجربه تلخ گذشته را؟
الان که در برخورد با بعضی آدمهای دور و بر، اولین حرفشان بوی تواضع کاذب نسبت به فلان کشور را میدهد. آن هم کشوری که دشمنترین دشمنهاست و در این چهل و شش سال هر چه تلاش نکرد به در بسته خورد.
دشمنی که باهاش پدرکشتگی داریم و شش سال و یک ماه و هشت روز است که قاسم سلیمانی را از مقاومت گرفته. ریخت و پاش بمبهای بیرحمانه این دشمن به سر مردم بی دفاع فلسطین را کسی از یاد نمیبرد.
چرا برای عدهای هنوز جا نیفتاده که این قاب پوشالی قبله آرزو نیست و هرگز روی خوش به ما نشان نخواهد داد.
مشکلات کشور فقط به همت مسئولان کار درست و مردمِ پای کار حل میشود.
حالا هی نرخ دلار را ببرند بالا و گرانی را گروگان بگیرند تا مردم کم بیاورند.
جهاد تبیین جلوی ابهام و توهم را میگیرد و نمیگذارد خستگی به تن آدم بماند.
مومن گاهی جهاد میکند. گاهی جان خودش را میبرد جبهه. گاهی با شمشیر خودش و گاهی با زبان خودش.
در بین اینها، گاهی جهاد با زبان تبیین از دیگر جهادها بالاتر است. درست مثل کاری که این آقای میوه فروش کرده.
ملیحه خانی
یکشنبه | ۲۱ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها