📌 #جهاد_سازندگی
قانون علیه انقلاب
اوایل دهه هفتاد، وضعیت بازار برای تهیهٔ بعضی کالاها به هم ریخت. از خوراک دام گرفته تا داروهایش. یا پیدا نمیشد و یا توی بازار سیاه با قیمت بالایی به روستاییها عرضه میشد. تصمیم گرفتیم حساب بانکیای افتتاح کنیم و اضافه هزینهٔ پروژهها را بریزیم توی آن. مثلا اگر برای پروژهای، ۶ میلیون تومان برآورد شده بود و ما با ۵ میلیون تمامش کردیم، یک میلیون باقیمانده را توی این حساب نگه داریم. اجناسی که برایش بازار سیاه ایجاد شده را با قیمت ارزانتری بخریم و به دست مردم روستا برسانیم.
دیوان محاسبات استان وقتی فهمید چنین حسابی داریم، اعلام کرد: «این کار خلاف قانونه و باید حساب رو ببندین» هر چهقدر هم توضیح دادیم که «چارهای جز این نداریم و اگر این کار رو نکنیم، مردم مجبورن از بازار سیاه نیازهاشون رو تهیه کنند» فایدهای نداشت که نداشت. بهشان گفتم: «به خدا این کار شما باعث فشار به مردم میشه. نکنین! نسازین!» اما جواب این بود: «آقای رضوی! برادر! نمیشه. دستور از تهران اومده. ما هم آخرین استانی هستیم که اینجور حسابی داریم. باید سریعتر تکلیفش مشخص بشه.»
بالاخره تسلیم شدم و حساب را بستم. چندمدت بعد رییس دیوان محاسبات برای بررسی پروژهها آمد سراغمان. خرداد ماه بود و فصل توتفرنگی. در مسیر یکی از پروژهها به مزرعههای توتفرنگی رسیدیم. رییس دیوان به راننده گفت: «کنار جاده واستا. میخوام از سر بوته، چند تا توت بچینم.» روستاییهای کردستان با چنینکاری مشکلی نداشتند. همان ضربالمثل معروف خوردن حلال و بردن حرام خودمان. هرچند توتفرنگی سر بوته مزهٔ دیگری دارد اما بچههای جهاد سازندگی از این کار هم پرهیز میکردند. ایستادیم و آقایِ رییسِ دیوانِ محاسبات، مشغول خوردن شد. همان موقع یکی از کشاورزان منطقه از دور من را دید و شناخت. پا تند کرد و به سمتم آمد. با زبان کُردی شروع کرد به اعتراض: «بدبختمون کردین. بیچارهمون کردین. قبلا داروی دامها رو از شما میگرفتیم، الان باید از بازار سیاه بخریم خدا تومن.» توی دلم گفتم این فرشته را خدا عنایت کرده و سمت ما فرستاده.
با همان لحن تند، حرفهایش را ادامه داد: «چرا دیگه به ما داروی دام نمیدین؟ ما چه خاکی تو سرمون بریزیم؟» حرفش را بریدم و گفتم: «حاجی! همهٔ اینا تقصیر رییس دیوان محاسباته. شعور نداره. اون شما رو به چنین روزی رسونده» رییس دیوان وسط توتفرنگی خوردن، صورتش را سمت من برگرداند:
- آقای رضوی، برادر، چرا توهین میکنی؟
- باور کن شعور نداری!
- چته؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
- میبینی این بنده خدا چی میگه؟ میگه تا دو ماه پیش از شما دارو میگرفتم ولی الان دارم از بازار سیاه میخرم. چقدر بهت گفتم نکن! مردم ضرر میکنن؟ قبول نکردی. با ناراحتی گفت: «من غلط کردم. (...) خوردم. برو دوباره حساب رو باز کن. من مشکل قانونیش رو با تهران حل میکنم». البته هر کاری هم کرد، دیگر نتوانست آن حساب را به ما برگرداند.
روایتی از سیدعبدالکریم رضوی، مسئول جهاد سازندگی کردستان در دهه ٧٠ و از مدیران جهاد سازندگی فارس
تحقیق و تنظیم: محمدحسین عظیمی و پویان حسننیا
پویان حسننیا
دوشنبه | ۲۴ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #جهاد_سازندگی
قانون علیه انقلاب
قسمت دوم
در شهر سقز، پلی بود که حدود پنجاه سال از ساختش میگذشت. قدیمی بودنش باعث شده بود مسئولین شهر برای جلوگیری از ریزش، به فکر بیفتند و پل دیگری بسازند. کار ساخت پل جدید را هم شروع کرده بودند ولی مدت زیادی ناتمام رها شده بود. روزی استاندار کردستان سراغم آمد و گفت: «آقای رضوی، این پل خیلی وقته ناتموم مونده. کسی هم جرئت نمیکنه سراغش بره. فقط از عهده جهاد برمیاد.» گفتم: «شما که میدونین کار جهاد توی روستاهاست. خواهشاً ما رو درگیر شهر نکنین.»
هرچه اصرار کرد قبول نکردم. ولی او توی مراسم عمومی اعلام کرد که قرار است این پل را بچههای جهاد بسازند و ما را توی عمل انجام شده قرار داد.
وقتی پروژه را شروع کردیم، دو مشکل بزرگ داشتیم. اول اینکه بودجه پروژههای عمرانی آذرماه واریز میشد. آذرماه هم بهخاطر سردی هوا اصلاً امکان بتنریزی وجود نداشت. میتوانستم صبر کنم تا آذر و بگویم: «الان که زمان کار عمرانی نیست.» بودجه را برگشت بزنم و همینجور کار را معطل کنم. ولی تصمیم گرفتم بودجه آموزش را که همیشه تابستان به دستمان میرسید، به این کار اختصاص دهم و وقتی بودجه عمرانی آمد، آن را جابهجا کنم.
مشکل دوم هم مربوط به کمپرسیهای جهاد بود. چیزی که ما برای اجرای پروژه تحویل گرفته بودیم، از نوع اینترناش بود و بهدرد این پروژه نمیخورد. ما نیاز به کمپرسیهای بنز داشتیم. موضوع را با مسئول موسسه نصر در میان گذاشتم و ازش خواستم کمپرسیهای ما را بگیرد و بهجایش بنز تحویل دهد. با اینکه بنز قیمت بیشتری داشت ولی مؤسسه به ما لطف کرد که این جابجایی صورت بگیرد.
با حل این دو مشکل توانستیم پلی را که هیچ پیمانکاری از عهدهی ساختش برنمیآمد، در مدت کوتاهی به سرانجام برسانیم. اسمش را هم گذاشتیم «پُل شهدای جهاد» روز افتتاحش شهر تقریباً تعطیل شد. تمام تاکسیها، پشتش ایستاده بودند تا از رویش رد شوند.
یک سال بعد از افتتاح پروژه، از طرف سازمان بازرسی، آمدند سراغم. سؤال و جوابهایشان شروع شد:
«بودجهٔ این پُل رو از کجا آوردین؟ چرا بودجه رو جابهجا کردین؟»
دیدم هرچه توضیح میدهم فایدهای ندارد. دستشان را گرفتم بردمشان کنار پُل و برایشان ماجرا را کامل توضیح دادم. بازرس بیچاره وقتی نتیجهٔ کار را دید، متواضعانه پذیرفت.
داشتم نفس راحتی میکشیدم که سال بعد گروه دیگری سراغم آمدند. اینبار به موضوع کمپرسیها گیر دادند:
- کمپرسیهای بنز رو از کجا آوردین؟
- کمپرسیهای خودمون رو تحویل مؤسسه نصر دادیم و اینها رو گرفتیم.
- این کار شما تخلفه
- تخلف چی؟ جای تشکرتونه؟
- اولاً کمپرسیهایی که به دردتون نمیخوره رو نباید تحویل میگرفتین. ثانیاً وقتی فهمیدین به دردتون نمیخوره، باید با اجازهٔ دولت آگهی میزدین و ماشینها رو میفروختین. وقتی پولش به خزانه واریز شد، باید درخواست برگشت پول میدادین و دوباره آگهی میزدین تا ماشینای مدنظرتون رو بخرین.
- این کاری که شما میگین حداقل یک سال پروژه رو عقب مینداخت.
- ولی شما باید کاری رو که قانون میگه انجام بدین.
برای کاری که باعث افتخار استان و خوشحالی مردم شده بود، حرفهایی بهم زدند که ناراحت شدم. آخر سر هم، چنان پروندهای برایم ساختند که تا یازده سال درگیرش بودم.
روایتی از سیدعبدالکریم رضوی، مسئول جهاد سازندگی کردستان در دهه ٧٠ و از مدیران جهاد سازندگی فارس
تحقیق و تنظیم: محمدحسین عظیمی و پویان حسننیا
پویان حسننیا
پنجشنبه | ۲۷ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #جهاد_سازندگی
بادبادکهای طلایی
سال ۶۲-۶۳ مسئول جهاد جویم بودم. چهارصد هکتار زمین کشت در اختیارمان بود. آن سال باران نیامده بود. ما به صورت دیم، گندم و جو کاشته بودیم.
پرنده دَل میآمد روی گندمها مینشست. خوشهها را نوک میزد و خراب میکرد. برای اینکه پرندهها را فراری بدهیم، دَلو میزدیم؛ توی زمین چوب نخل تکان میدادیم ولی فایدهای نداشت. پرندهها دیگر از این کار هیچ ترسی نداشتند. با خودم گفتم: «چیکار کنیم که این پرندهها کشت ما رو خراب نکنن؟»
یک روز وقتی سر زمین بودم دیدم عقابی میآمد روی تپه مینشست. بعد بلند میشد و روی جو گندمها یک چرخی میزد. چیزی شکار میکرد و دوباره مینشست. همان لحظه به این فکر افتادم که حضور عقابها خیلی بهتر از دَلو زدن است. به آقای میرزاده که حسابدار جهاد بود، گفتم: «بیاید از این بادبادکهایی که بچهها برای بازی میفرستن هوا، درست کنیم. شاید پرندهها فکر کنن عقابه و از آن بترسن.»
تعدادی روزنامه، نوار چسب، تَرکه و نخ آوردیم. دست به کار شدیم. چند تا بادبادک درست کردیم. به کارگرها گفتیم: «شما دیگه دَلو نزنین. این بادبادکها رو توی دستتون بگیرید و توی زمین بدوئید. بادبادک که به هوا رفت، دور گندمها بچرخین.» بادبادکها به هوا رفت و پرندهها دیگر سر زمینهای گندم نیامدند.
پن۱: دَل پرندهای ست که جثهاش کمی از گنجشک بزرگتر است و جلوی سینهاش زرد رنگ.
پن۲: دَلو چوبهای باریک نخل است که لاریها در قدیم به آن تَرکه میگفتند.
خاطرهٔ احمد امینازاده
به روایت فریده حاجیحسینی
پنجشنبه | ۲ اسفند ۱۴۰۳ | #فارس #لار
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها