eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 اجازه من اصلا علاقه به طلا نداشتم و ندارم. گوشواره‌ی خواهرم شکسته بود و من گوشواره‌ام را به خواهرم دادم چون می‌ترسید گوشش بگیرد و برود دوباره گوشش را سوراخ کند. بعد مامانم برای تولدم برایم گوشواره هدیه گرفت و من فقط گوشواره‌ام را دوست داشتم چون هدیه بود. بعد که شنیدم می‌شود طلا هدیه داد به جبهه‌ی مقاومت، دنبال موقعیت بودم که بدمشان. نمی‌خواستم کسی بفهمد که دارم گوشواره‌هایم را می‌دهم. چون اصلا فکر نمی‌کنم کار مهمی کرده باشم و می‌خواستم این کار ارزش کوچک خودش را داشته باشد. بعد چون باید مادر و پدرم راضی می‌بودند بهشون گفتم. به مادرم هم گفتم به کسی نگوید. پدرم گفت باشه ولی معلوم بود من را جدی نگرفته بود. صبح حدود ساعت هشت رفتم و گوشواره‌هایم را هدیه دادم. بعد آمدم خانه و به پدرم گفتم و پدرم گفت «قبول باشه» ما حاضریم از مهم‌ترین وسیله‌هایمان بگذریم تا جبهه‌ی مقاومت موفق بشود. من به شخصه کار مهمی انجام ندادم ولی اگر این کار جمعی باشد، قطعا تاثیر بیشتری می‌گذارد. و به عنوان یک نوجوان به بقیه هم توصیه می‌کنم که یک همچین کاری انجام بدهند و اصلا به این فکر نکنند که چیزی که دارم می‌دهم واقعا به جبهه مقاومت می‌رسد یا نه. ما اگر نیّتمان درست باشد قطعا عمل ما تاثیرگذار خواهد بود. زینب ناصری شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 داماد جنگلی پدربزرگ مادری‌ام پهلوان جوادمهدی‌زاده، مرد دلیری بود که با همه‌ی سختی‌های زندگی روستایی درد خاک را فهمید و پای کار وطن درآمد. کُشتی گیله‌مردی می‌گرفت و بنا به گفته‌ آنهایی که دیده بودند پشت رقیب را همیشه به خاک می‌کشید. پهلوان جواد هم‌رکاب میرزا بود. اینکه تفنگچی بود یا دست و بازوی محلیِ میرزا را دقیق نمی‌دانم و حسرت ندانستنش همه‌ عمرم را بس. حوالی "کسما" میرزا برای استقرار تفنگچی‌هایش اتاقی اجاره کرده بود. صاحب‌خانه دختر رسیده‌ای داشت و پهلوان جواد، زنش را طلاق داده و یک پسر بدون مادر روی دستش مانده بود. خودش که پاگیر جنگلی‌ها بود و بچه خانه‌ی اقوام سر گردان. بخاطر همین حال و روز بدش نمی‌آمد سر و همسری اختیار کند. همین که حرف خواستگاری دختر صاحب‌خانه را جلوی میرزا پیش کشید، میرزا دنباله‌اش را گرفت و یک هفته بعد کاس‌خانم، دختر چشم‌سبز صاحب‌خانه زیر چادر چیت گلدار با صیغه‌ی عقدی که میرزا کوچک خان برایشان خواند، شمع و چراغِ خانه‌ تاریک تفنگچی میرزا شد. عقد که بدون چشم روشنی نمی‌شد. میرزا، کاس‌خانم را به داماد جنگلی که سپرد،یک تسبیح و چند سکه گذاشت کف دستش و بزمزمه دعایی خواند که گره وصلت این دو نفر تا عاقبت بخیری جفت بماند. زندگی پهلوان و کاس‌خانم با حضور بچه‌ها گرم شد و زمان دست جفتشان را به روزهای کهولت رساند‌. مادربزرگم وقتی عروس خانه‌ آنها شد به چشم دیده بود که کاس خانم تا سالها تسبیح چشم روشنی سر عقدش را برای در امان ماندن از شلوغی خانه عیالوارشان توی هفت سوراخ قایم می‌کرد و عاقبت هم نفهمید آن مهره‌های بند کشیده‌ی عزیز کرده‌ را کجا و چجوری گُم و گور کرد. در یکی از نبردها گلوله‌ای به بازوی پهلوان جواد نشست و ساچمه‌ی گردی، زیر پوستش جا خوش کرده بود. مادرم می‌گوید: یکی از سرگرمی‌های کودکی ما این بود که پالوان جواد (پهلوان جواد) روی کُتام خانه‌اش، برای زواله خواب سر روی متکا می‌گذاشت. همین که خُرناسش هوا می‌رفت نوه‌ها پاورچین پاورچین دورش را می‌گرفتیم و با دست ساچمه‌ی زیر پوستِ شُلِ پیر مرد را جا بجا می‌کردیم. آنقدر می‌خندیدیم و سر نوبت جر و منجر راه می‌انداختیم که چرتش پاره می‌شد و همه را با لگد حواله میداد توی آفتاب حیاط.... دست بی‌شناق (ناسپاس) روزگار، میرزا را شهید کرد و جنگلی‌ها را پراکنده. اما راه و رسم جوانمردی مَحو نشد. یادگاری، مثل مُهری خاطره‌ها را به نام آدم‌ها سند میزند. آن‌هم یادگاری از جنس سُرب و ساچمه که خو گرفته به گوشت تَن آدم. آنهم یادگاری از جنس مرام و معرفت که مشی میرزا بود و میخکوب شد به ذهن و ضمیر هر که او را دید و شناخت. یادگاری رمز فراموش ناشدن است. یادگاری میرزا برای کاس خانم تسبیح سر عقد شد. برای پهلوان جواد هم رکابی و بهره از لمس جوانمردی‌اش، برای مادرم بازی با ساچمه زیر پوست پدر بزرگش و برای من یادِ عزتمند عزیزی که تنیده در بافته‌ی وجودم . حمیده عاشورنیا پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ننه خانم همه جا پر بود از سربازان روسی که بهشان سالدات می‌گفتند. دل بزرگ می‌خواست تا بتوانی از خانه بیرون بروی. زنی با قامت بلند در لباس محلی گیلان این جسارت را کرد. صدایش می‌کردند «ننه خانم» خیلی وقت بود که تحت تعقیب روسها بود و هر بار مثل بز کوهی از دستشان در می‌رفت. با دلهره‌ای سنگین همراه کودکی که پشتش بسته بود، از مسیری جنگلی گذشت. سالها بود در مبارزات نهضت جنگل همراهشان بود. ناگهان در کمین چند سرباز روس گیر افتاد. ننه خانم که جز به فرار و نجات جان کودکش فکر نمی‌کرد، خودش را پشت گمار جا داد. پارچه ای در دهان کودک فرو کرد تا صدایی ازش درنیاید ولی کودک نتوانست ساکت بماند و به گریه افتاد. سربازان با شنیدن صدا، ننه ‌خانم رو پیدا کردند. زیبارو بود و چشمان تجاوزگران با دیدنش برق می‌زدند. مردی قوی هیکل و سپیدروی با هوس به ننه خانم خیره شد. مرد به ننه نزدیک شد و کودک را از دستش گرفت و به سمت گزنه‌های کنار جاده پرت کرد. چند مرد دیگر که همراه او بودند به این ماجرا با لذت نگاه می‌کردند. آنها منتظر سهم خود از این هوس بودند که ننه‌خانم با غیظ چاقوی تیزی که در شال کمر خود داشت بیرون آورد. ننه، قابله بود و این چاقو ابزار کارش برای بریدن بند ناف. ناگهان آن روح لطیفِ مادرانه به یک شیر زنِ مبارز تبدیل شد و در درگیری سه نفر از آن مردان را به هلاکت رساند. اینقدر این ماجرا سهمگین بود که بقیه‌ی مردان پا به فرار گذاشتند. با رفتنشان ننه خانم به زانو بر زمین نشست و آرام شد. با صدای «خانم‌ها بفرمایید به اتاق بعدی تا بقیه‌ی روایت نهضت جنگل را برایتان بیان کنم» به خود آمدم اینجا خانه‌ی پدری یونس‌ استادسرایی، رهبر نهضت جنگل هست با کلی خاطره که بین آجرک‌های سرد و نمور نهفته است. پ.ن: تصویر اثری از خانم ساجده ستاری تولید شده در رویداد «جنگل بارانی» الهام هاتف پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 مادربزرگ من چطوری مادرِ مادرِ مادرت رو می‌شناسی؟ یعنی چی مادرِ مادرِ مادرت؟! یعنی من مادربزرگِ مادرم رو می‌شناسم... چطور؟ من در خانه‌ی مادربزرگم کنار طاقچه، توی آن خانه‌ی قدیمی، لبِ پنجره عکسی دیدم. عکس مادربزرگِ مادرم را. آن عکس سیاه و سفید. پرسیدم از مادربزرگم: «این خانوم کیه؟» مکث کرد. آن‌قدری که بغضش گرفت. دوباره پرسیدم این دفعه آرام‌تر: «عزیز این خانمه کیه؟!» او با مهربان‌ترین لبخند و با لحن آرامی گفت: «خدابیامرز می ماره» (مادر خدابیامرزمه) پرسیدم: «مادرتون؟» گفت: «آهان، تره بمیرم، اَ می ماره، تی دل خایه ایت ذره اَنی باره تره بگم؟» (بله، برات بمیرم، مادر منه، می‌خوای یه کمی درباره‌اش برات بگم؟) با اِشتیاق تمام به علامت رضایت محکم و تند تند سر تکان دادم. او گفت: «او زمان می مار انزلی بوشوبو بازار، زمان رضا شاه بو، می مار چادر به سر دشتی،رضاخان سربازان، انه بیگفتید» (اون زمان مادر من رفته بود انزلی بازار، زمان رضاشاه بود، مادر من چادر سرش بو. سربازهای رضاخان اون رو گرفتن) «می مار خو چادره سخت بچسبست اَشان می مار سمت بمود.» (مادر من سفت به چادرش چسبید، اونها سمت مادر من اومدن) «می مار زیاد نگران بو.» (مادرم خیلی نگران بود) «اَشان بمود و چادر می ماره از اونی سر فکشَد. می مار دست ایته کاسه دوبو» (اون‌ها اومدن و چادر مادرم رو از سرش کشیدن، تو دست مادرم یک کاسه بود.) اشک از چشمانش سرازیر شد. من با تعجب پرسیدم: «بعدش، بعدش چی شد!؟» مادربزرگم گفت :«اَشان بوگوفتد اَگر تی چادر تی سر بنی ، اَمَا وَنَلیم لوتکا سوار بیبی! بعد اَشَن می مار چادره از اونی سر فکشد. می مار خجالت مَره موردن دوبو، خو کاسه خو بغل بداشته، و ته آخر راه خو سره اَز خجالت بلند نوکود.» (اون‌ها گفتن اگر چادرت رو سرت نگه‌داری، ما اجازه نمی‌دیم سوار لوتکا بشی! بعد چادر مادرم رو از سرش کشیدن. مادر من از خجالت داشت می‌مرد. کاسه‌اش رو بغل گرفت و تا آخر راه سر خودش رو از خجالت بلند نکرد.) من با شنیدن این داستان مادربزرگِ مادرم رو شناختم و تصمیم گرفتم به‌ یاد ایشان عروسک درست کنم. فاطمه‌طهورا احمدی | ۱۰ ساله شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رشتی‌های حماسه آفرین بهار سال ۸۸، جوانی پرشور و هیجان بودم و دوستان زیادی داشتم. وقت انتخابات بود، یکی از دوستان بهم گفت: «میای با هم بریم ستاد انتخاباتی؟» گفتم: «باشه. بریم» با هم رفتیم و من‌ رو معرفی کرد و هر روز برای بودن در ستاد با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. همان سال خواستگارهای زیادی داشتم ولی دلم به هیچ کدام راضی نمی‌شد. چند روزی از انتخابات گذشت و یکی از دوستانم را دیدم. با او درد دل کردم از خواستگار سمجی که ول کن نیست و اصلا دلم با او نیست برایش گفتم. گفتم: «کاش کسی پیدا شه که باب دلم باشه. دیگه نمی‌تونم دربرابر پدر و مادرم مقاومت کنم.» دلیل قانع کننده‌ای هم برای رد کردن خواستگارها نداشتم. فردای آن روز دوستم بهم پیام داد: «اگه کسی بخواد بیاد خواستگاری قبول می‌کنی؟» گفتم: «اگه با اون شرایطی که من می‌خوام باشه چرا که نه» ترتیب دیدن ما رو داد و ما همدیگر را دیدیم. همانی بود که می‌خواستم. در دلم از اینکه تسلیم اصرار خواستگارهای سمج نشده بودم، خیلی خوشحال بودم. مراحل تحقیقات را زود سپری کردیم و با سادگی تمام سر سفره‌ی عقد نشستیم. همه چیز خوب بود ولی همسرم سفرهای کاری زیادی می‌رفت. یک روز آمد و گفت: «یه عده ریختن بیرون.» با تعجب دلیلش را پرسیدم. گفت: «طرفدارهای موسوی و کروبی بر علیه حکومت اغتشاش راه انداختن و همه جا رو به هم ریختن. کشور شلوغ شده. باید به تهران بروم». خیلی دلهره داشتم. ماه محرم بود و خبرها را از تلویزیون پیگیری می‌کردم. هر روز یک جایی از شهر را به آتش می‌کشیدند تا اینکه روز عاشورا به دسته‌های عزا بی‌حرمتی کردند. این بی‌حرمتی را هیچ‌کس نمی‌توانست تحمل کند. نتوانستیم در خانه بمانیم و با دوستان و آشنایان و خیلی از مردم شهر، رفتیم شهرداری رشت برای تجمع. با فریاد اعتراضمان را به هتک حرمت کنندگان سر دادیم و خواستار جمع کردن این وضع شدیم . و روز بعد که ۹ دی سال ۸۸ بود در سراسر کشور این درخواست و این تجمع به صورت عظیمی اتفاق افتاد. با این جوشش، غائله‌ی اغتشاش به پایان رسید و ‌شهر رشت و مردمش جزو اولین کسانی بودند که در این حرکت بزرگ، یک روز جلوتر و خودجوش شرکت کردند و این حماسه را به نام رشت ثبت کردند. الی دلبان شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 دی سرد نیست دی ماه، هیچ وقت حسی بهم نمی‌داد جز سرما. خودم بهمنی هستم. ماه پیروزی و غرور. اسم من هم از رمز عملیاتی گرفته شده. خلاصه آنقدری که به بهمن ارادت داشتم به دی نه... اما روز سیزده دی، بعد از نماز صبح، به‌شدت دلشوره گرفتم. همسرم برای ماموریتی عازم بود و در راه. اما هر چه بود دلشوره‌ام برای او نبود. متفاوت بود. هیچ‌وقت آن وقت صبح تلویزیون روشن نمی‌کردم. خیلی عجیب منتظر خبر بدی بودم. شبکه خبر... خبر فوری: سردارمان آسمانی شده است. با دو دست محکم به سرم کوبیدم و به پهنای صورت اشک بود که جاری می‌شد. بچه‌ها از صدای گریه‌ی من بیدار شدند. همه هاج و واج من را نگاه می‌کردند. گفتم: یتیم شدیم، تنها شدیم. آقا دیگه تنها شده. من روضه می‌خواندم و بچه‌ها گریه می‌کردند. به همسرم زنگ زدم تا ببینم خبر دارد یا نه. صدایش مثل کسی بود که گریه کرده. داخل اتوبوس نشسته بود. گفت:«باید یه کار برا حاجی آماده کنم،عزاداری باشه برا بعد» داخل اتوبوس، شعر کار را آماده کرد. ملودیش را و بعد هم با آهنگساز هماهنگ کرد. کار در حال تولید بود و جایی که همسرم مأمور بود تشییع حاجی هم برگزار شد و بیشتر الهام گرفت. «انتقام سخت» آنقدر دلی تولید شد که انگار خودِ حاجی تهیه کننده‌اش بوده. اجراهای مختلف در کل گیلان و تهران، و بعد جایزه های مختلف در جشنواره های مختلف و جایزه ویژه جشنواره عمّار. همسرم می‌گفت:«داغ حاجی دل همه رو سوزونده‌ که کار گرفته و گل کرده» حالا من هر سال، دو سه روز مانده به سالروز شهادت حاجی، تپش قلب دارم،یادم نمی‌رود. یادمان نمی‌رود. دیگر دی ماه سرد نیست برایم. گرم است چون دلم داغدار است. زینب امینی پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baaran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 میرزاقاسمی برای حاج‌قاسم خاطرات شیرین و پر از حسرتِ پدربزرگ، مهم‌ترین بهانه‌ای بود که نوه‌ها را دور هم جمع می‌کرد تا کمتر شلوغ‌کاری و شیطنت کنند. اما از بین همه خاطراتی که داشت، چند خاطرهٔ همیشه تکراری بود که به هر بهانه‌ای دوباره آن‌ها را مرور می‌کرد. خاطرات چندبار شنیده‌ای که حتی نوه‌ها هم مثل اولین‌بار، تشنه شنیدنش بودند و مشتاقانه می‌گفتند: «پدر جون از حاج‌قاسم بگو، از خورشت میرزاقاسمی که برای حاج‌قاسم پختی، بگو». پدربزرگ هم که انگار منتظر بود، تا بچه‌ها همین خاطره درخواستی را طلب کنند، لبخندی از ذوق بر چهره پیر و شکسته‌اش می‌نشست. با چهره‌ای گل از گل شکفته، دستی بر محاسن سپیدِ تازه کوتاه شده‌اش می‌کشید و می‌گفت: «آخ یادش بخیر، یادش بخیر...» و بعد جوری که سعی می‌کرد بغض فرو خورده‌اش را پشتِ همان صدای شادی که خاطراتش را یادآوری می‌کرد، پنهان کند، می‌گفت: «بگذارید از اول برایتان بگویم». «در سوریه در شهر بوکمال بودم همه مرا «ابو حسن» صدا می‌زدند، یک روز خبر دادند حاج‌قاسم می‌خواهد بیاید اینجا، ما از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختیم. برای من که حدوداً ۶۳ساله بودم و دیگر سن و سالی ازم گذشته بود، دیدار حاج‌قاسم آن هم از این فاصله نزدیک، رویایی بود که پس از سال‌ها فراق اکنون حقیقت پیدا کرده بود. حاج‌قاسم تقریباً ۲ ماهی در آنجا رفت و آمد داشت. یک روز غذای اصلی دم پختک بود، اما من تنوع به خرج دادم. بادمجان تهیه کردم تا با آن غذای میرزاقاسمی درست کنم. حاج‌قاسم نشسته بود گوشه دیوار. چند‌ کاغذ جلویش بود و سخت مشغول نوشتن. غذا را برایشان بردم و گفتم: «بفرمایید حاجی». نگاهی انداخت به ظرف میرزاقاسمی و پرسید: «اسم این غذا چیه؟» من هم توضیح دادم که «این همون غذای معروف گیلانیه» حاج‌قاسم یک قاشق از میرزاقاسمی را در دهانش گذاشت و سرش را تکان داد گفت: «خوشمزه‌ست. هر وقت من اینجا بودم برام میرزاقاسمی درست کن. فقط سیرش را کمتر بریز». پدربزرگ همانطور که با لبخند این خاطره را مرور می‌کرد با آستین لباسش، اشکی که بی‌اراده بر گونه‌اش می‌ریخت را پاک می‌کرد و ادامه می‌داد: «در آن زمانی که در پایگاهِ بوکمال بودیم، چندبارِ دیگر هم برای حاج‌قاسم میرزاقاسمی درست کردم». پدربزرگ سرش را پایین انداخت و همانطور که اشک‌هایش محاسنش رو می‌شست، آرام زمزمه کرد: «کاش من فدایی تو می‌شدم. کجا رفتی حبیبِ دلم؟» ام‌سلمه فرد جمعه | ۱۴ دی ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فداکاری بابا سه‌سالم بود که رفتم تا دستم را به یک ظرف شیشه‌ای که روی اُپن آشپزخونه بود بزنم و زدم و انداختمش. مامان جیغ زد اما..‌. ناگهان بابایی‌جونم سریع آمد جلو و با پایش ظرف را گرفت. ظرف افتاد رو پای بابام و پایش یک‌ذره پاره شد. باباها خیلی بچه‌هاشان را دوست دارند. برای همین حاضرند خودشان آسیب ببینند اما ما نبینیم. با مامان، عمو رضا و عمو صادقم رفتیم به بیمارستان. خانم دکتر به مامانم گفت: «باید این‌جا بمونه». مامان گفت: «باشه». پای بابام را بخیه زدند. بابام با عصا به مدرسه می‌رفت، آخر او معلم است. چند روز یا چند هفته را نمی‌دانم اما وقتی بخیه‌اش را باز کرد جایی که زخم بود را بوسیدم. فاطمه‌حسنا ظریفی | ۸ساله شنبه | ۱۵ دی ۱۴٠۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خیلی آقایی بابایی اول مهر ۱۳۷۰، دست کوچکم در دستان آبجی مریم، با کیف و کفش و لباس نو که از دور هم داد می‌زد که من یک کلاس اولی‌ام، به طرف مدرسه می‌رفتیم. مامان درگیر داداش کوچولویم بود و بابا برای مأموریتی به سر پل ذهاب رفته بود. مدرسه‌مان یک خیابان با خانه فاصله داشت. من خیلی عجله داشتم زودتر به مدرسه برسم چون از خواهرم شنیده بودم که اگر دیر برسیم مدیر بداخلاقمان با خط کش کتکمان می‌زند. وقتی به آسفالت کنار خیابان رسیدیم صدای زنگ مدرسه را شنیدم و از ترس دست آبجی را رها کردم و دویدم وسط خیابان. زیر چرخ‌های نیسان آبی با سرعت کشیده می‌شد‌م. این چیزی بود که من می‌دیدم و چیزی که مردم می‌دیدند، سرم بود که جدا شده بود و روی آسفالت قل می‌خورد. در واقع مقنعه سفید مدرسه دور کیفم پیچیده و پرتاب شده بود. لحظه‌ای که به هوش آمدم در یک پیکان بودم. کسی به من می‌گفت: نخواب! اسمت چیه؟ نباید بخوابی! و من گفتم: بابایی... و خوابیدم به بابایی گفتن: باید برگردی. مشکلی برای مدرسه بچه‌هات پیش اومده. برو حل کن بیا. بابایی تعجب کرد چون تازه رسیده بود. وقتی به محله‌مان رسید، خبر را خیلی بد به او رساندند: دخترت تصادف کرده. زنده نمی‌مونه. بابایی کمرش شکست. مُرد تا خودش را برساند بیمارستان پورسینا. داشتم به‌هوش می‌آمدم. عملم سخت بود. در خواب و بیداری صدای بابایی را می‌شنیدم که می‌گفت: می‌بخشمش. تازه داره داماد می‌شه. گرفتاره. دیه هم ازش نمی‌خوام بره پول عروسیشو جور کنه. خدا بچه‌ام رو بهم بخشید. منم این جوونو... طول درمانم زیاد بود. یک‌سال از مدرسه عقب افتادم. چند ماه یا روی کول بابایی یا در بغلش، به این طرف و آن طرف و مطب دکترها می‌رفتیم. یک روز هم از مطب که بیرون آمدیم، بابایی من را برد سینما. فیلم «الو الو من جوجوام» را با من که پایم تا لگن در گچ و سری که باند پیچی شده بود نشست، دید تا من خوشحال شوم. من افسردگی نرفتن به مدرسه را داشتم و به‌شدت گوشه‌گیر شده بودم. همدم یکسال خانه نشینی‌ام، بابایی بود. حالا برادران و خواهرم صدایش می‌کنند آقا و من در آستانه‌ی چهل سالگی هنوز صدایش می‌کنم بابایی... زینب امینی چهارشنبه | ۱۹ دی ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شبکه چندقلوها دکتر به صفحه کوچک مانیتور چشم دوخت. مست صدای تاپ تاپ ریزی بودم که از اسپیکر پخش می‌شد که جمله دکتر نئشگی مادری را از سرم پراند: دو تا هستن. چی؟ دو تا جنین می‌بینم. گردالی روی مانیتور را دوباره چرخاند و گفت: آره دو تا هستن. وا رفتم. خودم را بسته بودم که تمام وجودم را بگذارم برای یک بچه. نمی‌توانستم تصور کنم چطور باید احساسات مادری را تقسیم کنم. پکر، آمدم بیرون. همسرم که شنید خندید و گفت: هر چی خدا بخواد. خیلی طول نکشید که فهمیدم خدا خودش بلد کار است. من قرار بود دو برابر مادری کنم. فشار بارداری، درد کمر، شب‌بیداری و احساسات مادرانه. همه چیز در من تکثیر شده بود. سخت اما شیرین. اولین بار در چهارماهگی بچه‌ها فهمیدم ما یک شبکه‌ایم. شبکه‌ای از مادران و پدران دوقلو و چندقلو. آن شب با کالسکه دوقلویی توی پیاده‌رو می‌رفتیم تا برای بچه‌ها لباس بخریم. نگاه‌های هیجانی آدم‌ها را وقتی از کنارمان رد می‌شدند، راحت می‌فهمیدم. دیدن دوقلو برایشان جالب بود. در فرصتی که رفته بودم توی یک مغازه تا قیمت لباس بپرسم، از پشت شیشه دیدم که خانمی با همسرم مشغول گفت‌و‌گو شده‌. کمی بعد بیرون آمدم. دختر و پسر حدوداً هفت ساله‌ دو سمت مادرشان ایستاده بودند. آن زن در چند دقیقه تجربیات داشتن دوقلو را به ما گفت. همدردی کرد که می‌داند سخت است و دلداری داد که خیلی زود همبازی می‌شوند و خدا را شکر می‌کنید بابت دوقلو بودن. آنجا بود که فهمیدم ما یک شبکه‌ایم با تجربیات نسبتاً مشابه از شیطنت‌ بچه‌های وروجکمان. در کنار سمت شیرین ماجرا جنس غمی که از این شبکه دریافت می‌کردیم هم فرق داشت. یک‌بار راننده تاکسی‌ای وقتی بچه‌ها را دید از فامیلش تعریف کرد که سه‌قلو داشت و یکی از قل‌ها طی حادثه‌ای فوت کرد‌. آن راننده نمی‌دانست احساسات شکننده مادرانه‌ام با این خاطره تا کدام خیال غمگین پرواز کرد. جنگ غزه داغ زیاد داشت اما سوز این یکی هم مثل همان خاطره عمق استخوانم را سوزاند. من می‌دانم این مادر چقدر رنج کشید تا کودکانش سالم به دنیا بیایند. دو برابر همه مادران... چقدر ذوق داشت که کودکش شروع کند به خندیدن و بعد که ذوق خندیدن این یکی را می‌کند آن یکی شروع کند به آ آ و بابا کردن. هر بار با خودش فکر می‌کرد کدامشان زودتر راه می‌افتد و کدامشان زودتر اسمش را صدا می‌زند. من خوب می‌فهمم که این مادر دیگر قلب ندارد. قلبش دو تکه شده بود تا بیرون سینه‌اش بتپد و امروز زیر خاک سرد دفن شده است. راستش بیشتر هم می‌فهمم. اینکه چقدر دوست داشت جسمش هم پیش آنها باشد و کنار هم مهمان سفره رسول‌الله باشند. ما یک شبکه‌ایم. فرقی‌نمی‌کند چند فرزند داشته باشیم یا اصلا مادر و پدر باشیم یا نه. انسان بودن کافیست تا خشم و تنفرمان از این رژیم غاصب پخش شود بینمان. یکی از میلیون‌ها دلیلش هم این فیلم... سیده نرجس سرمست دوشنبه | ۱۵ بهمن ۱۴٠۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 به بهمن‌ماه فروردین بگویید «باسلام خدمت دبیر محترم. لطفاً اعضای گروه سرود بیان اتاق پرورشی». و این خوش‌مزه‌تر از هر شیرینی‌ای بود که در آن ایام در مدرسهٔ ما پخش می‌کردند. سال‌های راهنمایی و دبیرستانم گره خورده بود به بند بادکنک‌ها و شرشره‌هایی که راهروها و کلاس‌ها را با آن‌ها تزیین می‌کردیم و زیرلب دکلمه‌ها، متن‌های مجری‌گری و سرودهایمان را هم زمزمه می‌کردیم. قول داده بودیم که درس‌هایمان را هم بخوانیم اما به هرحال شیرینی آن کلاس نرفتن‌ها هنوز زیر زبانم هست. زهرا اما شاگرد درس‌خوانی نبود و اهل انجام کارهای فرهنگی هم نبود. عالم خودش را داشت و فقط به بهانهٔ فرار از کلاس، همیشه از ما التماس دعا داشت که او را هم از اعضای گروه سرود معرفی کنیم تا بیاید و در اتاق پرورشی در حالی که به ما زل می‌زند، به مهمانی شب گذشته و نهار روز آینده‌شان فکر کند. سه روز مانده بود به جشن اصلی و سر کلاس جغرافیا که معلمش به دلیل سخت‌گیری‌های فراوانش زبان‌زد خاص و عام بود و همه منتظر موعد بازنشستگی‌اش بودند، در انتظار پیک دفتر بودیم که ما را فرا بخواند. احساساتی بودن زهرا برای همه مبرهن بود که همان نیز باعث شد این بار التماس‌هایش با چاشنی اشک همراه شود که: «تو رو بخدا اگر از دفتر اجازه آوردن که برید برای تمرین سرود، منم با خودتون ببرید. اصلاً درس نخوندم و مطمئنم خانوم امروز از من می‌پرسه». کم پیش می‌آمد که دل به دلش بدهم و وارد بازی‌هایش شوم. گفتم: نه. از او اصرار و از من انکار. در همین کش و قوس‌ها بودیم که خانم لرستانی وارد کلاس شد. ورود ایشان، شبیه زمانی که برق می‌رود، فیوز را از سر همه می‌پراند. ناگهان همه ساکت می‌شدند. بی استثنا، همه. سکوت مطلق. زهرا عبدی که موظف بود به خاطر بی‌توجهی‌هایش همیشه نیمکت اول بنشیند، مشغول پاک کردن چشم‌ها و مخفی کردن اشک‌هایش بود و حواسش نبود اخلاطش را در نطفه خفه کند که صدای بالا کشیدن بینی‌اش، سکوت کلاس را خدشه‌دار کرد و بلافاصله صدای نرم آن معلم سخت، طنین‌انداز شد که؛ «چیزی شده»؟ جواب زهرا درجا از راه رسید و همین‌طور که قیام می‌کرد گفت: نه. - پس چرا گریه کردی؟ - خانوم اجازه؟ دلمون خیلی درد می‌کنه. - نکنه می‌خوای بری اتاق بهداشت؟! می‌دونی که سر کلاس من ممنوعه. - خانوم اجازه؟ نه خانوم. ـ پس یکم تحمل کن. زهرا چشم‌گویان که می‌نشست، نقطهٔ پایان گفت‌وگویشان با صدای در گذاشته شد: تق تق. خانوم اجازه؟ اینو خانوم پرورشی دادن. پیک که از کلاس خارج شد، عطر خوش جملهٔ روی کاغذ در هوا پیچید. مطمئن بودم که همهٔ بچه‌ها آن را استشمام کردند و برای بعضی‌ها با بوی حسرت و ای کاش در هم آمیخته شد. در آن لحظه شامهٔ زهرا عبدی از همه تیزتر بود. این را از خواهش چشم‌هایش فهمیدم. سرش را به عقب برگردانده بود و به من که دو نیمکت عقب‌تر از او می‌نشستم نگاه می‌کرد و «من بی‌چاره را نجات بده»ی ملموسی در نگاهش بود. خانم لرستانی پرسید: «اعضای گروه سرود چند نفرن»؟ از جا بلند شدم: «خانوم اجازه؟ ه‍َ ه‍َ ه‍َ ه‍فت نه هشت نفر». نفر هشتم را شک داشتم بگویم یا نه؛ که معلم کارکشته و عزیزمان، خبر از غیبش رسید و پرسید: «زهرا عبدی هم هست»؟ سکوت من باعث شد تا خودش ادامه دهد: «زهرا تو چند سالته الان»؟ با نشستن من، زهرا بلند شد: «اجازه خانوم؟ سیزده سال». - از سرودهایی که به مناسبت دهه فجر تا حالا خوندین، چی تو یادت هست؟ - تا حالا سرود نخوندم خانوم. - پس عضو تماشاچی و افتخاری گروه هستی؟ - صدای خندهٔ بچه‌ها موسیقیِ متن کلاس جغرافیا شد و صدای قدم‌های خانم لرستانی در آن تک‌نوازی می‌کرد که سؤال عجیب ایشان همه را میخ‌کوب کرد... ادامه دارد... سعیده حسینی یک‌شنبه | ۲۱ بهمن ۱۴٠۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 به بهمن‌ماه فروردین بگویید بخش دوم با بچه‌های سرود که می‌ری و میای، لااقل بگو از این شعرهایی که به گوشت خورده چی یادته؟ اگر فقط یک بیت هم بخونی، اجازه میدم باهاشون بری. زهرا مثل فنرِ از جا در رفته بی‌قرار شده بود و دست‌هایش را در هم می‌پیچید و آب دهانش را با فشار حداکثری قورت می‌داد. با آخرین نفس عمیقی که نوش جان کرد، گفت: «امام آمد». - خب، خوبه. بسیار خوب. مال همین سرودی هست که بچه‌ها دارن تمرین می‌کنن؟ - بله خانوم. دیگه چیزی یادم نمی‌آد. - از بچه‌های سرود، کسی می‌تونه بقیه‌اش رو بخونه برامون؟ انگار خبردار ایستادم و شروع کردم: «دوباره ماه خوب بهمن آمد/ دوباره روح تقوا در تن آمد امام آمد به کنعان دل ما/ چنان یوسف که با پیراهن آمد» مکث کردم و خانم معلم یکم شعر رو زمزمه و معنی کرد و بعد گفت: «ادامه بده». دو نفر دیگر هم با من همراه و بلند شدن و همان‌طور که پشت نیمکت‌هایمان ایستاده بودیم، ادامه دادیم: «سخن از دین و از آیین بگویید/ دعایی کرده‌ام آمین بگویید به فتوای شقایق‌ها از این پس/ به بهمن‌ماه فروردین بگویید» - کافیه بچه‌ها. فضای عجیب و غریبی بر کلاس حاکم شده بود. خانم لرستانی جدید و زهرا عبدی تازه‌ای می‌دیدیم که هر دو منتظر به نظر می‌رسیدن، زهرا منتظر توبیخ و خانم معلم منتظر زهرا. معلم گفت: «زهرا عبدی معنی این مصرع رو بگو و بعد میتونی با دوستانت به اتاق پرورشی بری؛ به بهمن‌ماه فروردین بگویید، یعنی چه»؟ - خانوم اجازه؟ چشم خانوم. خانوم منظورش اینه که بخاطر پیروزی انقلاب در ماه بهمن، انگار بهار شده و روزهای جدید در راهه. خانوم اجازه؟ منم امروز در این کلاس و در حضور شما دوباره متولد شدم. بهمن امسال رو برای من بهار کردین. خانوم اجازه؟ من تا حالا توی هیچ گروه سرودی شرکت نکردم. اصلأ علاقه‌ای هم نداشتم ولی شما دین خودتان به این ایام و این سرود را خیلی قشنگ ادا کردید. برای ما معنا و زنده‌اش کردین. باورم نمی‌شد داشتم این حرف‌ها را از زهرا می‌شنیدم. آن دختر به ظاهر بی‌توجه و بی‌علاقه، لحظه‌هایی که در اتاق پرورشی در عالم خودش سیر می‌کرد، چه چیزها که ثبت و ضبط نکرده بود. شاید این ما بودیم که توجه نداشتیم به آن‌چه که می‌خواندیم و می‌دیدیم. اشک که از چشم‌هایش جاری شد گفت: «میشه منم عضو دایمی گروه سرودتون بشم»؟ - گروه سرود ما؟! این گروه مال همه‌ست. معلومه که می‌تونی؛ فقط باید خیلی تمرین کنی چون از بقیه‌ی بچه‌ها عقب هستی. و جمله‌ی خانم لرستانی من را حسابی شرمنده کرد و به فکر فرو برد، وقتی که به عنوان حرف آخر گفت: «اتفاقأ زهرا الان از خیلی‌هاتون جلوتره». سعیده حسینی دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴٠۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها