📌 #لبنان
📌 #سوریه
سوریه و لبنان؛ بیم و امید
بخش دوم
زیاد طول نمیکشد و در سال ۱۹۸۳ عملیات دیگری انجام میشود و ۲۷ اسرائیلی کشته میشوند، باز هم به دست یک جوان شیعی.
این عملیاتها و موفقیتها حرکتی رو به جلو را آغاز میکند. و آرامآرام همه میفهمند هستهی مقاومت شیعی به نام حزبالله شکل گرفته است. با مقاومت حزبالله اسرائیل از لبنان خارج میشود و میرسد به روزی که نه از جنگهای داخلی خبری است نه از اشغال لبنان.
از آن به بعد لبنان تبدیل میشود به یکی از پایگاههای مقاومت. جایی که امروز چشم امید همهمان به اوست.
بعد از خواندن روزگاری که بر لبنان گذشته قرابت زیادی با احوال امروز سوریه میبینیم. وقتی به سرانجام این حوادث نگاه میکنیم دیگر این سخنان حضرت آقا که میگویند: «سوریه به دست جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد.» برایمان تنها جملاتی امید بخش نیستند.
اینها تجربههایی است که پیش چشم ماست. روزهایی که سوریه در انتظار آن مینشیند هر چند این انتظار به درازا بکشد وخونهای زیادی به پای آن ریخته شود.
سوریه منتظر هزاران نفر از فرزندانش که به گفتهی حضرت آقا به دست حاج قاسم تربیت شدهاند میماند. بچههای سنی و شیعهای که تصویرشان را تا چندسال پیش در مستندها کنار هم میدیدیم که در دمشق مقاومت میکردند و میگفتند: «اینجا شیعه و سنی ندارد سیده زینب برای همهی ما محترم است.»
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
لباسهای خوشبخت!
«امکانات من چیست و چه کاری از من برمیآید؟»
همچون خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایدهپردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایدهی پژوهشی گرفته تا جمعآوری عروسک و کاموا!
از همه سختتر تماس تلفنی برای هماهنگی آدمهایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم!
اما «چه کاری از من برمیآید؟» این حرفها برایش مهم نیست... شدهایم مثل اسپند روی آتش...
خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانهی اهدای طلا داشتهباشم... حیف که دزد نابکار همهی طلاهایم را برد...
دنبال یک تعلق میگشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشتهاند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی میکنند...
تا اینکه یکی از دوستان پیام میدهد که به لباسهای نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک میرسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم...
اینبار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمیفهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژهی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه بود و برق چشمهای پدر و مادرهایمان دیدنی... ذوق مادرهایمان برای دستچین کردن لباسهایی اندازهی عروسک که آدم با دیدنش به شک میافتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمیزاد جا میشه؟!».
یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه میشد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشتهاش را هم کرده بود... چه لباسها و عروسکهایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهایمان از چشممان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند...
این لباسها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی.
انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شدهاند به من... هنوز هم نگاهشان میکنم یاد آن لحظهای میافتم که صورت گرم و پف کردهاش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد...
با شعف سنجاق تعلقشان را از تنم باز کردم و راهیشان کردم تا خوشبختترین لباسهای دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را میکنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت...
و کی میرسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم:
«فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.»
زینب تختی
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #فلسطین
یا سلام سلم
انگشتان کشیده دستان زیبای غرق به خون او را که همیشه قلمی برای نوشتن خبر همراه داشت، در دست گرفت اما مثل همیشه گرم و مهربان نبود.
به لبهای بسته و خونین او مینگریست که همیشه با لبخندی زیبا چنان خورشید عشق را میپراکند به همه و مزین به کلام مهر بود.
آنگاه که لبهایش برای گفتن اخبار تکان میخورد فصیحترین کلام جاری میشد. شانههایش را تکانی داد و خطابش کرد: «سلام، سلام» برخیز و منتظر بود تا دوباره او را عشقم خطاب کند و باز بگوید: «یا سلام سلم»، اما دریغ از یک کلمه...
به عشق مادرانه به کودکانش که در قلب اکنون ساکت او، که روزگاری موج میزد میاندیشد، حالا کودکانت بی تو چه کنند؟!
در این وانفسای کمبود غذا و آب و بهداشت در حملات دژخیمان در آغوش که پناه بیاورند؟!
چه مهربانانه برایشان حمص را با دانهای نخود پخته مزین میکرد و روغن زیتون را بر آن جاری.
چقدر اندوه در کلامش موج میزد.
با غم از کودکان آواره و ترسان و لرزان غزه سخن میگفت و نگاهش میچرخید به کودکان خودش و مروارید اشک روان میشد.
مصممتر زیر آتش باران موشک و پهباد صهیون باز به خط مقدم میرفت.
خط مقدمی که خط و حد ندارد و تمام سطح غزه است.
از ستونهای قطور و بلند چنان برج آتش، خمپاره و پهباد ترس به دل او راه نمیداد و او را از ادامه راه باز نمیگرداند.
روایتی از شهادت خبرنگار زن مقاومت
سلام خلیل میما
سمیه رضایی
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۵
مادرِ زهرا - ۱
از ماشین پیاده شدم.
باران میآمد.
۷، ۸ پله را بالا رفتم و با عکس علی روی در مواجه شدم.
در زدم.
فاطمهمعصومه، دختر شیرین موفرفری چشمرنگی، در را باز کرد.
صمیمیتر از دفعه قبل نگاهم کرد.
وارد شدم و روی مبل نشستم.
فاطمهمعصومه هم کنارم نشست.
اطرافم را برانداز میکردم که
فاطمهمعصومه به تابلو بالای سرمان اشاره کرد و پرسید: عکس کیه؟
به بالا نگاه کردم...
تابلویی به نسبت بزرگ؛ با قاب چوبی و عکسی از جنس پارچهای شبیه مخمل...
از شنیدن فارسی صحبت کردن فاطمهمعصومه ذوق زده شدم.
جواب دادم: سید حسن نصرالله...
همینطور که داشتم به خودم غر میزدم که چطور عکس به این بزرگی را ندیدم، فاطمه، فاطمهمعصومه را صدا زد که بساط پذیرایی را بچیند.
این اخلاق فاطمه برایم جالب بود.
دفعه قبل هم فاطمهمعصومه بشقابها را چید.
ظرفی از پفیلا برایم آورد...
یک شیرینی مخصوص لبنان... شبیه همان شیرینیهایی که توی خیابان.های نجف و کربلا، نگاه کردنشان هم دهانم را شیرین میکرد...
پذیرایی با سینی دمنوش کامل شد.
البته فاطمه آن را آورد.
دمنوشی که رنگش شبیه دمکرده آویشن بود اما وقتی خوردم فهمیدم خیلی خوشمزهتر است.
از جزئیاتش پرسیدم.
لبنانی بود و در محتویاتش انبه داشت.
فاطمه هم به عکس سید حسن اشاره کرد و گفت:
وقتی روایت اول را خواندم، برایم عجیب بود شما که همه جزئیات را دیدی، چطور از عکس سید حسن چیزی نگفتی؟
دو چیز نشانه ما مردم لبنان است.
زیتون و عکس سید حسن نصرالله در خانههایمان...
عذرخواهی کردم.
به عکس علی که روی دیوار بود اشاره کرد و گفت:
قبل از شهادت علی عکس حاج قاسم روی دیوار بود. بعد از شهادت، آن را به اتاق بردیم و عکس علی را روی دیوار زدیم.
فاطمه تاکید میکند اسم علی، علی الهادی است با نام جهادی حیدر.
واگر روزی پسری داشته باشد اسم او را حیدر میگذارد.
کمی گلهمند است که ماجرای چشمان زهرا را کامل ننوشتم.
من هم به ندانستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است اشاره کردم.
خواستم ماجرای زهرا را کامل برایم تعریف کند.
زهرای پنجساله به حفظ قرآن و مداحی علاقه دارد و ۳۰سوره از قرآن را حفظ است.
وابستگی شدیدی به مادربزرگش (مادرشوهر فاطمه) دارد و وقتی او باشد حتی کاری به مادرش هم ندارد.
هرجاهم برود دنبالش میرود.
دو روز قبل از انفجار پیجرها مادرش خواب دید که یک تمساح سیاه روی زهرا سوار است و بر او مسلط شده.
اما نجاتش میدهند.
پدر زهرا همیشه پیجرش را روی جاکفشی جلوی در میگذاشت.
روز انفجار آن را توی کشو کنسول توی اتاق خواب گذاشته بود.
مادربزرگ زهرا، آن روز، خانه آنها بود.
لباسی که برای عروسی علی سفارش داده بود، همانروز به دستش رسید.
به اتاق خواب رفت تا لباس عروسی پسرش را بپوشد و برانداز کند. زهرا هم به دنبالش رفت.
اتفاقا علی و همسرش هم داشتند وسایل خانهشان را میچیدند.
پیجر توی کشو صدای بلندی میداد.
این صدا برای زهرا عجیب بود.
او در کشو را باز کرد که ببیند صدای عجیب پیجر برای چیست.
پیجر منفجر شد...
دریایی از خون به راه افتاد.
مادر، دخترش را در این وضعیت دید. سراسیمه چادرش را سر کرد. بدون انکه ساق دست و جوراب و روسری بپوشد.
او را بغل کرد و بدون کفش در خیابان دوید تا دخترش را به بیمارستان نزدیک خانه برساند.
پیجر خیلی جاها منفجر شده بود.
بیمارستان قیامت بود.
شلوغی، ازدحام، خون...
مجروحان زیاد بودند و رسیدگی به آنها سخت.
وضعیت زهرا وخیم بود.
پزشکان گفتند: نمیتوانیم کاری برایش بکنیم.
مادرش مجبور شد او را به بیمارستان دیگری ببرد.
ترافیک زیاد بود و نمیشد ماشین گرفت.
باید با موتور میفت.
سوار موتور شد.
راننده غریبه و نامحرم...
اما چارهای نیست...
خون از پیشانی زهرا فواره میزد...
احتمالا سرتاپای خودش هم پر از خون شده...
از بچه پنج ساله چه توقعی است؟
حتما او هم جیغ میزد و گریه میکرد...
این موقعها یک لحظه برای آدم یک عمر میگذرد...
مادر چه فکرها نکرده....
به دخترش...
به پسر یک سال و چند ماههای که در خانه است...
به بقیه مردم....
به بیمارستان بعدی رسیدند.
کادر بیمارستان سرشان شلوغ بود.
مادر باید فرزندش را چندین طبقه برای ام ار آی بالا ببرد.
دیگر توان نداشت.
خانمی زهرا را بغل کرد.
مادرش نمیتوانست راه برود.
چهار دست و پا پلهها را بالا رفت...
به حجم فشار روی دوش مادر زهرا فکر میکنم.
دختر غرق خونش را در دست گرفته و از یک روزنه امید به کورسوئی دیگر حرکت میکند...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۵
مادرِ زهرا - ۲
تا همینجا هم استقامتش ستودنیست...
موقع رفتن حال خودش را نمیفهمید.
گوشی همراهش را هم نبرد.
کسی خبر ندارد کجا هستند و چه کار میکنند.
مادرشوهرفاطمه نگران پسر دیگرش هم هست.
به او زنگ میزند و جریان انفجار را تعریف میکند.
پسرش به او اطمینان میدهد که پیجر او قدیمی است و برای او خطری ندارد.
زهرا در بیمارستان بستری شد.
در لبنان خبری از بهبود نبود.
یک شب مادر با استیصال تمام بالای سر زهرا سوره یاسین میخواند.
زهرا از خواب پرید.
لرزید...
چشمانش را باز کرد و دید.
دوباره خوابید.
اما صبح...
آن داستانی که قبلا برایتان تعریف کردم.
این اتفاق، به اعتقاد فاطمه، شاید برای آرامش دل مادرش بود.
به ایران آمدند.
فاطمه و همسرش به استقبالشان رفتند.
مادر زهرا در ظاهر لبخند میزند اما ناراحت هست.
حق هم دارد...
چند روز بعد از بستری شدن زهرا، خبر شهادت علی میرسد.
غم روی غم برای مادر زهرا، خواهر علی...
غم روی غم برای مادر شوهر فاطمه، مادر علی...
با خبر شهادت علی، در خانه فاطمه روضه برپا میشود.
شب بعدش هم در حوزه علمیه، روضه میگیرند.
فاطمه از شب روضه برایم میگوید...
من خیلی نمیتوانم در جمع گریه کنم.
روضه زمان خوبی بود تا با خودم خلوت کنم و خودم را خالی کنم.
در روضه با علی صحبت کردم و از او خواستم برای زهرا کاری کند.
یک دفعه به یاد کتاب تنها گریه کن افتادم.
آن را قبلاً خوانده بودم.
چند سال پیش در حوزه مراسمی بود.
مادر شهید معماریان چند بطری آب به مسئول حوزه داده بود.
به سراغ مسئول حوزه رفتم و از او خواستم یکی از آن بطریهای آب را به من بدهد.
مسئول حوزه گفت بعید میدانم آبی مانده باشد.
پافشاری و اصرار من وادارش کرد بیشتر جستجو کند.
در نهایت آخرین بطری آب قسمت زهرا میشود...
آبی که به چشمان زهرا مالیده شد.
آبی که زهرا خورد.
و چشمانی که میبیند...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۶
شهادت لباس تک سایزه...
فاطمهمعصومه کمی تب دارد و بیحوصله شده است...
دلش برای پدرش تنگ شده...
همه اینها دست به دست هم میدهد تا خیلی صحبتهای جدی من و مادرش برایش جذاب نباشد.
پفیلاهای توی بشقابش را تمام کرده...
از مادرش میخواهد دوباره برایش بریزد.
اما نه از آنهایی که برای من آورده...
از آشپزخانه!
بهانهگیری میکند.
بهانه پدرش...
فاطمه میرود تا برای فاطمهمعصومه پفیلا بیاورد.
با برگشت فاطمه باب گفتگو را از تشییع و خاکسپاری علی الهادی شروع میکنیم.
علی و ده شهید دیگر روستا را روز شنبه تشییع کردند.
شهدای هر روستا در روستای خودشان دفن میشوند.
شمار شهدا در یکی از روستاها به ۷۲ رسیده است.
۷۲ شهید در جنگ اخیر برای یک روستا!
- تشییع علی از خانه خودش شروع شد.
همان خانهای که علی قرار بود همین روزها با لباس دامادی عروسش را وارد آن کند.
همسر علی با دست گلی که برای عروسی سفارش داده بوده، به استقبال علی رفت...
برای علی ماشین گل زدند...
علی که خودش در کنار قهوهخانه داری، ماشین اجاره میداد.
فاطمه تاکید میکند:
فرهنگ ما فرهنگ مرگ نیست، فرهنگ شهادت است...
درسته که علی ارزوی شهادت داشت اما زندگی میکرد و پول در میاورد...
درست مثل باقر...
باقر، پسرعموی علی، همان که با علی شهید شد و پیکرش را نتوانستند بیاورند و فاطمه قبلا داستانش را گفته بود.
او هم در اروپا زندگی میکرد و کاروبار خوبی داشت.
بعد از زیارت اربعین برای دیدن خانواده به لبنان رفت.
با شروع جنگ، تصمیم میگیرد در لبنان بماند و کار کند...
بعد هم رزمنده میشود.
حالا هم شهید شده.
یکی دیگر از شهدا هم پارسال تصادف بدی داشته.
احتمال زنده ماندنش هم خیلی کم بوده.
زنده مانده و حالا شهید شده.
داستان این شهید، یحیی سنوار را وادار کرد تا برای چندمین بار کلام امیرالمومنین را در گوشم زمزمه کند :
دو روز در زندگی انسان است.
روزی که در آن مرگ سرنوشت توست و روزی که مرگ سرنوشت تو نیست...
فاطمهمعصومه حواس جمع، دوباره وارد عمل میشود.
همزمان که من و مادرش گرم صحبت کردن درباره شهدا هستیم، فیلمهای روز تشییع را با صدای بلند در گوشی مادرش نگاه میکند.
من هم کنجکاو هستم فیلمها را ببینم.
فاطمه، گوشی را از فاطمهمعصومه میگیرد و فیلمها را نشانم میدهد.
هر شهید در یک ماشین...
یک کاروان از ماشینهای حامل شهید...
در یکی از فیلمها عکس شهدا هست.
فاطمه معرفی میکند.
- علی...
عموی علی که همان روز شهادت علی ولی در جای دیگر شهید شد...
دو پسرخاله علی...
باقر، پسرعموی علی....
دو دایی علی..
شنیدن نام داییهای علی از زبان فاطمه، شاخکهایم را تیز کرد.
- مگه یکی از داییها قبلاً و یکی الان شهید نشده بود؟
چرا الان دو تا از داییهای علی تشییع میشن؟
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۷
هر کس برنگرده پیروزه...
فاطمه گره ذهنی را باز کرد.
- مادرشوهرم ۹ خواهر و برادر بودند.
یکی از برادرها سالها قبل شهید شد.
یکی از آنها هم روز شهادت علی ولی در جایی دیگر.
و یکی دیگر هم چند روز بعد از شهادت علی...
- یعنی الان خواهر سه شهید است؟
- بله...
و هر سه خواهر، یعنی مادرشوهرم و دو خواهرش، الان مادر شهیدند...
مادرشوهرم عکس علی را روی صفحه گوشیاش گذاشته
به عکس رو صفحه گوشی نگاه میکند...
با او حرف میزند و میگوید: تو الان در کنار حضرت زهرایی؟
مادرشوهرم میسوزد اما خدا را شکر میکند.
البته علی فکر آرامش ما هم بود و میگفت «بعد از من زیارت عاشورا بخونید تا آروم بشین.»
مثل خودش که همیشه زیارت عاشورا میخواند.
علی از آن آدمهایی بود که منتظر جمعه بود.
دعای ندبه وعده هر جمعهاش بود.
آخرین استوری علی این بود: عکس سید حسن نصرالله...
که زیرش نوشته بود «ما نمیگوییم خداحافظ... انشاءالله به زودی با شهادت همدیگه رو میبینیم...»
چند وقت قبل هم استوری دیگری گذاشته بود که: «هر کس برنگرده پیروزه...»
دلم میخواست که برای تشییع علی بروم اما فصل امتحانات دانشگاه است.
این چند روز کمتر توانستهام با خانواده شوهرم صحبت کنم.
رفت و آمد به خانهشان زیاد است.
هنوز جرات پرسیدن در مورد همسر علی را پیدا نکردم.
فاطمه خودش ماجرایی را برایم تعریف میکند.
- علی به همسرش گفته بود که وسایلش را جمع کند که اگر مجبور شد خانه را ترک کند.
همسرش جدی نمیگیرد...
یک روز که همسر علی و پدر و مادرش خانه نبودند، چند نفر سوری از خانه آنها دزدی میکنند.
حتی لباسهای معمولی آنها را هم دزدیده بودند.
برایم عجیب است که اسرائیل که پهباد حرارتی و صوتی و همه جوره دارد چطور آنها را نزده؟
درحالیکه مردم عادی را اگر از خانه بیرون بیایند میزند!
بردن اسم سوریها بهانه ای شد تا در مورد اوضاع الان سوریه بپرسم.
فاطمه باز هم مثل خیلی از جوابهایش غافلگیرم کرد...
- فعلا نظری نمیدهم تا ببینیم رهبر صبح چهارشنبه چه میگویند.
تکلیف را آقا مشخص میکنند!
این علاقه و اعتماد به رهبر ایران، ذهن من را گره زد به خاطرهی شیرینی که فاطمه قبلا از زهرا برایم گفته بود.
وقتی زهرا در بیمارستان بستری بود، سردار قاآنی به عیادتش میرود.
زهرا به او سلام نمیکند و میگوید: رهبر بیاید تا به او سلام کنم.
فاطمه میگوید ما مهر به رهبر را از کودکی یاد میگیریم.
تربیت زهرا...
سبک زندگی علی...
صحبتهای فاطمه....
سوالی را در ذهنم به جریان میاندازد.
مگر سبک تربیتی آنها چطوری بوده؟
از فاطمه و زهرا فاکتور گرفتم و سوالم را به علی محدود کردم.
مگر تربیت علی چجوری بوده که ازش همچین شخصیتی ساخته؟
فاطمه که نکته سنجیاش را در گفتوگو بارها دیدهام، از پدر شوهرش برایم میگوید.
پدرشوهرم خیلی سرش شلوغ است و درگیر کار.
اما همیشه حواسش هست که قهوه اول صبح را درست کند و خانواده را دور هم جمع کند تا با هم قهوه بخورند.
تابستانها که دانشگاه تعطیل است و ما به لبنان میرویم، اگر همسرم برای تبلیغ برود، حواسش هست که اگر من کاری دارم برایم انجام دهد.
الان که همسرم لبنان است، به من زنگ میزند و مدت طولانی وقت میگذارد و با من حرف میزند تا من کمتر احساس تنهایی کنم...
و تعریفهای دیگر و دیگر که شناخت من را از خانواده علی کاملتر میکند...
مادرش را هم قبلا به اندازهای که متقاعدم کند شناختهام.
علی تربیت شده چنین خانوادهای است...
فاطمهمعصومه همچنان بیحوصله است.
مادرش برای اینکه سرش را گرم کند آیپدی با محافظ عروسکی آبی رنگ را به دستش میدهد تا بازی کند.
به من اشاره میکند که این همان آیپدی است که علی برایش خرید.
پایان
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #حاج_قاسم
یزد بهانه بود، کرمان نشانه بود
هر روز اخبار شیوع کرونا در چین در حال انتشار بود اما هنوز در کشور ما چیزی اعلام نشده بود.
دو سالی از اتمام ارشدم میگذشت، ماه بهمن بود یکی از اساتید گروه تماس گرفت که برای مقاله و صحافی پایاننامهات لازم هست به یزد بیایی. من که بهخاطر کارم آن روزها دست و بالم باز بود خدا را شکر کردم که خوش موقع تماس گرفتند وگرنه بخاطر هزینههای صحافی و حواشی آن باید سفر را به تعویق میانداختم.
۲۲ بهمن بود گفتم بهتر است در شهر خود راهپیمایی را شرکت کنم و شب راهی شوم. میدانستم بهخاطر سوء تفاهمی که پیش آمده بود دیدار خوبی در انتظارم نیست.
خواهرم مشتاق بود همراهم بیاید و من از او مشتاقتر، وجودش مرا از غار درونم به دنیای تاریخی یزد میکشاند تا گوشهای از زیبایی فرهنگ و تمدن یزد که خود را از آن محروم کرده بودم را ببینم. مهمتر از آن، اشتیاقی که ما را از شهرمان کَند و به یزد برد، زیارت مزار حاج قاسم بود. سردار به تازگی خاکسپاری شده بود، همه سوگوار بودند. میدانستیم که دیگر دست ما به کرمان نمیرسد، یزد بهانهای بود برای نزدیک شدن به شهر کرمان.
بچههای اتاق مهمانِ خوابگاه حسرت میخوردند که کاش شرایطش را داشتند تا همراهمان شوند. آن شب کرمانیهای اتاق، از زائران شهرشان به وجد و تعجب آمدند.
صبح زود از خوابگاه به سمت ترمینال و از آن جا راهی کرمان شدیم. چند ساعت راه، تمام نمیشد، میخواستیم زودتر برسیم اما توقفهای مدام اتوبوس حوصله سر بر شده بود. به محض پیاده شدن به سمت گلزار شهدای کرمان حرکت کردیم. از شیشه تاکسی به خیابان و به آن کوه بلند گلزار شهدا نگاه میکردیم، کلی شوق داشتیم. دوست داشتیم در کرمان هم گشتی بزنیم اما باید تا شب خود را به خوابگاه میرساندیم.
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
به گلزار رسیدیم بسیار با شکوه بود، مخصوصا آن مسجد کنار کوه. فاتحه میخواندیم و قطعه به قطعه قبور شهدا را رد میکردیم، به صف زیارت سردار شهید قاسم سلیمانی رسیدیم. دور مزار شلوغ بود، دور تا دورش را بسته بودند! داشتند سنگ مزار سردار را تعویض میکردند؛ سنگ منقّش به نام «سرباز قاسم سلیمانی» جایگزین سنگ قبلی میشد تا بشود عین وصیت سردار.
عرض احترام کردیم، گفتیم از شهر دور آمدیم، برای ساعتی تقدیم ارادت و تشکر. شاید دیگر هیچ وقت پایمان به کرمان نرسد، اما برای همین لحظات کوتاه هم قدردان بودیم.
امالبنین مجلسی
چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدر
روزت مبارک خانم طهرانی!
کلاس اول دبستان بودم که جامدادی خلبانیات را با خودم میبردم مدرسه. همه لوازم مربوط به نقشههای نظامی تو را مامان نگه داشته بود. جامدادی را میبردم و قایمکی همکلاسیها و معلمم باهاش حرف میزدم. جدی جدی خیال میکردم موجود جانداری توی کیفم دارم. چیزی مثل آدم کوچولوهایی که معمولاً بچههای آن سنی آرزوی داشتنش را دارند.
چند سال بعد یک شب مامان در چمدان چرم مشکی قدیمی را باز کرد و بقچه سفیدی ازش بیرون کشید. لباس پروازت، کت و شلوار سفید عروسیات و حتی جورابهایت را تمام آن سالها طوری نگه داشته بود که خیال میکردی همین الان از زیر اتو درآمدند. پلاک خلبانیات را که گذاشت تو مشتم فکر کردم دیگر همه آن چیزی که از تو میخواستم را دارم. فکر کردم حسی چند برابر بیشتر از آن جامدادی سرریز میشود توی قلبم. نشد اما. دوستش داشتم ولی یخ بود. جان نداشت.
گذشت. دختر دومم که بدنیا آمد مامان باز برگ جدیدی رو کرد. یک پلیور قدیمی از ساک درآورد و گرفت جلوی صورتش. آبی آسمانی بود. پلیور را تا روی صورتش بالا گرفته بود و من فقط چشمهاش را میدیدم. چشمهایی که میخندید و باز برق افتاده بود تویش.
گفت: «قشنگه؟»
خیلی به چشمم زیبا میآمد. توی عمرم هیچوقت هیچ لباسی به این رنگ نداشتم. فکر کردم از لباسهای قدیمی خودش باشد. قدیمی را فقط از مدلش میشد حدس زد وگرنه مامان خیلی چیزهای سی چهل سال پیش را هنور نو نگه داشته. پولیور آبی، نو بود. نگاهش که میکردم انگار رفته بودم زیر آسمان. آسمان شهر نه. آسمان کویر مثلا که هم دوستداشتنیست، هم صمیمی و هم ابهتش میگیردت.
چشمهای مامان که سرریز کرد لباس را گرفت پایین. گفت: «برای خودم خریدم. از انقلاب. بابات دید گفت اینو بده به من. دادم ولی هر بار سر پوشیدنش دعوامون میشد!»
پولیور را گذاشت توی بغلم. گرم بود و جان داشت.
من ولی برعکس مامان نگذاشتمش توی بقچه. نگذاشتمش برای مواقعی خاص، لحظاتی ناب. همینجاست. توی کشو لابلای لباسهای خودم.
خیلی وقتها میپوشمش. توی خانه، بیرون، مدرسه، خرید، سفر. هروقت بخواهم.
هروقت بابا بخواهم.
آقای محمدرضا
مگر نه اینکه تو هم راضیتری من هر سال، روز پدر را به مادرم تبریک بگویم؟!
سبا نمکی
eitaa.com/parhun
سهشنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #قاضی_شهید
سوژه - تشییع - قاضی
پیش از ظهر اتفاقی فهمیدم شهید رازینی را قرار است توی حرم حضرت معصومه (س) دفن کنند. کِی؟ همین ظهر!
از سر کار برنگشتم خانه. یک راست رفتم حرم. بنر شهید رازینی را دیده بودم توی شهر، ولی به آن برنامهٔ ریزِ زیر عکس دقت نکرده بودم. مسیرم از سمت پارکینگ شرقی بود. کوچههای دور حرم پر بود از دختر بچههای دبستانی. دخترکهای ۷-۸سالهٔ غالباً چادریِ خوردنی که تازه زنگ آخرشان خورده بود. وارد حرم شدم. ظهر ابری و سردی بود. از حرم بدوبدو رفتم سمت میدان آستانه. قرار بود تشییع از مسجد امام حسن عسکری (ع)، آنطرف میدان آستانه شروع شود. دقیقهنودی رسیدم. کاروان تشییع حرکت کرده بود. ته کاروان پیدا نبود. گوشهای ایستادم تا به من برسند.
مداح بیانیهای با افعال تکراری میخواند و توقع داشت ملت با آن سینه بزنند. شعرش توی اینترنت هست. کافیست به هوش مصنوعی بگویید ده جملۀ هماندازه با فعل "خواهد شد" بسازد؛ از کلمات قاضی، انقلاب، شهید، ددمنش (بدون ر) و ایستادگی هم استفاده کند. دو پیرمرد پشت سری هم داشتند غر میزدند:
- باید حماسیتر بخونه...
مداح و شعرهایش سوژه خوبی برای روایت نبودند.
طول این مسیر کوتاه هم اتفاق عجیبی نیوفتاده بود؛ نه موکبی و نه فضاسازی خاصی.
جمعیت هم که همه یکدست و اتوکشیده بودند. یا کتوشلواری و یا معمم. بهشان میخورد اکثراً قاضی و وکیل باشند. خانمها هم زیادی رسمی بودند.
دنبال چهرههای آشناتر میگشتم تا سوژهشان کنم. حقیقتاً جرأت نداشتم برگردم و توی صورت جدی حضار نگاه کنم. هر دو قدم یک صف خودم را عقبتر میانداختم تا از بغل دید بزنم. به جز پورمحمدیِ نامزد ریاستجمهوری کسی را نمیشناختم. شهید به گیت ورودی حرم رسیده و من به انتهای کاروان.
از اینکه سوژهای برای روایت نداشتم شاکی بودم و هی به خودم غر میزدم که تو اصلاً برای چه آمدی؟
شعر مداح عوض شد:
- مونده روی زمین، پیکر تو رها...
فرو ریختم. از خودم بدم آمد. زمانی برای تشییع یک شهید از یک شهر به شهر دیگر میرفتم و الان برای اینکه سوژهٔ روایت ندارم، داشتم از آمدن به اینورِ خیابان پشیمان میشدم. همانجا اذن دخول حرمم «غلط کردم بیبیجان» شد. توی صف زدم و دنبال شهید دویدم. خادمهای تفتیش تند و تند کار مردم را راه میانداختند. وارد صحن امام رضا (ع) شدم؛ همان صحن شرقی که به نامهای اتابکی، نو، امینیه، زنانه و آیینه معروف است. اوایل که از شیراز به قم آمده بودم به این صحن "صحن اصلیو" میگفتم. صحن پر بود از آخوند. مجری داشت پیام تسلیت حضرت آقا را میخواند. ذهنم روی صفت «عالمِ مجاهد» و «قاضیِ شجاع» قفل شد. اولی را برای شهید رازینی و دومی را برای شهید مقیسه گفته بود. شهدا را قبلاً دور ضریح طواف داده بودند. بعد از پیام حضرت آقا و بیانیۀ رئیس عدلیه سریع به نماز ایستادیم. آیتالله حسینیبوشهری نماز را خواند. تازه وسط نماز و سر ضمائر مثنّایش، فهمیدم شهید مقیسه هم اینجاست! ضلع شرقی صحن اصلیو، مرقد شهید مفتح است. تابوت شهید را بردند کنار مفتح. من فقط یک تابوت دیدم. در آن شلوغی متوجه نشدم آن یکی جلوتر رفته؟ سمت دیگری رفته؟ یا سر جایش است. حدس زدم چون توی هیچ بنر تبلیغاتی اثری از قاضیِ شجاع نبوده لابد شهید مقیسه را فقط برای نماز و طواف به قم آوردهاند.
رفتم گوشۀ ایوان جنوبی صحن و رو به گنبد ایستادم. داشتم بابت اذن دخولم به حضرت معصومه (س) توضیح میدادم که تابوت شهید رازینی روی دستها بلند شد. فهمیدم اول شهید مقیسه را بردند و بعد شهید رازینی. همانطور گوشی بهدست و در حال عکاسی داشتم از شهید رازینی عذرخواهی میکردم؛ از اینکه اینقدر ذوق ندارم که روایت تشییع را بنویسم. تابوت هلخورد و آمد سمتم. به عمامه شهید نگاه کردم؛ خونی بود. لکهٔ خونی که نشان امضای تایید یک عمر مجاهدت بود. یک عمر سختگیری برای گرفتن حق مظلوم از ظالم. پیرمردِ شهید با آن عمامه حالیام کرد که سوژه هست، خدا کند تو نویسنده باشی...
محمدصادق رویگر
دوشنبه | ۱ بهمن ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
انقلاب فقط مال آخوندها نیست...
نیم ساعتی مانده بود به شروع راهپیمایی، که با اتوبوس های جامعه الزهرا (س) به مصلای قم رسیدیم، گویا باید تا حرم پیادهروی میکردیم. با خودم گفتم: «امروز باید یه سوژه ناب شکار کنم.» بنابراین از دوستانم جدا شدم و به مسیرم ادامه دادم.
چند قدمی دور نشده بودم که یک جفت کبوتر عاشق را نظارهگر شدم، لباسهای ستشان و لبخندهای گوشهیلب، گواه بر این بود که به تازگی ازدواج کردهاند.
از آنها عبور کردم و غرق دیدن خانوادههایی شدم، که گویا آمده بودند به رهبرشان ۴۶ سالگی انقلاب را تبریک بگویند. آنقدر مجذوب دیدنشان بودم که خودم را نزدیک گیتهای بازرسی حرم پیدا کردم؛ به فال نیک گرفتم و برای عرض سلام به عمه جانم وارد حرم شدم و سپس به سمت محل تجمع برگشتم.
دسته بادکنک بزرگی به رنگ پرچم ایران از دور خودنمایی میکرد، کنجکاو شدم با خود گفتم: «حتما کار آخوندی یا یکی از همین بچه مذهبیهاست» بادکنکها را نشانه گرفتم و از میان ازدحام جمعیت کم کم خودم را به آنجا رساندم.
با دیدنش رشته افکارم پاره شد. بادکنکها در دست خانمی بود که حتی چادری هم نبود. زن آخوند هم نبود؛ مانتو شلوار آبی کاربنی بر تن داشت. آرایش روشن و عینک آفتابیاش هم امضای کار بود. قاب عکس شهید حججی را در دست دیگرش گرفته بود و با تمام وجود فریاد میزد مرگ بر آمریکا
حال فهمیدم که: انقلاب فقط برای آخوندها نیست
سیده حدیث حسینزاده
دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
پل انتظار
سر تا پایش نشان مردم را داشت. انتظارش را دوست داشتم. توی عالم خودش بود. برف آبدار دیروز، فضای سبز بین بلوار امیرکبیر را گِلی کرده بود. نشسته بود روی دم دستترین چیز. دست زیر چانهاش نشان میداد حالا حالاها نوبتش نمیشود.
خیابانهای تنگ و باریک قم در شلوغیها بیشتر خودش را نشان میداد. مردم از دو طرف بلوار میآمدند سمت پل. پل حجتیه جوابگوی جمعیت نبود. در چهرهها عجلهای برای خروج نمیدیدم. با اینکه شعارهای آخر برای سرگرمی جمعیت بود اما مردم تحویلش میگرفتند. نمیدانم چرا شعارهای آتشین را گذاشته بودند برای آخر مجلس. از مذاکره ذلت و مردم با عزت میگفتند. دختر سبزهای که در دستش پرچم ایران بود، با پدرش اردو حرف میزد. آفریقایی و افغان هم بودند.
چهارراه شهدا، ایستگاه آخرمان بود و آخرین شعار جمعیت؛ «قم مرکز قیام خواهد ماند...»
امالبنین مجلسی
دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها