eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
250 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگن دی، جنگ. سر آقا به سلامت روایت فاطمه احمدی | بوشهر
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
جنگن دی، جنگ. سر آقا به سلامت روایت فاطمه احمدی | بوشهر
📌 جنگِن دی، جنگ. سر آقا به سلامت به بهانه‌ی قدم‌نورسیده‌ی دایی مجتبی، دیروز رفتم خانه‌شان. نی‌نی و زن‌دایی تازه از بیمارستان ترخیص شده بودند. گریه‌های ممتد نی‌نی، مادر ۷۰ ساله‌ی زن دایی را بر آن داشت تا به قول خودش در حرکتی ناجوان‌مردانه نی نی را قنداق کند. رفتم کمک‌اش. اولین‌بار بود که از نزدیک می‌دیدمش. دست خودم نیست، علاقه‌ی ذاتیِ وافری به افراد مسن جمع و به خصوص خوش‌سر زبان دارم. نگاه‌های مادرانه به نوه‌اش دیدنی بود. همزمان که نی‌نی را قنداق می‌کرد با لهجه‌ی خودمانی شروع کرد به صحبت کردن: - مهدیه؛ دِی، خوش اومدی به دنیایی که دوست و دشمنت هَنی معلوم نی! مُو سید حسن‌مو شِهید کِردِن دُشمِنون؛ وگرنه سور گُتّی (بزرگی) باید سیت می‌گرفتُم. قنداقه، کارش خود را کرد و گریه‌ی مهدیه بند آمد. دوست داشتم بیشتر باهاش هم‌کلام بشم. - بی‌بی‌جان خبر داری که فردا آقا می‌خواد نماز جمعه‌ی تهران اقامه کنه؟ سرش را چرخاند سمتم و آرام چشمانش را بست. - اِی کُربون سِرش! ها دِی، خبر دارُم. وجودش سالم بِشِت به حق آقا امام زمان. دلمُو کُرصِن (قُرص) به بودنش. همین‌را که گفتم مقدمه‌ای شد برای هم‌صحبتی بیشتر. - فاطمه؛ دِی، موقع بمبارون بوشهر شما نبیدین. می‌زدن که دنیا تو سِرِت فیکِه (سوت) می‌کشید. زهلمونم می‌رفت؛ ولی وطن‌مو دوست می‌داشتیم، آقای خمینی دوست می‌داشتیم و پذیرفته بیدیم جنگِن و با همه‌ی سختیاش داشتیم زندگی هم می‌کردیم. مُو شهادت شهیدباهنر، رجایی، بهشتی و ... همه‌شونو بودم. آهی می‌کشد و می‌گوید: الانم لفتش دادِن، اگه بعد اسماعیل هنیه جوابشو داده بودیم، الان ایطور سرمو در نمیومد که سیدحسن‌مو هم شهید کنن! دشمن ذاتش همیه، هر چه بیشتر پا پس بکشی، بیشتر پیشروی می‌کنه. جنگِن دِی، جنگ، سر آقا به سلامت. آرامشی عجیب در صحبت‌های نسلی که جنگ را دیده بود، به خوبی حس می‌شد. فاطمه احمدی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
در بازداشت حزب‌الله - ۵ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزب‌الله - ۵ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 در بازداشت حزب‌الله - ۵ - no problem (مشکلی نیست) پِرابلِم را پروبلم تلفظ کرد. رو برگرداندم به همان طرفی که انگشت به پهلویم خرده بود. مرد میانسالی که تیشرت مشکی پوشیده بود، دو باره تکرار کرد: no problem. Dont worry. (مشکلی نیست. نگران نباش) ادامه داد: I work with HajQasem in Syria and Iraq (من با حاج‌قاسم در عراق و سوریه کار کردم) بعد هم دست و بازو و پهلویش را نشان داد که تیر خورده بود. پرسیدم: do you think that SeyyedHassan has been killed? (فکر می‌کنی سیدحسن شهید شده؟!) - No. Seyyed is alive and in Iran and after the war come to tv with imam Khamenei and say i am alive (نه. سید زنده‌ن و داخل ایرانه و بعد از جنگ با امام خامنه‌ای میاد توی تلویزیون و میگه من زنده‌م) اشک توی چشمم جمع شد. سرم را پایین انداختم و چشمم را پاک کردم. حتی تصورش هم شوق‌آور بود. چشم‌آبی رفت جلوی در و آن را روی مردی میانسال با صورت کشیده استخوانی باز کرد. ترکیب کلاه نقاب‌دار و ریش جوگندمی از مرد قیافه‌ای امنیتی و محکم ساخته بود. دستم را محکم گرفت و دوباره نشاندم روی نیمکت چوبی بازجویی. چشم‌آبی هم برای ترجمه کنارمان نشست ولی مرد امنیتی گفت: تا جایی‌که می‌شود باید عربی صحبت کنی. - عربی قلیل از پشت شیشه گرد عینکش، چشم دوخت به صورتم و پرسید: - مگه قرآن نمی‌خونی که عربی بلد نیستی؟ - عربی بالفصحی (عربی فصیح) فضا دوباره جدی شد و شروع کرد سوالاتش را با عربی فصیح پرسید. کلمات سوال را شمرده می‌گفت. از اسم و نام پدر و مادر (در لبنان مرسوم است) شروع شد تا مجوزات وزارت اعلام و حزب‌الله و جِیش (ارتش). حدود نیم‌ساعت سوال می‌پرسید. از شیوه سوال پرسیدنش معلوم بود که یک بازجوی حرفه‌ای و کارکشته است. وسط سوال‌ها به چشم‌آبی گفتم: «شما که این‌قدر حواستون جَمعه و برای من ایرانی هم این‌قدر سختگیری می‌کنید چرا یکی یکی دارن شهیدشون می‌‌کنن؟» ترجمه کرد و جواب داد که: «ما این کارا رو می‌کنیم تا همچین اتفاقایی تکرار نشه.» سوال‌ها و استعلام‌ها و چک مدارک که تمام شد، یک‌دفعه دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «نحن نعتذر منکم» (ما از شما عذر می‌خوایم) و دستش را برای مصافحه جلو آورد. - من کاملا درکتون می‌کنم‌. خوشحالم که در جمع شما بودم و از نزدیک دیدمتون‌. وسایلم را جمع کردم‌. افراد حاضر در مرکز حزب‌الله دورم جمع شدند و با هم دست دادیم‌. چشم آبی را هم در آغوش کشیدم. تا درب خروجی همراهی‌ام کردند و از آن‌جا خارج شدم. من ولی دوست داشتم بیشتر پیش‌شان بمانم و گپ بزنم و سوالاتم را درباره حزب‌الله و سید و تشییعش بپرسم. پایان. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۰ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰ بخش اول ساعت نزدیک سه شب است که دارم این‌ها را وسط داد و بی‌دادِ یک جاسوس که نیروهای مردمی دستگیرش کرده‌اند، می‌نویسم. سرکی می‌کشم و برمی‌گردم تا فضولیِ سحرگاهی، کار دستمان ندهد. القصه؛ این روزها، معنی بعضی شعرها برایم شفاف‌تر می‌شود؛ از "خود راه بگویدت که چون باید رفت" تا "به راه بادیه رفتن، به از نشستنِ باطل." امروز هم به جای نشستن باطل، از فرصت‌های خالی بین کارها استفاده کردیم و زدیم به دل کوچه‌پس‌کوچه‌های بیروت. بعضی جاها هنوز بوی سوختنِ پلاستیک می‌آید. می‌گویند اسرائیل، توی موشک‌هاش از مواد شیمیایی ویژه‌ای استفاده می‌کند که اثراتش چند سال دیگر معلوم می‌شود و حتی بعضی‌ها گمانه زده‌اند که اورانیوم ضعیف‌شده توی این موشک‌ها هست. نمی‌دانستم؛ این چند روز، بدون ماسک رفته‌ایم دور و برِ ساختمان‌های ویرانی که هنوز دودِ ناشی از انفجارش می‌رفته به آسمان. وسط هوای ابریِ غبارآلودِ بیروت، توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌رفتیم و گهگاه از کنار انبوه زباله‌ها می‌گذشتیم. زباله‌ها هم توی لبنان قصه دارند. قصه‌ی زباله‌ها از سال ۲۰۱۶ شروع شده و بیروت، هنوز توی خیلی از خیابان‌هاش، از جمع کردن زباله‌ها ناتوان است (مناطق مسیحی‌نشین را کمی استثنا کنید) فیروزِ ۸۸ ساله، خواننده‌ی نوستالژیکِ لبنانی‌ها، شاید وقتی "لِبیروت" را برای "پاریسِ خاورمیانه" می‌خواند که: "بیروت... چگونه طعم آتش و دود گرفته..." فکرش را هم نمی‌کرد که یک روز بوی زباله‌ها هم به بوی باروتِ بیروت اضافه شود و هشتگِ "تو بو میدی" هم بوی سیاست بدهد! به راه بادیه رفتن کار خودش را می‌کند و ناگهان، فتح‌الله! پیرمردی توی محله‌ی فتح‌الله، نشسته بود کنار یک دیوارِ نسبتا قدیمی که رویش عکسِ امام و رهبری را با شابلون زده بودند. اجازه گرفتم و پیرمرد هم به درخواستِ لبخند جواب مثبت داد و عکس گرفتم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۰ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰ بخش دوم رفتیم توی کوچه کناری که دیوارهاش پر از شعرهای عاشقانه و شعارهای حماسی بود. داشتیم عکس می‌گرفتیم که جوانی آمد نزدیکمان. اگر بچه‌ی "شابدُالعظیم" بود و پنجاه‌شصت سال زودتر به دنیا آمده بود، می‌توانست دو جین نوچه دور و برش داشته باشد. داش‌مشتی، کنجکاو و البته هنرمند بود‌. ما را برد توی کافه‌شان؛ کافه‌ی مناطق محروم! -از همان اول که دیدمتان فهمیدم ایرانی هستید! نگران بودم که بهتان گیر بدهند. نشستیم به گپ زدن. توی کافه، پرچم حزب‌الله و عکس امام و کلی نماد سیاسی‌مذهبی دیگر را نصب کرده. محمد، گرافیک خوانده و شعارها و تصویرهای روی در و دیوارِ محله، اغلب کار اوست. توضیحاتی درباره محله‌شان می‌دهد و ملاحظات امنیتی را گوش‌زد می‌کند. -انتهت الحیاة بعد استشهاد سیدحسن؛ زندگی پس از سیدحسن، تمام شد... این‌ را می‌گوید اما بعد دو جین، استدلال قلبی ردیف می‌کند که "بمیری تو نمیرد این سبق" می‌گویم از خیلی‌ها توی بیروت شنیده‌ایم که حملات ایران کافی نیست. محمدِ ۲۶ساله می‌گوید این جنگ، فرمانده دارد و او خودش تشخیص می‌دهد که کافی بوده یا نه! این همه اعتماد، شاید راز آرامشِ این روزهایشان است. حسن، برادرِ محمد می‌آید وسط بحثمان. چند تا کلمه‌ی فارسی می‌گوید و بعد عشقش را می‌ریزد وسط داریه:"خدا کند جنگ تمام شود. جنگ که تمام شود، مثلا یک ماه دیگر، من با پول‌هایی که جمع کرده‌ایم می‌آیم ایران، زیارت" پیش‌نهادِ قهوه‌اش را از سرِ تعارف رد می‌کنیم(خب، بیش‌تر اصرار کن!) سرِ همین مشغول قهوه درست کردن برای دو نفرِ دیگر می‌شود و آوازش گل می‌کند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰ بخش سوم فارسی می‌خواند و می‌گوید این شعر را برای رحلت امام خوانده‌اند. نمی‌گذارد از فارسی خواندنش برای امام فیلم بگیرم اما رضا می‌دهد که صداش را ضبط کنم. فالش می‌خواند، بدجوری خارج است اما حالش، افکارش عجیب داخلِ دایره‌ی حق است! آواز خواندن حسن و نشان دادن چند تا مداحیِ ایرانی که تمام می‌شود، محمد، دستمان را می‌گیرد و می‌برد تا چرخی توی محله بزنیم و جداریات -دیوارنوشته‌ها- را ببینیم. می‌رویم نزدیک خانه‌شان. خانه‌ی هم‌سایه، یک دوسه‌طبقه‌ی قدیمی است که درست وسطش، آرمِ اللهِ پرچم ما را زده‌اند. محمد می‌گوید، این آرم را ۴۴ سال پیش -بعدِ پیروزی انقلاب- زدند این‌جا. کمی آن‌سوتر روی دیوار دو تا تصویر از امام را نشانمان می‌دهد؛ یکی‌ش مالِ ۴۴ سال پیش است و یکی‌ش را هم محمد، همین دو سال قبل با شابلون کشیده. از کوچه‌ی عکس‌ها به کوچه‌ی شعارها می‌رویم. "ما مشتاق روبرو شدن با اسرائیلیم" محمد این را روی یکی از دیوارها نوشته. از کنارش می‌گذریم و می‌رویم به مدرسه‌ی کوچکی، تهِ همین کوچه، که نازحین در آن زندگی می‌کنند. توی دفتر مدیرِ مدرسه، دخترِ نوجوانی نشسته. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۰ بخش چهارم روایت محسن حسن‌زاده - لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰ بخش چهارم محمد، داییِ فاطمه است. اتفاقی عکسِ پس‌زمینه گوشی فاطمه را می‌بینیم: "تصویرِ شهید ابراهیم هادی" و همین سرِ صحبت را باز می‌کند. چهارده‌ساله است و خواندن ترجمه‌ی عربیِ "سلام بر ابراهیم" دلش را برده. لوطی‌گری‌های ابراهیم توی خاطرش مانده و بین ویژگی‌هاش، "حیای ابراهیم" را می‌پسندد. از شهدای ایرانی، شهید چیت‌سازیان را هم می‌شناسد. دارم فکر می‌کنم که کاش، کتاب‌های بیش‌تری به عربی ترجمه می‌شد... بعدِ فاطمه می‌رویم سراغ یکی از آواره‌ها. کنارِ ورودی یکی از کلاس‌ها یک میز گذاشته‌اند. می‌نشینیم دور میز. تاریک است و گویا طبق معمول برق‌ها رفته؛ در واقع در لبنان این که برق به استمرار باشد، غیرطبیعی‌تر از رفتن برق است! مردِ کامل‌سن، آدمِ متشخصی است و ظاهرش، مثل خیلی از آواره‌های مدرسه‌نشینی که این چند روز دیده‌ایم نشانی از آوارگی و حتی اندوه ندارد. گویا آوارگان دارند مو به مو به فلسفه‌ی "طنش، تعش، تنتعش" عمل می‌کنند و بعدِ حوادث، درگیر ماجرا نمی‌شوند؛ سهل می‌گیرند: یک تغییرِ موقعیت و سپس ادامه‌ی زندگی! مرد بچه‌ی جنوب است اما خانه‌اش توی ضاحیه بوده و حالا ناچار شده ترکش کند. -سیدحسن زنده است... مگر می‌شود زیرِ زمین، برای خروج اضطراری، نقبی نزده باشند؟ این‌ها را که می‌گوید، هم‌سرش که کمی دورتر ایستاده، تکرار می‌کند که باور نمی‌کنیم سیدحسن شهید شده باشد؛ خدا به او طول عمر بدهد! پسر خردسالی هم دم گوشِ محمد چیزی می‌گوید:"گفت که لطفا نگویید "شهید" سیدحسن!" مرد می‌گوید ایران هرکاری که می‌توانسته و می‌تواند، برای مقاومت کرده و می‌کند اما دولت‌های ترسوی عربی، از رساندن یک تکه نان به غزه عاجزند. -ارتش لبنان؟ لبنان، کشورِ سیاحت است؛ ارتشش هیچ‌وقت قوی نبوده. محمد می‌پرد وسط حرف‌های مرد: فرماندهی ارتش، انگار فقط دست خود ارتشی‌ها نیست؛ دست آمریکاست! چه می‌پرسیم؟ کشوری که حتی تیم‌های فوتبالش، با تقسیماتِ عجیبِ سیاسی‌مذهبی شکل گرفته و مدت‌هاست سرِ اختلاف‌ها رئیس‌جمهور ندارد، چه کنشی می‌خواهد علیه دشمنش داشته باشد؟ با آدم‌های مدرسه خداحافظی می‌کنیم. محمد می‌گوید هرجای لبنان، هر کاری داشتی، کافی است به من زنگ بزنی. دارد دیر می‌شود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۰ بخش پنجم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان