📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۶
نُوفا- ۱
حدود دو ماه پیش بود. داشتیم زندگیمان را میکردیم. مدام خبر میرسید، میخواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمیشد. میگفتم اسرائیل باز بیخودی شلوغش کرده و تهدیداتش توخالی است. با این وجود، کیف کوچکی برداشتم. برای بچهها نفری یک دست لباس کنار گذاشتم. سه چهار روزی از اخبار و تهدیدات حمله میگذشت. حدود ۳ شب بود. با صدای مهیبی که از انفجار خانه بغلیمان بلند شد، همگی با وحشت از خواب پریدیم. گمان میکردم قیامتی برپا شده. مغزم قفل کرده بود. آن لحظه نه میتوانستم به فکر همسایه باشم، نه فامیل! به تنها چیزی که فکر میکردم، نجات جان نوههایم بود و بس. ۵ تا بچهی قد و نیمقد که مادرشان بعد از اینکه فهمید شاکر سرطان دارد، همهشان را رها کرد و رفت. سراسیمه، با شاکر و پسر دیگرم حمدان، بچهها را بغل کردیم. نوهی کوچکم تنها ۷ ماه داشت و بقیهشان ۲/۵، ۴، ۶ و ۱۰ ساله بودند. مسئولیت همهشان افتاد گردن من. با همان لباس تنم، زدیم به جاده و مستقیم رفتیم بعلبک و این شروع مهاجرت اجباریمان بود. هر وقت سنگینی مسئولیت بهم فشار میآورد، با خودم میگفتم: حتما بیدلیل نیست پدرم اسمم را گذاشت نوفا! گویا همه چیزِ زندگی، دست به دست هم داده و آمده تا آوای بلندِ فراز و فرودش را به گوشم بنوازد و من هم با گوشت و پوست، لمس و تجربهاش کنم! بعلک به دنیا آمدم. هنوز ۱۴ سالم پر نشده بود که دست بخت زورش چربید و من را آورد ضاحیه. موهای سپید و دندان نداشته و چروکِ دست و صورتم را نبین. خیلی زبر و زرنگ بودم. هنوز هم هستم!
این قصه حالا حالاها ادامه دارد...
پ.ن: معنی نوفا به عربی میشود؛ آوای بلند./ مصاحبه با خانم نوفا عباس خالد، حسینیه فاطمیه
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۷
نُوفا
بخش دوم
نوههایم خیلی ترسیده بودند. دست و پایشان میلرزید. تمام مسیر اضطراب و ترسِ از حملهی دوبارهی موشک و بمباران را، میشد توی چهرههایشان خواند. عبایم را سفت چسبیده بودند و رها نمیکردند. رفتن به خانهی پدری، دلشان را کمی آرام میکرد. داشتیم میرفتیم شرق؛ به سمت بعلبک.
هر وقت از خاطرات کودکیام در بعلبک میگفتم، شاکر و حمدان ذوق میکردند. حالا داشتیم میرفتیم به طرف خاطرات کودکیام. خودم هم ذوق زده بودم. ۲۰ سالی میشد آنجا نرفته بودم.
توی راه برای اینکه ترسشان کمتر شود، از بلعبک برایشان میگفتم. از جوانان شجاع و با ارادهاش. از اینکه هیچکسی توی تیراندازی روی دستشان بلند نمی شود. از اینکه چطور امام موسی صدر آمد و جوانان بلعبک را از بیهدفی نجات داد. حرف و خطش یکی بود؛ دفاع از مستضعفین و محرومین در هر نقطهای از جهان که میخواهد باشد!
همین حرف باعث شد بعلکیها کنار امام موسی صدر بایستند و هر چه داشتند؛ چه از جان، چه از مال، سر دست گرفتند و کنارش مبارزه میکردند.
حرف زدنهای توی مسیر، کمی دلهره را از بچهها گرفته بود؛ امّا گرمای مسیر بچهها را بیتاب کرده بود. با یک حالت مطمئن به بچهها قول دادم یک هفته نشده، برمیگردیم خانهمان؛ به ضاحیه!
به بعلبک رسیدیم. با آغوش باز ازمان استقبال کردند. همگی رفتیم خانهی اُمِّ هانی؛ رفیق دوران بچگی. بعلبکیها به مهماننوازی معروفاند. به سه روز نکشیده، تهدیدها و دستورات تخلیهی بعلبک هم شروع شد. فکرش را هم نمیکردم. ماندنمان طولی نکشید. هنوز نیامده باید میرفتیم. مقصد بعدی، سوریه بود. راه به جایی نداشتیم، باید میرفتیم. بعلبک بودیم و داشتیم آمادهی رفتن به سوریه میشدیم؛ امّا روح و روان و پارهای از وجود و تنم در ضاحیه مانده بود. هادی؛ پسر حمدان، زیر دست و بال خودم بزرگش کردم. شغلش شبانهروزی است. موقع بمباران تمام راههای ارتباطیمان قطع شده بود. آنقدر با عجله از خانه زدیم بیرون که نشد خبری ازش بگیریم. یادش که میافتم، قلبم به تپش میافتد. فشارم میرود بالا.
همین حالا؛ دو ماهی از آن شبِ کذایی میگذرد و من هنوز از هادی بیخبر بی خبرم...
قصهی نُوفا ادامه دارد...
پ.ن: معنی نُوفا به عربی میشود؛ آوای بلند./ مصاحبه با خانم نوفا عباس خالد، حسینیه فاطمیه
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۸
نُوفا
بخش سوم
جمعیت زیادی آمده است. بچههای حزبالله، اتوبوسی آماده کردهاند. سوار میشویم. بستهی سیگار را از جیب عبایم در میآورم. بیوقفه دود میکنم. جهاد و حمود؛ پسران شاکر، دستم را محکم گرفتهاند. ازم جدا نمیشوند. از فکر هادی بیرون نمیآیم.
- آمَنّا بِالله الکَبیر. خدایا اگه حکم؛ حکم خودته، میدونم هر وقت تو بخوای، هادی دوباره میادش پیشمون. کاری از دستم برنمیاد! سپردمش به خودت. یا الله؛ یا مُقدِّر؛ خودت مواظب هادی و همهی کسایی که موندن ضاحیه باش. اگر به خاطر نوههام نبود، حتما خودمم ضاحیه میموندم.
سوریه، جایی رو سراغ نداشتیم. نشانی حسینیه فاطمیه را جوانی در بعلبک بهمان داد. ترافیک زیادی بود. هر چه میرفتیم، نمیرسیدیم. نمیدانستم چه پیش میآید. آوایِ بلند اين برهه از زندگیام نیز بلند و گوشنواز است.
با خودم میگویم: ما بچهی جنگیم؛ اما اینبار حرامزادهها سنگ را بسته و سگ را باز کردهاند. لبنان، حَربِ تموز از سر گذرانده. هنوز از یادم نرفته؛ آنموقع جاهای خالی از سکنه را میزدند؛ امّا حالا، بیحساب و کتاب میزنند و میزنند و میزنند! پیر، جوان؛ کودک؛ زن و مرد نمیشناسند که نمیشناسند! جنگ بیرحمانه و نابرابری است.
«تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ الَّذِی لا یَمُوت.»
هر چه باشد و هر چه شود: الحمدلله...
اُمّی این را از بچگی بهم یادم داده بود، همیشه میگفت: «يِلی مَكتُوب علىالجَبين، بِتشُوفُوا العِين. هر چی رو پیشونی نوشته، چشم اونو خواهد دید.» و راه فراری ازش نیست. اون چیزی که خدا نوشته، نمیشه ازش فرار کنی. الحمدلله الان هم راضی هستیم به رضای خدا. هر چهقد خدا قوت بهمون داده، تحمل میکنیم. تا هر زمانی هم که بخواد طول بکشه!
چشمم به جاده است. همهی اینها را دارم با خودم میگویم. یکهو با صدای بلند جوانی، سرم را میچرخانم.
- همه چیز از ۷ اکتبر و حملهی حماس شروع شد. آوارگی ما، تقصیر فلسطینیهاست. اگه اونها نمیزدن، الان اوضاع ما این نبود!
رنگ و رو عوض میکنم. گرما به کلهاش خورده و از سر خامی چیزی میگوید. عصبی شدهام؛ لحنم کمی تند میشود. جوابش را میدهم.
-ی ا عزیزی؛ اِهدأ يا بُنىّ هدِّأ مِن رُوعک. عزیزم! پسرم! آروم باش.
اگه علی امام من و توعِه، راه ما هم؛ راه علیِه. نشنیدی اون وقتی که خلخال از پای یه زن یهودی درآوردند، صدای اعتراض علی، همه رو نهیب زد که: «جا داره انسان از غصهی این زن یهودی بمیره!»
حبیبی، یا بُنیّ! توی فلسطین و غزه، کار از خلخال هم گذشته. خون راه افتاده. مذهب و کوچیک و بزرگ هم نمیشناسه. داره بهشون ظلم میشه.کی گفته مقصرن!؟ اسرائیل دشمن قسم خوردهاس. با فلسطین میجنگه، با سوریه میجنگه، با ما هم که همیشه سر جنگ داشته و الان هم دوباره شروع کرده، دیر یا زود حتما میومد لبنان. اونها حق داشتن از خودشون و خاکشون دفاع کنند، مثل الانِ ما. کسی حق نداره بگه اونها مقصرن. سید حسن هم پشتشونه، ما هم وظیفهمونه پشتشون باشیم.
کمی آرام شد. دیگر چیزی نگفت. مسیر دو ساعته خیلی به درازا کشید. هجده ساعت است توی مسیریم؛ ولی نمیرسیم. آنقدر زمان کش آمد و کش آمد، خودمان نرسیدیم؛ ولی خبری که نباید میرسید، رسید!
- کذب است. قطعا کذب است. اکیدا کذب است. یا الله، آتشم زدند. دنیا برای یک لحظه توی چشمهایم تیره و تار شد. کمرم شکست.
قصهی نُوفا ادامه دارد...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۹
نُوفا
بخش چهارم
سوختم! سوختم! سوختم. جگرم را آتش زدند. هیچ خبری در عمرم به این اندازه نسوزانده بودم. باورم نمیشود. ای کاش خبرِ شهادت هادی را آورده بودند. تمام ذهن و روح و وجودم برای دقایقی بعد از شنیدن خبر، متوقف میشود؛ و دقایقی بعد شروع به انکارش میکند.
قطعا دروغ است! اصلا آخرین بار خودش گفت: اَلخَبَر؛ هُوَ ما تَرُون، لا ما تَسمَعُون! تا با چشم خود نبینم، باورم نمیشود!
حربهی همیشگی دشمن است. از زبونی، خواری و از سر ناچاریاش میخواهد با اخبار کذب، بذر نااُمیدی بپاشد. شک ندارم اینبار هم مثل سری قبل، میآید و خودش خبر شهادتش را بعد از سه روز تکذیب میکند.
- یاالله. جون من و بچهها و نوههام رو بگیر؛ به عمر سیدحسن اضافه کن. در پناه خودت حفظش کن.
علاقهی به سید، دست خودمان نیست. کل فامیلمان را بگردی، یک نفر هم نیست عضو حزبالله باشد؛ ولی همهمان عاشق حزبالله هستیم. جانمان برای سيد حسن میرود. خب چرا نرود؟!
یک لحظه زندگی بدون سید حسن را تصور کن! فکر کن خبر شهادت کسی را بدهند که همهچیزت باشد. کسی که توی این دنیای نامردیها، برای امّتش و همهی مستضعفین، مرد بود مرد. سید خواب را به چشمش حرام کرده بود، برای حفظ خاک، شرف و کرامت ما میجنگید. مگر میشود چنین کسی را دوست نداشت!؟ سید، انتخابش را کرده بود. مسیر حق، مسیری که توش پر خطر بود. مسیری که نه خبری از راحتی و عافیت بود و نه خبری از پول و مقام. یک کلمه که حرف میزد، روحمان آرام میگرفت. همهمان از حرفهایش، حس قدرت و شجاعت میگرفتیم. یاالله یتیممان نکن. اگر خبر راست باشد، بعد سید به کی تکیه کنیم؟! راه را گم میکنیم. میگویم و میگویم؛ اما نمیخواهم باور کنم. با خودم میگویم: نُوفا بشنو و باور نکن. باور هم نمیکنم! سید حسن حتما زنده است. اگر الآن هم نیاید پیشمان، حزبالله که پیروز شود، با حضرت حجت(عج) حتما میآید.
بعد از ۲۲ ساعت راه، بالاخره میرسیم سوریه. غریبِ غریبیم و هیچکس را نمیشناسیم...
قصهی نُوفا همچنان ادامه دارد...
پ.ن ۱: کلیپ، برشی کوتاه از آخرین سخنرانی سید حسن نصرالله است.
پ.ن ۲: در سوریه، بنده و همراهانم، حدقل با ۵۰ سوژه گفتگو کردهایم. از مصاحبه با خانم نُوفای ۶۰ ساله، بچههای ۸ تا ۱۸ ساله، رزمندههای جوان و پیرِ عضو حزب الله، مردم عامی لبنان؛ چه زن و چه مرد، هنوز که هنوز است، باور نکردهاند سید حسن شهید شده. اکثر قریب به اتفاقشان میگويند: اَکیدا حَیّ. حتما زنده است. و تا تشییع نشود، شهادتش باورمان نمیشود که نمیشود! عدهای کمی البته، بعد از خطبهی عربی جمعه نصر آقا و یا به قول خودشان سید القائد، شهادت سید حسن را پذیرفتهاند.
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۰
نُوفا
بخش پنجم
بعد از ۲۲ ساعت راه به سوریه میرسیم و میرویم حسینیه فاطمیه. هیچکس را نمیشناسیم. غریبِ غریب هستیم. طبقه سوم حسینیه جایمان میدهند. شصت نفر در یک طبقه. به گمانم حالا حالاها اینجا ماندگار باشیم. با مبلهای چوبی برای خودمان حریم درست میکنیم. شرایط از آن چیزی که فکرش را کنی سختتر است!
الان دو ماهی از آمدنمان به حسینیه فاطمیه میگذرد. سوریه شهریست که به خودش جنگ دیده، موقعیت کاری برای مردم خودش ندارد، چه برسد به ما. بچهها بعضی وقتها سر کوچکترین چیزی اعصابشان به هم میریزد و اگر کسی جلویشان را نگیرد، کار به دعوا و کتک هم میرسد. روزانه دو ساعتی برق میآید و میرود. برای حمام بچهها صف میبندیم؛ اگر نوبتی گیر آمد، با آب سرد حمامشان میدهیم.
گاهی در تنهایی گریهام میگیرد؛ اما میگویم قطعا خدا صبر میدهد. به امام علی(ع) و حضرت زینب(س) میگویم: مسیر ما، مسیر شماست. اگر به جایی برسیم که چیزی برای خوردن هم گیر نیاید، همهی بچههایمان فدای مقاومت هم بشوند، هیچ باکیمان نیست. عزم و ارادهاش را هم خودتان بدهید. سخت است، خیلی سخت. امّا دنیا هر چه قدر هم بر ما سخت بگیرد، زورش به عظمت خدا که نمیرسد.
قصهی نُوفا در اینجا به پایان رسید. امّا در این مقطع کنونی، تاریخ ادامهی روایت زندگی نُوفا، پسرها و نوههایش را در مقصد بعدیشان؛ عراق، ثبت خواهد کرد.
در عراق کسی را داشتند، نه؟ میگفت پناهمان حسین(ع) است و بس. به امید او میرویم.
آخرین بار هم که پای صحبتش بودم، هنوز هیچ خبری از هادی نداشت، هیچ خبر!
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
همسرنوشتی - ۴
- رمز پیروزی اُمّت حزبالله و وعدهی صادق خدا که میگه: [فَاِنَّ حزبالله هُمُ الغالِبون] از کجا میاد!؟
قبل از رفتن به سوریه، این سوال در میان انبوهی از سوالات؛ یکی از مهمترین چالشهای ذهنیام شده بود. قبل از شروع هر پروژهی پژوهشی، هر محقق نظاممسالههایی دارد. و این سوال از شروع اولین لحظات مصاحبههایم تا انتهای سفر و آخرین مصاحبهها، در صدر پرسشهایم از راویها بود.
مثل آدمِ مجاهد ندیدهای بودم که جواب این سوال را پیش برادران و خواهران ایمانیِ لبنانی میدیدم و بچههای کمسن و سالشان!
دیالوگ بین اصیل و زینبحوراء، دو دوست ۸ و ۱۰ ساله، اهل ضاحیهی لبنان، پاسخ قابل تاملی بود.
از جفتشان پرسیدم: موافقین که جنگ همین الان تمام بشه؟
اَصیل بدش نمیآمد و یک کلام گفت: اَکید، اَکید.
زینب حوراء؛ امّا با همهی دلتنگیاش برای پدربزرگ و پدری که در جبهه بودند و مدرسهای که دلتنگ درس و رفقایش بود، دست ردی به جواب اصیل میزند و میگوید و میگوید. با همان ادبیات ۱۰ سالهای که فحوای کلامش با آدم ۴۰ ساله مو نمیزد!
- من با اصیل مخالفم. ما نباید فقط خودمون رو ببینیم. شاید اگه جنگ تو لبنان تموم بشه، من بتونم برگردم پیش دوستام؛ ولی همهاش به بچههای فلسطین فکر میکنم. پس اونها چی میشن؟! اونا هم گناه دارن. جنگی که تهش اسرائیل بمونه و نابود نشه، نباید اصلا تموم بشه! حتی اگه من هیچ وقت دیگه نتونم برگردم خونهمون.
انتظارش را نداشتم. زینبحورای ۱۰ ساله، مثل بزرگترهایش، حاضر است جنگ و تبعاتش را بپذیرد. بپذیرد برای دفاع از حق کسی که اگرچه هموطنش نیست؛ همنوعش است و دارد بهش ظلم میشود و باید تا تهش برای دفاع از حقش جنگید.
و زینبحورا من را به جواب سوالم نزدیک میکند. مرز نشناختن در ظلم و تظلمخواهی برای مظلوم، ماندن بر این اعتقاد و پذیرفتن هزینههای احتمالی با آگاهی تمام، این است رمز پیروزی اُمّت حزبالله...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
رقیه؛ مترجم افغان ساکن سوریه
گوشیام را زیر و رو میکنم. تنها عکسی را که با رقیه؛ مترجم سوریهام گرفتهام، میبینم و میبینم و میبینم...
دلم تنگش است. اشک میآید و اشک. رسانهها رسما سقوط دولت بشار را اعلام کردهاند. و حالا بیشتر از پیش، دلتنگ رقیه و خاطرات مشترکمان میشوم. سه سال از من بزرگتر است و خادم حرم سیده زینب(س). بیشتر زمان من توی سفر سوریه با رقیه دختر مهربان و مسئولیتپذیر اهل افغانستان گذشت.
این چند روز چندینبار پیگیرش بودم. از حال خودش و اخبار سوریه میپرسیدم. با پیام صبحش سوختم و سوختم.
- دعا کن مرگ با عزت داشته باشیم. اسیر نشیم و به جاش شهید بشیم.
فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
یکشنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۱
جنگ سوریه و اُمِّ احمد
بخش اول
رخت سفید عروسی تنم کردند و فرستادنم خانهی بخت. همهاش هجده سالم بود. خیلی دوستش داشتم، عبدالله را میگویم. پسرِ عموصالح. هماسم برادرم بود. میگفتند عقد دخترعمو، پسر عمو را توی آسمانها نوشتهاند. اواخر ماه رمضان ۲۰۱۲ بود. من و عبدالله در زادگاه پدریمان؛ فوعهکفریا جشنی ساده گرفتيم. طولی نکشید که زمزمههای شروع جنگ در فوعه کفریا به گوش میرسید. بار و بندیلی نداشتیم، با چند ساک و چمدان خودمان را رساندیم منطقهی غابونِ شام نزدیک بیمارستان تشرین.
منطقهای سنینشین که از حمص و فوعه کفریا جمعیت زیادی آمده بود آنجا. خبر رسید که رد و پای جنگ به غابون هم کشیده شده است. جنگی طایفهای که با فتنهی اختلاف بین شیعه و سنی بالا گرفت. قصد برگشت به فوعه کفریا داشتیم؛ اما در محاصرهی کامل درآمده بود.
اواسط ماه شوال بود، خبرهای عجیبی شهر را گرفته بود. خبر آمد پسر همسایه را سر بریدهاند. یکی دیگر خبر آورد شبانه فلانی را سوزاندهاند و انداختهاند رودخانهی کنار خانه. ترس سراسر وجودم را برداشته بود. همهی اینها در عرض یک شبانه روز اتفاق افتاد. قبل از همهی ماجراها شیعه و سنی همه همسایه بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. ورق اما برگشته بود. ذبح میکردند و میسوزاندند اما لام تا کام کسی دم بر نمیآورد!
ادامه دارد...
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله عمر مفید
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
سهشنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۲
جنگ سوریه و اُمِّ احمد
بخش دوم
نمیدانستم دارد چه بر سرمان میآید. از سمت بخشی از اهالی تسنن، تحرکاتی شکل گرفته بود. روز به روز اختلاف بین شیعه و سنی بیشتر بالا میگرفت و احتمال درگیری و جنگ بيشتر میشد.
نظامیهای محله پیشبینی میکردند، اوضاع از این چیزی که هست، پیچیدهتر خواهد شد. احساس خطر میکردیم. جمعیت شیعهی غابون کمتر از چیزی بود که فکرش را کنی.
وقت مناسبت و اعیاد تحت فشار بودیم و نمیتوانستیم به راحتی مراسم بگیریم. هربار بهانهای میآوردند. در همان اوایل شروع درگیری، صبح یکی از روزها چشمهایم را باز کردم. خانوادههایی که دستشان به دهنشان میرسید و راه به جایی داشتند، بار و بندیلشان را بسته بودند و از غابون، گروه گروه میرفتند. از ما هم خواستند منطقه را تخلیه کنیم.
خیلی از خانوادهها توی مناطق سنینشین دمشق کسی را داشتند که ازشان استقبال کنند، امّا ما چی!؟ نمیشد بیگدار به آب زد! باید فکری میکردیم. توی محله، مسجد امام حسین(ع) مخصوص شیعهها بود. جوانان فوعه کفریا با ابوجعفر خادم مسجد هماهنگ کردند و شبی توی مسجد دور هم جمع شدیم.
تصمیم در مورد آیندهی نامعلومی که انتظارمان را میکشید، کار سختی بود. قبل از هر تصمیمی، نیاز داشتیم شرایط فعلی را بپذیریم و برایش آمادگی ذهنی داشته باشیم. باید میپذیرفتیم که هر لحظه ممکن است اتفاقات غیرقابل پیشبینی شدهای رخ دهد.
برای چند ثانیهای قصههای کودکی که بابابزرگ برایم گفته بود، توی ذهنم مرور شد. برای بار اول نیست که این شرایط جنگی پیش میآید. بابابزرگ تعریف میکرد: حافظ اسد، با همهی معارضین و مسلحین سر جنگ داشت. هیچکدامشان جرات عرضهی اندام پیدا نمیکردند. از شهادت مادربزرگ برای جمع گفتم.
ادامه دارد...
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله عمر مفید
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
جمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۳
سؤالم را کمی مزهمزه کردم؛ خدایا تو این هیری ویری بپرسمش؟! نپرسمش؟! بچهها از سر و کولش بالا میرفتند. بعد چهل روز همسرش از جبهه برگشته بود. هنوز حتی فرصتِ اینکه یک دل سیر همدیگر را ببینند، پیش نیامده بود.
- تو این چند وقتی که همسرت نبود، چی از خدا میخواستی؟
توی چشمهام خیره میشود. بچهی دو سالهاش را میکشد توی آغوشش و میگوید:
فقط یه چیز از خدا خواستم؛ اینکه مهر من و بچههام از دل همسرم بیاد بیرون و بیدغدغه به جهادش برسه و بجنگه!
پ.ن۱: تفسیر عینی و عملی الگوی سوم زن را در این قصه و گفتگویم با خانم لبنانی دیدم.
پ.ن۲: تصویر غیر مرتبط با متن است و مربوط دو جوان لبنانی است که به تازگی مزدوج شدهاند.
فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲۶ دی ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
همسرنوشتی - ۴.mp3
7.82M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
همسرنوشتی - ۴
- رمز پیروزی اُمّت حزبالله و وعدهی صادق خدا که میگه...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
نوفا.mp3
33.56M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
نُوفا
مدام خبر میرسید، میخواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمیشد...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها