eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 پرچم حسینی با موتورهای سه چرخ تا نزدیکی حرم رفتیم. مسیری را باید پیاده طی می کردیم تا به حرم امیرالمؤمنین برسیم. رسیدیم سر چهارراه. گروهی از زائران دست جمعی با شور زیاد در حال گذر از چهارراه بودند. اما زبانشان فارسی نبود. من هم متوجه نشدم به چه زبانی مداحی می کنند. یکی پرسید:«کجایی هستن؟» کناریش گفت: «ایران، اما کجای ایران نمی دونم» نفر اول دوباره پرسید: «از کجا فهمیدی ایرانی اند؟» گفت: «چون پرچم فلسطین با پرچم یا حسین روی یک میله پرچم زدن» یاد خاطره ای از گروه تفحص شهدای ایران در زمان حکومت صدام افتادم. یکی از اعضای گروه تعریف می کرد حکومت بعث بعد از کلی مذاکره اجازه تفحص شهدا در عراق را داده بود. کلی هم شرط گذاشته بود. حتی گفته بودند حق نداریم از پرچم ایران استفاده کنیم. ما هم که تشنه پیدا کردن عزیزان مفقودمان بودیم، همه شروط را پذیرفتیم. هرچند واقعا برخی شان بی منطق و ظالمانه بود و برایمان پذیرفتنشان سخت! کار را که شروع کردیم، تصمیم گرفتیم مانند ایام جنگ، از پرچم های «یاحسین» استفاده کنیم. کارها پیش می رفت و شهدا یکی یکی پیدا می شدند و توی تابوت قرار می گرفتند و روی تابوت «پرچم های حسینی» می زدیم و پشت ماشین ها حمل می شد. کم کم کاروانی با ماشین های کوچک و بزرگ شکل گرفت که وجه مشترکشان تنها «پرچم های حسینی» بود. یک روز که مثل روال چند وقتی که در کشور عراق بودیم کاروان در جاده راه افتاد، چند ماشین نظامی جلوی کاروان را گرفتند. یک افسر که بعد فهمیدیم از عالی رتبه های ارتش بعث است از ماشین پیاده شد. ما هم پیاده شدیم. افسر مدعی شد که بر خلاف تعهد عمل کرده ایم! ما که تمام آن ایام سعی در رعایت مو به موی شروط آنها بودیم تا در کار تفحص خللی ایجاد نشود، تعجب کردیم. با گیج و منگی پرسیدیم کدام شرط! به ماشین ها اشاره کرد و گفت: «باید پرچم ها را در بیاورید» با ترس به ماشین ها نگاه کردیم. خیلی دوست داشتیم بدانیم کدام یک از بچه ها بدون هماهنگی پرچم ایران را زده و تمام زحمات گروه را بر باد داده. اما هرچه چشم چشم کردیم خبری از پرچم ایران نبود! با تعجب گفتیم ما که پرچم ایران نزدیم! افسر گفت: «توی کشور ما پرچم «یاحسین» یعنی پرچم ایران!» حال چند دهه از آن ماجرا می گذرد. در کشور عراق، دیگر خبری از صدام و حکومت بعث نیست تا شرط کنند پرچم ایران حمل نشود. اما هر جماعتی که در کنار «پرچم های حسینی» در حمایت از ملت فلسطین پرچم آن کشور را به دست بگیرد می گویند این جماعت، ایرانی هستند. انگار دفاع از ملت فلسطین مانند حب الحسین شده هویت ایرانی ها! و پرچم فلسطین شده «پرچم حسینی» محمد حیدری سه‌شنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
55.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 از چوب درخت برایمان تفنگ می‌ساخت بمناسبت ۱۲ شهریور سالروز شهادت شهید رئیسعلی دلواری حسن عالی‌زاده دوشنبه | ۱۲ شهریور ۱۴۰۳ | کیچه پس کیچه @kichepaskiche ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 قارداش نجاتم دادی در میانه‌ی تابستان باران گرفته بود. از آسمان آتش می‌بارید و از سر و صورت زائرین پیاده، قطره‌های درشتِ عرق. نزدیک ظهر که می‌شد، هر کسی دنبال استراحتگاهی بود که نفسی چاق کند برای ادامه مسیر پیاده‌روی. همین که بارش آتش کم می‌شد، دوباره سیل جمعیت راه می‌افتاد سمت مقصد. همه هم یک مقصد داشتند. حتی اگر کسی می‌خواست برگردد، جمعیت او را با خودش می‌برد. زیر کولری که خودش هم از گرما کلافه بود، قامت بستم. تاول‌ها نمی‌گذاشتند صاف بایستم برای نماز. کج و شکسته نماز را خواندم و همانجا پهن زمین شدم. چشم‌هایم را نبسته بودم که سر و صدای چند نفر توجهم را دزدید. صدایشان بالا رفت. خواب از چشمانم فرار کرد. طلبه‌ی جوانی با عمامه سفید روی یک نیمکت چوبی نشسته بود و چند جوان عرب دوره‌اش کرده بودند. به صورت گِرد و محاسن کوتاهش می‌آمد ایرانی باشد ولی پرچم فلسطین از خودش آویزان کرده بود. جوان‌های عرب با او صحبت می‌کردند و پرچم را می‌کشیدند. شیخ، دور و برش را نگاه می‌کرد. خواستم بلند شوم که داد تاول‌ها درآمد. شیخ با ته لهجه‌ی آذری داد زد: انا ایرانی. بیل میرم عربی. جوان‌ها به همدیگر نگاه کردند. یکی خم شد و عمامه شیخ را بوسید. شیخ سرش را جلو برد و شانه‌ی جوان را بوسید. جوان دیگری خم شد و پرچم را بوسید و گفت: للموکب. مجاز؟ شیخ به سختی از جایش بلند شد و گفت: والله مجاز. بالله مجاز. ما که چیز غیر مجاز نیاوردیم. جوان پرچم را کشید. شیخ زیر دستش زد و اخم کرد. جوان داد زد: شنو؟ شیخ پایش را روی زمین می‌کشید و از جوان‌ها دور می‌شد. خستگی از تمام صورتش چکه می‌کرد. نیم‌خیز شدم و داد زدم: آشیخ اینها پرچم را می‌خواهند بزنند بالای موکب. منظورشان از مجاز هم اجازه گرفتن از شما بود که دادید. شیخ سر جایش خشکش زد. برگشت و به جوان‌های ناراحت نگاه کرد. عرق‌هایش را با سر آستین پاک کرد و چند بار سرش را تکان داد. جلو دوید و پشت سر هم گفت: معذرت. معذرت. معذرت. اخم جوان‌ها باز نشد. شیخ خم شد تا دست یکی از آنها را ببوسد. دستپاچه شدند. آنها روی دست شیخ افتادند. شیخ دست پس کشید. شروع کرد به باز کردن پرچم. جوان‌ها لبخند زدند. شیخ پرچم را دو دستی تقدیم کرد. یکی از جوان‌ها از داربست بالا رفت و شروع کرد به شعر حماسی خواندن. همه با هم خواندند: حر حر فلسطین. شیخ جلو آمد و گفت: قارداش نجاتم دادی. جلوی کولر برایش جا باز کردم و گفتم: همه ما یک خواسته داریم فقط زبان هم را بلد نیستیم. حسین مجاهد جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 کجا ایستاده‌ای؟ کالسکه زهرا رو به جلو هل می‌دادم. یک چشمم به عمودها بود تا عمودی را که قرار گذاشته بودیم رد نکنم، یک چشمم به جلوی کالسکه که پای زهرا که از جلوی کالسکه آویزان بود، وسط این شلوغی و جمعیت لگدمال نشه. خودِ همراهی زهرای چهار ساله باهام روضه بود انگار. هربار که بهش نگاه می‌کردم که با آرامش و خیال راحت توی کالسکه‌ای که باباش هدایتش می‌کنه نشسته و با هدایایی که مردم بهش دادن بازی می‌کنه یا شربت می‌خوره یا خوابیده، بغض به گلویم هجوم می‌آورد. وقتی از گرما عرق روی سر و صورتش می‌نشست، آب خنکی به صورتش می‌زدم و آهی می‌کشیدم و می‌گفتم یا رقیه... - بابا تشنمه همین جمله کافی بود تا کالسکه را بکشانم کنار و گوش تیز کنم برای شنیدن ندای: «مای بارد» آب را گرفتم و برایش باز کردم. ایستاده بودیم که صدای مداحی کاروانی آمد. روی ماشین چند بلندگو نصب کرده بودند. می‌خواندند و سینه می‌زدند. نزدیک‌تر که آمدند مداح از پشت میکروفن گفت: «آقا! خانم! کجای تاریخ ایستاده‌اید؟ شمر ١۴٠٠ سال پیش مرد. شمر زمانه‌ات را بشناس. علی‌اصغر کش زمانه‌ات را بشناس. گوشواره دزد زمانه‌ات را بشناس. ابن زیاد و ابن سعد زمانه‌ات را بشناس. شمر امروز، اسرائیل است. اسرائیلی که آب و غذا را بر مردم مظلوم غزه بسته. مثل حرمله از ذبح کردن کودک قنداقی ابایی ندارد. آقا! خانم! ببین کجا ایستاده‌ای؟ سمت امام حسینی یا شمر؟ سمت مظلومی یا ظالم؟ «الموت لاسرائیل» و جمعیتی که گوش تیز کرده بودند یک صدا جواب دادند: «الموت لاسرائیل» آمدم حرکت کنم یک نفر از پشت سر آمد و پرچمی به زهرا داد. پرچم منقش به پرچم فلسطین که زیرش هم نوشته شده بود «یا مهدی» پرچم را دستش گرفت و با ذوق گفت: «بابا پرچم دارم» پرچم فلسطین را زدیم کنار و کالسکه و حرکت کردیم. چند قدمی نرفته بودیم که پرچم افتاد روی زمین. خم شدم و پرچم را برداشتم. کمر که راست کردم از بین پرچم‌هایی که در بین نواهای اربعینی و بوی دود و اسپند در باد در اهتزاز بودند نگاهم گره خورد به پرچم «یا ابالفضل علمدار» ناخودآگاه آن مداحی معروف در ذهنم تداعی شد؛ «این پرچم علمداره... هنوز روی زمین نیوفتاده...» با خودم گفتم؛ این پرچم فلسطین همان پرچمی است که ١۴٠٠ سال پیش در مقابل ظالم بلند شد هنوز بر افراشته است. محمد حیدری جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 جامدادی همه چیز از اربعین سال ۱۴۰۱ شروع شد. کارگاه اربعین، جایی که خانم‌های هیأت محبان المهدی(عج) روستای بویری استان بوشهر تصمیم گرفتند با دستان خودشان هدایایی برای زائران و خادمان امام حسین(ع) در پیاده‌روی اربعین تهیه کنند و بفرستند. ما تاکید داشتیم که هدیه‌هایمان را با دست خودمان بسازیم چون در آن چند روز قبل از اربعین حضور نوجوان‌ها در محیط هیأت و انجام یک کار ارزشمند تأثیر بسزایی در حال معنوی بچه‌ها داشت و بسیاری برات کربلایشان را در همان چند روز کارگاه اربعین گرفتند و کربلایی شدند. خیلی‌ها هم که شرایط رفتن نداشتند می‌گفتند این هدیه‌ها را درست می‌کنند که به نیابت از آنها به کربلا بروند. سال اول سرمدادی با طرح عروسک دختر چادری و پرچم ایران و عراق را ساختیم. سال ۱۴۰۲ هم کیف نمدی طرح حرم امام حسین (ع) را ساختیم و روانه‌ی طریق عاشقی کردیم. اما اربعین سال ۱۴۰۳ عجیب ذهنم درگیر فلسطین بود. قدس، غزه، شهدا، پرچم همه‌‌ی این کلمات در ذهنم رژه می‌رفتند. از خود امام حسین(ع) کمک خواستم که چیزی را به دلم بیاندازد که هم یادی از قدس و مظلومیت مردم غزه بکنیم و هم هدایای زیبایی برای پیاده‌روی اربعین در کربلا بفرستیم. گوشی را روشن کردم پرچم فلسطین را نگاه می‌کردم هرچه بالا و پایینش می‌کردم چیزی جز یک پرچم نمی‌دیدم! با خودم گفتم یعنی پرچم سفارش بدهیم و بفرستیم. نه ما می‌خواهیم با دست خودمان هدایا را آماده کنیم. ناگهان صدایی در ذهنم نجوا کرد جامدادی! جامدادی با طرح پرچم فلسطین. بیشتر که دقت کردم دیدم این سه گوش کنار پرچم می‌تواند دَرِ جامدادی باشد و سه رنگ دیگر تنه‌ جامدادی. «آره همینه خودشه.» گرمای عجیبی در وجودم شعله کشید از امام حسین تشکر کردم که راه را نشانم داد. در طول پنج روز مداوم با حضور پرشور و خالصانه‌ی اعضای هیأت از کودکان تا نوجوان و مادران و حتی مادربزرگ‌هایمان ۱۷۰ جامدادی نمدی با طرح پرچم فلسطین دوختیم. وسط همه جامدادی‌ها این جمله را حک کردیم: کربلا طریق القدس. انشاالله به زودی در جشن آزادی قدس این جامدادی‌ها را به خود کودکان فلسطینی هدیه بدهیم. فاطمه غلامی جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | روستای بویری حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خون سیّد رو زمین نموند روبروی تلویزیون ایستاد. صدای اخبار را زیاد کرد. گوینده ضمن پخش موشک باران جزئیات خبر را پخش می‌کرد. لبخندی روی لبش آمد. دستی روی موهای سپیدش کشید‌. یا علی گفت... از جایش بلند شد. دکمه‌های پیراهن سیاهش را باز کرد. روبه تلویزون بلند صدا زد: عیال پیرهن سفیدمو بی‌زحمت بیار. عیال سرش را از نیم در آشپزخانه بیرون آورد گفت: حاجی حالت خوبه؟ مگه عزادار نبودی؟ - انا من المجرمین المنتقمون... تا قبل از انتقام عزادار بودم الان دلشادم که سید خونش روی زمین نموند... نیلوفر شجاعی‌راد چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 پسرم نصرالله پدر بوشهری از تغییر نام فرزندش پس از شنیدن خبر شهادت سید می‌گوید. محمد سیفی دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
جای خالی رجزخوانی سیدحسن روایت فاطمه احمدی | بوشهر
📌 جایِ خالیِ رجزخوانی سیدحسن در حال و هوای خواندن کتاب «اهالی تپه‌ی ندبه‌ها»یِ حاج آقا قنبریان هستم‌. بدنم داغ می‌کند. باورم نمی‌شود که نمی‌شود! مات و مبهوت مانده‌ام و بسان یتیم‌شدگان پشت میز مطالعه خشکم می‌زند. صدای گریه‌ی بابا را که به هق‌هق افتاده، می‌شنوم. تو گویی زمان به تکرار افتاده است. درست مثل لحظه‌ی شنیدن رفتن حاج قاسم، این‌بار هم آبجی خدیجه، بغض‌آلود خبر قطعی رفتن را می‌دهد، خبر از رفتن سید حسن نصرالله! رهبر و مبارز و مجاهد جبهه‌ی مقاومت! - آجی! تایید کردن! سید حسنُ شهیدش کردن! یک‌آن کربلا در مقابلم مجسّم و مرور می‌شود و این جملات در ذهنم تداعی می‌شود و دفترچه یادداشت گوشی‌ام، مأمنم می‌شود: کربلا گوشه‌ای از جغرافیا و عاشورا لحظه‌ای از زمان، در محصور اوراق کتب تاریخ نیست که دستی آن‌ها را ورق بزند و مرثیه‌خوانی آن‌ها را به عزا بنشیند؟ رفتن سیدحسن را می‌بینم و لرزش تن و ریزش اشک از چشمان کودکان غزه و لبنانی در خاطرم تداعی می‌شود. او که وجودش سراسر حماسه و دفاع از مظلوم بود. او که فریاد ممتد و خستگی‌ناپذیرش، فریادِ اعتراض بر گوش‌های کری بود که شکم‌هاشان از حرام پر شده بود. و اینک خون سید حسن است که تمام عالم را به بانگ الرحیل، به کربلا فرامی‌خواند. و فلسطین را، لبنان را و غزه را کربلایی دیگر است؛ کربلایی که دوباره مقاومت را، صلابت و عشق و مبارزه را به تماشا ایستاده است. صدای گریه‌‌ی خاموش شده در گلوی کودکان را می‌بینم و شش ماهه‌ را... صدای گریه‌ای که نه در طلب آب، که به فریادخواهی تمام کودکان مظلوم عالم برخاسته است. آری؛ همه‌ی زمان، کربلا و همه‌ی تاریخ، عاشوراست. صدای فریاد بلند است و این‌ خون‌ها تمام مسلمانان را ندا می‌دهد: ای مسلمان‌‌ها؛ نا‌مسلمان گشته‌ایم. روزها از پی هم می‌گذرند و فریاد یاری‌خواستن مستضعفین، در گوش جان زمان، طنین انداخته است. فریاد یاری‌خواستن‌شان؛ هر روز بلندتر از دیروز! فریادی که وجدانِ خفته‌ی هر دردمندی را بیدار می‌کند. صدای هل من ناصر سیدحسن خیلی وقت است که در گوش زمان طنین افکنده و مگر نه این بود که «هرکس صدای مظلومی را بشنود و او را یاری نکند، مسلمان نخواهد بود!!» و قصه‌ی شهادت سید حسن، قصه‌ای آشنا در تاریخ است‌، درست مثل قصه‌ی «اهالی تپه‌ی ندبه‌»ی قنبریان، گروهی که معادله جنگ را با خروج از میدان نبرد و بی‌طرفی خود به نفع یزید رقم زدند و شاید اگر سکوت و بی‌طرفی عده‌ای نبود، الان نیز سید حسن در کنارمان می‌بود‌ و با رجزهایش لرزه به اندام حرام‌زاده‌ها می‌انداخت... فاطمه احمدی یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
به قول امام(ره): همه شعر است! روایت فاطمه احمدی | بوشهر
📌 به قول امام(ره): هَمَه شعر است! آرام و قرار از وجودم رخت بسته، روحانی مبارز و محور جبهه‌ی مقاومت که به وقت سخنرانی‌اش، تمام کارهایم را تعطیل می‌کردم و میخ‌کوب، پای صحبت‌هایش می‌نشستم، حالا دیگر در میان‌مان نیست و بعد از شهادتش تمام وجودم، علی الدنیا بعدک العفا می‌خواند. وجودم پر از خشم بود. فکر اینکه؛ اگر بلافاصله بعد از شهادت اسماعیل هنیه، حرکتی زده بودیم، الان سید بین‌مان بود، مثل خوره به جانم افتاده بود و تف و لعنت بود که نثار محافظه‌کارانِ عافیت‌طلب می‌کردم‌. در همین حس و حال بودم که رسیدیم به شب عملیات طوفانی ایران علیه اسرائیل و ورق به معنای واقعی کلمه برگشت. پیش خودم احسنت جانانه‌ای گفتم و بر پدر و مادر تمام تصمیم‌گیرندگان عملیات، رحمتی فرستادم. پذیرفتم که شرایط، شرایط جنگ است و گفتم نوبتی هم که باشد، حالا دیگر نوبت من است. گوشی از دستم نمی‌افتاد. ساعت‌ها با دوستان مجازی و تلفنی از اهمیت حمله‌ی اخیر و وقایع بعد از آن حرف می‌زدم. امشب در یکی از گروه‌ها که عضو بودم، پیامی آمد: - بچه‌ها درسته نتانیاهو توئیت زده و مقر نماز جمعه فردا را تهدید به حمله کرده!؟ خونم به بیشتر از پیش به جوش آمد و ناگفته نماند، از دست و پا زدن‌های آخر رژیم‌ عنکبوتی اسرائیل، خنده‌ام نیز گرفت. از قول حضرت امام(ره) پاسخش را دادم: «این‌ها به مردم این‌قدر بزرگ نشان داده بودند مسائل را که مردم خیال می‌کردند که اگر الآن یک حرفی بزنیم، یک‌دفعه چتربازهای آمریکا می‌آیند می‌ریزند و ایران را خراب می‌کنند. حتی بعضی‌ها آمده بودند به من می‌گفتند که شما نمانید اینجا شب. خوب، آقا این شعر است که این‌ها می‌گویند!» فاطمه احمدی پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
جنگن دی، جنگ. سر آقا به سلامت روایت فاطمه احمدی | بوشهر
📌 جنگِن دی، جنگ. سر آقا به سلامت به بهانه‌ی قدم‌نورسیده‌ی دایی مجتبی، دیروز رفتم خانه‌شان. نی‌نی و زن‌دایی تازه از بیمارستان ترخیص شده بودند. گریه‌های ممتد نی‌نی، مادر ۷۰ ساله‌ی زن دایی را بر آن داشت تا به قول خودش در حرکتی ناجوان‌مردانه نی نی را قنداق کند. رفتم کمک‌اش. اولین‌بار بود که از نزدیک می‌دیدمش. دست خودم نیست، علاقه‌ی ذاتیِ وافری به افراد مسن جمع و به خصوص خوش‌سر زبان دارم. نگاه‌های مادرانه به نوه‌اش دیدنی بود. همزمان که نی‌نی را قنداق می‌کرد با لهجه‌ی خودمانی شروع کرد به صحبت کردن: - مهدیه؛ دِی، خوش اومدی به دنیایی که دوست و دشمنت هَنی معلوم نی! مُو سید حسن‌مو شِهید کِردِن دُشمِنون؛ وگرنه سور گُتّی (بزرگی) باید سیت می‌گرفتُم. قنداقه، کارش خود را کرد و گریه‌ی مهدیه بند آمد. دوست داشتم بیشتر باهاش هم‌کلام بشم. - بی‌بی‌جان خبر داری که فردا آقا می‌خواد نماز جمعه‌ی تهران اقامه کنه؟ سرش را چرخاند سمتم و آرام چشمانش را بست. - اِی کُربون سِرش! ها دِی، خبر دارُم. وجودش سالم بِشِت به حق آقا امام زمان. دلمُو کُرصِن (قُرص) به بودنش. همین‌را که گفتم مقدمه‌ای شد برای هم‌صحبتی بیشتر. - فاطمه؛ دِی، موقع بمبارون بوشهر شما نبیدین. می‌زدن که دنیا تو سِرِت فیکِه (سوت) می‌کشید. زهلمونم می‌رفت؛ ولی وطن‌مو دوست می‌داشتیم، آقای خمینی دوست می‌داشتیم و پذیرفته بیدیم جنگِن و با همه‌ی سختیاش داشتیم زندگی هم می‌کردیم. مُو شهادت شهیدباهنر، رجایی، بهشتی و ... همه‌شونو بودم. آهی می‌کشد و می‌گوید: الانم لفتش دادِن، اگه بعد اسماعیل هنیه جوابشو داده بودیم، الان ایطور سرمو در نمیومد که سیدحسن‌مو هم شهید کنن! دشمن ذاتش همیه، هر چه بیشتر پا پس بکشی، بیشتر پیشروی می‌کنه. جنگِن دِی، جنگ، سر آقا به سلامت. آرامشی عجیب در صحبت‌های نسلی که جنگ را دیده بود، به خوبی حس می‌شد. فاطمه احمدی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 سید نزدیک‌های ساعت ۱۶:۰۰ عصر بود، دستانم مملو از گل و کاهی بود که می‌خواستم به ستون‌های حسینیه برای آماده‌سازی هیئت بزنم، پیش خودم گفتم «کار خیلی سختی هستا» اما ارزشش را دارد، داشتم از پله می‌آمدم پایین که نگاه کنم ببینم چقدر دیگه از کار مانده است، پاهایم به پله پایین نرسیده بود که یکی از بچه‌ها خبر داد، سید حسن نصرالله را به شهادت رساندند؟! بدنم کامل بی‌جان شد، پاهایم نای راه رفتن نداشت، فقط نگاه کردم و یک آن رفتم سروقت گوشی‌ام تا گوگل را باز کنم که شاید خبر شایعه باشد، خبر ترور سید حسن تیتر تمامی فضاهای مجازی شده بود، نشستم و سکوتی که کل حسینیه را در بر ‌گرفته بود را نظاره می‌کردم، صوت مداحی خاموش شد، اشک بود که از چشم‌های بچه‌ها می‌ریخت، باور اینکه بعد از سردار و آقای رئیسی و شهید هنیه نوبت به سید رسیده بود برایمان خیلی سخت و اصلا باور کردنی نبود، آخر سید آدم کمی نبود، انسانی به تمام معنا؛ بهشتی زمانی برای خودش بود که از ۱۷ سالگی در میدان مبارزه مقابل ظلم بود و کمر خستگی را شکسته بود. در سکوت گوشه‌ای نشستم و به دیوارهای بی‌تحرک و بی‌روح نگاه می‌کردم، از یک لحاظ دل خودم خون بود و از آنطرف نگران آقای عزیزمان بودم که سید خیلی خیلی برایش عزیز بود و به نوعی چرخه حرکت خطه عرب در دستان و فکر او می‌چرخید و حال آن را به بدترین شکل ترور کرده بودند. مروری بر تاریخ می‌کنم، امسال سال شهادت شده بود، شهدای عزیزی که شبیه مولایمان امیرالمومنین (شهید رئیسی، هنیه، سید حسن) همه در سن ۶۳ سالگی به درجه رفیع شهادت رسیده بودند. چقدر دلم سوخت، و خود را در جایگاه خود سنجیدم که طی این سن چه کرده‌ام و چقدر کم گذاشته‌ام، و نمونه بارزی چون سید در بطن جنگ و جهاد در سنین ۱۷ سالگی درگیر مسیری می‌شود که مبارزه با ظلم و در جبهه حق بودن را با هیچ چیز دنیا عوض نمی‌کند، و من در آن سن درگیر این کلاس و آن کلاس بودم که آمال و آرزوهایم را برآورده کنم، آن سر دنیا جوانی با سن کم در تلاش بود که حقی را سرجایش بنشاند، تا هم کمکی به حرکت و فهم خودش باشد و هم بتواند مسیر حرکت مردم در ابعاد مختلف جامعه‌اش را تغییر بدهد. چند روز خودم را درگیر کار کردم تا غم سید کمی رهایم کند اما مگر می‌شود، مسیر را طوری تعریف کنیم که از چرخه رشد خودت دور شوی، چراها و چگونگی‌ها را حذف کنی و خود را به فراموشی بسپاری که سید به آن بزرگی را کشتند ما کجای کاریم و سرگرم روزمرگی‌هایمان شویم. اما غافل از اینکه سید سید بود و من من، هر کدام به نوعی در قبال جامعه اسلامی مسئولیت داریم و نمی‌توانیم از آن فرار کنیم. هر چقدر خودم را درگیر کار و مشغله‌ها کردم باز شهادت سید من را به خود برمی‌گرداند و آنجا بود که دیگر نتوانستم خود را گول بزنم و با خود عهد بستم علاوه بر کار باید به دنبال فهمم از خود و جامعه‌ام بروم تا جوابی برای چرایی‌هایم پیدا کنم، با پرس و جو از این و آن بعد از چند روز به این رسیدم که برای این درگیری ذهنی‌ام باید سراغ افرادی بروم که به تمام معنا در وسط میدان بوده‌اند و انقلابی را به عرصه ظهور رسانده‌اند، ایمانی که با عملشان رقم خورده بود و در این برهه زمانی شهادت سید شروع آن بود که به زندگینامه سید رجوع کنم و ببینم سید چه کارهایی کرده است و از کجا به کجا رسیده و آنجا بود که مسیر حرکت من به کل تغییر کرد. اعظم کهنسال سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 پیروزی یا شهادت جسارت کرده بودند و اقدام به ترور مهمان عزیزمان در تهران کردند. از او چیز زیادی نمی‌دانستم؛ جز اینکه رهبر جنبش حماس بود و خاندان‌اش نیز زندگی مجاهدانه‌ای داشتند و چندین تن از عزیزانش نیز به شهادت رسیده بودند. ولی همین اطلاعات کافی بود برای اینکه بدانم چه بزرگ‌مردی را ازمان گرفتند و جز خجالت و شرمندگی چیزی‌اش برای‌مان نمانده بود! با خودم کلنجار می‌رفتم: «مفت مفت انسان‌هایی را از دست می‌دهیم که خدا می‌داند چه خون‌دل‌ها خورده‌اند تا خود، خانواده و امت‌شان، این‌گونه ایمان را و جهاد را نفس بکشند و زندگی کنند... .» اندوه اگر در دل‌مان ریشه دوانده بود؛ امّا ناامیدمان نکرده بود و تو گویی رفتن‌ش، فرصتی ایجاد کرده بود برای شناخت بیشتر شهید هتیّه و حالا یحیی السنوار؛ جانشینش. تمام بیانات و مکاتبات سابق او با رهبری را خواندم. ایمان، ایمان و ایمان جان‌مایه‌ی تمام کلام و سخن‌هایش بود. برایم جالب بود از یحیی السنوار نیز بیشتر بدانم. قبل از سفر اربعین از او جمله‌ای دیدم که هر شنونده‌ای را به خود می‌آورد و اتمام حجتی بود با تمام کسانی که ظلم به انسانیت مساله‌شان و با همه‌ی کسانی که خود را هم‌سرنوشت مردم فلسطین می‌دیدند: «صلح و مذاکره درکار نیست یا پیروز می‌شویم یا کربلاء رخ می‌دهد.» می‌بینی؟! هیچ خط میانه‌ای در کار نبوده و نیست! مردان خدا و مبارزین در راهش، نیک می‌دانند که در کارزار حق و باطل، هیچ خط وسطی وجود ندارد! و حالا السنوار است که با رفتنش نیز چون اسمش به تمام خفتگان، حیات می‌بخشد و همه‌ی ما را فرا می‌خواند که پیش رویم، پیش رویم در مسیری که شروع کرده‌اند و تهش به قول یحیی السّنوار «و إنه لجهاد نصر أو استشهاد..‌.» فاطمه احمدی جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا