eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
آوارگی: غربت در وطن روایت صبری الفرا | غزه
📌 آوارگی: غربت در وطن با اینکه در دل نوار غزه زندگی می‌کنیم، اما غربت از هر سو ما را احاطه کرده است. کجاییم؟ خانه‌هایمان کجا هستند؟ سرپناهمان کجاست؟ در میان چهره‌هایی که از هر گوشه از سرزمین ما آمده‌اند، سرگردانیم. در میان قیمت‌های سرسام‌آور گم شده‌ایم. در خیابان‌هایی که هرگز فکر نمی‌کردیم روزی به آن‌ها برسیم، سردرگمیم. چرا به اینجا آمدیم؟ آن‌هم با این شرایط! در صف‌های طولانی آب حیرانیم، در حالی که مناطق وسیعی پر از چادر را می‌بینیم، مناطقی که تنها با چادرهایشان که در زمان جنگ برپا شدند، شناخته‌ایم. در دریای خاطراتی غرق شده‌ایم که از شدت دلتنگی و اشتیاق، قلب‌هایمان را می‌شکنند. مکان‌هایی که در آن‌ها خاطراتمان را ساختیم، یا ترک کرده‌ایم یا توسط دشمن ویران شده‌اند. حتی دوستانمان پراکنده و از هم جدا شده‌اند. نه مکانی برایمان مانده و نه رفیقی. به یاد دوست و خویشاوند نزدیکم، محیی، می‌افتم. در ماه‌های آخر پیش از این طوفان، همیشه با هم بودیم؛ از غروب تا سپیده‌دم، مگر به ندرت. همین‌طور با خالد و کریم، در «طبقه»؛ طبقه بالای خانه‌مان، جایی که خالی بود و کسی در آن سکونت نداشت. اما خاطراتمان، بوی قلیان، تجهیزات آن، کارت‌های بازی، و نغمه‌های عبدالحلیم هنوز در آنجا زنده‌اند. تنها چند دقیقه می‌توانست ما را از هم جدا کند. اما حالا، مسافت‌ها، آوارگی، حمل‌ونقل دشوار، و نگرانی از خطرات جاده ما را از هم جدا کرده است. وقتی که باید به خاطر شرایط موجود، میان خان‌یونس و رفح، شتاب‌زده و پیش از غروب آفتاب، بازگردیم. نوار غزه، با وجود اینکه تنها چند کیلومتر وسعت دارد و می‌توان کل آن را از مرز مصر در جنوب تا مرز سرزمین‌های اشغالی در شمال، ظرف یک ساعت طی کرد، اما حالا انگار میان ما کشورها و فاصله‌های عظیمی قرار گرفته است. پیش از تصمیم به دیدار یکدیگر، باید بارها و بارها فکر کنیم. هر روز و در هر لحظه این سوال به ذهنم می‌آید: اینجا چه می‌کنم؟ چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ و چرا؟ سوالاتی که مغزت را آشفته می‌کنند، تو را از خودت بی‌خود می‌سازند، و در زندانی بسته همچون همین نوار غزه، جایی که همه بر نابودیت توافق کرده‌اند، اسیرت می‌کنند. این متن را صبری، بین اول تا بیستم ژانویه ۲۰۲۴ نوشته است و قصد دارد تا بازگشت به خانه‌اش به آن ادامه دهد. اما تصمیم گرفت پیش از تکمیل آن را منتشر کند و نوشت: «این داستان تا زمانی که آوارگی ادامه دارد، ادامه خواهد داشت.» صبري الفرا دی ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/72 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
آقای قاضی روایت خاطره کشکولی | شیراز
📌 آقای قاضی بغلش پر بود از جزوه، نمونه سؤال و کتاب. در را بست و همه را روی اُپن آشپزخانه ریخت. - اینا دیگه چی چیه، بقیه رو خوندی باز رفتی گرفتی! مثل همیشه از راه نرسیده کتری را پر کرد از آب و گذاشت روی گاز، یادم نمی‌آید تا به حال بعد از ۱۰ سال زندگی گفته باشد «خانم چایی دم کن». اصلاً او به من می‌گوید: «تو هم چایی می.خوری؟» یا روزی غذا نباشد غر بزند و بداخلاقی کند. حسن‌خلقش شهره فامیل است. اما چند سال است حرصم را از تلمبار کردن کتاب‌های حقوق درآورده. از هرکدام چند صفحه می‌خواند و می‌گذارد کنار. درست نمی‌دانم هضم این رشته برایش سخت است یا دوستش ندارد. اما هربار ایراد می‌گیرم، می‌گوید: «بده می‌خام بشم آقای قاضی ؟» خدا پیرش کند اما نه پیر غرغرو که تلافی خوش اخلاقی این سال‌ها را دربیاورد. ولی نشده یک آزمون را برود یا سر وقت برسد. جزوه‌ها را روی هم چیدم و از توی بشقاب نان خرمایی برداشتم. - سید مصطفی جان! بچه‌ها نظرت راجع به رشته حقوق و قضاوت چیه، چرا درست دل نمی‌دی؟ وقتی آمد قوری را روی کتری بگذارد بخارش دستش را سوزاند و گفت: «می‌سوزونه» - چی - اگر اشتباه بگی، حق مردمو نگیری از ظالم، حکم بد و ناحق بدی و خدا رو درنظر نگیری می‌سوزنتت. از کنارم رد شد و جلوی آینه قدی توی پذیرایی ایستاد - دیدی این دوتا قاضی رو ترور کردن، کارشون سخت بود با یه مشت منافق و بیت‌المال‌خور طرف بودن. دنیا نتونست بسوزونشون، چون داشتن برای خدا می‌سوختن. پشت سرش ایستادم، چند روز قبل آرایشگاه رفته بود. اما عین همیشه خط پشت گردنش کج بود. تکه موی رشد کرده پشت گردنش را گرفتم - نگا تورخدا، حالا بگو چرا با این وجود دست برنمیداری. معلومه ترسم داری. شانه را برداشت کشید روی موهایی که سفیدیش بیشتر از سیاهیش بود و گفت: «ترس از خدا و سختی این مسئولیت، توی خوندن و جلو رفتن مرددم می‌کنه.» دلم نمی‌خواست این جواب‌ها را بشنوم. با اینکه همسرم هست اما یک آدم معتقد، صالح و مقید حیف است که مردد باشد. این جور آدم‌ها نروند توی یک مسئولیت و بدرد ملت بخورند، پس چه کسی باید برود. نگاهی به ارتفاع جزوه‌ها کردم. نمی‌دانم عاقبت این جزوه‌ها و کتاب‌ها چه می‌شود. باز تهدیدش کردم و گفتم: «نخونی کیلویی می‌فروشمشون...» قاضی شدن سخته اونم نه هر قاضی شدنی. باید مثل این دوشهید بود که جان شیرین بدهی نه پول شیرینی بگیری. خاطره کشکولی یک‌شنبه | ۳۰ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
هم‌سرنوشتی - ۴.mp3
7.82M
📌 🎧 هم‌سرنوشتی - ۴ - رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله و وعده‌ی صادق خدا که می‌گه... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
امیر: دوست و راهنمای شهیدم... روایت رضوان أبو معمر | غزه
📌 امیر: دوست و راهنمای شهیدم... تو و خانواده‌ام را در یک روز از دست دادم، بلکه در یک دقیقه. چه کرده بودم که زندگی این‌چنین بی‌رحمانه با قلبم رفتار کرد تا تو و عزیزانم را همزمان از من بگیرد؟ به خدا قسم، ای عزیز دلم، این غم برایم بسیار سنگین است! تو بهترین دوست، عاقل‌ترین فرد و نجیب‌ترینِ انسان‌‌ها بودی. پسرخاله‌ام، همراه زندگیم، راهنما‌ و انگیزه‌بخشم، «امیر»! کمرِ تکیه‌گاهم را شکستی و قلبم را به درد آوردی. به خدا قسم، اگر تا پایان عمر برایت گریه کنم و در رثایت بنویسم، باز هم کافی نیست. در بهشت دیدارت خواهم کرد، همان مقامی که به آن عشق می‌ورزیدی و بارها از آن برایم گفته بودی، ای بهترین همراهان. بگذارید از این چهره‌ی دوست‌داشتنی برایتان بگویم. این امیر است، پسرخاله‌ام و همراه همیشگی‌ام از کودکی. ما با هم به مهدکودک رفتیم، کوچه‌های محله شاهد دویدن‌هایمان بود، در دبستان با هم ممتاز بودیم، و خانه‌ی خانواده‌اش شاهد لحظات ساده‌ و صمیمی‌مان، مثل خوردن خیار و ماست بود. صبح‌ها و عصرها قهوه‌مان را با عشق و خنده‌های بلند می‌نوشیدیم. دانشگاه ما شاهد ملاقات‌هایمان بود و بسته‌های چیپس "لیون" با طعم فلفل و لیمو یادآور روزهایی است که آن را با هم می‌خوردیم. او عاشق پوملو و شکلات بود و خاطرات بی‌شماری که بر جا گذاشته‌ایم، گواهی بر عمق این دوستی است. امیر ۲۲ ساله، حافظ قرآن کریم و دارای اجازه‌نامه‌ی قرائت بود. صدای زیبایش در تلاوت قرآن دل هر شنونده‌ای را می‌برد. امسال با نمره‌ی عالی از دانشگاه اسلامی غزه در رشته اصول دین فارغ‌التحصیل شد. او آرزو داشت از غزه خارج شود تا تحصیلاتش را در مقطع کارشناسی ارشد در رشته مقایسه ادیان ادامه دهد. همیشه می‌گفت: «این رشته آسان نیست و هر کسی نمی‌تواند آن را بخواند، اما من می‌خوانمش». شهادت می‌دهم که ذهن پخته و دانایش شایسته این رشته بود؛ ذهنی که وزنش برابر تمام دنیا بود. به خدا قسم، مثل او را در زندگی‌ام ندیده‌ام. امیر عاشق زندگی بود. او همیشه مرا برای نوشیدن قهوه، رفتن به دریا و تماشای فوتبال دعوت می‌کرد. عاشق لیگ برتر انگلیس بود، طرفدار منچسترسیتی و گواردیولا، و شیفته بارسلونا. واکنش‌هایش هنگام گل زدن تیم محبوبش در ال‌کلاسیکو از یادم نمی‌رود. همچنین، او در شطرنج مهارت داشت و حرفه‌ای بازی می‌کرد. از کارهایی که تنها من و برخی نزدیکانش می‌دانیم، این است که هیچ‌گاه درخواست کسی را رد نمی‌کرد، چه نزدیک و چه غریبه. در زمان جنگ غزه، او مسافت‌های طولانی را می‌پیمود تا به نیازمندان کمک کند، حتی اگر اندک باشد. او دیگران را بر خود مقدم می‌دانست و هرگز کسی را ناامید نمی‌کرد. به خدا قسم، آرزو داشت به سرزمین‌های دور برود و اسلام را تبلیغ کند. او شایسته‌ی این مقام بود، چرا که از نیکوکاران بود؛ نیکوکارانی که در بالاترین درجات ایمان قرار دارند. هر وقت از مقام نیکوکاران برایم سخن می‌گفت، شوق و عشق رسیدن به آن را در چشمانش می‌دیدم. عزیز دلم، دوست، راهنما و نیکوکارم، «امیر سامی ابومعمر»! به امید دیدار نزدیک در بهشت، ای حبیب قلبم. رضوان أبو معمر آذر ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/67 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
سوژه - تشییع - قاضی روایت محمدصادق رویگر | قم