eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
رعنا مرادی‌نسباز آغاز نور بود .mp3
زمان: حجم: 11.56M
📌 🎧 🎵 از آغاز نور بود با صدای: لیلا محمدی رعنا مرادی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان لرستان @artlorestanir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 پنج‌شنبهٔ آخر سال راهم را گم کرده بودم. بغض بیخ گلویم را می‌سوزاند. می‌دانستم این بغض قرار است کجا بترکد... تصمیم گرفته بودم آخرین پنجشنبهٔ سال را گلزار شهدا باشم. چرا نمی‌رسم؟! مزار را باید از روی عکسی که بالای آن بود پیدا می‌کردم. سال‌ها قبل تنها رفیقم چادرم را بلافاصله بعد از خریدش قرض گرفت و یک کلام گفت: می‌خوام تبرکش کنم... آنقدر به او اعتماد داشتم که از شوق پوشیدن چادرم بگذرم و تا فردا صبر کنم. فردای آن روز من را آورد درست همین‌جا؛ روبروی همین مزار «شهید مدافع حرم اسماعیل یاراحمدی» از آن روز هر چه کردم دوباره بیایم نشد. اما امروز، همه چیز دست به دست هم داد تا بعد از کلی ماجرا اینجا باشم. بگذریم از آنچه در این چندسال گذشت... بگذریم از صحبت‌های من و شهید... بگذریم از قول و قرارهایمان... اما نگذریم از روزهایی که در اوج غم و استیصال بعد از چند سال به خوابم آمد. و من نشناختمش! حتی نام شهید فراموشم شده بود! مدام فکر می‌کردم این مرد را قبلاً دیده‌ام؟! به دنبال تائید بزرگترین تصمیم زندگی‌ام از خداوند نشانه‌ای خواسته بودم و او در خواب با لبخند تائید کرد... تا اینکه دخترک عکاسی که دلدادهٔ شهدا بود، همان روز عکس مزار شهید را استوری کرد... دیدمش! تا چشمم به عکس بالای مزار افتاد بغضم سر باز کرد. دست روی سنگ مزار کشیدم و خالی شدم. بیشتر از یک ساعت طول کشید تا بغضم خالی شود. فاتحه که تمام شد پدر شهید سر رسید. «زحمت اُفتایِ روله» «روله، روله» مدام در ذهنم تکرار می‌شد. من از همان روز با شنیدن این کلمه بغض می‌کنم. پرت می‌شوم به روزی که صدای شیوَن «روله، روله، روله» مردی مثل جریان برق من را گرفت. دو مرد دیگر با گرفتن دستانش سعی در کنترلش داشتند. و او فریاد می‌زد: «روووله مهِ می‌هاستِ جا تو بَمردیمه» پدر «شهید فرید کرم‌پور» بود. کلمهٔ «روله» بدون تغییر در ساختار، شیرین‌ترین و تلخ‌ترین معنی را می‌دهد. «روله» آوای اشاره به فرزند است. به معنای بچه، عزیز... وقتی مادر یا پدر می‌خواهند جگرگوشه‌شان را صدا بزنند، «روله» می‌گویند و قند در دلشان آب می‌شود. اما همین کلمه وقتی که دو یا چندبار تکرار شود، آوای مرگ می‌دهد که سر مزار می‌گویند: رووله، رووله، روله... آمدند و تسلیت گفتند. با دیدن اشکم به تصور اینکه از نزدیکان شهید هستم، از خداوند برایم طلب صبر کردند... دخترکی آمد با دسته‌ای گل نرگس و چند شاخه گل داوودی. سنگ مزار را بوسید و با عشق گل‌ها را روی آن چید. دوباره کنار مزار نشستم. «فدایی حضرت زینب»، فدایی را با رنگ قرمز حکاکی کرده بودند. در دل مشغول صحبت با شهید شدم؛ «منو یادتون هست؟! این چادر رو چی؟! خواسته‌امو چطور؟! وساطت کردین؟!» «بفرمایید عزیزم» سرم را که بلند کردم دخترک ناشناس چند شاخه از گل‌های نرگسی که آورده بود، دستم داد. تصور کردم داده که روی مزار بچینم. گیج پرسیدم: «چه کارشون کنم؟!» با لبخند گفت: «مال خودت، هدیه شهیدِ...» شما هم وقتی بعد از چند سال به مزار شهید سر می‌زنید و از او وساطت می‌خواهید گل هدیه می‌گیرید؟! درست همان لحظه که در دل با شک و تردید می‌پرسید وساطتم را کردید، گل هدیه می‌گیرید؟! باور نمی‌کردم. با خودم کلنجار می‌رفتم که به خودت نگیر، «تو کجا وُ وساطت کجا؟!» خوشحال بودم اما باز هم نشانه خواستم. - می‌گم می‌شه اگه... اگه وساطتتون قبول شده یه نشونهٔ دیگه هم بدین؟! من منتظر می‌مونم! ایستادم و عزم رفتن کردم. به رسم ادب نزد پدر شهید رفتم و تسلیت گفتم. تشکر کرد همین که پشت کردم گفت: «دُخترم ان‌شاءالله سی هر آرزویی که اومایَ و دِ خدا میهای، به حق ایی شهدای مدافع حرم وِت بیه!» فقط اشک می‌ریختم. حتی نمی‌توانستم تشکر کنم. لب‌هایم تکان می‌خورد اما صدایی خارج نمی‌شد... با خودم گفتم: «بیا اینم نشونهٔ بعدی. چند ساعته اینجایی، به همه حرفای تکراری زد؛ چرا دقیقا چیزی که منتظرش بودی رو از پدر شهید شنیدی؟!» با تشکر زیر لبی که گمان نمی‌کنم شنیده باشد از مزار دور شدم... «وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون ای پيامبر! هرگز گمان مبر كسانی كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.» صدای پدر شهید در گوشم پیچید: «وِ جون اسماعیلم...» فاطمه امیری پنج‌شنبه | ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آقای امام رضا چندسالی می‌شد که نرفته بودم. نرفتن که نه، نطلبیده بود. آخرین بار زمستانی بود بعد از شهادت حاج قاسم. باران بارید یا نه، یادم نمی‌آید؛ اما برف را چرا. ایضا تک تک زیارت رفتن‌ها و غذای حضرتی را. اینبارم هم زمستان بود. زمستانی بعد از شهادت خیلی‌ها. باران نبارید، اما برف چرا. در این چند سالِ دوری، خیلی فکری بودم که اگر بروم چنین کنم و چنان. اینکه بروم کنج خلوتی از حرم و زیارت‌نامه بخوانم و روضه گوش کنم. اینکه سرظهرِ بعداز نماز، سری به اتاق اشک بزنم. اینکه رو به گنبد طلایی یا پنجره فولاد قسمش دهم و ... ادامه روایت در مجله راوینا امین ماکیانی جمعه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 انگار عروسی هم برای ما لرها نشانه شده پیراهن مشکی را که پوشیدم از خانه زدم بیرون. آنطرف صف پمپ بنزین شلوغ بود و این طرف راننده کمی جلوتر ایستاد و برایم بوق زد. پیرمردی بود حدودا ۶۰ و چند ساله. هم‌مسیر بودیم. سوار شدم. تسلیت گفت. تسلیت گفتم. عصبانی بود و ناراحت. عصبانی از حرام‌زادگی دشمن و ناراحتِ از دست دادن فرماندهان. مثل خودم. گفت شنبه عروسی برادرزاده‌اش بوده. هفتصد نفری هم دعوت گرفته‌ و کارت پخش کرده‌اند. اما حالا لغو کرده‌اند مراسم را. تصمیم‌شان بر این شده عروس و داماد را ساده بفرستند سر خانه و زندگی‌شان. انگار عروسی هم برای ما لرها نشانه شده. آن از شب وعده صادق که تصویر موشک‌ها ثبت شد از یک مراسم عروسی و این از مراسمی که برگزار نشد و ساده از آن گذشتند. ساده گذشتند؛ اما ما ساده نمی‌گذریم از این جنایت. داغ سنگین است. شاید خم شویم، اما افتادن و شکستن رسم ما نیست. رسم ما ایستادگی است. مویه‌هامان بماند برای بعد. فعلا بغض‌مان رامی‌خوریم و تبدیلش می‌کنیم به خشم. با مشت به قلب‌هامان می‌کوبیم و الا به ذکر الله می‌خوانیم. یا اهل الدنیا ما شیعیان حیدریم. داغ ۱۱ گل سرخ و یک لاله پرپر به دل‌هامان است. لحظه شکوه ما غدیر و لحظه جنون‌مان، روز عاشوراست. قسم به آن بازویی که درب خیبرتان را کند و قسم بر آن سر بریده که بر نی قرآن می‌خواند. قسم به لحظه شکوه و لحظه جنون‌، رهایتان نمی‌کنیم. امین ماکیانی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خرم‌آباد، خرم به خون شهیدان نشسته‌ام روبروی بیمارستان؛ بقیه ایستاده‌اند؛ زن و مرد؛ نگران و منتظر؛ بعضی‌ها شنیده‌اند فلان آشنایشان شهید شده است، آمده‌اند برای اطمینان آمبولانس پشت آمبولانس می‌آید و می‌رود داخل. مجروح و شهید. نمی‌توانم انکارشان کنم. نمی‌توانم بگویم زن‌ها مویه نمی‌کنند و روی نمی‌خراشند. این اقتضای جنگ است. مردها مقاوم‌ترند و زن‌ها دل نازک‌تر. نشسته‌ام روبروی بیمارستان. جوانی بطری آبی دستم می‌دهد. فکر کرده من هم آشنا از دست داده‌ام. البته که اشتباه فکر نکرده. امروز همه ایران آشنای من هستند. یاد سال‌های جنگ می‌افتم. نه اینکه سنم به آن موقع قد بدهد. نه. چشم‌ها را می‌بندم و سعی میکنم آن همه روایتی که از جنگ خوانده‌ام را در ذهن تجسم کنم. آن موقع هم بمباران می‌شدیم دیگر. شهید می‌دادیم. جلوی بیمارستان‌ها شلوغ می‌شد. تخت برای مجروحین کم می‌آمد. اما دیروز ایستادیم. شعار نیست. ایستادیم. با داغ بر دل، با آه بر لب، با گره بر پیشانی. ما هنوز جنگی نکرده‌ایم که فکر شکست بیاید توی ذهن‌مان. این تازه شروع حماسه ماست. حماسه‌ای که با بسم‌الله‌اش را با خون نوشتیم. امروز خرم‌آباد، خرم به خون شهیدان است. امین ماکیانی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 من سربازم من سربازم. نه از آن‌ها که روی برجک بروم و نگهبانی بدهم. اما سربازم. سربازی که روز جمعه را در اداره آماده‌‌باش بود. صبحش از حوالی ساعت چهار، بیدار بودم. دست به گوشی، بالا و پایین کردم همه اخبار را. اول بهت‌زده شدم؛ بعد عصبانی. خبر شهادت فرماندهان که آمد اشک ریختم و تصاویر کشتار مردم عادی خونم را به جوش آورد. ترور دانشمندان هسته‌ای کلافه‌ام کرد و عمل‌نکردن پدافند خودی، نگرانم. اما سعی کردم امید را از دست ندهم. جنگ است دیگر. زد و خورد دارد. چند ساعتی در اداره بودم. بعد رفتم برای پیاده‌روی توی شهر؛ به نیت دیدن آدم‌ها. توی پارک پیرمردها نشسته بودند کنار هم. جوان‌ها قلیانشان چاق بود. بچه‌ها سرگرم بازی و دختر پسرهای جوان که بنا بر حسن ظن یحتمل نامزد بودند، دستشان توی دست هم. به بیمارستان هم سری زدم. پیکر شهدا و مجروحین را آوردند. خانواده‌های شهدا عزاداری کردند. و من هم. بیرون از بیمارستان، مغازه‌ها باز بودند. انصافا بدون شلوغی. جنسشان هم جور بود. مردم هم توی شهر در حال گشت و گذار. بعضا بیخیال؛ آنقدر که راننده ماشین پلاک تهران، آدرس قلعه را از من پرسید. فکرش را بکنید. روز حمله اسراییل به ایران، می‌خواست برود بازدید قلعه فلک‌الافلاک. و باز پیاده هی رفتم و هی چشم گرداندم. تقریبا اوضاع شهر تفاوتی نکرده بود. چند دختر و پسر قاطی هم، گوشه‌ای خارج از دید، داشتند سیگار می‌کشیدند یا سیگاری بار می‌زدند. پیرزن‌ها دور دریاچه درحال پیاده‌روی بودند. وانتی‌ها میوه‌شان را می‌فروختند و جگرکی‌ها دود منقلشان بلند بود. این‌ها را نگفتم که بگویم همه چیز عادی است؛ که نیست. امروز ما غافلگیر شدیم‌. امروز خون دادیم. غمگین شدیم‌. بهت‌زده شدیم. گریه کردیم. اما نترسیدیم. این را بگذارید کنار تصویرهای منتشر شده از سرزمین‌های اشغالی. از ترس احتمال حمله ایران، خالی کرده بودند فروشگاه‌ها را. می‌فهمید از ترس حمله نه، از ترس احتمالش. آنوقت اینجا طرف توی پارک دراز کشیده بود رو به سمت کوهی که از پشتش دود انفجار پادگان بلند بود و دود قلیانش را می‌داد بیرون. هفت و هشت بود که رسیدم خانه و از آن موقع دوباره گوشی به دست، دارم هی بالا و پایین می‌کنم اخبار را. ورق برگشته. پدافندها مشغول شکار f-35 و ریزپرنده‌ها هستند و موشک‌ها می‌روند که بخورند به اهدافشان. دوباره خودمان را پیدا کرده‌ایم. حالا وقتش است فریاد بکشیم آی حرام‌زاده‌ها ما هنوز زنده‌ایم. نباید شب ولایت مولا، سراغ امتحان‌کردن ما می‌آمدید. اما حالا که آمدید، باکی نیست‌. بمانید و ببینید آنچه را بر سرتان می‌آوریم. امین ماکیانی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 رفیق شفیق ما لرها از برنو خیلی خاطره داریم. رفیق شفیق هستیم یک جورایی. از آن زمان که توی کوه‌ها مقابل دشمن می‌جنگیدیم همراهمان بوده. بعد مثلا روزهای اول جنگ، وقتی رزمنده‌ها می‌خواستند بروند جبهه، برنوی پدر را می‌انداختند روی دوش و راهی می‌شدند. بعدتر شد مهمان عروسی‌هایمان. خیلی چیزها هم با آن شکار کرده‌ایم؛ کَل، میش، دشمن، خائن. حالا باز به تصویر کنید، این‌بار هم رفیق قدیمی برای شکار به میدان آمده. تا چه گیرش بیاید؛ دشمن یا خائن! پ.ن۱: گشت ایست-بازرسی خودجوش مردمی در روستاهای اطراف خرم‌آباد. پ.ن۲: خودرو حامل پهپاد برای خرابکاری در خرم‌آباد شناسایی و دستگیر شد. امین ماکیانی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 احمق‌ها اینجا ایران است... همین هفته قبل، بحث داغ ما در فضای مجازی، اختلاف بر سر راهپیمایی عید غدیر بود. اینکه مواکب باید پخش باشند در سطح شهر یا در یک نقطه تجمع کنند. و مثلا خود من که موافق با تجمع پراکنده بودم، مطلبی نوشتم از کجا تا کجا و استدلال‌ها آوردم فراوان که انتشارش را گذاشتم برای روزهای بعد از عید. حالا شما حمله کردید و یک نمونه‌اش اینکه همه متفق شده‌ایم بر اصل تجمع در همان نقطه مورد بحث و تنها اختلاف‌مان این است که خیبرهامان را سرتان آوار کنیم یا خرمشهرها را. و بسته بودید که مردم بریزند فروشگاه‌ها را ... ادامه روایت در مجله راوینا امین ماکیانی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ما ادامه‌داریم... بخش اول مهر، تسبیح، شارژر، هندزفری و پلاستیک برای کفش‌هایم را برمی‌دارم. ماشین می‌رسد و سوار می‌شوم. به راننده سلام می‌کنم. می‌گوید: «دیدین هشت منطقه از تهران رو زدن؟!» آرام می‌گویم «بله». آنقدر آرام که دیگر حرفش را ادامه نمی‌دهد. آفتاب ظهر، نفسم را گرفته. شیشه ماشین را پایین‌ می‌دهم. می‌روم توی پوشه موسیقی‌ها و صوتی از سید حسن نصرالله را پخش می‌کنم. عربی است و بیشترش را نمی‌فهمم اما همین که صدای سید حسن به گوشم می‌رسد بغض می‌کنم. از سحر که اخبار را شنیده‌ام بغض دارم اما دلم نمی‌خواهد گریه کنم. چشم می‌دوزم به خیابان‌های خلوتِ ظهرِ جمعه‌ی خرم‌آباد. چنارها با سایه‌شان خیابان‌های شهر را آرام در آغوش گرفته‌اند. آنقدر آرام که انگار نه انگار از سحر تا آن ساعت بارها و بارها به کشورمان حمله شده. ایستگاه‌های صلواتی کوچک و بزرگ غدیر را در مسیر می‌بینم، اما تهی از شادی. باید به خودم امید بدهم. ‌قطعه‌ای از ابوذر روحی پخش می‌کنم: غیرت ایرانی ما دیدن دارد نسل سلیمانی ما دیدن دارد در دل حیفا و تل‌آویو به زودی شور رجزخوانی ما دیدن دارد سرم را که بالا می‌آورم، رسیده‌ایم بلوار شورا. دورتر از مصلی پیاده می‌شوم تا همراه مردم حرکت کنم. پسری معلول جلوتر از من، همراه خانواده‌اش حرکت می‌کند. می‌خواهم از ورودی مصلی فیلم بگیرم که خانمی گیر می‌دهد و نهی‌ام می‌کند. از گیت بازرسی عبور می‌کنم. گوشی‌ام داغ شده و هشدار می‌دهد. می‌ایستم زیر سایه درختی تا خنک شود. مأموری به سمتم می‌آید: «چرا فیلم می‌گرفتی؟!» آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم «برای تولید محتوا در فضای مجازی» حتما همان خانم گزارشم را داده! - برای کجا کار می‌کنی؟ - حوزه هنری! البته فیلم‌ها را برای پیج شخصی می‌گیرم. همینکه «حوزه هنری» را می‌شنود نرم می‌شود و با تذکری کوچک، می‌خواهد بروم. وارد مصلی شدم. تقریباً پر شده بود از مادران و دختران ایرانی. دختری ده دوازده ساله پرچم به دوش وارد مصلی شد. با خودم می‌گویم «ای پرچمت ما را کفن» و حسرتی عجیب همه وجودم را درمی‌نوردد. حسرت از اینکه کاش آنقدر به درد ایران می‌خوردم که دشمن در به در دنبال من هم می‌آمد برای ترور! سر می‌چرخانم بین این همه زن که جز در مُحَرم و راهپیمایی‌ها نمی‌توانم ببینمشان. خیلی‌ها بچه‌هایشان را هم آورده‌اند، حتی شیرخوارهای چهار پنج ماهه را. مادری هر چه بغض از اسراییل دارد در شیشه شیر ریخته و داده دست کودکش. او هم با ولع می‌خورد! با خودم می‌گویم: «ما ادامه‌داریم... آن‌ها حریف ما نمی‌شوند» خطبه‌ها شروع شده. امام جمعه جمله‌ای می‌گوید و از دهان همه الله‌اکبری به آسمان بلند می‌شود. نگاهی به اخبار می‌اندازم. تصاویر شهدا را با دوستان شهیدشان، حاج قاسم، سید رضی و... می‌بینم. این همه انتقامِ نگرفته بغض می‌شوند و چنگ می‌اندازند روی حنجره‌ام. اشک‌ها لبِ پلک‌ها منتظرند روی صورتم بزیزند؛ اما اجازه نمی‌دهم و برای چندمین بار بغضم را می‌خورم. بین رعنا و فریبا نشسته‌ام. نگران پادگان امام علی هستند. از سر خوش‌بینی می‌گویم: «نه بابا، اینطورام نیست، نگران نباشید» نماز را که تمام می‌کنیم می‌زنیم بیرون. داغی آفتاب حسابی اذیت می‌کند. بین جمعیت عکس‌هایی از سردار باقری توزیع شده. عکس‌ها را بالا گرفتند. پرچمِ سرخِ یا فاطمه الزهرا، بلند‌تر از جمعیت حرکت می‌کند. مردی خودجوش شعار می‌دهد و بقیه تکرار می‌کنند. پیرمرد عصا به دستی جلو‌تر راه می‌رود. به عصای چوبی‌اش تکیه نداده، نیمه عصا را گرفته و آن را بالا آورده. با هر شعار عصا را بالاتر می‌برد. اگر می‌توانست حتما سمت اسراییل پرتابش می‌کرد! چند طلبه، لباس رزم پوشیده‌اند و عمامه به سر گذاشته‌اند. گویی آماده‌اند تا اسراییل پیاده بروند و بجنگند. راهپیمایی کوتاه است و زود تمام می‌شود. اکرم و ساناز را می‌بینم. سلام می‌کنم. حال آن‌ها هم بهتر از من نیست. بعضی اخبار را چک می‌کنیم با هم. می‌گویم: «سردار حاجی‌زاده هم زخمی شده» اکرم می‌گوید: «شهادتش اعلام شد» بهت می‌کنم از این خبر. سرم سنگین می‌شود. پرت می‌شوم به سال ۹۸. وقتی بعد از ماجرای هواپیمای اوکراینی جلو دوربین آمد، جلوی ملت گردن کج کرد و همه تقصیرها را پذیرفت. دلم می‌سوزد. در کسری از ثانیه چشمه اشکم می‌جوشد و سرازیر می‌شود. نمی‌خواهم این یک خبر را باور کنم. نگاهم به نگاه چند زن که کنار پیاده‌رو نشسته‌اند، گره می‌خورد. اشک آن‌ها هم درآمده از شهادت حاجی‌زاده. خداحافظی می‌کنیم. ادامه دارد... معصومه عباسی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ما ادامه‌داریم... بخش دوم خبر می‌رسد شهدا و مجروحین پادگان امام علی را برده‌اند بیمارستان (...). نزدیک است. من و رعنا و فریبا راه می‌افتیم سمت بیمارستان. از درب درمانگاه وارد می‌شویم و می‌رویم سمت درب اورژانس. بیست سی نفره درب اورژانس جمع شده‌اند، زن و مرد. داد و فریاد بعضی‌هایشان به آسمان می‌رسد. مادری کمی دورتر از جمعیت ایستاده. سر تا پا سیاه پوشیده. چادر را با یک دست به پهلو گرفته. چشمم می‌رود سمت دستش. می‌لرزد. لرزش دستش می‌دَوَد توی قلب من. نیروهای سپاه زیادند و درب اورژانس جمع شده‌اند. حراست بیمارستان درب وردی اورژانس را بسته و به هیچ‌کس اجازه ورود نمی‌دهد. پسر جوانی جلیقه به تن دارد. روی جلیقه نوشته سپاه حضرت ابوالفضل علیه السلام. دورش جمع شده‌اند. انگار او از اسامی شهدا خبر دارد. پسری مضطرب به سمتش می‌رود. اسمی می‌گوید که نمی‌شنوم. چیزی می‌شنود. دستش را روی صورتش می کوبد. آه بلندی می‌کشد. صورتش در هم می‌رود. تند می‌رود و با خبر شهادت از آنجا دور می‌شود. به کجا؟ به سمت مادری؟ نمی‌دانم. زنی پنجاه ساله، سراسیمه وارد محوطه اورژانس می‌شود. صورتش گل انداخته. نمی‌دانم خودش را زده یا از داغی آفتاب است. از هر که می‌پرسد جوابی درست‌درمانی نمی‌گیرد. لکی صحبت می‌کند. نمی‌فهمم چه می‌گوید. به نیروهای حراست التماس می‌کند بگذارند داخل برود. نمی‌گذارند. هر چه زور دارد در دستانش جمع می‌کند تا درب را خودش باز کند، اما نمی‌تواند. همه راه‌ها و درها به رویش بسته شده. جمعیت جلوی درب اورژانس، لحظه به لحظه بیشتر می‌شوند. چند نفر از نیروهای سپاه بلند داد می‌زنند: «اینجا را خلوت کنید، خلوت کنید، آمبولانس می‌خواهد بیاید» یک راه پله پشت سرم است. روی چند پله بالا می‌روم که بهتر ببینم. آمبولانس نیست. یک خودروی مزدا می‌آید. جمعیت کنار می‌رود. پیکری عقب مزدا دراز به دراز افتاده. پارچه‌ای روی صورتش انداخته‌اند. حتما زنده است. دوست دارم اینطور فکر می‌کنم. همان زن به سمت مزدا می‌دَوَد. در همان فاصله کم، صورتش را می‌خراشد. موهای زرد و سفید جلوی پیشانی‌اش را تند می‌کشد جلو، انگار می‌خواهد انتقام پسرش را از صورت و موهایش بگیرد. پارچه را کنار می‌زند. مطمئن می‌شود پسرش نیست. پاسدارها و نیروهای اورژانس پیکر را از دست جمعیت، از پشت مزدا می‌قاپند و می‌برند داخل اورژانس تا هزار چشم منتظر بمانند... زن جوانی، حدودا ۳۵ ساله، نزدیک درب اورژانس ایستاده و دو دختر دیگر هم کنارش. چیزی به گوشش می‌رسد. گریه سر می‌دهد. احساس می‌کنم می‌خواهد خودش را بزند که یکی از دخترها دستهاش را سفت می‌گیرد. کنار دیوار می‌نشیند به ضجه زدن. چشمم می‌چرخد. دختر قدبلندی آمده کنار همان پاسدارِ جلیقه به تن. لرزش لب‌هایش از دور پیداست. با خواهرش کم و بیش دوستم و خودش را در هیئت زیاد می‌بینم. دلم به حالش می‌سوزد. قدش کمی خم شده. چند اسم می‌گوید و می‌خواهد از زنده ماندنشان مطمئن شود. رنگ به رویش نمانده، آنقدر که احساس می‌کنم الآن است روح از بدنش بیرون برود. با رعنا و فریبا آشناست. می‌نشیند روی پله‌ها. از او می‌خواهند برایشان توضیح دهد. از برادری می‌گوید که مجروح شده و آشنایانی که سرنوشتشان نامعلوم است. چشمم می‌خورد به خواهرش. آنطرف‌تر ایستاده. چهره‌اش در هم رفته. با دست چادرش را سفت گرفته. دلم می‌خواهد بروم سمتش. بغلش کنم و دلداری‌اش بدهم. اما نمی‌توانم. تن من هم می‌لرزد. نمی‌توانم درست صحبت کنم. یک آمبولانس دیگر می‌آید. مجروحینش سرِپایی‌اند. خدا را شکر می‌کنم. پاسدارها از ما می‌خواهند از جلوی درب اورژانس دور شویم. تمام محوطه پر از جمعیت شده. می‌نشینیم گوشه‌ای. مرد جوانی بیسیم به دست از جلومان رد می‌شود. لباسش خونی است. معلوم است مجروح جابجا کرده، یا شاید هم شهید... یک آشنا در بین جمعیت می‌بینیم. اطلاعات موثقی دارد. تعداد شهدا را می‌پرسیم. می‌گوید: فعلا پنج شهید... معصومه عباسی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شیرزن اینجا ایران است. ما از بچگی با روضه زینب قد کشیده‌ایم. ما وارثان خطبه‌های زینبیم. می‌خواستید روحیه‌مان را خراب کنید؟ نشد! زنی از ما در برابر همه مردان نامردتان. بمب و موشک شما در برابر غیرت ما. هراسی نیست. این آغازی بر پایان شماست. امین ماکیانی سه‌شنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دیدار با پیکرها بخش اول وارد ساختمان پزشکی قانونی شدم. چند نفر روی صندلی‌های انتظار نشسته‌اند. غم از چهره‌‌هایشان می‌بارد. کارمند خانم، یکی‌شان را صدا می‌زند. اسامی شهدا را می‌خواهد. نگاهم جلوی دست کارمند می‌افتد. روی برچسب‌های کوچکی می‌نویسد: «شهید ۱، شهید ۲، شهید ۳ تا شهید...» زیر هر کدام هم یک عدد چند رقمی می‌نویسد. اجازه ندارم وارد سالن تشریح شوم. می‌روم توی محوطه. چهار خودروی مزدا که ویژه حمل اجسادند می‌بینم. راننده‌هایشان منتظر ایستاده‌اند. می‌دانم خودروها حامل شهدا هستند. همان چهره‌های غمگین می‌روند سمت خودروها. یکی یکی درب عقب خودروها را بالا می‌زنند. چهارنفری دو سمت تابوت‌های فلزی را می‌گیرند، یاعلی می‌گویند، بلند می‌کنند و می‌برند داخل. یک پیکر خیلی سنگین است. چهارنفری هم نمی‌توانند بلندش کنند. یکی‌شان صورت شهید را نگاه می‌کند. می‌گوید «کرم‌زاده است» و از افراد بیشتری می‌خواهد کمک کنند برای بلند کردن تابوت. می‌روم توی ایتا، دنبال عکسش بین شهدا می‌گردم. قدش بلند است و تنومند. پزشکی قانونی باید برای همه جواز دفن صادر کند و شناسایی انجام دهد. دوباره می‌روم داخل ساختمان. کارمندها مشغول کارند. یکیشان از سالن تشریح می‌آید بیرون. می‌گوید «پیکرها را دیدم، دلم خواست گریه کنم». می‌نشیند روی صندلی و می‌گوید «خدا اسراییل را نابود کند». دعایش حتما مستجاب است! هوا برایم سنگین است. از روز گذشته هیچ وعده غذایی نتوانستم بخورم. احساس ضعف می‌کنم. نزدیک است دچار افت فشار شوم که از ساختمان بیرون می‌زنم. چند نفس عمیق می‌کشم. آسمان آبی‌تر از همیشه است. توی محوطه، روی یک سکوی کوچک می‌نشینم. یک درخت انجیر، یک درخت توت و یک درخت با شکوفه‌های سفید توی محوطه خودنمایی می‌کنند. حالم بهتر می‌شود. صدای پرنده‌ها توجهم را جلب می‌کند. حدود بیست گنجشک و پرستو از روی درخت می‌پَرند. تا بالای ساختمان می‌روند و چند بار دور می‌زنند. انگار دارند ساختمانی که شهدا را در آغوش گرفته طواف می‌کنند! پرنده‌ها می‌روند و دور می‌شوند... تردد به ساختمان کمی زیاد شده. زنی حدودا شصت‌ساله از چارچوب در می‌گذرد و داخل محوطه می‌شود. چادرش را به نشان عزا دور گردن پیچیده؛ رسم زنان مصیبت‌دیده‌ی لُر است. صدای «روله روله» گفتنش به گوشم می‌رسد. آرام شروع می‌کند و صدایش را کم کم بالا می‌برد. دستانش را دور هم میپچد. پسر جوانی پشت سرش وارد می‌شود. به همراهان پیکرها، نامی می‌گویند. نتیجه‌ای نمی‌گیرند. از در بیرون می‌روند. صدای مردانه‌ی گریه‌ای به گوشم می‌رسد. چشم می‌گردانم، پیدایش کنم. کنار درخت انجیر نشسته.‌ تلفنش زنگ می‌خورد، می‌گوید «مهدی هم شهید شده؟». آه بلندی می‌کشد درون سینه‌اش و ناله بلندتری سر می‌دهد. چه تصاویری در ذهنش نقش بسته؟ خدا می‌داند! صدای گریه‌اش قطع نمی‌شود. تلفنش پشت سر هم زنگ می‌خورد. نمی‌دانم چه می‌شنود که بلند می‌گوید «خدا» و ناله می‌زند. نام «علیرضا» را چند بار پشت سر هم تکرار می‌کند. یک خودروی حمل جسد دیگر وارد می‌شود. پاسدار لاغر و قد بلندی از آن پیاده می‌شود. خیلی جوان است و لباس سبز پاسداری پوشیده. می‌آید سمت درب پشتی خودرو. سرش را تکیه می‌دهد به در و می‌زند زیر گریه. «علی بِرار، علی بِرار» از دهانش نمی‌افتد. برمی‌گردد عقب، دو دستش را بالا می‌برد و میزند به سر. تمام مدت که آنجاست حالش همین است. یک نفر سمتش می‌رود. می‌خواهد بفهمد پیکر چه کسانی را آورده؟ می‌گوید «یونس ماهرو بختیاری و علی مرادی» و باز گریه می‌کند. ادامه دارد... معصومه عباسی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها