📌 #روایت_مردمی_جنگ
دیدار با پیکرها
بخش دوم
سرم را میچرخانم سمت راست. پیرمردی آمده داخل و نمیداند کدام سمت برود. نگاهش بین چپ و راست میگردد. پیراهن سیاه پوشیده. روی سر و شانههایش گِل زده. حتما روزی روی همین شانهها، پسرش را نشانده و بزرگ کرده.
محوطه شلوغ شده. بعضی چهرهها برایم آشنایند. دو مرد رو در روی دو مرد دیگر میشوند. تا چشمشان به هم میخورد، یکدیگر را در آغوش میگیرند و بلندتر از هر صدای دیگری، گریه میکنند. یکیشان میگوید «آمدهایم به حمید سر بزنیم، حمید، حمید...» گریه میکنند و آه میکشند.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم. میزنم زیر گریه. قطرات اشک از دست بغضی که میخواست خفهام کند، نجاتم میدهند.
دو زنِ چادری وارد محوطه میشوند و حرکت میکنند سمت درب سالن تشریح. یکیشان صورتش را کَنده و چادرش را دور گردنش بسته. ناله میکند اما اشکی ندارد. پشت سر هم میگوید «رولهام شهیده، یا حسین». با یک دستش روی دست دیگرش میزند. جسارت میکنم و نام شهیدش را میپرسم. لبهایش که میلرزند را تکان می دهد و میگوید «امیرحسین، امیرحسین حسنپور»...
یکی از همان همراهان پیکرها میگوید «دارد شلوغ میشود، باید پیکرها را ببریم». ظاهراً کار پزشکی قانونی هم تمام شده. حدود چهل نفر جلوی درب سالن تشریح جمع شده. صدای زنی میشنونم. برمیگردم. زنی سر تا پایش را گِل گرفته. به سختی راه میرود. میخواهد پیکر پسرش را ببیند. نام پسرش را میگوید «عباس دهقان نژاد».
اولین پیکر را بیرون میآورند. همین که جمعیت پیکر را میبینند، با هم میزنند زیر گریه. معلوم نیست پیکر کدام شهید است.
دوباره صدای بلندی از ورودی محوطه میآید. پنج شش زن که دو دست یک دختر جوان را گرفتهاند میآیند داخل. «فاطمه» صدایش میکنند. «فاطمه» نه رنگی به رو دارد و نه نای راه رفتن. میخواهد پیکر شهیدش را ببیند. در همین حین یک پیکر میآورند که داخل خودرو بگذارند. سریع حرکت میکند سمت پیکر. چهرهای میبیند. چند بار بلند یا ابوالفضل میگوید. نمیفهمم چه دیده. مرد جاافتادهای که از نزدیکانشان است، میبردشان بیرون. به فاطمه قول میدهد که ببرَدَش بالای سرِ پیکر شهیدش.
چند افسر نیروی انتظامی میآیند نزدیک آخرین خودروی حمل پیکرها. نمیدانم چرا، اما بلند گریهشان میگیرد. زود هم میروند.
خودروها دستور حرکت میگیرند و میروند. جمعیت از هم پراکنده میشود. یکهو یک نفر از داخل سالن تشریح بیرون میزند، گریه میکند. رو به دوستانش میگوید «هیچی دِش نَمَنه» معلوم است از پیکری حرف میزند که آن را دیده.
سر میچرخانم. زنی نمانده. دیگر پیکری نیست که زنی منتظر مانده باشد. فقط چند مرد ماندهاند. چند نفرشان با گوشی حرف میزنند. دو سه نفر در آغوش هم گریه میکنند. یک مرد حدودا ۳۵ ساله، نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته. گریه میکند. صورتش سرخ و سیاه میشود. انگار بین عزاداری و انتقام گیر افتاده باشد.
هوا داغ شده. آفتابِ این روزها روی خوش نشان نمیدهد. با چشمانی تر از پزشکی قانونی بیرون میزنم... با خودم میگویم «نسل ما هم جنگ را دید».
معصومه عباسی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
علی بهاروند
انگار همین دیروز بود که علی به دنیا آمد. مامانم خیلی به خاله مرضیه اهمیت میداد و همیشه برایش سنگ تمام میگذاشت. میگفت: "مرضیه غریبه، من غریبی کشیدم. حالش رو میفهمیدم؛ وقتی شوهر میکنی و به طایفهای دیگه میری که حتی زبانشون رو نمیفهمی، خیلی سخته، انگار که به یه کشور دیگه رفتی“
آخر، مامانم گفته بود که آنها کولیوند هستند و شوهرِ خاله مرضیه بهاروند است.
انگار همین دیروز بود آقا عبدالله زنگ زد و گفت که مرضیه درد دارد. مامانم با عجله چادر سر کرد و ما را به بیمارستان ایران رساند. تو راهیِ خاله مرضیه؛ علی، یک پسر خوشگل که خیلی به نظر میرسید پسرش شبیه مامانش است...
ادامه روایت در مجله راوینا
حدیث حیدری
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بیا غذاتو بخور...
- ناراحت نباش، بیا غذاتو بخور، بعد میریم سراغشون و شلوارشونو...
از حرف پدرم لبخند نشست روی لبم.
همین امروز داشتم خبرها و خسارتها رو برایش میخواندم که یک دفعه گفت: "باید دوباره برم جنگ..."
آن لحظه حس عجیبی داشتم افتخار، هیجان، حتی یک جور آرامش.
هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسد که با اطمینان مردان زندگیام را راهی جنگ کنم، ولی حالا...
حالا مطمئنم.
حاضرم همه چیزم رو فدای کشورم کنم.
از شروع حمله، یک جمله مدام در ذهنم چرخ میزند:
"ما رأيت الا جميلاً."
ما آموختهایم که در سیاهترین لحظات، چیزی جز زیبایی نبینیم.
فاطمه امیری
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #شهید_سردار_حاجیزاده
دیدی بیراهه نرفته بودم
هواپیمای اکراینی را که زدند، همه چیز افتاد گردنش. هجمهها شروع شد. عدهای لب باز کردند به شکایت و عدهای به ناسزا.
سخت بود برایم. من هنرمندم و دل نازک.
دلم به درد آمد وقتی این بیانصافی را دیدم. کمتر از مردن نبود برایم آن لحظهای که آمد توی قاب تصویر و گفت گردن من از مو باریکتر است.
سرش را پایین انداخته بود سردار اسلام؛
او که سالها باعث سربلندیمان بود.
من بودم و بوم و قلمو...
ادامه روایت در مجله راوینا
سیده معصومه حسینی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ما در اشکهایمان غرق نمیشویم
امروز ۳۰ خرداد است و پنجمین نوبت تشییع شهدا در گلزار شهدای خرمآباد؛ این بار سه شهید ارتشی.
سر ساعت اعلام شده میرسم گلزار. از خلوتی گلزار تعجب میکنم. دنبال خانوادههای شهدا میگردم. در بین جمعیت نشانی از آنها نمیبینم. صدای بلندگو میآید. توجه همه به سمت مزار شهدای جدید میرود. روی یک نیمکت میروم تا بهتر ببینم. سیل جمعیت از سمت غسالخانه پایین میآید. خانوادههای شهدا همراه تابوتها حرکت میکنند. چند زن که دور یک تابوت را گرفتهاند، بلند کِل میکشند. آن شهید یا تازه داماد است یا مجرد. چند نفر تصاویر بزرگی از شهدا در دست گرفتهاند. صف مردم و ارتشیها، دَر هَم شده. پشت دو صف از زنان ایستادهام. گوشی را روی دوربین میگذارم تا فیلم بگیرد. چند ثانیه بیشتر نمیگذرد که زنی دستش را بالا میآورد و شروع میکند به شعار دادن. صداها یکی میشود:
«لبیک یا حسین»
«مرگ بر اسرائیل، مرگ بر آمریکا»
«میجنگیم، میمیریم، سازش نمیپذیریم»
مردها مشغول دفن شهدا هستند و زنان مشغول شعار دادن. تعدادی زیر چشمهایشان خیس شده اما از شعار دادن باز نمیایستند. ما در اشکهایمان غرق نمیشویم!
ادامه روایت در مجله راوینا
معصومه عباسی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
لبخند
اغتشاشات سال ۱۴۰۱ برخی احتیاط میکردند درباره اعتقاداتشان حرف بزنند. ایام فاطمیه بچههای هیئت عشاق و مسجد امام حسن عسکری در میدان امام خمینی خرمآباد موکب برپا کردند. بعضیها گفتند: "نکنید؛ میان موکب رو خراب میکنن."
آغاز آشنایی من با علیرضا آنجا بود. زیر خیمه حضرت زهرا!
چند سالی بود بچههای مسجد امام حسن، ایام اربعین توی کربلا نانوایی میزدند. توی گرمای شدید عراق، برای زوار امام حسین نان میپختند.
بعد از پیادهروی، به کربلا که میرسیدم میرفتم کمکشان.
علیرضا با جثه نحیف، اما پرانرژی و جگردار همیشه پای کار بود. چند روزی که کربلا بودیم، هر وقت او را میدیدی سرتاپا آردی بود. پسری آرام و متین. با او که حرف میزدی یا سؤالی میپرسیدی با لبخندی که به صورتش مینشست جوابت را میداد.
جنگ با اسرائیل که شروع شد. هر وقت به غسالخانه میرفتم او را میدیدم که با حوصله کنار کسی که اسامی شهدا را مینوشت، نشسته و با حسرت تابوت و نامها را نگاه میکرد. در تشییع، زیرِ تابوتها با حسین حسین دم میگرفت...
ادامه روایت در مجله راوینا
هارون مکی
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آخرین دیدار
توی مسیر خیلی ترافیک بود. هر طور بود همراه همسرم، خودم را به گلزار شهدا رساندم. دلم میخواست رویا را ببینم.
مکالمه شب قبل خودم و معصومه عباسی توی سرم میچرخید. ساعت نه شب بود. معصومه بهم پیام داد:
«سلام. منصوره حسی تبار رو یادتونه؟ از بچههای علوم پزشکی! شوهرش شهید شد امروز»
میدانستم میشناسمش؛ ولی انگار مغزم نمیخواست باور کند. آخر مگر میشد؟
گفتم: «خیلی آشناست. فامیلی همسرش چی بود؟»
گفت: «شهید جمشیدی»
انگار واقعا خودش بود. همسر منصوره، داداش رویا...
گفتم: «باورم نمیشه؛ اون نفس پدر و مادر و خواهراش بود...»
به گلزار که رسیدم سیلی از جمعیت دیدم که گروه گروه دور قبر عزیزشان حلقه زده بودند. انگار حلقههای نور بودند.
با چشم عکسها و نوشتههای کنار قبرها را دنبال کردم. شهید کرمزاده، شهید حسنپور، شهید جمشیدی...
رویا خیلی زود من را از دور دید. آمد سمتم. انگار خسته بود از محکم بودن. آمد بغلم و بیمقدمه شروع کرد:
«مهدی همون شب اول زخمی شده بود. اومد. پاش شکسته بود؛ دستش هم زخمی بود. سریع بردمش بیمارستان. بهش سرم زدم و پاشو آتل کردم. دستش رو پانسمان کردم. مهدی فقط نگاهم میکرد. رفتیم خونه. چند ساعتی خوابید و صبح گفت میخوام بانداژ رو باز کنم. باید برم. من از سردار حاجیزاده بهتر نبودم که...
اینو که گفت برعکس همیشه نتونستم مخالفت کنم. فکر نمیکردم این آخرین دیدار باشه. انگار اومده بود مثل همیشه در سکوت و آرامش همیشگی برای آخرین بار ما، همسر و دو دخترش رو ببینه و بره...»
اکرم تتری
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | تاسوعا | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حضرت_آقا
📌 #محرم
بیواهمه
ماجرای آن شبی که پیامبر خواست از مکه برود مدینه را یحتمل شنیدهاید. همان شبی که جمع کفار، قصد جان پیامبر کرده بودند. همان شب که علی بهجای پیغمبر در بستر خوابید؛ و نکته همین جاست که خوابید! بدون ترس از مرگ. بیخیالِ بیخیال. آسودهی آسوده.
و حسن هم همین بود، وقتی علی به میدانش فرستاد در جنگ جمل. همان هنگام که باران تیر از آسمان باریدن گرفته بود؛ اما حسن، بیواهمه رفت و چشم فتنه را کور کرد.
و باز حسین هم اینگونه بود، وقتی خودش را در برابر انبوه لشکریان یزید تنها دید. بیواهمه و شتابان به استقبال شمشیرها و نیزها رفت؛ و تو در تمام تاریخ کجا دیدی علی و فرزندانش از مرگ ترسیده باشند!
امین ماکیانی
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حضرت_آقا
📌 #محرم
ای ایران بخوان
«ورود نائب بر حق امام زمان به حسینیهی امام اتفاق افتاد...»
با اعلام این خبر از بلندگوی هیئت موج خوشحالی بین مردم پیچید. همه یکصدا فریاد زدند:
«ابوالفضل علمدار خامنهای نگهدار»
عدهای گوشیها را درآوردند تا ورود امام امت را به چشم ببیند. یک چشم همهمان اشک بود و یک چشم خوشحالی. عدهای شعار مرگ بر اسرائیل سر میدادند و عدهای الله اکبر.
گوشیام را چک کردم و لبخند نشست روی لبم از شیرینی خواندن این جمله:
«رهبر انقلاب: آقای کریمی! ای ایران بخوان...»
شیرینی این لحظه جسورم کرده بود برای تصور شیرینیِ روز ظهور...
مشغول رویاپردازی بودم که صدای سید احمد پیچید:
«حسین فریاد زد؛ هل من ناصر ینصرنی»
به شهدایی فکر کردم که کمی آن طرفتر به خاک سپرده شده بودند. آنها کسانی بودند که به این ندای امام لبیک گفته بودند. خانوادگی بر سر مزارشان رفتیم. از مدافعان حرم شروع کردیم و به مدافعان وطن رسیدیم...
رو به خواهرم گفتم: «یه آقایی سر مزار شهید صمد لرستانی نشسته بود رو زمین. حالش خوب نبود، معلوم نبود داره کدوم خاطرهاش رو با شهید مرور میکنه. خیلی ناراحت شدم.»
برادر کوچکم گفت: «ناراحتی نداره که، اون الان بهترین جا رو داره...»
بیرون از گلزار شهدا در خیابانها همه چیز برای مراسم عاشورای فردا آماده بود. چوبهایی که گوشه گوشهی شهر بود و نوید رسم گل مالی مردم لرستان را میداد و نیروهایی که امنیت را برقرار میکردند. صدای برادرم در ماشین پیچید: «اونجا نوشته بزرگترین نعمت، امنیت است.»
پدر: «درسته بابا»
مادرم: «خداوند لعنت بکه آمریکا و اسرائیلن؛ دا یکی دِ شهیدا سر مزار شهیدش میگوت: "رووله لویات تشنه بی؟"»
با شنیدن این جمله همه در خودمان فرو رفتیم. غرق افکارمان بودیم که خواهرم یادآور شد: «امام حسین هم تشنه بود.» نمیدانستم با این جمله آرام شوم یا غمگین...
امشب شب عجیبی بود؛ غم و شادی به هم گره خورد...
پیوند دوبارهی ایران و اسلام دیدنی بود...
صدای حیدر حیدر مردم شنیدنی...
در روح و جان من
میمانی ای وطن
ای ایران ایران...
فاطمه امیری
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بیوطن
عکس تمیزی است. با کیفیت و خوشزاویه. همه چیز هم در بهترین حالت خودش است. موهای ژلزده فغانی؛ کتوشلوار مرتب رییسجمهور ایالات متحده؛ کراوات قرمز خوشرنگش؛ بج سینه پرچم آمریکا و خندههای ملیحِ بر لبِ هر دو نفر. و انگشتان شستی که احتمالا به نیت رضایت از بازی، بالا گرفتهاند.
و چه افتخاری بالاتر از مدالی که پرزیدنت بر گردن داور ایرانی انداخته!
اما نه؛
چقدر لجن است این عکس. از پیکسل پیکسلش کثافت میبارد. کثافتی که هیچجوره نمیتوان رویش سرپوش گذاشت یا بیخیالش شد.
هرچقدر هم که همه چیز در ظاهر قشنگ باشد، باز این مردِ کتوشلوارپوش، همان جنایتکارِ قاتل حاج قاسم است. البته یادم نبود؛ شما که اهل سیاست نیستید آقای فغانی! و حاج قاسم هم احتمالا در نظرتان عامل مزاحمی بود برای امنیت و ثبات منطقه که حذفش کردند. باشد! ولی این مرد باز هم همان جنایتکاری است که به اسراییل در جنگ غزه کلی سلاح و تجهیزات و پول داده! مرگ ۵۰هزار انسان که دیگر برایتان معنی دارد؟
ادامه روایت در مجله راوینا
امین ماکیانی
دوشنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
📌 #روایتهای_مادرانه
سقوط از جاده تندرستی
وقتی در مراکز جامع سلامت، برای مادران و کودکان، مراقبتهای بهداشتی انجام میدادم، خیلی دقت میکردم که روند رشد کودکان تحت مراقبت را درست انجام دهم. به کالیبراسیون وزنه اهمیت میدادم. در تعداد پوشش لباس، حتی ملحفه یکبار مصرف هم که روی وزن، تاثیر آنچنانی نداشت، برایم مهم بود. همه اینها برای این بود که در روند مراقبت از رشد نوزدان و کودکان اختلالی ایجاد نشود.
بهمحض اینکه نوزاد و یا کودکی از نمودار جاده تندرستی منحرف میشد، نگرانیهایم چندین برابر میشد؛ که نکند در آموزش به مادر یا در انجام مراقبتها کوتاهی کرده باشم. به همین خاطر روی آموزشهای مراقبتی از نوزدان و کودکان تأکید بیشتری میکردم، تا مطمئن شوم که مادران کاملا متوجه چگونگی مراقبت از بچههایشان شدهاند.
ادامه روایت در مجله راوینا
عصمت نیکسرشت
دوشنبه | ۳۰ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راویماه
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
موقعیت شهید ورهزردی
سالها بود که مسئولیت مهارتآموزی کارکنان وظیفه تیپ ۱۸۴ را به عهده داشت. خندهرو، مهربان و با معرفت بود. از آن بچههای ناب، مشتی، دوستداشتنی و باغیرت؛ مثل بچههای محلههای قدیمی شهر که داخل فیلمها دیده بودیم.
مثل همه بچه شیعهها ارادت خاصی به امام حسین(ع) داشت. این را به راحتی میشد در صحبتهایش فهمید؛ همان جایی که برای تایید حرفهایش همیشه میگفت: «به کربلایی که رفتهام...»
جهادی و دلسوزانه کار میکرد؛ خستگیناپذیر...
تقریباً همه دوستش داشتند؛ چراییاش را نمیدانم! اما هرچه که بود قطعاً از قلب پاکش سرچشمه میگرفت.
به وقت بازدیدهای کاری، همیشه با خنده میگفت: «نگران نباشید؛ خودم هستم؛ سربلندتان خواهم کرد.» نمیدانم چرا این همه خیالش راحت بود؛ شاید چون همانند اسمش به کاری که میکرد «ایمان» داشت. میگفت: «وقتی کار سخت شد صدایم کنید.» درست مانند لحظه حمله رژیم کودککش صهیونیست به خاک میهن عزیزمان. این بار هم اوضاع سخت شده بود. کار در یکی از پادگانها به مشکل خورده و تصمیم به اعزام گروه ویژهای از تکاوران ارتش گرفته شده بود. اما اینبار منتظر نماند تا کسی صدایش کند. همین که اسم ماموریت را شنید، جلوتر از همه خودش سینه سپر کرد و داوطلب شد...
ادامهٔ روایت در مجلهٔ راوینا
مرتضی بهاروند | مسئول مهارتآموزی لشکر ۸۴
یکشنبه | ۲۲ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها