eitaa logo
راوی```
898 دنبال‌کننده
65 عکس
20 ویدیو
3 فایل
﷽ مدرسه مهارت‌آموزی راوی #داستان_نویسی #رسانه جنگ جنگ روایت‌هاست و برنده؛ راوی‌ها! قصه خودتو خلق کن♡ خوش اومدی همکلاسی🌱 @shin_alef __________ 📒سفارش‌ کتابها و دوره‌ها>>> @ravi_adm 💎کانال رمان نویسنده https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
مشاهده در ایتا
دانلود
سپیده متحیر پرسید: باباش؟ مگه اومده... چطوری اومده مگه بیمارستان نیست؟ حنانه لبخند زد و صدایش را بالا تر برد: نه شیرین مرخص شده... خدا رو شکر مشکلی نبوده... لبخند سپیده هم عمیق شد: خدا رو شکر.. الان کجاست بچم؟! _پیش داییه... _حالش چطوره؟ _نگران نباش زن دایی خوب بود حالش فقط سرش رو پانسمان کردن یه ربع دیگه مراسم تمومه شام رو میدیم و می بینیش.. _خیلی خب پس بیا کمک غذا رو بکشیم که تا اونموقع آماده بشه . . توی حیاط، آخرین غذا را به دست میهمان آخر میداد که شیرین دوید و به طرفش آمد: مامان... با عجله روی دو پا نشست و در آغوشش گرفت تمام محبتش را به صدایش ریخت: جانم قربونت برم... خوبی؟! _خوبم.. ببخشید که به حرفت گوش نکردم اشکهای سپیده جاری شد: فدای سرت دخترم مشغول نوازش موهایش بود که خسرو را در چند قدمی خود دید دست در جیب به گوشه حیاط خیره شده بود شرمندگی و خجالت در رفتارش دیده میشد روی پا بلند شد و رو به شیرین گفت: مامان برو داخل الان میام شامتو میدم و بعد به طرف شوهرش رفت: پس بچه کو؟ _خوابش برده بود حنانه ازم گرفت برد بالا تو جاش بخوابونه... _شیرین حالش خوبه؟ دیگه مشکلی نیست؟ سر به زیر انداخت و با نوک کفش به زمین ضربه زد: آره الحمدلله... میگم... من امروز حالم خوب نبود واقعا ترسیده بودم... منظورم اینه که... سپیده_خیلی خب دیگه حرفش رو نزن خسرو_میگم من یه نذری کردم سپیده_اتفاقا منم یه نذری کردم... _خب بگو... خندید: نه اول تو بگو... _هیچی اون لحظه که منتظر جواب سی تی اسکن شیرین بودم همینطور یه چیزی از دلم گذشت... که اگر طوریش نباشه، هر سال شب سوم به نیت رقیه خاتون خرج شام هیئت مامان رو بدیم سپیده خندید: پس خرجت دو تا شد! چون منم واسه شب علی اصغر نذر کرده بودم _اشکال نداره... ممنون که واسه شیرین نذر کردی _این چه حرفیه شیرین دختر خودمه چهار ساله بزرگش کردم... چرا باورت نمیشه من این بچه رو دوستش دارم؟!! _باورم میشه... راستی یه نذر دیگه هم کردم _اتفاقا منم... این یکی مربوط به خودمونه صدای فرخنده به گفتگویشان پایان می دهد: همه رفتن شما هنوز وایستادید تو حیاط مثل تازه نامزد کرده ها چی میگید در گوش هم! بیاین داخل شامتونو بخورید وقت واسه حرف زدن بسیاره! سپیده می خندد و خسرو هم: یه بارم که ما میخوایم درست و حسابی حرف بزنیم اینا شوخیشون میگیره! سپیده در چشم های شوهرش خیره می شود: حرف میزنیم.. از این به بعد بیشتر حرف میزنیم مگه نه؟ _صد البته... حالا بفرما داخل تا ته دیگ نذری رو در نیاوردن... 🏴 🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️ سرخ و سیاه🫀 امیر دست رضا را کشید به سمت نانوایی شاطر علی، کمی آن طرف تر از میوه فروشی مش رمضون . بوی نان تازه در مشام هردو پیچید . جلوی نانوایی چند نفری توی نوبت بودند . نزدیک عید بود اما سوز سردی میآمد. امیر دست برد وکلاه بافتنی اش را تا روی گوشها پایین کشید « همین دیگه ! » رضا کف دست ها یش را بهم مالید ، این پا اون پا کرد و گفت : « یعنی می خوای حاجی فیروز بشی دایره بزنی ؟» امیر نگاهی به چپ و راست پیاده رو انداخت صدایش را پایین آورد و گفت : «آره خب ، شب عیده خوب می تونم پول دربیارم. فقط تا اونجا کلی راهه.» رضا نگاه مضطربی به سمت میوه فروشی مش رمضون انداخت . «خب وایسا همینجاها یه کار پیدا کن» امیر سنگ جلوی پایش را نوک پا شوت کرد توی جوب « چه کاری مثلا! وردست کی بشم ؟ اینجاها که همه مث خودمونن ، کی میاد قد یه اجاره خونه ی عقب افتاده به من دستمزد بده ؟...یکی و پیدا کردم گفته لباس و دایره مجانی ، بیا وایسا سر چهارراه» رضا سر پایین انداخت. « نمیشه این همه راه نری ، همین جاها حاجی فیروز بشی ؟» امیر با دستمال نوک دماغ قرمز شده اش را پاک کرد . « چی میگی پسر، اینجاها که کسی برای دیدن حاجی فیروز پول نمیده، تازه من نمی خوام مامانم بفهمه . همین مونده بگن پسر اکبرآقا مکانیک بعد باباش دایره دست گرفته افتاده وسط خیابون» رضا لب پایینش را به دندان گزید و کف دست هارا ها کرد. «پس حداقل صورتت و سیاه نکن امیر» امیر خندید وگفت : « نمیشه که رضا! با مزگی حاجی فیروز به صورت سیاهشه! مردم برا همین سیاهیه که پول میدن» صدای مش رمضون توی پیاده رو پیچد . « کجا یی پسر؟ دو دقیقه با تلفن حرف زدما ، باز که مغازه رو ول کردی به امان خدا ، گذاشتی رفتی ! »رضا صدا بلند می کند« جایی نرفتم. همینجام اوستا...اومدم»رضا با امیردست میدهد . «من باید برم ، خدا به همرات امیر » ***** مش رمضون چندبار کلید را توی قفل می چرخاند. « نخیر! ...مث که اینم خراب شد! »رضا جعبه های خالی را روی هم میچیند. « اوستا میشه امروز ظهر یه کم زودتر برم» مش رمضون هنوز با قفل و کلید درگیر است . سربلند میکند و نگاه می اندازد به ساعت روی دیوار. «تازه دوازده و نیمه پسر! » قفل و کلید را میگذارد توی جیب پالتواش. « باش تا برم دم قفل سازی آتقی و برگردم ، اونوقت برو ، اون میوه پلاسیده هارم بزار کنار ته مونده ی سبزی ها بیرون مغازه، فردا صبح بار تازه میاد، جا داشته باشیم . » «چشم اوستا ! » مش رمضون که میرود. رضا روی صندلی پشت دخل می نشیند . دست هایش را روی علاء الدین پایین پیشخوان گرم می کند. شعله قرمز است و پِرپِرمیزند. خم میشود و فیتیله را پایین میکشد .نگاهش به شعله است که دود نکند. «سلام مش رمضون من یه کم از این پرتقالای بیرون مغازه میخوام. » رضا قد راست میکند. زن را در آستانه ی در می بیند . «سلام خانم ، مش رمضون نیست ، چیزی می خواین بگید بِکشم براتون » زن چادرِ رویِ سرش را جلو می کشد و به جعبه ی پرتقال های پلاسیده بیرون مغازه اشاره می کند.« یه نایلون کوچیک بسه ... زیاد نمیخوام» رضا یک کیسه خالی برمی دارد و تند وتند از سبدِ پرتقال های آبگیری کنار پیشخوان میریزد توی نایلون .« اونارو نبرین . بزارین براتون از این آبگیری ها بزارم .ریزه ان اما شیرینن . » «نه نمی خوام ... آخه اینا... ! » رضا کیسه را پر می کند و میدهد دست زن. «ببرید همین الان میخواستم اینارم بزارم جلو مغازه .» زن با تعجب به پرتقال های سالم توی کیسه نگاه می کندو بعد به صورت رضا دقیق میشود. لبخند کمرنگی میزند .«ببینم پسرجون تو دوست امیرمن نیستی . یه دفعه اومده بودی در خونه دنبالش ؟.» رضا صورتش را برمیگرداند و به شعله نگاه میکند که حالا یکدست و خوب میسوزد . شانه بالا می اندازد. «نه . . . من امیر نمیشناسم » زن چادرش را جلو می کشد . « باشه... دستت دردنکنه »کیسه را میزند زیر چادر و از مغازه بیرون میرود . رضا کشوی دخل را بیرون می کشد و دست توی جیب می کند. طولی نمیکشد. مش رمضون پیدایش میشود . « ببینم رضا این خانومه که داشت میرفت ، چیزی خرید ؟» «بله اوستا ...دوکیلو پرتقال آبگیری ...پولشو گذاشتم تو دخل ». اوستا کلید را توی قفل روغن خورده میچرخاند و لبخند رضایت روی لب هایش می نشیند . «زن محتاج و آبرو داریه . ازاوناست که با سیلی صورت خودشوسرخ ...» رضا به ردیف میوه های رنگین داخل مغازه نگاه می کند. «اوستا کاری نداری من برم ؟» مش رمضون دست چربش را با تکه پارچه ی روی انارها پاک می کند. «نه ...برو...این گوجه لهیده هارم بزار جلو مغازه» رضا جعبه ی گوجه هارا میگذارد دم در . اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند و راه می افتد توی پیاده رو ... آن دورها کسی میخواند« ارباب خودم بز بز قندی... ارباب خودم چرا نمیخندی؟» ❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
abbas_ameri_ana_maksor.mp3
15.71M
انا المکسور قلبه🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داری به یک فرات بدل می‌کنی مرا مضمون یک شریعه غزل می‌کنی مرا من عمق بی کسی تو را درک می‌کنم وقتی شبیه مشک؛ بغل می‌کنی مرا... 🫀
تو اولین امیر بودی که بین یک حصیر بودی... 🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا