📲
۱.
نشسته بودم توی مترو، زن دستفروش داشت لوازم آرایش میفروخت. تبلیغ میکرد. خانوم خوشگلا، نمیخواین خوشگلتر بشید؟! به دور و برم نگاه کردم. رنگینکمان بودند انگار. صورتکهایی که دیگر جایی برای نقاشی جدید نداشت. زن میگفت فلان چیز ضدآب است، ۲۴ساعته. ۲۴ساعت زمان زیادی بود. زنها دوست داشتند مدت زیادی زیبا باشند. به #معصومه_کرباسی فکر کردم. ۲۴ساعت برای او کم و کوچک است، او معاملهای کرده بود که سودش در این بود که تا ابدیت زیبا بماند!
۲.
مترو، پارک شهر، شب. مادر را به بهانهی جای پارک، راضی کرده بودم که ماشین نیاوریم. فکر میکردم که حتما حوالی معراج جا برای سوزن انداختن نباشد، اما هرجا قدم برداشتم در تاریکی عمیقتری فرو رفتیم. یکجا دیگر پایم شُل شد. نکند مسیر را اشتباه آمدهایم؟ نکند تاریخ را اشتباه دیدم. گوشی را چک کردم. با ادمین معراج صحبت کرده بودم و گفته بود که مراسم وداع امشب است. رسیدیم سر کوچه. پرنده پر نمیزد. دوتا مرد یک میز آهنی با یک قوطی دستساز گذاشته بودند و کمک به مردم غزه و لبنان جمع میکردند. مادر گفت خبری نیست، بیا برگردیم. باورم نمیشد. گفتم حالا چند دقیقه صبر کنیم، شاید خبری شد. مادر به کوچهی تاریک و سوت و کور معراج اشاره کرد و گفت:
نمیشه برای اون شهادت باشکوه، یه همچین مراسمی گرفته باشن، حتما اشتباه کردی!
دو دقیقه بعد زنی با عجله از پشت سر ما گذشت و به سمت ساختمان معراج رفت، فهمیدم که اشتباه نکرده بودم. اشتباه را آن مسولین فرهنگیِ خوابآلودهای کرده بودند که از چنین فرصتی برای بیدار کردن دلها، بهره نبردند. چقدر میشد برای امشب کار فرهنگی تعریف کرد. چقدر میشد دست زن و بچههایی از هر قشر را گرفت و آورد پای تابوت زنی که عاشقانهترین شهادت را در تاریخ مبارزه با شقیترینها، رقم زده بود. چقدر امشب میشد قشنگتر مهماننوازی کرد. من فکر میکردم امشب تمام تهران یا لااقل تمام آنهایی که همیشه گفته بودند که عاشق مبارزه با اسراییلند یا حداقل همهی زنهایی که دنبال یک عاقبتبخیر شدهای از جنس خودشان هستند، اینجا باشند... اما نبودند. یک دهم و یک صدم و یک هزارمشان هم آنجا نبودند! آخرش به این نتیجه رسیدم که همه چیز آنجا اشتباهی بود جز ما آدمهایی که با پای دلمان رفته بودیم به پیشواز مهمانی عزیز؛ خیلی خیلی عزیز!
۳.
دوران دانشجویی زیاد آمده بودم معراجالشهدا. اما تمام راه به این صحنه فکر کرده بودم. جایگاه تابوت را در حیاط آماده کرده بودند. عادت داشتم به دیدن چهرههای مردانهی روی تابوتهای معراجالشهدا؛ اما حالا قرص قمری از میان چادر مشکی، به ما لبخند میزد. چند مرد، دور تا دور حیاط ایستاده و منتظر پیکر بودند. تمام مسیر فکر کرده بودم به تجربهای که برای اولین بار رقم میخورد. من داشتم به مجلس وداع با #زنی_شهید میرفتم. زنی که در راه مبارزه با اسراییل به شهادت رسیده بود. چقدر همنشینی این کلمات تازگی داشت. انگار هرکدامشان آتش زیر دلم را شعلهورتر میکردند. گُر میگرفتم و میسوختم و ققنوسی درون من رشد میکرد و بزرگتر میشد. دوباره به عکس روی جایگاه نگاه کردم. شهیده همچنان توی تصویر میخندید. به گریه افتادم:
به ما بیچارگان زانسو نخندید!
✍ فاطمه سادات مظلومی
#وداع_با_شهیده ۱. ۱۴۰۳/۸/۱
┄┄┅═◈✧❁❀🕊❀❁✧◈═┅┄┄
☕️▣⃢🎤@dr_arefe_dehghani
......................................................
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
۴.
پایم را که توی حسینیه گذاشتم، مداح گفت: آقایون فاصله بگیرند، بذارن تابوت رو خانومها بلند کنند. خدا را شکر جمعیت خوبی توی حسینیه جمع بودند. میشد روی رود شدنشان حساب کرد. تابوت را بلند کردند و مثل سبد حامل موسی بر روی نیل، شانه به شانه فرستادند جلو. انگار هنوز لیاقت قدمهای موسی را نداشتم، پیکر به شانهام نرسید. شاید هم هنوز توی لبخند شهیده غرق بودم. غریق چطور میتواند ناجی شود؟! هرچه بود دنبال سر جمعیت راه افتادم. پیکر شانه به شانه جلو میرفت و از من دور میشد، برایش از راه دور دست تکان دادم و خواندم:
صدایت میزنیم از دور و مشتاقیم پاسخ را...
۵.
من حواسم به پیکر بود. نه مداح را میدیدم، نه سِن کنار حیاط را. اما گوشهایم میشنید که روضهی حضرت زهرا میخوانند. یک آن گمان کردم یکی تکتک مویرگهای قلبم را گره زده، نه خونی میرفت. نه خونی میآمد!
ناگهان مداح گفت: تو رو خدا نگاه کنید شهیده چه بچههایی تربیت کرده، همه سینهزن. تازه چشمم به سآن افتاد. یخ زدم. چشمهایم دو تا ترک پوستی بودند که از سرما بیوقفه خون میباریدند... بزرگترین پسر، خواهرش که کوچکترین فرزند بود را بغل گرفته و تلاش میکرد دوتایی سینه بزنند، دوتا پسر و دختر وسطی هم رو به جمعیت سربندبسته ایستاده و آرام سینه میزدند. پسر دوم اما انگار بیقرارتر بود. دلش تاب نیاورد که این دقیقههای آخر باهم بودن را از دست بدهد و رفت کنار تابوت مادرش. همان پسری که در جواب تسلیت زنی گفت: "راه مامان بابامون رو ادامه میدیم، همهمون شهید میشیم".
یکهو انگار فاطمیه شد و کلمهها دنبال سر هم جلوی چشمم رژه رفتند:
مادر هرکاری کند، بچهها یاد میگیرند.
مثلا اگر شهید شود!
۶.
هر پنج بچه رفته بودند کنار تابوت مادر. دور و براشان شلوغ بود. همهی زنها و مردها میخواستند، عطر و گردی از تابوت را به نیت تبرک، توشه بردارند.
من اما حواسم دوباره پرت لبخند شهیده شده بود. کلافه شده بودم. انگار میخواست چیزی را بفهمم که نمیفهمم. بالا تا پایین جایگاه را با چشم گذراندم. یکهو انگار سلولهای خاکستری مغزم فعال شدند. تابوت شهیده را توی چفیه پیچیده بودند و کنارش پلاکاردهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل گذاشته بودند. جواب همینجا بود. علامت سوال ذهنم پاک شد و به جایش چند ستارهی روشن، مسیری را نشانم دادند:
طوری زندگی کن که پیکرت را توی چفیه بپیچند و زیر تابوتت مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل بگویند!
✍ فاطمه سادات مظلومی
#وداع_با_شهیده ۲ . ۱۴۰۳/۸/۱
┄┄┅═◈✧❁❀🕊❀❁✧◈═┅┄┄
☕️▣⃢🎤@dr_arefe_dehghani
......................................................
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
۷.
توی جمعیت چشم گرداندم که سایر اعضای خانوادهی شهید و شهیده را پیدا کنم. پیرمردی کت و شلواری که روی دوشش چفیه انداخته بود، چشمم را گرفت. متفاوت از دیگران بود. حیران و نامنظم سینه میزد. یاد فیلمی افتادم که چندسال پیش در فضای مجازی پخش شد. مُحرم بود. بدون اینکه دستهای توی خیابان باشد، پیرمرد توی پیادهرو راه میرفت و زنجیر میزد. همه میگفتند او در مجلس عالَمِ دیگری شرکت کرده. توی همین خیالات بودم که کسی به پیرمرد سینهزن نزدیک شد. تسلیت گفت و شانهاش را بوسید. او، پدر شهیده بود. تحلیلم درست از آب درآمد:
او در میان جمع و دلش جای دیگری بود!
۸.
صبوری ویژگی بارز تکتک افراد منسوب به #شهید_عواضه و همسرش #شهیده_کرباسی بود. هرچه امیر عباسی و مداح دیگر روضهی روز عاشورا را شدیدتر و بازتر خواندند، باز صدای این خانواده بلند نشد. فقط رد اشک روی گونهها پهن و پهنتر میشد. خواهر شهید عواضه سکوت مطلق بود. با کسی حرف نمیزد. اصلا نمیدانم فارسی بلد بود یا نه. اما مادرش فارسی را خوب میفهمید و با همان لهجهی عربی به ابراز محبت تکتک آدمها، جواب میداد. یاد آن جملهی ماندگار سیدحسن نصرالله افتادم که وسط سخنرانی عربی گفت: شویه شویه، یواش- یواش!
هرچه عربی زبان دین ماست، انگار این روزها فارسی تبدیل به زبان مقاومت شده است!
۹.
مراسم حدوداً دو ساعت طول کشید. آخر سر هم با چند شعار حیدر حیدر و مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل تمام شد. جمعیت یکییکی و دوتادوتا حیاط معراج را ترک میکردند. دلم نمیخواست بروم. بیرون خبری نبود. سرد و ساکت و سوت و کور. غرق در روزمرگی. مملو از آدمهایی که امشب را مثل هزاران شب دیگر، طی میکردند بیآنکه بدانند امشب چه گنجینهای در گوشهای از شهرشان میدرخشد. یکبار دیگر به تابوت نگاه کردم. عجب زنی بودید شما! خوب زندگی کردید، خوب سفر کردید و خوب یادگارهایی از خودتان به جا گذاشتید... کاش امشب از آن بالا دعایمان کنید. دعا کنید ما هم آنطور شویم که بود و نبودمان بدرد اسلام و انقلاب بخورد!
✍ فاطمه سادات مظلومی
#وداع_با_شهیده پایانی. ۱۴۰۳/۸/۱
┄┄┅═◈✧❁❀🕊❀❁✧◈═┅┄┄
☕️▣⃢🎤@dr_arefe_dehghani
......................................................
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
صدایی که نشنیده بودم. از اینکه سر صبحی تلویزیون روی شبکه خبر روشن بود، فهمیدم خبری شده.در گوشی ام ولی چند تا جوک از حادثه در حال باز ارسال بود و خبر ردگیری پدافندی و این جور چیزها.
تلویزیون را خاموش کردم و صبحانه ی بچه ها را آماده کردم و بچه ها را بیدار کردم و راهی مدرسه شان کردم.
تنها چیزی که در ذهنم مرور می شود در کنار آخرین جوکی که خواندم.
مرور دست و پا زدن های خفت بار اسراییل است .
خیالم ولی راحت است. این جمله ی آقا را همه ی آنهایی که باید می شنیدند شنیده اند.
نه تعلل می کنیم؛
نه شتابزده عمل می کنیم.
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
📲 *ارسالی مخاطبین*
در پی مشکلات متعدد
سال های پی در پی
تمام طلاهایم را فروخته بودم...
از دنیا بریده ترینم و هیچ ارزشی برای طلا و پول قائل نیستم وقتی میفروختم در حسرت هیچ کدام نبودم ...
اما ... اما این دستبند قصه اش فرق میکرد ... واقعا دوستش داشتم هم زیبا بود و هم کاربردی !
هربار هر تکه ای رو میفروختم بخودم میگفتم این نه! این رو نگه میدارم!
وقتی پویش اهدای طلای زنان به مقاومت لبنان براه افتاد حسرت میخوردم که چرا دیگه تقریبا هیچ طلایی ندارم .....
اما چه خوب که هنوز یک تکه مانده بود!
زیباترین و دوست داشتنی ترین طلای روزهای جوانی ام فدا به راه سید حسن
ای کاش !!!!
ای کاش که میشد برگردد و یکبار دیگر بر سر دشمنان خدا فریاد بزند و من پر شوم از غرور مسلمانی!
دار و ندارم عمرم و نفس هایم به فدای آرمان آن بزرگ-قهرمان زمان ظهور🤲
جهت اهدای طلادرپیامرسان بله وایتا
به شناسه زیرپیام دهید:
@daryafh98
#همدلی_طلایی
🇵🇸🇱🇧🫶🇮🇷
ble.ir/ommahatalqods
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
از مادران کم سن وسال بود با سه گل بهشتی که میگفت همه شان فدای راه مقاومت و اسلام ،اما پرتوان و پیشران عرصه های جهاد با چفیه ای بر سر به نشان مبارزه و اتحاد و استقامت .
خاطره ها داشت با بانوانی که آنها را پای کار جبهه مقاومت آورده بود .
روز اول که از او خرید کردم ، چیزی که مرا پای غرفه اش کشاند نوع برخورد و آرامش کلامش بود .
به راستی مگر جز در مکتب اهل بیت سلام الله علیها میتوان رسم عاشقی و مهرورزی آموخت .
ای کاش فرصتی شود و در کتاب تاریخ مقاومت ، خاطرات و سبک زندگی تک تک این یلان عرصه جهاد را بتوان ثبت کرد برای آیندگان.
#سرّامیدواری
🔸قرارگاه مردمی نصر
https://eitaa.com/joinchat/3905159249C1a13d7f233
#بازارچهٔنصر
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
عضو حسینیه انقلاب اسلامی دختران قم بود و چند سالی میشد که نقاشی میکرد .
وقتی از طریق تشکیلات شان متوجه نمایشگاه شده بود فوری خودش را رسانده بود برای اینکه از توان هنرش استفاده کند برای کمک به جبهه مقاومت .
به تازگی متاهل شده بود. راحتی خانه اش را رها کرده بود و مقتدرانه ساعتها ایستاده مشغول طرح زدن بود تا با همین کار به ظاهر کوچک بنیان کفر را به لرزه درآورد و سفیر پیروزی باشد.
#بازارچهٔنصر
#روایت_جهاد_بانوان_قم
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
پا به سن گذاشته بود اما امیدوارتر از بعضی جوانها برای مبارزه به میدان آمده بود.
مصاحبه نکرد میگفت میترسم نتوانم حق مطلب را ادا کنم اما دلی با هم گفتگو کردیم .
از او پرسیدم کارتان دمپایی فروشی است؟
پاسخ داد، بعد از قضیه غزه به این فکر افتادم که کانالی بزنم به اسم اقتصاد مقاومتی و سود فروشم را تقدیم جبهه مقاومت نمایم .
دو روز در سوز سرمای قم ،قبل از شروع نمایشگاه که ساعت ۱۵ بود میآمد و تا دیر وقت و بعد از ساعت ۲۲ میرفت تا روز بعد که دوباره برگردد.
و چقدر انرژی میگرفتم با دیدن چنین انسانهای امیدبخش و بانوان مومن و جهادگری .
#رزمایش_همدلی_نصر
#بانوان_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
در زمانی ایستادهام که بالِ پروازم در یک قدمی بازمیایستد. یک دور تمامِ یا لیتنی کنا معکمهایش را در روضههای پنجشنبه و دهه محرم بالا و پایین کرده بودم. حتی موقعِ لالاییهای شبانه و قصههای قبلِ خواب. از بابایی بودن رقیه خاتون گفتهام تا سوارشان کردهام بر هواپیمای کاپیتان محمدحسن، پسرمان را میگویم، بعد رفتهایم بچههای فلسطینی را سوار کردهایم و آوردهایم تهران. بچهها زخمهایشان را شستهاند و دست و پایشان را باند پیچی کردهاند. ایران هم مثل همیشه حرمِ امن بوده و در راس قدرت. حالا امروز که این رژیمِ منحوس پای موشکهای به خون نجس شدهاش را به تهران، قلبِ یک امت باز کردهبود باید چه میکردم؟
فاطمه از در اتاق آمد بیرون.
با لبخند تمسخرآمیزی گفتم:《فاطمه اسرائیل مارو زد》طفلک چشم اینور و آنور میجنباند و خندهاش را قورت میداد، فکر کرد مثل همیشه کودک درونم دارد بالا پایین میپرد. یک نگاهی کرد و خندید. دوباره که جمله را تکرار کردم، کمی باورش شد. واماندهبود که همه چیز سرجایش هست. حتی رختخواب و پتواش. خب این چه زدنی بوده. رفتم که آش صبحانه را گرم کنم. بلندتر گفتم:《زنگمونو زدنو در رفتن، ما هم گفتیم دم در ما واینستین وگرنه توپِتونو سوراخ میکنیماا》
زد زیر خنده:《ما هم توپِشونو سوراخ کردیم؟》
《آره تو هوا》
این تازه مرحله اول نبود. ما زنانِ ایرانی پای مکتب عقیله تربیت شدهایم و پای حضرت زهرا به خط. همین است از زمانی که بذرِ این کودکان را در دل میکاریم تا زمانی که جوانه میزنند در گوششان از فتح و پیروزی میخوانیم حتی زمانی که دورمان دیواری به بلندای مرگ بکشند باز ما آن را بذری برای به ثمر نشستن و به تناول کشیدن میبینیم.
این بود که عکس شهیدِ عزیز ارتش را نشانش دادم:《دعا کن اگر بچهای داره خدا قلبشرو آروم کنه》
باید قلبِ فرزندم را زِهکشی میکردم تا ریشههایش بهتر آبیاری شود و بذرِ وجودیاش شکوفا.
#روایت_مقاومت
✍حانیه
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
#روایت_نصر
دانشجوی پزشکی است. مینشینم کنارش و از بافتنیهایش برایم میگوید. دخترها معمولا این هنرها را از مادرشان یاد میگیرند. لبخند از لبش نمیافتد. نگاه میکند توی چشمهایم: باعشق میبافمشون، خیلی دوسشون دارم.
از شنل بافتنی روی میز خوشم میآید، دستی میکشم روی بافتهای زیبای شنل. با لبخند مداومش میگوید: این کارِ مامانمه برای هر رجش یه صلوات فرستاده و بافته.
و باز هم من به این فکر میکنم که این خانم دکترِ جوان، اینجا بودنش و این چنین دل به دلِ مقاومت دادنش را هم از مادرش یاد گرفته.
🔸قرارگاه مردمی نصر
https://eitaa.com/joinchat/3905159249C1a13d7f233
#رزمایش_همدلی_نصر
#روایت_جهاد_بانوان_قم
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran