انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ماجرا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
ماجرای تقسیم اراضی
راوی: معصومه سبک خیز (همسر شهید)
روزهای ابتدایی ازدواج من و عبدالحسین شیرینی خاص خودش را داشت. هرچه بیشتر از زندگی مشترک ما میگذشت، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا میشدم. کم کم میفهمیدم چرا با من ازدواج کرده. پدرم یک روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
عبدالحسین آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.... همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله حضرت امام را با خود داشت. رساله او با رسانه های دیگر که دیده بودم کمی فرق میکرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود. اگر او را می گرفتند، مجازات سنگینی داشت.
پدرم چندتایی از کتاب های امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند و همچنین فعالیت های انقلابی دیگری هم داشت. انگار این ها را خداوند برای عبدالحسین جور کرده بود. شب ها که می آمد خانه، پدرم برایش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. اینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش میداد، در نگاهش ذوق و شوق موج میزد.
خیلی زود افتاد درخط مبارزه، حسابی هم بی پروا بود و در این کارها سر از پا نمی شناخت. یکبار یک روز یک روحانی آمد روستای ما. توی مسجد علیه شاه سخنرانی کرد. همان شب عبدالحسین اورا به خانه خودمان آورد. از اینجور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه هاش از همان موقع شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقت ها بچه دار شده بودیم. یک پسر که اسمش را حسن گذاشته بودیم. بعضی از اهالی روستا از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند ولی عبدالحسین از این موضوع ناراحت بود. به طوری که حتی خنده به لبش نمی آمد. من پاک گیج شده بودم. پیش خودم میگفتم: اگر بخواهند به روستایی ها زمین بدهند که ناراحتی ندارد.
کنجکاوی من بیشتر وقتی بود که میدیدم دیگران شاد هستند!. یک روز ازش پرسیدم: چرا بعضی ها این طور خوشحال هستند و تو ناراحت؟.
اخم هایش را درهم کشید جواب درستی نداد. فقط گفت: همه چیز خراب میشود. آنها می خواهند همه چیز را نجس کنند!.
بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت به روستای ما آمدند و آهالی را در مسجد جمع نمودند. همان روز عبدالحسین به خانه آمد و سریع به داخل صندوق خانه رفت. تازه فهمیدم که می خواهد در آنجا مخفی شود به من گفت: اگر به سراغ من آمدند بگو در خانه نیستم!.
با تعجب پرسیدم: آخر این چه بساطیه؟. همه می خواهند ملک بگیرند، آب و زمین داشته باشند، اما شما مخفی می شوی؟. جوابی نداد و من میدانستم که خیلی ناراحت است. چند لحظه نگذشته بود که به سراغش آمدند و در زدند به ناچار من آنها را رد کردم. مجدداً ساعتی بعد بزرگتر های ده به دنبالش آمدند. آنها را هم ناچارا من رد کردم. در هر صورت آن روز سه چهار بار دیگر به سراغ عبدالحسین به در خانه آمدند و هرچه می پرسیدند که عبدالحسین کجا است؟ من اظهار بی اطلاعی می کردم. تا اتمام کار تقسیم اراضی، عبدالحسین خودشو توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره تمام ملک ها را تقسیم کردند. حتی پدر و برادرش هم آمدند پیش او و به او گفتند: مقداری ملک به اسمت درآمده برو آن را تحویل بگیر. عبدالحسین قبول نمیکرد. پدرش گفت اگر ملک نگیری تا آخر عمر باید رعیت باشی. عبدالحسین میگفت هیچ اشکالی ندارد.
حتی خودش به پدر و برادرش پیشنهاد می گردد که زمین ها را نگیرید!.
آخرین نفری که پیش عبدالحسین آمد صاحب زمین ها بود، یعنی همان زمینی که می خواستند به ما بدهند. خودش به عبدالحسین پیشنهاد داد که تو برو و زمین را بگیر!. حالا که از من زمین را بزور گرفتند! ولی من ترجیح میدم که زمین مال تو باشد. برو بگیر و از شیر مادر برایت حلال تر باشد.
عبدالحسین در جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، که اینها همه رو با هم قاطی کرده اند. اگر شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شود کاری کرد.
من تازه فهمیدم چرا زمین ها را قبول نکرده. بالاخره یک روز آب پاکی به دست همه ریخت و گفت: چیزی را که طاغوت بدهد، نجس در نجس است و من هیچ وقت آن را نمیخوام!.
ادامه دارد...
صلوات
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
✨روزتان منور به نور قرآن✨
🌟المجادلة:
🌹إِنّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
🌷ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮﻱ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ [ﺑﻲ ﺩﻟﻴﻞ ] ﺍﺯ [ﻧﺎﺣﻴﻪ] ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻛﻨﺪ ، ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﻴﭻ ﮔﺰﻧﺪﻱ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍ. ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻓﻘﻂ! ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﻨﺪ [ ﻛﻪ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﮔﺰﻧﺪ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﺼﻮﻥ ﺍﺳﺖ.](١٠)
بارالها!🤲🏻
به لطف به منتهایت یاریمان کن تا مطیع اوامرت باشیم! اله من بی توجهی هایمان را عفو بفرما!🤲🏻
اینک با تلاوت این آیه، بهتر فهمیدم که جای هر سخن و مکان هر نکته کجاست. پس یاریمان کن تا بخوانیم و بدانیم و بندگی کنیم.🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امرور نهم دی سالروز حماسه بزرگ مردم در خاموش کردن آتش فتنه ۸۸ هست. اما (با تاریخ میلادی) نهم دی ۸۵ صدام نیز اعدام شد. این نظام فراز و نشیبهای زیادی دیده اما همچنان با اقتدار ایستاده
این کلیپ، سرنوشت صدام آن فرعون و جانوری است که همه دنیا پشت سر او ایستادند و تمام کمکهای مالی و نظامی را کردند و او هم اعلام کرد یکهفته دیگر تهران را فتح خواهم کرد. از جنگندههای فرانسوی تا سلاحهای شیمیایی آلمانیها تا کمکهای مالی سعودیها و کمکهای اطلاعاتی آمریکاییها و غیره.
امروز ۴۲ سال از آن ادعای تاریخی میگذرد. تهران فتح نشد، اما صدام ۱۶ سال پیش در اوج ذلت اعدام شد تا سرنوشت او درس عبرتی باشد برای همه کسانی که به فکر نابودی این نظام هستند.
انجمن راویان فجرفارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
امرور نهم دی سالروز حماسه بزرگ مردم در خاموش کردن آتش فتنه ۸۸ هست. اما (با تاریخ میلادی) نهم دی ۸
🔴 #عبرت
الربیعی تأکید میکند که صدام هنرپیشۀ بسیار خوبی بود و تمام زندگی برایش به مثابه یک تئاتر بود که باید در آن نقش بازی میکرد. حتی در آخرین لحظات زندگی هم تظاهر به قوی بودن میکرد طوری که وقتی وارد اتاق اعدام شد و طناب دار را دید گفت: «دکتر، این برای مرد است»!
او میگوید که صدام تا آخرین لحظات خونسرد بود و قبل از مرگ با خدا راز و نیاز یا طلب مغفرت نکرد؛ چون گفته میشود که او اساساً به عالم غیب ایمان نداشت. حتی در لحظات مرگ شهادتین را فراموش کرده بود و ما به یادش آوردیم که بگوید، که البته آن را فقط تا نیمه گفت. او نتوانست جملهاش را کامل کند، زیرا زیر پایش خالی شد.
وی ادامه میدهد: صدام در جواب این سؤال که چرا با جنگ و خونریزی مانع پیشرفت کشور شده؟ گفت «من میخواستم، اما ایران نگذاشت»!
الربیعی میگوید صدام از اسم ایران هم هراس داشت و حتی اگر دو تا ماهی در تنگ آب به جان یکدیگر میافتادند آن را به ایران مربوط میکرد! صدام معتقد بود ایرانیها مجوس و آتشپرست هستند و لحظات قبل از اعدام هم چون میدانست که تصاویر ضبط شده و بعداً برای مردم پخش خواهد شد، دائماً شعار «مرگ بر ایران» و «مرگ بر ایرانیان مجوس» را سر میداد.
این سیاستمدار عراقی خاطرنشان کرد که روز اعدام صدام، بیشتر مسئولان داخلی و خارجی از بغداد خارج شدند تا در مسئولیت مرگ او شریک نباشند و فقط نوری المالکی مانده بود که ما هم بعد از اجرای اعدام، جسد صدام را با بالگرد به منطقۀ سبز بردیم تا به رؤیت او برسد و بعد هم برای دفن به استان صلاحالدین منتقل شد.
نکته قابل توجه اینجاست که الربیعی میگوید: «تا قبل از اعدام صدام ما تحت فشار زیادی بودیم، هم از جانب حکومتهای منطقه و هم طرفهای بینالمللی. حتی نهادهای مختلف دولت آمریکا در این رابطه دو نظر متفاوت داشتند و حاکمان کشورهای حوزۀ خلیج فارس هم اصرار داشتند این کار صورت نگیرد؛ چون معتقد بودند با این کار مردم منطقه نسبت به حکام خود جسور خواهند شد».
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ماجرا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
شغل جدید
راوی : همسر شهید
فردا صبح باز رفت دنبال کار جدید. ظهر که آمد گفت: در یک لبنیاتی کار پیدا کردم، از سبزی فروشی بهتره. روزی ۱۰ تومان به من مزد میدهند. حدوداً ۱۵ روزی به لبنیاتی میرفت. یک روز زودتر از وقت به خانه آمد. خواستم دلیلش را بپرسم ولی دیدم یک بیل و یک کلنگ در دستش است. پرسیدم: این ها را برای چی گرفته ای؟.
گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم می خواهم از فردا صبح بروم سر گذر.
چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم، می دانستم کارشان خیلی سخت است. به او گفتم: لبنیاتی که دیگر کارش خوب بود، مزد هم که به اندازه می داد!.
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد و گفت: این روانی
هم از آن سبزی فروش بدتره چون کم فروشی میکنه! جنس بد را قاطی جنس خوب میکنه و قیمت جنس خوب میفروشه. تازه همان را هم سبکتر میکشه. از همه بدتر این است که به من اصرار دارد من هم مثل خودش باشم. اعتقاد داره اگر انسان بخواهد به جایی برسد باید این کارها را بکند. فکر می کنم لبنیاتی نونش از سبزی فروش حرامتره.
از فردا صبح رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد آخر شب که از سرکار برگشت گفت: امروز الحمدلله یک بنا پیدا شد که منو با خودش ببره سرکار روزی ۱۰ تومان به من مزد بدهد. کار سخت و جان کندن بود. با کار لبنیاتی قابل مقایسه نبود دلم برایش می سوخت اینرا بهش گفتم. در جواب گفت: اشکالی ندارد. نون زحمتکشی، نون پاک و حلال، خیلی بهتر از هر کار دیگری است.
کم کم در کار بنایی جا افتاد و برای خودش اوستا شد. حالا دیگر خودش شاگرد می گرفت و درآمدش هم بهتر از قبل شده بود.
در همان ایام یک روز مادرش از روستا به دیدن ما آمد. همراهش یک بقچه نان و سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگر هم آورده بود. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان میدادی تا یکمی بچه ها نان و ماست بخورند.
عبدالحسین تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، انشاالله بعدا می خوریم.
نه خودش خورد و نگذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم. خوشبختانه مادرش به حرم رفت عبدالحسین سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برداشت و یک مغازه برد و آنها را وزن کرد به اندازه وزن شان پولش را حساب کرد و به چند تا فقیر که می شناخت داد. آن وقت تازه اجازه داد که ما از آنها را بخوریم. حتی نگذاشت مادرش یک سر سوزن از این موضوع خبر دار شود. برای اینکه خدای نکرده یک وقت ناراحت نشود.
پیرزن چند روزی پیش ما مهمان بود وقتی می خواست به ده برگردد، عبدالحسین به او گفت: نمیخواهد بده برگردی همینجا پیش خودم بمان!.
مادرش گفت: پدرت را چه کار کنم؟.
عبدالحسین گفت: او را هم به اینجا می آوریم.
از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر حرص و جوش زمینهای تقسیمی را می خورد. مادرش راضی نشد راه افتاد به طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همانجا نوجوان های آبادی را جمع می کند و به آنها می گوید: هر کدام از شما که میخواهد بیاید مشهد درس طلبگی بخواند من خودم خرجش را میدهم.
سه تا از جوان ها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند که با عبدالحسین به شهر بیایند. عبدالحسین آنها را در یک حوزه علمیه در شهر ثبت نام نمود. از آن به بعد هم مثل اینکه بچه های خودش باشند خرج شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه. روزها کار و شبها به درس مشغول بود. همان وقتها هم حسابی درگیر کار مبارزه با رژیم شده بود.
ادامه دارد...
صلوات
11.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 دلنوشته ...
پیشنهاد میکنم تا آخر حتما ببینید .
#حاج_قاسم_سلیمانی
#فرمانده_دلها
#دهه_مقاومت
🇮🇷°| گروه رسانه ایی معاونت فرهنگی و هنری سپاه ناحیه فیروزآباد