رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت63
عمرسعد لحظهاى به فكر فرو مىرود. گويا بار ديگر ترديد به سراغش مىآيد. برود يا نرود؟ او با خود مىگويد: «اگر من موفق شوم و حسين را راضى كنم كه صلح كند، آن وقت آيا ابنزياد به اين كار راضى خواهد شد؟».
ابنزياد فرياد مىزند: «اى عمرسعد! من تو را فرماندۀ كل سپاه كردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خوددارى كنى گردن تو را مىزنم و خانهات را خراب مىكنم». عمرسعد با شنيدن اين سخن، بر خود مىلرزد. تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشۀ خانهاش پناه ببرد. امّا امروز ابنزياد او را به مرگ تهديد مىكند.
اكنون او بين دو راهى سختترى مانده است، يا مرگ يا جنگ با حسين. او با خود مىگويد:
«كاش، همان ديروز از خير حكومت رى مىگذشتم». اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است!
چهرۀ عمرسعد زرد شده است و با صدايى لرزان مىگويد: «اى امير! سرت سلامت، من به زودى به سوى كربلا حركت مىكنم». او ديگر چارهاى جز اين ندارد. او بايد براى جنگ، به كربلا برود.
- آقاى نويسنده، نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مىرود. بيا ما هم همراه عمرسعد برويم و ببينيم كه او مىخواهد چه كند.
- صبر كن، من اينجا كارى دارم.
- چه كارى؟
- من مىخواهم سؤالى از ابنزياد بپرسم. به راستى چرا او عمرسعد را براى فرماندهى انتخاب كرد.
من جلو مىروم و سوال خود را از ابنزياد مىپرسم.
ابنزياد نگاهى به من مىكند و مىگويد: «امروز به كسى نياز دارم كه با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با حسين تشويق كند. قدرى صبر كن!
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت64
آن وقت خواهى ديد كه عمرسعد به جوانان خواهد گفت كه براى رسيدن به بهشت، حسين را بكشيد. فقط عمرسعد است كه مىتواند كشتن حسين را مايۀ نجات اسلام معرفى كند».
صداى خندۀ ابنزياد در فضا مىپيچد. به راستى، ابنزياد چه حيله گر ماهرى است.
مىدانم كه مىخواهى در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بيشترى داشته باشى؟
عمرسعد در كوفه، به دانشمندى وارسته مشهور بوده است. او اهل مدينه و خويشاوند خاندان قريش است، يعنى در ميان مردم، به عنوان يكى از خويشاوندان امام حسين عليه السلام معروف شده است. چرا كه امام حسين عليه السلام و عمرسعد هر دو از نسل عبد مناف ( پدر بزرگ پيامبر ) هستند. شايد برايت جالب باشد كه بدانى حكومت بنىاُميّه براى شهرت و محبوبيّت عمرسعد، تلاش زيادى كرد و با تبليغات زياد باعث شده تا عمرسعد در ميان مردم مقام و منزلتى شايسته پيدا كند.
ابنزياد وقتى به كوفه آمد و مسلم را شهيد كرد به عمرسعد وعدۀ حكومت رى را داد و حتّى حكم حكومتى هم براى او نوشت. زيرا مىدانست كه اين زاهد دروغين، عاشق رياست دنياست.
عمرسعد به اين دليل ساليان سال در مسجد و محراب بود كه مىخواست بين مردم، شهرت و احترامى كسب كند. اكنون به او حكومت منطقۀ مركزى ايران پيشنهاد مىشود كه او در خواب هم، چنين چيزى را نمىديد.
عمرسعد، حسابى سرمست حكومت رى شده و آماده است تا به سوى قبلۀ عشق خود حركت كند. امّا حكومت رى در واقع طعمهاى بود براى شكار عمرسعد! اگر عشق رى و حكومتش نبود، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسين عليه السلام نمىرفت.
راه بهشت از كربلا مىگذرد! مردم بشتابيد! اگر مىخواهيد خدا را از خود راضى كنيد. اگر مىخواهيد از اسلام دفاع كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد.
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت65
حسين از دين اسلام منحرف شده است. او مىخواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا كند. او با خليفه پيامبر سر جنگ دارد.
اين صداى عمرسعد است كه به گوش مىرسد. او در حالى كه بر اسب خود سوار است و گروه زيادى از سربازان همراه او هستند، مردم را تشويق مىكند تا به كربلا بروند. اى مردم، گوش كنيد! حسين از دين جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر كس مىخواهد كه بهشت را براى خود بخرد، به جنگ حسين بيايد. هر مسلمانى وظيفه دارد براى حفظ اسلام، شمشير به دست گيرد و به جنگ با حسين بيابد.
اى مردم! به هوش باشيد! همه امّت اسلامى با يزيد، خليفۀ پيامبر بيعت كردهاند. حسين مىخواهد وحدت جامعه اسلامى را بر هم بزند. امروز جنگ با حسين از بزرگترين واجبات است.
مردم! مگر پيامبر نفرموده است كه هر كس در امّت اسلامى تفرقه ايجاد كند با شمشير او را بكشيد؟
آرى! خود پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «هر گاه امّت من بر حكومت فردى توافق كردند، همه بايد از آن فرد اطاعت كنند و هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود».
همسفر خوبم! دروغ بستن به پيامبر كارى ندارد. اگر كسى عاشق دنيا و رياست باشد به راحتى دروغ مىگويد.
حتماً شنيدهاى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده است كه بعد از من، دروغهاى زيادى را به من نسبت خواهند داد. پيامبر صلى الله عليه و آله در سخنان خود به اين نكته اشاره كردهاند كه روزى فرزندم حسين، به صحراى كربلا مىرود و مردم براى كشتن او جمع مىشوند. پس هركس كه آن روز را درك كند، بايد به يارى حسينم برود. اگر ما خودمان را جاى آن جوانانى بگذاريم كه هميشه عمرسعد را به عنوان يك دينشناس وارسته مىشناختند، چه مىكرديم؟
آيا مىدانيد كه ما بايد از اين جريان، چه درسى بگيريم؟
آخر تا به كى مىخواهيم فقط براى امام حسين عليه السلام گريه كنيم،
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت66
امّا از نهضت عاشورا درس نگيريم؟ ما بايد به هوش باشيم،
همواره افرادى مانند عمرسعد هستند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دستمايه مىكنند.
نگاه كن! مردمى كه سخنان عمرسعد را شنيدند، باور كردند كه امام حسين عليه السلام از دين خارج شده است. آيا گناه آنهايى كه به خاطر سخن عمرسعد شمشير به دست گرفتند و در لشكر او حاضر شدند، به گردن اين دانشمند خودفروخته نيست؟ آيا مىدانى چند نفر در همين روز اوّل در لشكر عمرسعد جمع شدند؟
چهار هزار نفر!
اين چهار هزار نفر همان كسانى هستند كه چند روز پيش براى امام حسين عليه السلام نامه نوشته بودند كه به كوفه بيايد. آنها اعتقاد داشتند كه فقط او شايستۀ مقام خلافت است. امّا امروز باور كردهاند كه آن حضرت از دين خدا خارج شده است.
خبر فرماندهى عمرسعد به گوش دوستانش مىرسد. آنها تعجّب مىكنند. يكى از آنها به نام ابنيَسار به سوى عمرسعد مىرود تا با او سخن بگويد، ولى عمرسعد روى خود را برمىگرداند. او ديگر حاضر نيست با دوست قديمى خود سخن بگويد. او اكنون فرماندۀ كلّ سپاه شده است و ديگر دوستان قديمى به درد او نمىخورند.
خبر به ابنزياد مىرسد كه چهار هزار نفر آمادهاند تا همراه عمرسعد به كربلا بروند. او باور نمىكند كه كلام عمرسعد تا اين اندازه در دل مردم كوفه اثر كرده باشد. براى همين، دستور مىدهد تا مقدار زيادى سكۀ طلا به عنوان جايزۀ حكومتى، به عمرسعد پرداخت شود. وقتى چشم عمرسعد به اين سكّههاى سرخ مىافتد، ديگر هرگونه شك را از دل خود بيرون مىكند و به عشق سكّههاى طلا و حكومت رى، فرمان حركت سپاه به سوى كربلا را صادر مىكند.
روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوى كربلا حركت مىكند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهۀ اسب و قهقهۀ سربازان به گوش مىرسد.
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت67
همه براى به دست آوردن بهشتى كه عمرسعد به آنها وعده داده است، به پيش مىتازند...
اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكىهاى كربلا رسيده است. نگاه كن! عدّۀ زيادى چهرههاى خود را مىپوشانند، بهطورىكه هرگز نمىتوان آنها را شناخت. چهرۀ يكى از آنها يك لحظه نمايان مىشود. امّا دوباره به سرعت صورتش را مىپوشاند. همسفر! او را شناختى يا نه؟
او عُرْوه نام دارد و يكى از كسانى است كه براى امام حسين عليه السلام نامه نوشته است. تازه مىفهمم كه تمام اينهايى كه صورتهاى خود را پوشاندهاند، همان كسانى هستند كه امام حسين عليه السلام را به كوفه دعوت كردهاند و اكنون به جنگ مهمان خود آمدهاند. آخر سادهلوحى و نادانى تا چه اندازه؟ يك بار بهشت را در اطاعت امام حسين عليه السلام مىبينند و يك بار در قتل آن حضرت.
عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مىشود و حكم ابنزياد را به او نشان مىدهد. حُرّ مىفهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند.
در كربلا پنج هزار نيرو جمع شدهاند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند.
عمرسعد دستور مىدهد تا عُرْوه نزد او بيايد.
او نگاهى به عُرْوه مىكند و مىگويد: «اى عُرْوه، اكنون نزد حسينمىروى و از او سؤال مىكنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟». عُرْوه نگاهى به عمرسعد مىكند و مىگويد:
«اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشتهام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى».
عمرسعد قدرى فكر مىكند و مىبيند كه عُرْوه راست مىگويد. امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مىزند آنها هم همين را مىگويند. بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامهاى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين عليه السلام را دعوت نكرده باشد؟💔
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت68
همۀ سرها پايين است. آنها با خود فكر مىكنند و نداى وجدان خود را مىشنوند: «حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمدهايم؟»
سكوتى پر معنا، بر لشكر عمرسعد حكمفرماست.
تو مىتوانى ترديد را در چهرۀ آنها بخوانى. درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است.
ناگهان صدايى از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مىكند: «من نزد حسين مىروم و اگر بخواهى او را مىكشم». او كيست كه چنين با گستاخى سخن مىگويد؟
اسم او كثير است. نزديك مىآيد. عمرسعد با ديدن كثير، خيلى خوشحال مىشود. او به امام حسين عليه السلام نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران يزيد بوده است.
عمرسعد به او مىگويد: «اى كثير! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان». كثير، حركت مىكند و به سوى امام حسين عليه السلام مىآيد.
ياران امام حسين عليه السلام ( كه تعدادشان به صد نفر هم نمىرسد )، كاملاً آماده و مسلّح ايستادهاند. آنها گرداگرد امام حسين عليه السلام را گرفتهاند و آمادهاند تا جان خود را فداى امام كنند.
كثير، نزديك خيمهها مىشود و فرياد مىزند: «با حسين گفتوگويى دارم». ناگهان ابوثُمامه كه يكى از ياران باوفاى امام است او را مىشناسد و به دوستان خود مىگويد: «من او را مىشناسم، مواظب باشيد، او بدترين مرد روى زمين است». ابوثمامه جلو مىآيد و به او مىگويد:
- اينجا چه مىخواهى؟
- من فرستادۀ عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامى را به حسين برسانم.
- اشكالى ندارد، تو مىتوانى نزد امام بروى. امّا بايد شمشيرت را به من بدهى.
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت69
- به خدا قسم هرگز اين كار را نمىكنم.
- پس با هم خدمت امام مىرويم. ولى من دستم را روى شمشير تو مىگيرم.
- هرگز، هرگز نمىگذارم چنين كارى بكنى.
- پس پيام خود را به من بگو تا من به امام بگويم و برايت جواب بياورم.
- نه، من خودم بايد پيام را برسانم.
اينجاست كه ابوثمامه به ياران امام اشاره مىكند و آنها راه را بر كثيرمىبندند و او مجبور مىشود به سوى عمرسعد بازگردد. تاريخ به زيركى ابوثمامه آفرين مىگويد.
عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين عليه السلام بفرستد.
اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مىكنند. حُزِيْمه، روبهروى عمرسعد مىايستد. عمرسعد به او مىگويد: «تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى».
حُزِيْمه حركت مىكند و به سوى خيمۀ امام حسين عليه السلام مىآيد. نمىدانم چه مىشود كه امام به ياران خود دستور مىدهد تا مانع آمدن او به خيمهاش نشوند:)!
او مىآيد و در مقابل امام حسين عليه السلام قرار مىگيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مىافتد طوفانى در وجودش برپا مىشود.
زانوهاى حُزِيْمه مىلرزد و اشك در چشمش حلقه مىزند. اكنون لحظۀ دلباختگى است😭♥️.
او گمشدۀ خود را پيدا كرده است.
او در مقابل امام، بر روى خاك مىافتد...
اى حسين! تو با دلها چه مىكنى. اين نگاه چه بود كه مرا اينگونه بىقرار تو كرد؛)🖤!؟
امام خم مىشود و شانههاى حُزِيْمه را مىفشارد. بازوى او را مىگيرد تا برخيزد. او اكنون در آغوش امام زمان خويش است. گريه به او امان نمىدهد. آيا مرا مىبخشى؟😔 من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم.💔
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت70
امام لبخندى بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مىفهمد. آرى! امام او را قبول كرده است.☺️♥️
لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است. امّا او مىرود و در مقابل سپاه كوفه مىايستد و با صداى بلند مىگويد: «كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضى شود؟ حسين عليه السلام بهشت گمشدۀ من است».♥️
در لشكر كوفه غوغايى به پا مىشود. به عمرسعد خبر مىرسد كه حُزِيْمه حسينى شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد. خوشا به حال تو! اى حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدى. تو كه لحظهاى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد كه يك باره حسينى شدى:)؟!
تو براى همۀ آن پنج هزار نفرى كه در مقابل امام حسين عليه السلام ايستادهاند، حجّت را تمام كردى و آنها نزد خدا هيچ بهانهاى نخواهند داشت. زيرا آنها هم مىتوانستند راه حق را انتخاب كنند.
عمرسعد از اينكه فرستادۀ او به امام ملحق شده، بسيار ناراحت است. در همۀ لشكر به دنبال كسى مىگردند كه به امام حسين عليه السلام نامه ننوشته باشد و فرياد مىزنند: «آيا كسى هست كه به حسين نامه ننوشته باشد؟».
همۀ سرها پايين است. امّا ناگهان صدايى در فضا مىپيچد: «من! من به حسين نامه ننوشتهام».
آيا او را مىشناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مىگويد: «هم اكنون نزد حسين عليه السلام برو و پيام مرا به او برسان». قُرَّه حركت مىكند و نزديك مىشود. امام حسين عليه السلام به ياران خود مىگويد: «آيا كسى او را مىشناسد؟»
🔜ادامه دارد...
🥀| @dolhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت71
مظاهر مىگويد: «آرى، من او را مىشناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبى نديدهام. تعجّب مىكنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است». حبيب بن مظاهر جلو مىرود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مىرسند. قُرّه خدمت امام سلام مىكند و مىگويد: «عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براى چه به اينجا آمدهايد؟»
امام در جواب مىگويد: «مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اينجا بيايم». جواب امام بسيار كوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مىكند و مىخواهد كه به سوى لشكر عمرسعد باز گردد.
حبيب بن مظاهر به او مىگويد: «دوست من! چه شد كه تو در گروه ستمكاران قرار گرفتى؟ بيا و امام حسين عليه السلام را يارى كن تا در گروه حق باشى». قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهى مىكند و مىگويد: «بگذار جواب حسين را براى عمرسعد ببرم، آنگاه به حرفهاى تو فكر خواهم كرد. شايد به سوى شما باز گردم». امّا او نمىداند كه وقتى پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم، نجات پيدا كند. كاش او همين لحظه را غنيمت مىشمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مىكرد و كار تصميمگيرى را به بعد واگذار نمىكرد.
اينكه به ما دستور دادهاند در كار خير عجله كنيم براى همين است كه مبادا وسوسههاى شيطان ما را از انجام آن غافل كند.
ابنزياد مىداند كه امام حسين عليه السلام هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. به همين دليل، در فكر جنگ است. البته خودش مىداند كه كشتن امام حسين عليه السلام كار آسانى نيست، براى همين مىخواهد تا آنجا كه مىتواند براى خود شريكِ جرم درست كند.
🔜ادامه دارد...
♥️| @dokhtarane_booyesib
🌿| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت72
او مىخواهد كشتن امام حسين عليه السلام را يك نوع حركت مردمى نشان بدهد. اكنون پنج هزار سرباز كوفى در كربلا حضور دارند و او به خوبى مىداند كه ياران امام به صد نفر هم نمىرسند. امّا او به فكر يك لشكر سى هزار نفرى است. او مىخواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين عليه السلام را كشتند، نه ابن زياد!
در كوچههاى كوفه اعلام مىشود همۀ مردم به مسجد بيايند كه ابنزياد مىخواهد سخنرانى كند. همۀ مردم، از ترس در مسجد حاضر مىشوند. چون آنها ابنزياد را مىشناسند. او كسى است كه اگر بفهمد يك نفر پاى منبر او نيامده است، او را اعدام مىكند.
ابنزياد سخن خويش را آغاز مىكند: «اى مردم! آيا مىدانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبى كرده است؟ او مىخواهد كشتن امام حسين عليه السلام را يك نوع حركت مردمى نشان بدهد. اكنون پنج هزار سرباز كوفى در كربلا حضور دارند و او به خوبى مىداند كه ياران امام به صد نفر هم نمىرسند. امّا او به فكر يك لشكر سى هزار نفرى است. او مىخواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين عليه السلام را كشتند، نه ابن زياد!
در كوچههاى كوفه اعلام مىشود همۀ مردم به مسجد بيايند كه ابنزياد مىخواهد سخنرانى كند. همۀ مردم، از ترس در مسجد حاضر مىشوند. چون آنها ابنزياد را مىشناسند. او كسى است كه اگر بفهمد يك نفر پاى منبر او نيامده است، او را اعدام مىكند.
ابنزياد سخن خويش را آغاز مىكند: «اى مردم! آيا مىدانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبى كرده است؟ او براى من پول بسيار زيادى فرستاده است تا در ميان شما مردمِ خوب، تقسيم كنم و در مقابل، شما به جنگ حسين برويد. بدانيد كه اگر يزيد را خوشحال كنيد، پولهاى زيادى در انتظار شما خواهد بود». آنگاه ابنزياد دستور مىدهد تا كيسههاى پول را بين مردم تقسيم كنند.
بزرگان كوفه دور هم جمع شدهاند و به رقص و پايكوبى مشغولاند. مىبينى دنيا چه مىكند و برق سكّهها چه تباهىها مىآفريند.
به ياد دارى كه روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فريب عمرسعد را خوردند و براى آنكه بهشت را خريدارى كنند، به كربلا رفتند. امروز نيز، عدّهاى به عشق سكّههاى طلا آماده مىشوند تا به كربلا بروند. آنها با خود مىگويند: «با آنكه هنوز هيچ كارى نكردهايم، يزيد برايمان اينقدر سكّۀ طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسين برويم او چه خواهد كرد.
بايد به فكر اقتصاد اين شهر بود. تا كى بايد چهرۀ فقر را در اين شهر ببينيم و تا كى بايد سكّههاى طلا، نصيب اهل شام شود. اكنون كه سكّههاى طلا به سوى اين شهر سرازير شده است، بايد از فرصت استفاده كنيم».
مردم گروه گروه براى رفتن به كربلا و جنگ با امام آماده مىشوند. آهنگران كوفه، شب و روز كار مىكنند تا شمشير درست كنند. مردم نيز، در صف ايستادهاند تا شمشير بخرند.
🔜ادامه دارد...
♥️| @dokhtarane_booyesib
🌿| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت73
مردم با همان سكّههايى كه از ابنزياد گرفتهاند، شمشير و نيزه مىخرند.
در اين هياهو، عدّهاى را مىبينم كه به فكر تهيۀ سلاح نيستند. با خودم مىگويم: عجب! مثل اينكه اينها انسانهاى خوبى هستند. خوب است نزديكتر بروم تا ببينم كه آنها با هم چه مىگويند:
- جنگ با حسين گناه بزرگى است. او فرزند رسول خداست!
- چه كسى گفته كه ما با حسين جنگ مىكنيم. ما هرگز با خود شمشير نمىبريم. ما فقط همراه اين لشكر مىرويم تا اسم ما هم در دفتر ابنزياد ثبت شود و سكّههاى طلا بگيريم.
- راست مىگويى. هزاران نفر به كربلا مىروند. اما ما گوشهاى مىايستيم و اصلاً دست به شمشير نمىبريم.❌
اينها نمىدانند كه همين سياهىِ لشكر بودن، چه عذابى دارد. مگر نه اين است كه وقتى بچههاى امام حسين عليه السلام ببينند كه بيابان كربلا پر از لشكر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مىگيرد.😔💔
گمان مىكنم كه آنها در روز جنگ با امام حسين عليه السلام آرزو كنند كه اى كاش ما هم شمشيرى آورده بوديم تا در اين جنگ، كارى مىكرديم و جايزۀ بيشترى مىگرفتيم!💔
آن وقت است كه اين مردم به جاى شمشير و سلاح، سنگهاى بيابان را به سوى امام حسين عليه السلام پرتاب خواهند كرد. آرى! اين مردم خبر ندارند كه روز جنگ، حتى بر سر سنگهاى بيابان دعوا خواهد شد. زيرا سنگ بيابان در چشم آنها سكۀ طلا خواهد بود!💔
ابنزياد دستور داد در منطقۀ «نُخَيْله»، اردوگاهى بزنند تا نيروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى كربلا حركت كنند.
برنامۀ او اين است كه دستههاى هزار نفرى، هر كدام به فرماندهى يك نفر به سوى كربلا حركت كنند.
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت74
مردم گروه گروه به سوى نُخَيْله مىروند و نام خود را در دفتر مخصوصى كه براى اين كار آماده شده است، ثبت مىكنند و به سوى كربلا اعزام مىشوند. در اين ميان گروهى هستند كه پس از ثبتنام و پيمودن مسافتى، مخفيانه به كوفه باز مىگردند!
اين خبر به گوش ابنزياد مىرسد. او بسيار خشمگين مىشود و يكى از فرماندهان خود را مأمور مىكند تا موضوع فرار نيروها را بررسى كند و به او اطّلاع دهد. هنگامى كه مأمور ابنزياد به سوى اردوگاه سپاه حركت مىكند، يك نفر را مىبيند كه از اردوگاه به سوى شهر مىآيد اما در اصل او اهل كوفه نيست. اين از همه جا بىخبر به كوفه آمده است تا طلب خود را از يكى از مردم كوفه بگيرد و وقتى مىفهمد مردم به اردوگاه رفتهاند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مىرود.
مأمور ابنزياد با خود فكر مىكند كه او مىتواند وسيلۀ خوبى براى ترساندن مردم باشد.
پس اين بخت برگشته را دستگير مىكند و نزد ابنزياد مىبرد.
او هر چه التماس مىكند كه من بىگناهم و از شام آمدهام، كسى به حرف او گوش نمىدهد. ابنزياد فرياد مىزند:
- چرا به كربلا نرفتى؟ چرا داشتى فرار مىكردى؟😡
- من هيچ نمىدانم. كربلا را نمىشناسم. من براى گرفتن طلب خود به اينجا آمدهام.
او هر چه قسم مىخورد، ابنزياد دلش به رحم نمىآيد و دستور مىدهد او را در ميدان اصلى شهر گردن بزنند تا مايۀ عبرت ديگران شود و ديگر كسى به فكر فرار نباشد.
همۀ كسانى كه نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اكنون در خانههاى خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمىگردند.
ابنزياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نيروهاى مردمى در اردوگاه خبر مىگيرد.📝
هدف ابنزياد تشكيل يك لشكر سى هزار نفرى است و تا اين هدف فاصلۀ زيادى دارد.
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴|@booyesib_ir