فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت6
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم
مسئول ثبت نام یه آقا بود
-چراااا جناب اخوی
مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته
پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی
یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم
مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم
مودب باشید
-ببین جناب برادر خود دانی
باید مارو ثبت نام کنی
جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم
شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت :
آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو
بامسئولیت من ثبت نام کن
بعد رو به من گفت : خانم معروفی
7فروردین ساعت 5صبح پیش
امامزاده صالح باشید
با لحنی گفتم: 5صبح مگه چ خبره میخایم
بریم کله پاچه ای
اصلا امامزاده صالح دیگه کجاست؟
اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم
فامیلش کتابیه
با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم
بفهم چی میگین
الله اکبر
سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن
خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن
7فروردین منتظرتون هستیم
یاعلی...
ادامه دارد.....
💕| @dokhtarane_booyesib
🍃| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت6
یکی از اطرافیان امام از ایشان میپرسد: «اگر امیر مدینه شما را برای بیعت با یزید خواسته باشد، آیا بیعت خواهی نمود؟!»
امام جواب میدهـد: «من هرگز با یزیـد بیعت نمیکنم. مگر فراموش کرده ای که در پیمان نامه صـلح برادرم امام حسن علیه السـلام،
آمـده بود که معاویه نباید جانشـینی برای خود انتخاب کند. معاویه عهد کرد که خلافت را بعد از مرگش به من واگذار کند. اکنون
او به قول و پیمان خود وفا نکرده است. من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد،چون که یزید مردی فاسق است و شراب میخورد»
مأمور امیر مدینه، دوباره نزد امام می آیدو میگوید:
ــ ای حسین! هرچه زودتر نزد امیر بیا که او منتظر توست.
ــ من به زودی میآیم.
امام از جاي بر میخیزد. میخواهد که از مسجد خارج شود، یکی از اطرافیان میپرسد: «ای پسر رسول خدا، تصمیم شما چیست؟!»
امام در جواب میفرماید: «اکنون جوانان بنی هاشم را فرا میخوانم و همراه آنان نزد امیر میروم»
امام به منزل خود میرود. ظرف آبی را میطلبـد. وضو میگیرد و شـروع به خواندن نماز میکند. او در قنوت نماز، دعا میکند...
به راستی، با خدای خویش چه میگوید؟!
آري، اکنون لحظه آغـاز قیـام حسـینی است. به همین دلیـل، امـام حرکت خویش را با نماز شـروع میکنـد. او در این نماز با خـدای
خویش راز و نیاز میکند و از او طلب یاری مینماید.
ــ علی اکبر!
برو به جوانان بنی هاشم بگو شمشیرهای خود را بردارند و به اینجا بیایند.
-- چشم بابا!
بعد از لحظاتی، همه جوانان بنی هاشم در خانه امام جمع میشوند.
آن جوانمرد را که میبینی عباس پسر اُمّ البنین است.
آنها با خود میگویند که چه خطری جان امام را تهدید کرده است؟!
امام، به آنها خبر میدهد که باید نزد امیر مدینه برویم.
همه افراد، همراه خودشمشیر آورده اند، ولی امام به جای شمشیر، عصایی در دست دارد.
آیا این عصا را میشناسی؟! این عصای پیامبر است که در دست امام است.
امام به سوي قصـر حرکت میکند، آیا تو هم همراه مولای خویش میآیی تا او را یاری کنی؟!
***
کوچه های مدینه بسیار تاریک
است. امام و جوانان بنی هاشم به سوی قصـر حرکت میکنند. اکنون به قصـر مدینه میرسـیم، امام رو به جوانان میکند و میفرماید:
«من وارد قصر میشوم،شما در اینجا آماده باشید. هرگاه من شما را به یاری خواندم به داخل قصر بیایید».
امام وارد قصـر میشود. امیر مدینه و مروان را میبیند که کنار هم نشسـته اند. امیر مدینه به امام میگوید: «معاویه از دنیا رفت و یزید
جانشین او شد. اکنون نامه ی مهم از او به من رسیده است».
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir