eitaa logo
ࢪایحہ‌شهَدا C᭄‌
573 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
940 ویدیو
101 فایل
_بـہ‌نـٰام‌جـٰان‌‌پاڪ‌‌تـو☁️. .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 استادپناهیانمون‌میگه:🗣 گیرِتوگناهات‌نیست!🧐 گیرتوڪاراے‌خوبیه‌ڪه‌انجام‌میدی..😟 ولی‌نمیگی"خدایابه‌خاطرتو"!😢 ✋🏾 خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه :)😇🦋
🖤•🌱 - شھداچشم‌امیدبہ‌پارچہ‌مشکۍتو بستہ‌اندکہ‌خون‌بھا؎آنھاست…!ジ - -😍 ‌‎‌‌‌رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
[💕🌸] - - حجـت‌الـا‌سلآم‌پنآهیآن•• حجـآب‌بہ‌عنوآن‌یڪ‌ارزش‌دینـی‌اجبآرے‌نمیشود! بلڪه‌بخآطـر‌حقـوق‌مـردم[حـقوق‌روآنـی]ڪہ اجـبآر‌میشـود🙂🖐🏻! وایـن‌نوع‌حـق‌النـآس‌اسـت🚶🏻‍♂... رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
〖 ♥️'☔️! 〗 . • باچـٰادرسیـٰاهم‌وقتی‌دَرخیابـٰان‌ها، میـٰان‌این‌عروسکھـٰای‌رنگی‌راه‌میروم… طعنـہ‌ها، چـٰادرم‌رانشانہ‌می‌گیرند . . .^^! اماچـٰادرِمَن‌محـکم‌ترازاین‌حرفھـٰاسٺ‌کہ‌ بااین‌طعنہ‌ها، خراش‌بردارھ((: چـٰادرِمَن .. از،یادنبرده‌چفیہ‌هایی‌راکہ‌برای ‍‍چـٰادری‌ماندنم‌خونےشدند":)!🌿' . ❤️🌱 . رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f ツ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه اش رو هم دخترای جوون و س ینگل پر کرده بودن و به تلفن ها جواب می دادن. به محض ورودم به شرکت چشمم به دختر چادری ای افتاد که پشت به من و روبه روی میز منشی وایستاده بود و باهاش حرف می زد. از چادر سرش به راحتی م ی شد حدس زد که این باید آرام باشه یعنی غیر از او کسی توی شرکت چادری نبود و از ب ین هشت کارمند زن به جز او همه بی حجاب بودن. از این که من رو دست انداخته بود عصب ی شدم و با عصبانی ت به سمت میز منشی قدمهای بلند برداشتم. نازی تا چشمش به من و قیافه ی عصبی م افتاد از جاش بلند شد و رو به من با ترس سالم کرد ول ی آرام خیل ی خونسرد به صورتم چشم دوخت و با همون لحن خونسرد و خالی از احساس بهم سلام کرد. کارمندایی که تو ی سالن در رفت و آمد بودن با تعجب به من نگاه م ی کردن و می خواستن ببینن علت عصبانیتم چ یه! با این که ظاهرشون این رو نشون نمی داد ول ی عمق نگاهشون این رو فریاد می زد! بی توجه به نگاه خیرشون رو له آرام غریدم:توی اتاقم منتظرتم.!! قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز با گذاشتم و صدای نازی رو شنیدم که گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شد ه که این همه عصبی ه. پشت میز کارم نشستم که تقه ای به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد. وقتی دیدم خیال بستن درو نداره بهش توپیدم:یعنی نمیدونی وقتی وارد اتاق میشی باید درو ببندی؟! اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد. به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به باز ی بگ یری ؟ مگه من نگفتم این ری ختی تو ی این شرکت نبینمت؟ _ولی من تا جایی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام. _خب؟پس چرا اومد ی؟ _آخه تا جایی که من اطالع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقای منصور جاویده نه شما! با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مد یر عامل ای نجام پس اینجا مال منه و جای آدمای عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست. جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نی ستم اینجا و با آدمایی کار کنم که به جای رس یدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گی ر می دن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشون رو دید می زنن! _چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست. _من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایطی بمونم و به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم. _اون کسی که بهت می گه ای نجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای. _من فقط از شما دستور می گیرم که چه کار ی رو انجام بدم و چه کاری رو انجام ندم. البته کاری که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم. _باشه! پس از امروز من بهت می گم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم. حاال هم می تونی بری. به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام تو ی چارچوب در قرار گرفت. پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستاد تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ _این دختره خیلی پرروتر از ا ین حرفاست، صبر کن و ببی ن! یه کاری می کنم که با گر یه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم اراد رو شنید توی سوراخ موش قایم بشہ. _تو حالت خوبه؟مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟ زرنگ تر از اون چیز یه که فکر می کردم اگه دست من بود همون دیروز اخراجش می کردم. _پس عالوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته... آراد! هیچ وقت فکرش رو می کردی از ی ه دختر چادر ی رو دست بخوری؟ پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و کتاب نکردی و همه کارا رو من باید بکنم. _کاری نبوده که بخوام بکنم! _پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن؟ جلوتر اومد و نگاهی به برگه های رو ی م یز و تاریخشون انداخت و گفت:ول ی اینارو که ی ک بار اکبری میانگ ینش رو در آورده و یک بار هم من. _من که اینجا نتیجه و میانگینی نمیبینم.! با دست راستش روی پیشونیش زد و ادامه داد پس اون برگه ای که صبح روی میزم بود و نمیدونستم چیه میانگین اینا بوده!!!
♥️🌱 همیشھ‌آیہ‌ۍوَجَعَلْنارازمزمھ می‌ڪرد… گفتم:آقاابراهیم‌این‌آیھ‌براۍ‌محافظت درمقابلِ‌دشمنِ،اینجاڪھ‌دشمن نیست! نگاه‌معنادارۍڪردوگفت : دشمنی‌بزرگترازشیطان‌هم‌وجود‌داره؟ 🕊✨ پ.ن:بھ‌قول‌شھید‌حججۍ‌هرچی‌ بھ‌ظھورامام‌زمان‌نزدیڪ‌میشیم‌ شیطون‌قوۍترمیشھ🌵 🖇 رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
¦→💙😇 • تو‌هرجور‌ڪہ‌ھستۍ؛ فوق‌العاده‌ای‌فرقۍنداره‌بقیھ چجور‌دوست‌دارن‌، مهم‌اینھ‌ڪہ‌تو‌حال‌دلت‌خوب‌باشہ!.. • 💙😇¦← رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
¦🎙⃟🔍¦‌‌ ¦🌋¦‌⇦ ✾⸾⊰هروقٺ‌خآستے‌گناھ‌کنی به‌یادایݩ‌باش‌ڪه‌امآم‌زمآݩ‌دآرھ: ●نگآهٺ‌میڪنہ ‌وگنآه‌تۅ‌باعث‌میشہ‌ڟہور‌آقآ‌اماݥ‌زماݩ لحظة‌به‌لحظة‌‌عڨٻ‌بیفتہ⊱⸾✾ ❤️اللھم‌عجݪ‌ݪولیڪ‌الفرجـღ رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
💭 هرگاه‌خواستےگناه‌کنے یکـ‌لحظہ‌بایسـت بھ‌نفست‌بگو: اگھ‌یک‌بار‌دیگھ‌ وسوسم‌کنے شکایتت‌رو‌بھ‌امام‌زمان‌میکنم💔 حـالااگـرتوانستے‌حُـرمـت‌آقاروبشکنے برو کن رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
<⛓🖤› - - چِھ‌ڪُنَدبٰاغَم' ِ‌"تُو" ایݧ‌دِلِ‌آشُفتِھٔ‌' "مَݧ" ‌- - ⃟📓¦⇢ •• رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f