فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حال_خوب
شد شد🍃
نشد!🥀
حتما خدا یه فکر بهتری داره❣
حس میکنم هیچکس رمان دختر بسیجی رو نمیخونه
اگر میخواید ادامشو بزارم توی ناشناس بگید
#تک_حرف🌱
استادپناهیانمونمیگه:🗣
گیرِتوگناهاتنیست!🧐
گیرتوڪاراےخوبیهڪهانجاممیدی..😟
ولینمیگی"خدایابهخاطرتو"!😢
#اخلاصیعنی✋🏾
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه :)😇🦋
#مذهبی
🖤•🌱
-
شھداچشمامیدبہپارچہمشکۍتو
بستہاندکہخونبھا؎آنھاست…!ジ
-
-#شمثہشهادت😍
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
[💕🌸]
-
-
حجـتالـاسلآمپنآهیآن••
حجـآببہعنوآنیڪارزشدینـیاجبآرےنمیشود!
بلڪهبخآطـرحقـوقمـردم[حـقوقروآنـی]ڪہ
اجـبآرمیشـود🙂🖐🏻!
وایـننوعحـقالنـآساسـت🚶🏻♂...
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
〖 ♥️'☔️! 〗
.
•
باچـٰادرسیـٰاهموقتیدَرخیابـٰانها،
میـٰاناینعروسکھـٰایرنگیراهمیروم…
طعنـہها،
چـٰادرمرانشانہمیگیرند . . .^^!
اماچـٰادرِمَنمحـکمترازاینحرفھـٰاسٺکہ
بااینطعنہها،
خراشبردارھ((:
چـٰادرِمَن ..
از،یادنبردهچفیہهاییراکہبرای
چـٰادریماندنمخونےشدند":)!🌿'
.
#چادرانہ #چادرمیادگارِمـٰادرم ❤️🌱
.
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
#پارتشانزدهم
#دختࢪبسیجے
هم پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه اش رو هم
دخترای جوون و س ینگل پر کرده بودن و به تلفن ها جواب می دادن.
به محض ورودم به شرکت چشمم به دختر چادری ای افتاد که پشت به من و روبه روی میز منشی وایستاده بود و باهاش حرف
می زد.
از چادر سرش به راحتی م ی شد حدس زد که این باید آرام باشه یعنی غیر از او کسی توی شرکت چادری نبود و از ب ین هشت
کارمند زن به جز او همه بی حجاب بودن.
از این که من رو دست انداخته بود عصب ی شدم و با عصبانی ت به سمت میز منشی قدمهای بلند برداشتم.
نازی تا چشمش به من و قیافه ی عصبی م افتاد از جاش بلند شد و رو به من با ترس سالم کرد ول ی آرام خیل ی خونسرد به صورتم
چشم دوخت و با همون لحن خونسرد و خالی از احساس بهم سلام کرد.
کارمندایی که تو ی سالن در رفت و آمد بودن با تعجب به من نگاه م ی کردن و می خواستن ببینن علت عصبانیتم چ یه!
با این که ظاهرشون این رو نشون نمی داد ول ی عمق نگاهشون این رو فریاد می زد!
بی توجه به نگاه خیرشون رو له آرام غریدم:توی اتاقم منتظرتم.!!
قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز با گذاشتم و صدای نازی رو شنیدم که گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی
شد ه که این همه عصبی ه.
پشت میز کارم نشستم که تقه ای به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد.
وقتی دیدم خیال بستن درو نداره بهش توپیدم:یعنی نمیدونی وقتی وارد اتاق میشی باید درو ببندی؟!
اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد.
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به باز ی بگ یری ؟ مگه من نگفتم این ری ختی تو ی این
شرکت نبینمت؟
_ولی من تا جایی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام.
_خب؟پس چرا اومد ی؟
_آخه تا جایی که من اطالع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقای منصور جاویده نه شما!
با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مد یر عامل ای نجام پس اینجا مال منه و جای آدمای عقب افتاده و زبون درازی مثل تو
نیست.
جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نی ستم اینجا و با آدمایی کار کنم که به جای رس یدن به کار خودشون به
طرز پوشش کارمنداشون گی ر می دن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشون رو دید می زنن!
_چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست.
_من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایطی بمونم و به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع
اینجا می مونم.
_اون کسی که بهت می گه ای نجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای.
_من فقط از شما دستور می گیرم که چه کار ی رو انجام بدم و چه کاری رو انجام ندم. البته کاری که مربوط به شرکت باشه
نه مسائل شخصیم.
_باشه! پس از امروز من بهت می گم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم. حاال هم می تونی
بری.
به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام تو ی چارچوب در قرار گرفت.
پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستاد تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه
خبره؟
_این دختره خیلی پرروتر از ا ین حرفاست، صبر کن و ببی ن! یه کاری می کنم که با گر یه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی
اسم اراد رو شنید توی سوراخ موش قایم بشہ.
_تو حالت خوبه؟مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟
زرنگ تر از اون چیز یه که فکر می کردم اگه دست من بود همون دیروز اخراجش می کردم.
_پس عالوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته...
آراد! هیچ وقت فکرش رو می کردی از ی ه دختر چادر ی رو دست بخوری؟
پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی
می کنی که هیچی رو حساب و کتاب نکردی و همه کارا رو من باید بکنم.
_کاری نبوده که بخوام بکنم!
_پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن؟
جلوتر اومد و نگاهی به برگه های رو ی م یز و تاریخشون انداخت و گفت:ول ی اینارو که ی ک بار اکبری میانگ ینش رو در آورده و یک
بار هم من.
_من که اینجا نتیجه و میانگینی نمیبینم.!
با دست راستش روی پیشونیش زد و ادامه داد پس اون برگه ای که صبح روی میزم بود و نمیدونستم چیه میانگین اینا بوده!!!
ࢪایحہشهَدا C᭄
#پارتشانزدهم #دختࢪبسیجے هم پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه اش ر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا