🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 106 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 💥 به باغبهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « میخواهم حرفهای
🌷 #دختر_شینا – قسمت آخر
✅ #فصل_نوزدهم
💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یکدفعه یخ کردم. آن پارهی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و همنفس. حس کردم یکدفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیهگاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی میافتادم ته یک درهی عمیق.
💥 کمی بعد با پنج تا بچهی قد و نیمقد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچکس را نمیدیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم.
💥 باورم نمیشد صمد من آن کسی باشد که آنها میگفتند . دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچههایم را بو کنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانهی ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. میدیدمش. بویش را حس میکردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند. میبوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
💥 بچهها صدایش را میشنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. »
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: « قدم! زود باش. بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، اینبار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند. دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیهی راه را باید با هم برویم . . .
پایان
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت آخر ✅ #فصل_نوزدهم 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند.
سلام
⚫️ شهادت مظلومانه امام باقر علیه السلام رو خدمت شما بزرگواران تسلیت عرض میکنیم...
قسمت اخر این داستان زیبا
مصادف شد با امشب
برا شادی
روح مقدس این
شهید همسر بزرگوارشان پنج
صلوات
بفرستین🌸😭
#انرژی_مثبت_رازخدا 🌷😍
🌺آن روزِ خوب،امروز است کیفش رانڪنی، حَظّش را نبری می رود
🌻گاهی اوقات روزهایِ خوب نمی آیند می روند
🌸🍃 @razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#سخن_مدیر_کانال 🌷
👈جملاتي كوچك، مفاهيمي بزرگ:
✅ آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّاآنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
✋اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
👌اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
💖و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر مي بريد.
👈پس در لحظه زندگی کنید...!
🌹قدر لحظه ها را بدانيد!زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
👱از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
💕هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند!پس مراقب گفتارتان باشيد...
@razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃