هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
بہ نام خداے یڪتآ🌼🌈
دوستدار خداے مهربآن:
از صمیم قلب با ما باش اگر خدایے هستے👌🏻❤
اینجا پره از مذهب ، از عشق به خدا ، از شهادت، از تلنگران خدایے،از دختران فرشته اے، و از چه بگویم....
وَاللّه خیرُ حافظاًوَهُوَ اَرحَمُ الراحِمین ❣
پس خداوند بهترین نگهدارنده است و او مهربان ترین مهربانان است🌪🏜
در یک خط میگویم خدا مِهربان است.!!
لیست:
#مذهبے🌙💖
#بسیجے⛲🎠
#پروف🌪🦌
#شهیدانہ⛼❣
#تلنگرانہ🌱🌿
#بیو🇦🇶🌻
#خدآ💐🍃
#فرشتہ🧚♂️🧚♀️
#محجب🌙🧕
#والیپر🗼🗽
#گل🌷☘
#چاش_مذهبی💮💯
#داستان_کوتاه👾🍂
#و...
#LaverGod🦋🕊
جوین بده فرشته بهشتی🌊🌸
https://eitaa.com/LaverGod
کوتاه ولی پر معنا🔥✅
این رو بهت بگم اینجا فقط مال دختران نیست.!!
🔴منتظرت هستیم🔴
اگر دوستدار خدا هستے بزن رو لینک و بعد پیوستن خوشحال میشم عضو شی👀💖
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
بہ نام خداے یڪتآ🌼🌈
دوستدار خداے مهربآن:
از صمیم قلب با ما باش اگر خدایے هستے👌🏻❤
اینجا پره از مذهب ، از عشق به خدا ، از شهادت، از تلنگران خدایے،از دختران فرشته اے، و از چه بگویم....
وَاللّه خیرُ حافظاًوَهُوَ اَرحَمُ الراحِمین ❣
پس خداوند بهترین نگهدارنده است و او مهربان ترین مهربانان است🌪🏜
در یک خط میگویم خدا مِهربان است.!!
لیست:
#مذهبے🌙💖
#بسیجے⛲🎠
#پروف🌪🦌
#شهیدانہ⛼❣
#تلنگرانہ🌱🌿
#بیو🇦🇶🌻
#خدآ💐🍃
#فرشتہ🧚♂️🧚♀️
#محجب🌙🧕
#والیپر🗼🗽
#گل🌷☘
#چاش_مذهبی💮💯
#داستان_کوتاه👾🍂
#و...
#LaverGod🦋🕊
جوین بده فرشته بهشتی🌊🌸
https://eitaa.com/LaverGod
کوتاه ولی پر معنا🔥✅
این رو بهت بگم اینجا فقط مال دختران نیست.!!
🔴منتظرت هستیم🔴
اگر دوستدار خدا هستے بزن رو لینک و بعد پیوستن خوشحال میشم عضو شی👀💖
#داستان_کوتاه
جریان آب 🌊 بازماندههای یک کشتی شکسته🚢 را به ساحل 🏖 جزیرهی دور افتاده ای برد. مردی 🧔 که در آن کشتی 🛳 بود به درگاه خدا دعا کرد 🤲 تا او را نجات دهد.
ساعتها ⏰ به اقیانوس چشم دوخت 👀 تا شاید نشانی از کمک ⛵️ بیاید اما کمکی 🛶 نبود. بالاخره نا امید شد 😔 و تصمیم گرفت کلبهای 🏡 کوچک بسازد...
روزی ☀️ هنگام بازگشتن به کلبه 🏡، پس از جست و جوی غذا🍇🍑🍒🍋 کلبهی 🏠 کوچک خود را در آتش🔥 یافت. دود 💨 زیادی به آسمان 🏞 بلند شده بود. بسیار اندوهگین شد😫 خدایا ... چرا⁉️
صبح روز بعد 🔆 او با صدای بوق کشتی ⛴ از خواب 😴 بیدار شد. کشتی 🚢 آمده بود تا او را نجات دهد. مرد با تعجب ‼️ پرسید:" چه طور متوجه من شدید؟"
آنها جواب دادند:" علامت دودی🔥🌫 که فرستادی دیدیم👀."
👇🏻👇🏻👇🏻کانال ما رو به دوستانتان معرفی کنید
https://eitaa.com/hhhAAAMMMRR
📙📘 #داستان_کوتاه 📕📒
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ 🚗 ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ🛣 بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ🏕 ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ 🐑 ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ.
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ 😍 ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ❓
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ 🐏ﻧﯽ🎶🎵 میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ 💖 ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
#وقت_نماز
#نماز
#اذان
👇🏻👇🏻👇🏻کانال ما رو به دوستانتان معرفی کنید
https://eitaa.com/hhhAAAMMMRR
#داستان_کوتاه
جنگ جهانی اول همچون یک بیماری وحشتناک، تمام دنیا 🌎 رو فرا گرفته بود. در میدان نبرد، یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگیاش❤️ در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش 👮♂ اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق 👮♂ به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه😕 ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی 🧐
حرف های مافوق اثری نداشت و سرباز به نجات دوستش ❤️ رفت. به شکل معجزه آسایی 💫 توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت. سربازی را که در باتلاق افتاده بود، معاینه کرد و با مهربانی ☺️و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ارزشش را نداشت. دوستت مرده 😇است! خودت را هم بیهوده زخمی و خسته کردی.
سرباز در جواب گفت: 💎 قربان ارزشش را داشت.💎
افسر با حالت تعجب 😯 نگاه کرد و پرسید: منظورت چیه که ارزشش را داشت؟
سرباز جواب داد: زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت، احساس رضایت قلبی💖 می کنم.
او گفت: " جیم ❣ .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی "
🌺 وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ 🌺
🌸 و باید با یکدیگر در نیکوکاری و تقوا کمک کنید 🌸
#آیه ی ۲ سورهی مائده
#دوستی_و_صمیمیت
👇🏻👇🏻👇🏻کانال ما رو به دوستانتان معرفی کنید
https://eitaa.com/hhhAAAMMMRR
#داستان_کوتاه
پيرمردی🧓 ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر🧔 و عروس 🧕و نوه ي چهارساله اش🧒 زندگي کند. دستان پيرمرد میلرزيد،چشمانش 👀 تار شده بود و گام هايش 👣 مردد و لرزان بود.
اعضاي خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع ميشدند، اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا 🍜 را تقريبا برايش مشکل میساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش🥄 قل میخوردند و روی زمين می ريختند، يا وقتی ليوان 🍹 را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روی روميزی می ريخت. پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند.😤
پسر گفت: بايد فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ريختن شير 🥛 و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا 🍱 بر روی زمين را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند. در آنجا پيرمرد به تنهايی غذايش 🍛 را ميخورد، در حالی که ساير اعضای خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند 🍝 و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی 🥣 به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهايی غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشک😭 است.اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای🤨 بود که موقع افتادن چنگال🍴 يا ريختن غذا 🌮 به او میدادند.
اما کودک چهارسالهشان 🧒 در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه هاي چوبی ديد که روی زمين ريخته بود.با مهرباني☺️ از او پرسيد: پسرم ، داری چی میسازی ؟ پسرک هم با ملايمت جواب داد: يک کاسه چوبی کوچک 🥣 ، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم . وبعد لبخندی زد ☺️ و به کارش ادامه داد.
اين سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد 😮 و سپس اشک از چشمانشان😭😔 جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت ميز شام برد.
#مادر_پدر
👇🏻👇🏻👇🏻کانال ما رو به دوستانتان معرفی کنید
https://eitaa.com/hhhAAAMMMRR