رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#شھیدانھ 🌱
از روزی ڪه فهمید توجه نامحرم
به تیپ و ظاهرش جـلب کرده
با یه تغـییراتی از این رو به اون رو شد..
آقا ابراهیمِ هادی رو میگمااا
مجازیوحقیقےنداره..!
ماها اینروزا چیڪار میڪنیم..
فقط شهید نشے میمیری.
°•🌱 @refigh_shahidam
﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾
السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤
•۩|#قرائت زیارت
عاشورآ بھنیّت❤️
#شھید محمّدهادےامینۍ
•°🌱|@refigh_shahidam
• #نمازاولوقت_الٺمآسدعآ 🌱
ای مردم ،پروردگارتان را که شما وکسانی را که پیش از شما بوده اند آفریده است ،پرستش کنید ،باشد که به تقوا گرایید.
۲۱/بقره
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
آدم های ارباب اهل این دیار نیستند
جسم شان اینجاست
اما فکرشان روح شان دل شان در #کربلاست
نزدیک اربعین می شود بی حوصله می شوند
گویا عمری از معشوق دور بوده اند
تنها یک آرزو دارند
این که توفیق مسیر عشق
مسیر بهشت پیاده روی #اربعین
دگرباره قسمت شان شود نا امید نیستند
اما این قدر دور مانده اند
که چاره در سکوت می بینند
یعنی حتی نای فریاد هم ندارند
نای یک یا #حسین(ع)جان که خودش جور کند
خودش بخرد هر چه هستیم
حتی با کوله باری از گناه از ما بگذرد..🌱
˹ @refigh_shahidam ˼
🌸 🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هفت
- هانیه:
تا محمد ماموریت بود یکم درس برای کنکور خواندم نمیدونم چرا بعضی روز ها خوب تست میزدم بعضی روز ها کار خراب میکردم .....
با عصبانیت خودکارمو انداختم روی کتاب زبان انگلیسی و گفتم :
لعنتی با صدای اروم که درس میخوانم همه چیز خوب و بدون غلطه اما وقتی میخوام بلند حرف بزنم و یا تست بزنم همه چیز یادم میره
دو ساعت به خواندن و نکته بردراری و تست زدن ادامه دادم .....
دو روز دیگه محمد میخواست بیاد و من هنوز خوب درس نخوانده بودم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود
خواهر محمد 🍃
برداشتم
-------
- سلام خواهر شوهر خبری نیست ازت
+ سلام عروس خانوم خبر که زیاده کدومو اول بگم؟
-نمیدونم اولی بگو بعد خبر دوم بگو
+خبر اول اینکه امروز از اداره زنگ زدن خونه گفتن حال محمد خوبه.....
- با ناراحتی گفتم : چرا به خونه زنگ زدن ؟
+ ناراحت نشو قبلا محمد شماره خونه داده بود به همکارش بنده خدا جز شماره خونه و شماره محمد چیز دیگه نداشت ... و اما خبر دوم
قراره وقتی داداش محمد اومد خاله ام از مشهد بیاد
_ وااای ریحانه محمد گفت به کسی نگیم ماموریت رفته .....
+ بله حواسم هست خانوم
خود خاله گفت دو هفته دیگه میاد تا دو هفته دیگه ام محمد میاد دیگه راستی مامان آش گذاشته میخوام بیام دنبالت تنها نشین توی خونه .... اماده باش که اومدم
-----------
- هانیه :
از مامان و بابا اجازه گرفتم و لباس پوشیدم کتاب هایم هم بردم
چند دقیقه بعد ریحانه اومد دنبالم با ماشین محمد
توی راه ریحانه پرسید چرا کتاب اوردم ؟
با ناراحتی گفتنم : هر چقدر از صبح انگکلیسی میخونم نمیره توی ذهنم ... چهار ساعت خواندم همه اش موقع تست زدن دود شد رفت هوا
باخنده چتد بار روی پیشونیم زدمو گفتم
پوک شده پوک
ریحانه گفت :
من انگلیسیم خوبه رفتیم خونه باهم کار میکنیم نگران نباش💘
خیلی جالب بود پرسیدم :
مگه توی حوزه انگلیسی هم یاد میدن ؟؟؟؟؟؟؟
تا اینجا که من درس خواندم بیشتر تمرکزشون روی زبان عربیه اما من قبلا کلاس رفتم الان بلدم کمکت میدم !
باهیجان گفتم :اینکه خیلی خوبه
چرا رفتی کلاس زبان انگلیسی حالا ؟
ریحانه گفت :
خب به عنوان یک مسلمون میخواستم زبان بین المللی یاد بگیرم تا بتوانم از دینم دفاع بکنم
گفتم : یه سوال دیگه بپرسیم قول میدم اخریش باشه .....
خندید و گفت : بپرس
گفتم : تو که خیلی درس هارا بلدی چرا نرفتی دانشگاه ؟
جواب داد :
قبلا گفتم که ببین من یک دختری بودم که عشقش این بود که وکیل بشه
خیلی درس میخواندم خیلی هاااا
طوری که چند باری با مامان و محمد به خاطر اینکه خیلی سرم توی کتاب بود بحثم شد ...
تا اینکه یکروز وقتی داشتم از کتابفروشی برمیگشتم یک خانومی اومد جلو یک برگه کوچک بهم داد
اول فکر کردم که مثل این برگه های تبلیغاتی دیگه است اما وقتی نگاهش کردم دیدم با خط بزرگ نسخ نوشته بود :
حوزه علمیه خواهران داوطلب میگیرد !🍃
برگه چند باری خواندم بعد یک روز از کار و درس و زندگی زدم رفتم درمورد حوزه تحقیق کردم و یک سخنرانی هم گوش دادم
فهمیدم که الان بیشتر از اینکه قانون به من نیاز داشته باشه . دینم به من نیاز داره ...
یک عکس هم اون روز دیدم نوشته بود : الان وقتش مدافع باشید . مدافع دین !
اینطور شد که با محمد و مامان حرف زدم اوناهم قبول کردن و من هم دیگه حوزوی شدم
------------
با کمک ریحانه سفره را انداختیم آش و خوردیم وبعدش رفتیم توی اتاق و انگلیسی کار کردیم الحق و الانصاف
خیلی بلد بود تا حدودی مشکلاتم حل شد
دیگه زمان از دستمون در رفت آخرسَر داد مادر سید بلند شد که الان شش ساعته دارید
درس میخوانید
و بیایید بیرون از اتاق. . .
برامون کیک و چای آورد و با خنده گفت :
این ریحانه انقدر درس میخوند که چند باری محمد اتاقش و قفل کرد و کلیدش را باخودش سرکار برد
چشمای ریحانه داشت از بین میرفت
عوضش این محمد هیچ معلوم نبود چیکار میکنه
تا غروب کار میکرد
غروب هم که میومد میخواست درس بخوانه دیگه شب میشد ما میخوابیدیم
بعدا فهمیدم تا نماز صبح درس میخوند😕
ریحانه با خنده گفت :
اون بچه ای که قراره مامانش هانیه باشه و باباش محمد احتمالا وقتی دنیا میاد یه پا پروفسوره
خواهر شوهر و مادر شوهر همیشه ازشون بد گفتن درحالی که هرطور رفتاربکنی همون طور هم جواب میگیری والا
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هشت
- هانیه :
تا شب خونه مادر سید موندم و چون دیگه شب بود همونجا هم خوابیدم تا صبح برگردم خونه خودمان …
مادر محمد تلاش میـکرد که اصلا جای محمد خالی نباشه
ازشون پرسیدم چجوری میتونید از پسرتون دور باشید ؟؟
گفت همونطوری که لیلا از علی اکبرش دور موند
راستش اصلا نفهمیدم منظورشون چی بود
فقط گفتم اها!
محمد به جای سه روز ،پنج روزه برگشت...
و گفت کارم طولانی شده بوده!
وقتی برگشت خانه فقط خوابید 🚶♀
از اینور هم مامان حورا و بابا علی چون خیلی ذوق داشتند
و پولی که پارسا و پدرش بالا کشیده بودن حالا به حساب بابا برگشته بود
برای همین شروع کرده بودن خرید کردن
چند ماه دیگه میخواستیم عروسی بکنیم🌸🌱
بعد از نماز به محمد پیامک دادم که
- خوابی؟!
چند دقیقه بعد جواب داد
+ بیدارم
- فردا شیفت داری؟
+ نه فردا مرخصی دارم توی خونه ام
- میشه بیای بریم خونه ببینیم؟!
با نیم ساعت تاخیر جواب داد
+ باشه میام دنبالت🚶♂
----
فردا صبح محمد برای صبحانه خانه ما اومد
صبحانه را که خوردیم
لباس پوشیدم و رفتیم توی ماشین دنبال خونه
محمد یکم مقدمه چینی کرد و گفت :
میشه این هفته نریم دنبال خونه!؟
هفته بعد درخدمتتونم...
نخواستم اصرار بکنم شاید پولش جور نبود
یا هرچیزی
نمیخواستم همین اول زندگی دعوا درست بشه
برای همین بحث عوض کردمو گفتم:
میشه امشب نیلی هم بیارم هیئتتون؟؟😃
محمدگفت :
آره اشکالی نداره شب میریم دنبالش
گفتم :
محمد مامانت بهم گفت
اونجوری که لیلا از علی اکبرش دور موند من هم میتونم از پسرم دور باشم
لیلا و علی اکبر کیا هستن؟؟
جواب داد :
ببین امام حسین فرزندی به اسم علی اکبر داشت . . .♥️
این آقازاده خیلی جوان بودن
برای همین توی تقویم روز تولد حضرت علی اکبر میگن روز جوان
ایشون خیلی شبیه پیامبر همین حضرت محمد (ص) بودن و شجاعتشون مثل اسمشون علی وار بود...
خلاصه دیگه
روز عاشورا از پدر اجازه میگیره و لباس رزم میپوشن و میرن توی میدان
دشمن میترسید چون خب ایشون هم مثل عمو و پدر بزرگشون بودن
در واقع مثل حضرت عباس که میشناسیش و حضرت علی بودن🌿
بعد اخر این آقارا اربا اربا میشه بعد امام میره و بدن پسرش از روی زمین جمع میکنه و از جوان های بنی هاشم کمک میگیره
خانوم لیلا خب علی اکبر پسرش بوده
جوانش بوده
مثل بقیه هزارتا آرزو برای پسرش داشته
اما خب ..
اشک توی چشم هایم جمع شد بود به این فکر میکردم
که چقدر باید خجالت بکشم
من جوانیمو چجوری گذروندم و این آقازاده جوانیشونو چجوری گذروندن ...
اون لحظه به معنی واقعی خیلی خجالت کشیدم !
یادم اومد ساشا بهم میگفت تا جوانی عشق و حال بکن
پیر که بشی حتی این فرصت هاهم دیگه نداری..
اما حالا (:
آره خب علی اکبر تا جوان بود عشق و حالش کرد
عشق کرد و رفت جنگید 🙂!
نگاه محمد کردمو گفتم مداحی نداری!؟
انگار که حرف دلمو فهمیده بود
ضبط روشن کرد :
جوانیم نذر یه آقازاده
دلم یاد شب هشت محرم کرده
تموم لشکر جلوش ایستادن
پدر به روی نعش پسرش افتاده
دارن میخندن به اشڪ اقا ،یکی گریونه اما همه لشکر شاده (:
غیـرتی ها !
از توی خیمه خواهری داره میگه ،
برادر قربون تو خواهر
پاشو جون مادر ، تا بریم به خیمه
بالای سر جوونی ،پدرش شده زمین گیر
بعدِ تو خاک دو عالم ، به زمونه نفس گیر
علی اڪبر گل لیلا
پاشیده رو خاک صحرا
هرجاشو بلند میکردن
باز یه جا میموند روی خاک ها🖤!
این بار اولی بود که جلوی محمد بدون هیچ ترسی
به خاطر شرمندگیم بلند گریه میکردم ...
تک تک کار هایی که کردم جلوی چشمم بود
اگه علی اکبر مثل پیامبر بوده
پس خیلی خوشگل هم بوده
اما آخرش قید همه چیز میزنه و به دل دشمن میزنه
من چیکار کردم!؟
گناه کردم
ضبط خاموش کرد
پرسیدم :
به نظرت خدا منو میبخشه!؟
گفت :
چرا نبخشه؟
خودش داخل قرآن گفته
إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا فَأُولَٰئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ ۚ وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
مگر آنهایی که توبه کنند و خطاهایشان را جبران سازند و پنهانکاریهایشان را آشکار کنند. دراینصورت است که به آنها لطف میکنم و توبهشان را میپذیرم و منم آن نوازشگر مهربان.
-بقره160-
گفتم :
علی اکبر کجاست الان!؟
گفت :
کنار پدرش ...
توی کربلا بغل پدرش و برادرش
پرسیدم :
برادرش کیه!؟
گفت علی اصغر یک نوزاد شش ماهه که تیر به گلوش خورده
با تعجب گفتم :
چرا؟
گفت :
خب روز عاشورا همه جا گرم بوده و عطش زیاد
امام حسین حضرت علی اصغر روی دستشون بلند میکنند تا دشمن
حداقل فقط یکم رحم بکنند و به بچه آب بدهند
که به جای آب به گلوی این آقازاده کوچک تیر میزنند
البته همه این اتفاقات که میدونی توی یک روز افتاده و بعدها قسمت بندی کردنش توی ده روز..
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱٦۹ـفحه 📚
____________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
•✨❤️•
#شھادت ...
تنھا هنر مردان خداست !
°•🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 برخوردصحیح اگر میخواست بگوید که کاری را نکن سعی میکرد غیر مستقیم باشد . مثلاً
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری ، چرا همان کار اشتباه را انجام میدی؟!
بعد ادامه داد : ببین اگر هر کسی دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم میپاشد و سنگ روی سنگ بند نمیشود . بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد . حدیث پیامبر اکرم(ص) را گفت که فرمودند : <<چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید .>>
بعد هم دلایل دیگر آورد . آن پسر هم تأیید میکرد . بعد گفت : تصمیم خودت را بگیر ، میخواهی با ما رفیق باشی باید این کارها را ترک کنی . برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد . او به یکی از بچههای خوب محل تبدیل شد . همه خلاف کاریهای گذشته را کنار گذاشت . این پسر نمونهای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردنهای به موقع ، آن ها را متحول کرده بود . نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچههای محله ما نقش بسته است!
﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾
السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤
•۩|#قرائت زیارت
عاشورآ بھنیّت❤️
#شھید محمّدرضادهقان
•°🌱|@refigh_shahidam
#ڪلآمِابراهیم🌱
هرڪس ظرفیت مشهور شدن رو نداره
از مشھور شدن مھمتر اینه ڪه آدم بشیم .
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
°•🌱 | @refigh_shahidam
برایتو
وبرایرسیدنِبهتو
بهاُمیدِروزیکهتوراملاقاتخواهمکرد
وبانگریستنبهتو
برایتو
نمازخواهمخواهند؛
وبهخداوندیِتوسوگندکهآنلحظات،
بهترینلحظاتعمربهسرآمدهیمنخواهدبود:)✨
#دلنوشتهِدماذونی
#کپیصلواتبهنیتفرج
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و نه
- هانیه :
شب با محمد برای شام رفتیم دنبال نیلی ..
پرسیده بود شما چی میپوشید؟
بهش گفته بودم ما میخوایم مشکی بپوشیم
وقتی رسیدیم جلوی در خانه عمو
زنگ زدم به نیلی گفت الان میاد پایین
بعد زن عمو گوشی از نیلی گرفت و
تشکر کرد بابت اینکه نیلی میخوایم ببریم بیرون و از این حال و هوا درش میاریم
با محمد هم حرف زد
یکم بعد نیلی اومد لباساش مشکی بود اما ...
سه تایی رفتیم شام خوردیم
نیلی دائم میپرسید
کی میریم؟
چرا نمیریم؟
خیلی عجله داشت تا زودتر جایی که من توصیفش میکنم و ببیند
دیگه وقتی محمد این همه اشتیاق و دید سریع راه افتاد سمت هیئت
محمد سمت آقایون رفت و من و نیلی هم آرام شروع کردیم به قدم زدن
نیلی گفت :
میدونی چرا این لباس پوشیدم؟ خودم میدونم زیادی کوتاهه
اما دلم میخواد ببینم چه واکنشی نشون میدن
تا توهم متوجه بشی این جماعت مذهبی
آنقدر هم خوب نیستن
شانه ای بالا انداختمو گفتم بیا حالا بریم
وارد هیئت که شدیم مثل قبل
دختر های هیئت اومدن سمت و من و نیلی
وقتی فهمیدن که نیلی دختر عموی من هست
کلی پزیرایی کردن
خیلی گرم باهاش حرف میزدن
و اصلا در مورد لباسش چیزی نگفتن
کم کم مداح شروع به خواندن کرد و برق ها هم خاموش کردن
نیلی پرسید :
چرا برق خاموش کردن!؟
گفتم :
تا اگه خواستی گریه بکنی راحت باشی و
خلوت بکنی
مداح اون شب یک مداحی خیلی قشنگی کرد
بار اول بود میشنیدمش اما انگار بچه های ثابت هیئت حفظش بودن
همه بلند شده بودند
سمت راست خانوم ها میگفتند :
ای اهل حرم میر علمدار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
و بعد همه میگفتن حسیــــن
در ادامه سمت چپ خانوم ها میگفتن:
سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
خیلی صحنه قشنگی بود
نیلی هم دیگه عادت کرده بود و راحت گریه میکرد و راحت سینه میزد . .
بعد از هیئت یک خانومی اومد و گفت :
ما به همه خانوم های هیئت هدیه میدادیم
بار قبل هدیه ها همراهم نبود
ولی حالا که دوباره شما و دوستتونو میبینم
اول بهتون تبریک و خوش آمد میگم
بعد هم دو تا هدیه کادو پیچ شده به من و نیلی داد
بازش که کردیم یک چادر سیاه ساده و یک جانماز کوچک بود
باورم نمیشد
نیلی با ذوق چادر سرش کرد و گفت :
وقتی گفتی اینجا همه برق ها را خاموش میکنن تا کسی خجالت نکشه
خیلی حالم بد شد من خجالت میکشیدم دوباره اینجوری با این لباس برم پیش محمد
تا اینکه این خانومه یهو اومد و این چادر ها را داد!م
گفتم : نیلی اون سید و سالاری که میگی
همه میگن خیلی غیرتی بوده
یکم تو بغلم گریه کرد بعد رفتیم سمت ماشین محمد قبل از ما اونجا بود
از حرکات محمد معلوم بود خسته است
بی حوصله شده بود و خوابالو
بعد از اینکه نیلی به خانه اشون رسوندیم
برای محمد ماجرای هدیه تعریف کردم
اون هم گفت هروقت یه فرد جدید میاد هیئت بهش هدیه میدن
------
حدود یک هفته دیگه تا کنکور مونده بود
این هفته کلا همه چیز و تحریم کرده بودم
فقط برای غذا از اتاق میرفتم بیرون
محمد هم رفته بود ماموریت
چون خیلی فشار روی من بود و استرس داشتم
یک شب سر اینکه توی این هاگیر واگیر میخواد بره ماموریت خیلی سرش غر زدم
حدود یک ساعتی داشتم غر میزدم و اخر خسته شد بعد دیدم که اقا خوابش برده و آفلاین شده
الان داشتم درس هایی که در طول سال خوانده بودمو مرور میکردم
امسال عید هیچ جا نرفتم عوضش درس خواندم
سال های بعد حالا با محمد میرفتیم
یک هفته پر از فشار و استرس و درس گذشت
امروز صبح کنکور داشتم
بلند شدم یکم قرآن خواندم صبحانه خوردم
محمد که ماموریت بود . .
قرار شد ریحانه بیاد دنبال من دوتایی بریم حوزه برگزاری آزمون
یکم باهام حرف زد تا آرام بشم
حدود چندساعتی داشتم امتحان میدادم
اگه توی چیزی شک داشتم اصلا تست نمیزدمش
خوب بود ولی دیگه اصلا حوصله نداشتم به اینکه رتبه ام چند میشه فکر بکنم
وقتی داشتیم برمیگشتیم توی ماشین خوابم برد ...
یکم بعد رسیدیم خانه مادر شوهرم
ریحانه انگار وقتی من خواب بودم رفته بود کیک خریده بود
وقتی رفتیم داخل خانه مادر سید استقبالم امد و وقتی فهمید نسبتا کنکور خوب دادم
برایم اسپند دود کرد
بعدش هم چایی و با شیرینی خوردیم
به مامان و باباهم زنگ زدمو خبر دادم که آزمون و خوب دادم خیلی خوشحال شدن و بهم تبریک گفتن...
قرار شد وقتی محمد برگشت نتیجه و بهش بگیم !
اون روز خانه مادر شوهرم موندم ...
-----
محمد بعد یک هفته برگشت
یک راست اومد خانه ما تا بفهمه نتیجه چی شده
بهش گفتم که قبول میشم خیلی خوشحال شد
و ظهرش ناهار دعوتم کرد رستوران
----
سه ماه بعد ...
محمد به بابا گفت :
با اجازه اتون حالا که جهاز تکمیل شده و من هم خونه گرفتم
اول وسیله ها را بچینیم و بعد دیگه بریم سر خونه زندگیمون
بابا گفت :
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد
بابا گفت :
خب کی میخواید عروسی بگیرید!؟
محمد جواب داد با اجازه اتون عروسی ما با بقیه فرق داشته باشه. . .
به جای عروسی هانیه را ببرم کربلا . . .
آخه ما عید غدیر عقد کردیم حالا دیگه تا محرم و صفر چند روز بیشتر نمانده!
بابا علی دستی به صورتش کشید و گفت:
ما آبرو داریم ...!
اینجوری که نمیشه بعدش ما همیشه محرم و صفر میرفتیم مسافرت امسال قراره بریم ترکیه !
محمد گفت :
نگرانیتون درک میکنم ، اما خب قبول دارید آدم باید برای دل خودش زندگی بکنه نه حرف مردم!؟
از کجا معلوم سال دیگه بتونیم محرم بریم کربلا!؟
اگه دوست دارید که برید مسافرت میخواید برای شما و برادرتون هم بلیط بگیرم!؟
بابا علی گفت :
نه محمد اصلا حرفش نزن
هانیه خودش چی میگه؟
شاید دلش بخواد عروسی بگیـره
محمد گفت :
من قبلا با هانیه حرف زدم خودش گفت که
کشور های مختلفی رفته اما تاحالا مسافرت کربلا نرفته . . .
بابا علی من و مامان حورا که داخل آشپز خانه بودیم صدا زد و گفت:
محمد میگه عروسی نمیخواد بگیره
میخواد هانیه ببره کربلا ..!
مامان حورا گفت
هرجور خودشون دلشون میخواد ما توی زندگیتون دخالت نمیکنیم
زندگی خودتونه دوست دارید بگیرید دوستم ندارید نگیرید
ولی فردا پس فردا هانیه نیاد بگه ای کاش عروسی میگرفتیم
خودم دیگه جواب دادم و گفتم :
نه مامان حالالباس عروس برای من سند خوشبختی مگه میشه
تازه عروسی کلا یک شبه اما این کربلا یک هفته است
بابا علی اخم هایش رفت توی هم و دیگه چیزی نگفت !
مامان حورا هم که مثل همیشه همه چیز را به خودم واگزار کرد
بعد از ناهار
با محمد رفتیم داخل اتاق من محمد گفت :
باید چند تا چیز به اتاقت اضافه بکنی
امروز بریم بخریم؟
+ بریم چی میخوای اضافه بکنی؟
محمد :
تو کاری نداشته باش
+ محمد نظر تو درمورد عروسی و کربلا چیه!؟
محمد :
خب من نظرمو گفتم شما باید تصمیم بگیری
اما خب ...
من میگم بریم کربلا چون شاید سال دیگه محرم نتوانیم بریم کربلا
عروسی فقط لذت دنیوی داره اما کربلا لذت دنیوی و اخروی داره
اما بازم تاکید میکنم هرکسی حق داره انتخاب بکنه
+ من دلم میخواد برم کربلا اما عمو و مادر جون اینبار کوتاه نمیان
محمد گفت :
توکل بر خدا هرچی بخواد همون میشه...
---
باهم رفتیم بیرون یکم خرید کردیم
محمد به خاطر کارش و ماموریتش خسته بود
برای همون کم حرف میزد دیگه سریع اومدیم
موقع برگشت محمد یک گلدون شمعدونی برای مامان خرید که از دلشون دربیاره اگه ناراحت شدن
---
گلدون و به مامانم دادمو گفتم محمد برای شما خرید خیلی خوشحال شد
چشماش پر اشک شد و گفت:
من اگه پسر ندارم خدا بهم دامادی مثل محمد داده
شب با محمد دوساعتی تلفنی حرف زدم
دقیقا یک جاهایی من اجازه نمیدادم حرف بزنه یک جاهایی محمد اجازه نمیداد من حرف بزنم
انقدر که حرف هاو پیشنهاد ها زیاد بود
بالاخره به این نتیجه رسیدیم که به جای عروسی بریم کربلا ...
محمد توی بحث واقعا نمیزاشت ادم حرف بزنه بعدشم زود ناراحت میشد
از طرفی منم سکوت میکردم یهو میزدم سیم آخر
بالاخره گفتم که هرکسی عیبی داره
منم عیب خودمو دارم
این حرف محمد که میگفت:
ممکنه سال دیگه نتوانیم بریم کربلا خیلی اذیتم میکرد حتی یکبار پشت تلفن با عصبانیت بهش گفتم :
محمد یک بار دیگه بگی سال دیگه شاید نتوانیم بریم کربلا کله ات و میکنم
هنوز ما نرفتیم زیر یک سقف به فکر مرگی
بعد از تلفن دوساعته من و محمد
مادر محمد زنگ زد به خانه و با مامان حورا حرف زد
مامان حورا قبول کرد و حرفی نزد میخواست دخالت نکنه
اما باباعلی خیلی عصبانی بود از دست من و محمد
برای همین اصلا باهام حرف نمیزد...
یک ساعت
دو ساعت
سه ساعت
گذشت اما اصلا نه باهام حرف زد و نه نگاهم کرد!
پیامک دادم به محمد و گفتم :
بابا خیلی از دستمون ناراحته اصلا باهام حرف نمیزنه
محمد جواب داد که :
باشه
اول خیلی ناراحت شدم گفتم من اومدم با محمد حرف دلمو بزنم بعد به من فقط میگه "باشه
با خودم گفتم احتمالا از اینکه امشب باهم بحث کردیم دلخور شده
فردا زنگ خانه زدن بابا علی در باز کرد
محمد و مادرش با یک جعبه شیرینی و گل اومدن داخل ...
بهشون خوش آمد گفتیم
مامان حورا خیلی خوشحال شد اما باباعلی باز هم ناراحت بود
مامان برای اینکه جو خانه عوض بکنه با خنده گفت :
آقا محمد ما دیگه دختر نداریم که با گل و شیرینی اومدی دوباره خواستگاری"
محمد هم مثل مامان حورا با خنده گفت:
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿