eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
362 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ بــہ نـیّـت‌ برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹 ۱٦۹ـفحه 📚 ____________________ 🍃| ࢪفیق‌شہیدم‌ابراهیم‌هادے| 🍃
•✨❤️• ... تنھا هنر مردان خداست ! ‌°•🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 برخورد‌صحیح اگر میخواست بگوید که کاری را نکن سعی می‌کرد غیر مستقیم باشد . مثلاً
۱📚 برخوردصحیح ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری ، چرا همان کار اشتباه را انجام می‌دی؟! بعد ادامه داد : ببین اگر هر کسی دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم می‌پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی‌شود . بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد . حدیث پیامبر اکرم(ص) را گفت که فرمودند : <<چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید .>> بعد هم دلایل دیگر آورد . آن پسر هم تأیید می‌کرد . بعد گفت : تصمیم خودت را بگیر ، می‌خواهی با ما رفیق باشی باید این کار‌ها را ترک کنی . برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد . او به یکی از بچه‌های خوب محل تبدیل شد . همه خلاف کاری‌های گذشته را کنار گذاشت . این پسر نمونه‌ای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن‌های‌ به موقع ، آن ها را متحول کرده بود . نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه‌های‌ محله ما نقش بسته است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ 📿﴾ السلام‌علیڪ‌یا‌اباٰعبدِالله🖤 •۩| زیارت عاشورآ بھ‌نیّت❤️ محمّدرضادهقان •‌°🌱|@refigh_shahidam
🌱 هرڪس ظرفیت مشهور شدن رو نداره از مشھور شدن مھمتر اینه ڪه آدم بشیم . °•🌱 | @refigh_shahidam
برای‌تو‌ و‌برای‌رسیدنِ‌به‌تو‌ به‌اُمیدِ‌روزی‌که‌تو‌را‌ملاقات‌خواهم‌کرد‌ و‌با‌نگریستن‌به‌تو‌ برای‌تو نماز‌خواهم‌خواهند‌؛ و‌به‌خداوندی‌ِ‌توسوگند‌که‌آن‌لحظات‌، بهترین‌لحظات‌عمر‌به‌سر‌آمده‌ی‌من‌خواهد‌بود:)✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و نه - هانیه : شب با محمد برای شام رفتیم دنبال نیلی .. پرسیده بود شما چی میپوشید؟ بهش گفته بودم ما میخوایم مشکی بپوشیم وقتی رسیدیم جلوی در خانه عمو زنگ زدم به نیلی گفت الان میاد پایین بعد زن عمو گوشی از نیلی گرفت و تشکر کرد بابت اینکه نیلی میخوایم ببریم بیرون و از این حال و هوا درش میاریم با محمد هم حرف زد یکم بعد نیلی اومد لباساش مشکی بود اما ... سه تایی رفتیم شام خوردیم نیلی دائم میپرسید کی میریم؟ چرا نمیریم؟ خیلی عجله داشت تا زودتر جایی که من توصیفش میکنم و ببیند دیگه وقتی محمد این همه اشتیاق و دید سریع راه افتاد سمت هیئت محمد سمت آقایون رفت و من و نیلی هم آرام شروع کردیم به قدم زدن نیلی گفت : میدونی چرا این لباس پوشیدم؟ خودم میدونم زیادی کوتاهه اما دلم میخواد ببینم چه واکنشی نشون میدن تا توهم متوجه بشی این جماعت مذهبی آنقدر هم خوب نیستن شانه ای بالا انداختمو گفتم بیا حالا بریم وارد هیئت که شدیم مثل قبل دختر های هیئت اومدن سمت و من و نیلی وقتی فهمیدن که نیلی دختر عموی من هست کلی پزیرایی کردن خیلی گرم باهاش حرف میزدن و اصلا در مورد لباسش چیزی نگفتن کم کم مداح شروع به خواندن کرد و برق ها هم خاموش کردن نیلی پرسید : چرا برق خاموش کردن!؟ گفتم : تا اگه خواستی گریه بکنی راحت باشی و خلوت بکنی مداح اون شب یک مداحی خیلی قشنگی کرد بار اول بود میشنیدمش اما انگار بچه های ثابت هیئت حفظش بودن همه بلند شده بودند سمت راست خانوم ها میگفتند : ای اهل حرم میر علمدار نیامد علمدار نیامد علمدار نیامد و بعد همه میگفتن حسیــــن در ادامه سمت چپ خانوم ها میگفتن: سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد علمدار نیامد خیلی صحنه قشنگی بود نیلی هم دیگه عادت کرده بود و راحت گریه میکرد و راحت سینه میزد . . بعد از هیئت یک خانومی اومد و گفت : ما به همه خانوم های هیئت هدیه میدادیم بار قبل هدیه ها همراهم نبود ولی حالا که دوباره شما و دوستتونو میبینم اول بهتون تبریک و خوش آمد میگم بعد هم دو تا هدیه کادو پیچ شده به من و نیلی داد بازش که کردیم یک چادر سیاه ساده و یک جانماز کوچک بود باورم نمیشد نیلی با ذوق چادر سرش کرد و گفت : وقتی گفتی اینجا همه برق ها را خاموش میکنن تا کسی خجالت نکشه خیلی حالم بد شد من خجالت میکشیدم دوباره اینجوری با این لباس برم پیش محمد تا اینکه این خانومه یهو اومد و این چادر ها را داد!م گفتم : نیلی اون سید و سالاری که میگی همه میگن خیلی غیرتی بوده یکم تو بغلم گریه کرد بعد رفتیم سمت ماشین محمد قبل از ما اونجا بود از حرکات محمد معلوم بود خسته است بی حوصله شده بود و خوابالو بعد از اینکه نیلی به خانه اشون رسوندیم برای محمد ماجرای هدیه تعریف کردم اون هم گفت هروقت یه فرد جدید میاد هیئت بهش هدیه میدن ------ حدود یک هفته دیگه تا کنکور مونده بود این هفته کلا همه چیز و تحریم کرده بودم فقط برای غذا از اتاق میرفتم بیرون محمد هم رفته بود ماموریت چون خیلی فشار روی من بود و استرس داشتم یک شب سر اینکه توی این هاگیر واگیر میخواد بره ماموریت خیلی سرش غر زدم حدود یک ساعتی داشتم غر میزدم و اخر خسته شد بعد دیدم که اقا خوابش برده و آفلاین شده الان داشتم درس هایی که در طول سال خوانده بودمو مرور میکردم امسال عید هیچ جا نرفتم عوضش درس خواندم سال های بعد حالا با محمد میرفتیم یک هفته پر از فشار و استرس و درس گذشت امروز صبح کنکور داشتم بلند شدم یکم قرآن خواندم صبحانه خوردم محمد که ماموریت بود . . قرار شد ریحانه بیاد دنبال من دوتایی بریم حوزه برگزاری آزمون یکم باهام حرف زد تا آرام بشم حدود چندساعتی داشتم امتحان میدادم اگه توی چیزی شک داشتم اصلا تست نمیزدمش خوب بود ولی دیگه اصلا حوصله نداشتم به اینکه رتبه ام چند میشه فکر بکنم وقتی داشتیم برمیگشتیم توی ماشین خوابم برد ... یکم بعد رسیدیم خانه مادر شوهرم ریحانه انگار وقتی من خواب بودم رفته بود کیک خریده بود وقتی رفتیم داخل خانه مادر سید استقبالم امد و وقتی فهمید نسبتا کنکور خوب دادم برایم اسپند دود کرد بعدش هم چایی و با شیرینی خوردیم به مامان و باباهم زنگ زدمو خبر دادم که آزمون و خوب دادم خیلی خوشحال شدن و بهم تبریک گفتن... قرار شد وقتی محمد برگشت نتیجه و بهش بگیم ! اون روز خانه مادر شوهرم موندم ... ----- محمد بعد یک هفته برگشت یک راست اومد خانه ما تا بفهمه نتیجه چی شده بهش گفتم که قبول میشم خیلی خوشحال شد و ظهرش ناهار دعوتم کرد رستوران ---- سه ماه بعد ... محمد به بابا گفت : با اجازه اتون حالا که جهاز تکمیل شده و من هم خونه گرفتم اول وسیله ها را بچینیم و بعد دیگه بریم سر خونه زندگیمون بابا گفت : نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هشتاد بابا گفت : خب کی میخواید عروسی بگیرید!؟ محمد جواب داد با اجازه اتون عروسی ما با بقیه فرق داشته باشه. . . به جای عروسی هانیه را ببرم کربلا . . . آخه ما عید غدیر عقد کردیم حالا دیگه تا محرم و صفر چند روز بیشتر نمانده! بابا علی دستی به صورتش کشید و گفت: ما آبرو داریم ...! اینجوری که نمیشه بعدش ما همیشه محرم و صفر میرفتیم مسافرت امسال قراره بریم ترکیه ! محمد گفت : نگرانیتون درک میکنم ، اما خب قبول دارید آدم باید برای دل خودش زندگی بکنه نه حرف مردم!؟ از کجا معلوم سال دیگه بتونیم محرم بریم کربلا!؟ اگه دوست دارید که برید مسافرت میخواید برای شما و برادرتون هم بلیط بگیرم!؟ بابا علی گفت : نه محمد اصلا حرفش نزن هانیه خودش چی میگه؟ شاید دلش بخواد عروسی بگیـره محمد گفت : من قبلا با هانیه حرف زدم خودش گفت که کشور های مختلفی رفته اما تاحالا مسافرت کربلا نرفته . . . بابا علی من و مامان حورا که داخل آشپز خانه بودیم صدا زد و گفت: محمد میگه عروسی نمیخواد بگیره میخواد هانیه ببره کربلا ..! مامان حورا گفت هرجور خودشون دلشون میخواد ما توی زندگیتون دخالت نمیکنیم زندگی خودتونه دوست دارید بگیرید دوستم ندارید نگیرید ولی فردا پس فردا هانیه نیاد بگه ای کاش عروسی میگرفتیم خودم دیگه جواب دادم و گفتم : نه مامان حالالباس عروس برای من سند خوشبختی مگه میشه تازه عروسی کلا یک شبه اما این کربلا یک هفته است بابا علی اخم هایش رفت توی هم و دیگه چیزی نگفت ! مامان حورا هم که مثل همیشه همه چیز را به خودم واگزار کرد بعد از ناهار با محمد رفتیم داخل اتاق من محمد گفت : باید چند تا چیز به اتاقت اضافه بکنی امروز بریم بخریم؟ + بریم چی میخوای اضافه بکنی؟ محمد : تو کاری نداشته باش + محمد نظر تو درمورد عروسی و کربلا چیه!؟ محمد : خب من نظرمو گفتم شما باید تصمیم بگیری اما خب ... من میگم بریم کربلا چون شاید سال دیگه محرم نتوانیم بریم کربلا عروسی فقط لذت دنیوی داره اما کربلا لذت دنیوی و اخروی داره اما بازم تاکید میکنم هرکسی حق داره انتخاب بکنه + من دلم میخواد برم کربلا اما عمو و مادر جون اینبار کوتاه نمیان محمد گفت : توکل بر خدا هرچی بخواد همون میشه... --- باهم رفتیم بیرون یکم خرید کردیم محمد به خاطر کارش و ماموریتش خسته بود برای همون کم حرف میزد دیگه سریع اومدیم موقع برگشت محمد یک گلدون شمعدونی برای مامان خرید که از دلشون دربیاره اگه ناراحت شدن --- گلدون و به مامانم دادمو گفتم محمد برای شما خرید خیلی خوشحال شد چشماش پر اشک شد و گفت: من اگه پسر ندارم خدا بهم دامادی مثل محمد داده شب با محمد دوساعتی تلفنی حرف زدم دقیقا یک جاهایی من اجازه نمیدادم حرف بزنه یک جاهایی محمد اجازه نمیداد من حرف بزنم انقدر که حرف هاو پیشنهاد ها زیاد بود بالاخره به این نتیجه رسیدیم که به جای عروسی بریم کربلا ... محمد توی بحث واقعا نمیزاشت ادم حرف بزنه بعدشم زود ناراحت میشد از طرفی منم سکوت میکردم یهو میزدم سیم آخر بالاخره گفتم که هرکسی عیبی داره منم عیب خودمو دارم این حرف محمد که میگفت: ممکنه سال دیگه نتوانیم بریم کربلا خیلی اذیتم میکرد حتی یکبار پشت تلفن با عصبانیت بهش گفتم : محمد یک بار دیگه بگی سال دیگه شاید نتوانیم بریم کربلا کله ات و میکنم هنوز ما نرفتیم زیر یک سقف به فکر مرگی بعد از تلفن دوساعته من و محمد مادر محمد زنگ زد به خانه و با مامان حورا حرف زد مامان حورا قبول کرد و حرفی نزد میخواست دخالت نکنه اما باباعلی خیلی عصبانی بود از دست من و محمد برای همین اصلا باهام حرف نمیزد... یک ساعت دو ساعت سه ساعت گذشت اما اصلا نه باهام حرف زد و نه نگاهم کرد! پیامک دادم به محمد و گفتم : بابا خیلی از دستمون ناراحته اصلا باهام حرف نمیزنه محمد جواب داد که : باشه اول خیلی ناراحت شدم گفتم من اومدم با محمد حرف دلمو بزنم بعد به من فقط میگه "باشه با خودم گفتم احتمالا از اینکه امشب باهم بحث کردیم دلخور شده فردا زنگ خانه زدن بابا علی در باز کرد محمد و مادرش با یک جعبه شیرینی و گل اومدن داخل ... بهشون خوش آمد گفتیم مامان حورا خیلی خوشحال شد اما باباعلی باز هم ناراحت بود مامان برای اینکه جو خانه عوض بکنه با خنده گفت : آقا محمد ما دیگه دختر نداریم که با گل و شیرینی اومدی دوباره خواستگاری" محمد هم مثل مامان حورا با خنده گفت: نویسنده✍|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ بــہ نـیّـت‌ برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹 ۱۷۰ـفحه 📚 ____________________ 🍃| ࢪفیق‌شہیدم‌ابراهیم‌هادے| 🍃
❤️ نروم جز به همام رَھ ڪه تو أم راھنمایۍ ...🌱 °•🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 برخوردصحیح ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیر
۱📚 برخورد‌صحیح پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی می‌رفتیم . می‌خواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم . یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد . خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت . نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد . ابراهیم گفت : سریع برو دنبالش! من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم . بعد اشاره ‌کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم : این دفعه حتماً دعوا می‌کنه . اتومبیل کنار خیابان ایستاد . ما هم کنار آن توقف کردیم . منتظر برخورد ابراهیم بودم . ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد! راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود ، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت . بعد از جواب سلام ، ابراهیم گفت : من خیلی معذرت می‌خوام ، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش‌دارها داد . می‌خواهم‌ بدونم که...راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت : خانم بنده غلط کرد ، بیجا کرد!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
💌 🌱شهــید ابراهیم هادۍ ابراهیم همیشه قبل از مسابقات دو رڪعت میخواند ازش پرسیدم چه نمازی می‌خــوانــۍ؟ گفت: دو رڪعت نماز میخوانم و از خدا میخوام یوقت تو مسـابقه ڪسی رو نگیرم. 🕊 @refigh_shahidam
🌱 پروردگارا رزق زیارت امام الحسین علیه السلام را روزیمان کن🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ 📿﴾ السلام‌علیڪ‌یا‌اباٰعبدِالله🖤 •۩| زیارت عاشورآ بھ‌نیّت❤️ عباس دارابی •‌°🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
ما به فطرت خویش باز گشته‌ایم و در آن حسین‌بن‌علی را یافته‌ایم و این چنین‌ است اگر حسین ندیده، حسین حسین می‌کنیم..! همنشین حسین ! دعا ڪن برامون 🌱 ❤️ 🌱| @refigh_shahidam