#ڪلآمِابراهیم🌱
هرڪس ظرفیت مشهور شدن رو نداره
از مشھور شدن مھمتر اینه ڪه آدم بشیم .
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
°•🌱 | @refigh_shahidam
برایتو
وبرایرسیدنِبهتو
بهاُمیدِروزیکهتوراملاقاتخواهمکرد
وبانگریستنبهتو
برایتو
نمازخواهمخواهند؛
وبهخداوندیِتوسوگندکهآنلحظات،
بهترینلحظاتعمربهسرآمدهیمنخواهدبود:)✨
#دلنوشتهِدماذونی
#کپیصلواتبهنیتفرج
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و نه
- هانیه :
شب با محمد برای شام رفتیم دنبال نیلی ..
پرسیده بود شما چی میپوشید؟
بهش گفته بودم ما میخوایم مشکی بپوشیم
وقتی رسیدیم جلوی در خانه عمو
زنگ زدم به نیلی گفت الان میاد پایین
بعد زن عمو گوشی از نیلی گرفت و
تشکر کرد بابت اینکه نیلی میخوایم ببریم بیرون و از این حال و هوا درش میاریم
با محمد هم حرف زد
یکم بعد نیلی اومد لباساش مشکی بود اما ...
سه تایی رفتیم شام خوردیم
نیلی دائم میپرسید
کی میریم؟
چرا نمیریم؟
خیلی عجله داشت تا زودتر جایی که من توصیفش میکنم و ببیند
دیگه وقتی محمد این همه اشتیاق و دید سریع راه افتاد سمت هیئت
محمد سمت آقایون رفت و من و نیلی هم آرام شروع کردیم به قدم زدن
نیلی گفت :
میدونی چرا این لباس پوشیدم؟ خودم میدونم زیادی کوتاهه
اما دلم میخواد ببینم چه واکنشی نشون میدن
تا توهم متوجه بشی این جماعت مذهبی
آنقدر هم خوب نیستن
شانه ای بالا انداختمو گفتم بیا حالا بریم
وارد هیئت که شدیم مثل قبل
دختر های هیئت اومدن سمت و من و نیلی
وقتی فهمیدن که نیلی دختر عموی من هست
کلی پزیرایی کردن
خیلی گرم باهاش حرف میزدن
و اصلا در مورد لباسش چیزی نگفتن
کم کم مداح شروع به خواندن کرد و برق ها هم خاموش کردن
نیلی پرسید :
چرا برق خاموش کردن!؟
گفتم :
تا اگه خواستی گریه بکنی راحت باشی و
خلوت بکنی
مداح اون شب یک مداحی خیلی قشنگی کرد
بار اول بود میشنیدمش اما انگار بچه های ثابت هیئت حفظش بودن
همه بلند شده بودند
سمت راست خانوم ها میگفتند :
ای اهل حرم میر علمدار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
و بعد همه میگفتن حسیــــن
در ادامه سمت چپ خانوم ها میگفتن:
سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
خیلی صحنه قشنگی بود
نیلی هم دیگه عادت کرده بود و راحت گریه میکرد و راحت سینه میزد . .
بعد از هیئت یک خانومی اومد و گفت :
ما به همه خانوم های هیئت هدیه میدادیم
بار قبل هدیه ها همراهم نبود
ولی حالا که دوباره شما و دوستتونو میبینم
اول بهتون تبریک و خوش آمد میگم
بعد هم دو تا هدیه کادو پیچ شده به من و نیلی داد
بازش که کردیم یک چادر سیاه ساده و یک جانماز کوچک بود
باورم نمیشد
نیلی با ذوق چادر سرش کرد و گفت :
وقتی گفتی اینجا همه برق ها را خاموش میکنن تا کسی خجالت نکشه
خیلی حالم بد شد من خجالت میکشیدم دوباره اینجوری با این لباس برم پیش محمد
تا اینکه این خانومه یهو اومد و این چادر ها را داد!م
گفتم : نیلی اون سید و سالاری که میگی
همه میگن خیلی غیرتی بوده
یکم تو بغلم گریه کرد بعد رفتیم سمت ماشین محمد قبل از ما اونجا بود
از حرکات محمد معلوم بود خسته است
بی حوصله شده بود و خوابالو
بعد از اینکه نیلی به خانه اشون رسوندیم
برای محمد ماجرای هدیه تعریف کردم
اون هم گفت هروقت یه فرد جدید میاد هیئت بهش هدیه میدن
------
حدود یک هفته دیگه تا کنکور مونده بود
این هفته کلا همه چیز و تحریم کرده بودم
فقط برای غذا از اتاق میرفتم بیرون
محمد هم رفته بود ماموریت
چون خیلی فشار روی من بود و استرس داشتم
یک شب سر اینکه توی این هاگیر واگیر میخواد بره ماموریت خیلی سرش غر زدم
حدود یک ساعتی داشتم غر میزدم و اخر خسته شد بعد دیدم که اقا خوابش برده و آفلاین شده
الان داشتم درس هایی که در طول سال خوانده بودمو مرور میکردم
امسال عید هیچ جا نرفتم عوضش درس خواندم
سال های بعد حالا با محمد میرفتیم
یک هفته پر از فشار و استرس و درس گذشت
امروز صبح کنکور داشتم
بلند شدم یکم قرآن خواندم صبحانه خوردم
محمد که ماموریت بود . .
قرار شد ریحانه بیاد دنبال من دوتایی بریم حوزه برگزاری آزمون
یکم باهام حرف زد تا آرام بشم
حدود چندساعتی داشتم امتحان میدادم
اگه توی چیزی شک داشتم اصلا تست نمیزدمش
خوب بود ولی دیگه اصلا حوصله نداشتم به اینکه رتبه ام چند میشه فکر بکنم
وقتی داشتیم برمیگشتیم توی ماشین خوابم برد ...
یکم بعد رسیدیم خانه مادر شوهرم
ریحانه انگار وقتی من خواب بودم رفته بود کیک خریده بود
وقتی رفتیم داخل خانه مادر سید استقبالم امد و وقتی فهمید نسبتا کنکور خوب دادم
برایم اسپند دود کرد
بعدش هم چایی و با شیرینی خوردیم
به مامان و باباهم زنگ زدمو خبر دادم که آزمون و خوب دادم خیلی خوشحال شدن و بهم تبریک گفتن...
قرار شد وقتی محمد برگشت نتیجه و بهش بگیم !
اون روز خانه مادر شوهرم موندم ...
-----
محمد بعد یک هفته برگشت
یک راست اومد خانه ما تا بفهمه نتیجه چی شده
بهش گفتم که قبول میشم خیلی خوشحال شد
و ظهرش ناهار دعوتم کرد رستوران
----
سه ماه بعد ...
محمد به بابا گفت :
با اجازه اتون حالا که جهاز تکمیل شده و من هم خونه گرفتم
اول وسیله ها را بچینیم و بعد دیگه بریم سر خونه زندگیمون
بابا گفت :
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد
بابا گفت :
خب کی میخواید عروسی بگیرید!؟
محمد جواب داد با اجازه اتون عروسی ما با بقیه فرق داشته باشه. . .
به جای عروسی هانیه را ببرم کربلا . . .
آخه ما عید غدیر عقد کردیم حالا دیگه تا محرم و صفر چند روز بیشتر نمانده!
بابا علی دستی به صورتش کشید و گفت:
ما آبرو داریم ...!
اینجوری که نمیشه بعدش ما همیشه محرم و صفر میرفتیم مسافرت امسال قراره بریم ترکیه !
محمد گفت :
نگرانیتون درک میکنم ، اما خب قبول دارید آدم باید برای دل خودش زندگی بکنه نه حرف مردم!؟
از کجا معلوم سال دیگه بتونیم محرم بریم کربلا!؟
اگه دوست دارید که برید مسافرت میخواید برای شما و برادرتون هم بلیط بگیرم!؟
بابا علی گفت :
نه محمد اصلا حرفش نزن
هانیه خودش چی میگه؟
شاید دلش بخواد عروسی بگیـره
محمد گفت :
من قبلا با هانیه حرف زدم خودش گفت که
کشور های مختلفی رفته اما تاحالا مسافرت کربلا نرفته . . .
بابا علی من و مامان حورا که داخل آشپز خانه بودیم صدا زد و گفت:
محمد میگه عروسی نمیخواد بگیره
میخواد هانیه ببره کربلا ..!
مامان حورا گفت
هرجور خودشون دلشون میخواد ما توی زندگیتون دخالت نمیکنیم
زندگی خودتونه دوست دارید بگیرید دوستم ندارید نگیرید
ولی فردا پس فردا هانیه نیاد بگه ای کاش عروسی میگرفتیم
خودم دیگه جواب دادم و گفتم :
نه مامان حالالباس عروس برای من سند خوشبختی مگه میشه
تازه عروسی کلا یک شبه اما این کربلا یک هفته است
بابا علی اخم هایش رفت توی هم و دیگه چیزی نگفت !
مامان حورا هم که مثل همیشه همه چیز را به خودم واگزار کرد
بعد از ناهار
با محمد رفتیم داخل اتاق من محمد گفت :
باید چند تا چیز به اتاقت اضافه بکنی
امروز بریم بخریم؟
+ بریم چی میخوای اضافه بکنی؟
محمد :
تو کاری نداشته باش
+ محمد نظر تو درمورد عروسی و کربلا چیه!؟
محمد :
خب من نظرمو گفتم شما باید تصمیم بگیری
اما خب ...
من میگم بریم کربلا چون شاید سال دیگه محرم نتوانیم بریم کربلا
عروسی فقط لذت دنیوی داره اما کربلا لذت دنیوی و اخروی داره
اما بازم تاکید میکنم هرکسی حق داره انتخاب بکنه
+ من دلم میخواد برم کربلا اما عمو و مادر جون اینبار کوتاه نمیان
محمد گفت :
توکل بر خدا هرچی بخواد همون میشه...
---
باهم رفتیم بیرون یکم خرید کردیم
محمد به خاطر کارش و ماموریتش خسته بود
برای همون کم حرف میزد دیگه سریع اومدیم
موقع برگشت محمد یک گلدون شمعدونی برای مامان خرید که از دلشون دربیاره اگه ناراحت شدن
---
گلدون و به مامانم دادمو گفتم محمد برای شما خرید خیلی خوشحال شد
چشماش پر اشک شد و گفت:
من اگه پسر ندارم خدا بهم دامادی مثل محمد داده
شب با محمد دوساعتی تلفنی حرف زدم
دقیقا یک جاهایی من اجازه نمیدادم حرف بزنه یک جاهایی محمد اجازه نمیداد من حرف بزنم
انقدر که حرف هاو پیشنهاد ها زیاد بود
بالاخره به این نتیجه رسیدیم که به جای عروسی بریم کربلا ...
محمد توی بحث واقعا نمیزاشت ادم حرف بزنه بعدشم زود ناراحت میشد
از طرفی منم سکوت میکردم یهو میزدم سیم آخر
بالاخره گفتم که هرکسی عیبی داره
منم عیب خودمو دارم
این حرف محمد که میگفت:
ممکنه سال دیگه نتوانیم بریم کربلا خیلی اذیتم میکرد حتی یکبار پشت تلفن با عصبانیت بهش گفتم :
محمد یک بار دیگه بگی سال دیگه شاید نتوانیم بریم کربلا کله ات و میکنم
هنوز ما نرفتیم زیر یک سقف به فکر مرگی
بعد از تلفن دوساعته من و محمد
مادر محمد زنگ زد به خانه و با مامان حورا حرف زد
مامان حورا قبول کرد و حرفی نزد میخواست دخالت نکنه
اما باباعلی خیلی عصبانی بود از دست من و محمد
برای همین اصلا باهام حرف نمیزد...
یک ساعت
دو ساعت
سه ساعت
گذشت اما اصلا نه باهام حرف زد و نه نگاهم کرد!
پیامک دادم به محمد و گفتم :
بابا خیلی از دستمون ناراحته اصلا باهام حرف نمیزنه
محمد جواب داد که :
باشه
اول خیلی ناراحت شدم گفتم من اومدم با محمد حرف دلمو بزنم بعد به من فقط میگه "باشه
با خودم گفتم احتمالا از اینکه امشب باهم بحث کردیم دلخور شده
فردا زنگ خانه زدن بابا علی در باز کرد
محمد و مادرش با یک جعبه شیرینی و گل اومدن داخل ...
بهشون خوش آمد گفتیم
مامان حورا خیلی خوشحال شد اما باباعلی باز هم ناراحت بود
مامان برای اینکه جو خانه عوض بکنه با خنده گفت :
آقا محمد ما دیگه دختر نداریم که با گل و شیرینی اومدی دوباره خواستگاری"
محمد هم مثل مامان حورا با خنده گفت:
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱۷۰ـفحه 📚
____________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
#رفیقشھیدم ❤️
نروم جز به همام رَھ
ڪه تو أم راھنمایۍ ...🌱
°•🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 برخوردصحیح ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیر
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی میرفتیم . میخواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم . یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد . خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت . نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد . ابراهیم گفت : سریع برو دنبالش!
من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم . بعد اشاره کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم : این دفعه حتماً دعوا میکنه . اتومبیل کنار خیابان ایستاد . ما هم کنار آن توقف کردیم . منتظر برخورد ابراهیم بودم . ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد!
راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود ، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت .
بعد از جواب سلام ، ابراهیم گفت : من خیلی معذرت میخوام ، خانم شما فحش بدی به من و همه ریشدارها داد . میخواهم بدونم که...راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت : خانم بنده غلط کرد ، بیجا کرد!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
💌 #ڪــلامشهـــید
🌱شهــید ابراهیم هادۍ
ابراهیم همیشه قبل از مسابقات
دو رڪعت #نمـــاز میخواند ازش
پرسیدم چه نمازی میخــوانــۍ؟
گفت: دو رڪعت نماز میخوانم و
از خدا میخوام یوقت تو مسـابقه
#حــال ڪسی رو نگیرم.
🕊 @refigh_shahidam
• #نمازاولوقت_الٺمآسدعآ 🌱
پروردگارا رزق زیارت امام الحسین علیه السلام را روزیمان کن🌱
﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾
السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤
•۩|#قرائت زیارت
عاشورآ بھنیّت❤️
#شھید عباس دارابی
•°🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
ما به فطرت خویش باز گشتهایم
و در آن حسینبنعلی را یافتهایم
و این چنین است اگر حسین ندیده،
حسین حسین میکنیم..!
همنشین حسین ! دعا ڪن برامون 🌱
#رفیقشھیدم ❤️
🌱| @refigh_shahidam
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و یک
محمد هم مثل مامان حورا با خنده گفت :
اختیار دارید
گل و شیرینی برای پدر و مادر عروسه
مامان محمد ادامه داد:
راستش این دو تا جوان تصمیم گرفتن به جای عروسی، کربلا برن
شما موافق هستید؟
مامان حورا حرفی نزد اما بابا علی گفت:
حاج خانوم ما بین فامیل آبـرو داریم
اگه یکی پرسید پس چرا هانیه عروسی نگرفت چی بگیم؟
محمد دخالت کرد و گفت :
حق با شماست
اما در دهن مردم و که نمیشه گرفت
اگه عروسی هم بگیریم فرداش میگن چرا فلان جا تالار نگرفت
چرا فلان غذا نداد...
مامان محمد و بابا علی نیم ساعتی باهم حرف زدن و گاهی هم محمد دخالت میکرد
تا اینکه قرار شد
من و محمد به جای عروسی بریم کربلا
و به حرف مردم گوش نکنیم
---
سه روز بعـد شروع ماه محرم !
- هانیه :
امروز محمد گفته بود مشکی بپوشیم چون یک خانواده این ماه داغدار هستن
ماهم در غمشون شریک بدانند
خونه مادر شوهرم هرسال محرم مجلس بود
بابا علی و مامان حورا با عمو سیاوش و مادر جون ، ترکیه رفته بودند
و من خونه مادر محمد بودم
اول عمو خیلی جوش آورد که چرا باهاشون ترکیه نمیرم
بعد زن عمو به عمو سیاوش تشر زد و گفت:
شاید بخواد کنار شوهرش باشه
چیکارشون داری
---
شب مادر محمد چندتا کیف بزرگ آورد و به محمد گفت : بلند بشه خونه درست بکنه
با تعجب نگاهشون میکردم
اول یک پرچم بزرگ که روی آن
"یـــا حســــیـــن" نوشته شده بود به دیوار نصب کرد
بعد یک پرچم دقیقا مشابه پرچم قبلی باز کرد و به دیوار روبه رو وصل کرد
"یـــا عبــــاس"
چندتا پرچم دراز و سیاه بود که به دیوار های کوچک خانه زده اند
چندتا کتیـبه هم وصل کردند
محمد یک باند نسبتا کوچک گذاشت کنار تلویزیون بعد چند دقیقه گفت
این باند هم آماده است کافی دکمه اشو بزنید تا کار بکنه
حدود ده تا چراغ آوردن روشن کردن و گذاشتن روی یک میز
ریحانه شروع کرد خرما چیدن . . .
مادر محمد اسپند دود کرد و یک کیف کوچک آورد
جعبه های کوچک داخلش ریخت توی یک ظرف
پرسیدم توی این جعبه ها چیه!؟
گفت :
یک مهر تربت و زیارت عاشورا و یک شیشه کوچک گلاب
خیلی بسته های کوچک قشنگی بودن
شب خیلی اصرار کردم تا بالاخره توانستم داخل اتاق پذیرایی که سیاه پوش شده بود
بخوابم...
محمد بهم گفت :
شب اول محرم خیلی مهمه
این شب باید رزق چهلم پسر خانوم بگیری
رزق اربعینشو
امروز محمد صبح زود از خانه زد بیرون تا خانوم هایی که روضه میآیند راحت باشند
مادر محمد هم در خانه باز گذاشت و میگفت
این مـاه خونه ما متعلق به حضرت زهراست
زشته در خانه بسته باشد
با ریحانه سادات لباس مشکی هایمون پوشیدیم
ریحانه گفت که اینجا بیشتر خانوم میاد و شب ها چون محمد هست آقایون روضه میان
اما چون هرجا اسم ائمه باشد ائمه آنجا حضور دارن بهتره چادر بپوشیم
و احترام بزاریم..
به حرمت امام ها چادر سر کردم
باند روشن کردن و صدای :
شوریده و شیدای توام ،شیرینی دنیای من
تا به قیامت پای توام ، دین منی ،دنیای منی، آقای منی
آه باشهیدان تو یا حســین
آه بر سر خان تو یا حسیــن
آه به دلم حسرت کربلا
آه کربلا کربلا کربلا
فانی در ذات احدی، جان ابوفاضل مددی
عاشق عشق ناب توام
صاحب من ارباب منی آقای منی
آه ساکن کربلا یا حسیـــن
آه خاک کویت شفا یا حسیــن
آه به دلم حسرت کربلا
آه کربلا کربلا کربلا
اشک هایم میومد و کسی که داشت مداحی میکرد خیلی با سوز میخواند
انگار واقعا شاهد شهادت امام ها بود
همین سوز باعث میشد دلم خون بشه و اشک هایم بیایید
خدا را شکر کردم که قبول کردم برم کربلا
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و دو
- هانیه :
خانوم های زیادی اومدن و رفتن
وقتی هم ریحانه و میدیدن میگفتن التماس دعا
جالب بود
ریحانه میگفت چون سیده شجرنامه اش برمیگرده به امام حسین
یعنی سید حسینی برای همون بهش میگن التماس دعا
چیز جالب تر این بود که به ریحانه گفتم :
من هم توی جشن هاتون بودم هم توی غم هاتون. . .
اگه عیدی چیزی باشه شما جشن میگیرید
زنگ میزنید به اقوام
شیرینی پخش میکنید
برعکس اگه محرم مثلا باشه عزاداری میکنید
همه جا پارچه سیاه میزنید
چرا اینطوریه خب؟
ریحانه گفت:
خب نداره
ببین هرچیزی جای خودش
خوشحالی و جشن جای خودش
غم و عزاداری هم جای خودش....
مثلا اگه بفهمی که داری مامان میشی یا مثلا بفهمی یکی از عزیز ترین هات داره عروسی میکنه
خب مسلما خوشحال میشی
زنگ میزنی و تبریک میگیری
یا حتی برای بچه ات جشن میگیری
و اما اگه
یکی از عزیز ترین هات که حالا خدا نکنه اما اگه مثلا بمیره
مسلما خیلی ناراحت میشی مجلس ختم برایش میگیری و عزاداری میکنه
مجالس مذهبی هم همینطوره ..
چون ائمه عزیز ترین افراد زندگی ما هستن
وقتی ولادت پیدا میکنند خوشحال میشیم
وقتی شهادت پیدا میکنند ناراحت...
اگه میبینی برای امام حسین اینطوری عزاداری میکنن
چون به شدت در غربت و مظلومیت به بدترین شکل شهید شدن
همه انسان ها فطرتا مدافع مظلوم هستند
و وقتی داستان کربلا و میشنود
خونشون به جوش میاد و خیلی ناراحت میشوند
بعد از حرف های ریحانه به این نتیجه رسیدم که واقعا راست میگه
دین حد تعادل میخواد
شادی جای خودش
غم جای خودش ...
خانوم های زیادی اومدن روضه و موقع برگشت دائم ریحانه بغل میکردن و تسلیت میگفتن
به ریحانه گفتم چرا بهت تسلیت میگن؟
گفت من و داداشم چون سید هستیم
یعنی جد ما امام حسین هست
برای همون چون نسبت داریم به من هم تسلیت میگن
- عجب!
شب که محمد برگشت یک ساعت در خانه بستیم
نماز خواندیم
شام خوردیم
بعد دوباره در خانه باز کردیم اینبار خانوم ها با آقایون میومدن
ریحانه صبح گفته بود که آقایون شب ها میآیند هیئت تا همه از سرکار برگردن و محمد باشه و پذیرایی بکنه
دوست های محمد اومدن کمک و برای آقایون چایی و خرما میبردن
من و ریحانه هم از خانوم ها پذیرایی میکردیم
روضه گذاشتن و سینه زدن
اخر مجلس هم برای بابای شهید محمد فاتحه خواندن...
آخـر شب خانه تمیز کردیم برای فردا
مامان سید و ریحانه از خستگی زیاد رفتن خوابیدن
اما محمد همچنان ساکت روی مبل نشسته بود
بهش خسته نباشید گفتم و پرسیدم:
نمیخوابی؟
گفت نذر کرده به نیت پدرش امشب چندتا جز قرآن بخوانه
برای همین تا نماز صبح بیداره
----
همین روال صبح و شب طی میشد با تفاوت اینکه هر روز تعداد جمعیت بیشتر میشد
یک بار بعد از نماز مغرب محمد گفت با حاج مرتضی میخواد بره هیئت
آخر شب که برگشت سر شانه هایش خاکی بود
پرسیدم:
محمد خوردی زمین؟ چرا خاکی شدی؟
با لبخند گفت:
نه سالمم این ها تربت کربلاست
وقتی دید ساکت هستم ادامه داد...
این تربت خیلی شفا بخش و خوبه
برای همین محرم ها روی لباس هرکسی که خواست تربت میزنن
----
شب شده بود نشسته بودم
به این فکـر میکردم که الان ابراهیم کجاست!؟
از محمد پرسیدم
به نظرت الان ابراهیم کجاست؟
گفت :
کنار مـادر
گفتم :
از کجا مطمعنی؟
گفت :
شهدا وقتی شهید میشوند یعنی حضرت زهرا خریداریشون کرده
حالا شهدا خادم های واقعی ائمه هستند!
شب های بعد با ریحانه رفتیم هیئت های مختلف و فهمیدم این خاک تربت
توی محرم چیز طبیعی هست...
بعضی وقت ها توی خیابون ایستگاه های صلواتی مداحی های قشنگی میزاشتن
قسمتی از مداحی یادداشت میکردم و بعد داخل خونه دانلود میکردم
این پرچم های سیاه همه را به تب وتاب انداخته بود
انگار همه عالم باهم توی یک روز
به قول ریحانه عزیز از دست دادن
این واقعا معجزه بود
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿