eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
363 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
۱📚 تاثیر‌کلام چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت . یکی از دوستان به من گفت : فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی ، آقای داودی(رئیس سازمان)با شما کار دارند! فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان . آقای داودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود خیلی ما را تحویل گرفت . بعد به همراه چند نفر دیگر وارد سالن شدیم . ایشان برای ما صحبت کرد و گفت : شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید ، بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و... ایسان به من و ابراهیم گفت : مسئولیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشته‌ایم . ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم . از فردای آن روز کار ما شروع شد . هر جا که به مشکل بر‌می‌خوردیم با آقای داودی هماهنگ می‌کردیم . فراموش نمی‌کنم ، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سوال کرد: چیکار می‌کنی؟
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
توی کوچه بود همش به آسمون نگاه میکرد سرش رو پایین می‌انداخت.. بهش گفتم داش ابرام چیزی شده..؟! گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم.. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه.. .. 🌱| 🕊🕊🕊 🕊 @refigh_shahidam🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ 📿﴾ السلام‌علیڪ‌یا‌اباٰعبدِالله🖤 •۩| زیارت عاشورآ بھ‌نیّت❤️ •‌°🌱|@refigh_shahidam
🕊💚 خدایا لحظه ای ما را به حال خودمان وامگذار !🌱
🕊 ❤️ سلام.نائب الزیاره همه شما بزرگواران بین الحرمین هستم با رفیق شهیدم همسفرهستیم. 🌱 °•🌱|@refigh_shahidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هشتاد و هفت - عمو هانیه (سیاوش): از خانه هانیه و محمد که برمیگشتیم با خنده به زنم گفتم: معلوم نیست چی ریختن داخل مخ این دختر مغزشو شست و شو دادن باور کن سید کیلو چنده بابا پسره برای من جدم جدم اهل بیت اهل بیت میکرد این ها اصلا معلوم نیست با خودشون چند چند هستند با غر غر خوابیدم یک صحنه خیلی قشنگی بود من داشتم از بالا میدیدم مثل یک پرنده. . . یک مکعب طلایی که دور تا دورش گل های رنگ رنگی بود راه برای من باز شد نزدیک مکعب طلایی شدم قشنگ معلوم بود شش تا گوشه داشت این مکعب. . . به من گفتن اینجا کربلاست رفتم جلو تا مثل بقیه آدم ها دستم را به این مکعب بزنم یک آقایی در باز شد و بیرون اومد همه افرادی که داشتن دور این مکعب راه میرفتن این آقا بهشون خوش آمد میگفت این آقا اومد سمت من توان اینکه سرم بالا بیارم نداشتم و فقط زمین نگاه میکردم به من گفت : خوش اومدی پرسیدم شما کی هستید گفت من حسین همه ام ! خیلی تعجب کرده بودم بعد هم یک گل از کنار همون مکعب شش گوشه به من دادند . . . از خواب بیدار که شده بودم توی ذهنم دائم صحبت های اون آقا مرور میشد به من گفت : من حسین همه هستم یعنی امام حسینی که محمد میگفت منظورش بود نگاه کردم به ساعت اول فکر کردم که همه چیز واقعیت بوده بعد گفتم نکنه من مرده ام گوشی برداشتم و زنگ زدم به محمد 🚶‍♂ دو سه تا بوق خورد صدای خسته محمد توی گوشی پیچید : +جانم آقا سیاوش ؟ -محمد تو گفتی اسم جدت چی بود؟ +با تعجب شدید گفت :بلــه!؟ + امام حسین ، چطور ؟ - یعنی تو پسر امام حسین حساب میشی؟ + ما که در این حد نیستیم ولی چون سید هستیم میشه اینجوری هم گفت با گریه به محمد گفتم -رفتی شکایت من و کردی!؟ بیچاره میگفت الان نصف شبه من برای چی باید برم از شما شکایت بکنم جرمم نکردید اخه چرا باید شکایت بکنم؟🌱 همه خوابی که دیده بودم تعریف کردم محمد هم داشت گریه میکرد خیلی حالم بد بود فقط گفتم : - من حالم خوب نیست محمد یک سوال میکنم راستش بگو بعد هم قطع میکنم من توی خواب یک مکعب شش گوشه دیدم اونجا کجاست؟ محمد گفت : بهش میگن ضریح ، ضریح و یا مزاری که امتم حسین داره شش گوشه است ---- خیلی ناراحت بودم تا صبح نتوانستم بخوابم با خودم میگفتم ای کاش به محمد این حرف هارا نمیزدم... صبح اول وقت قبل از اینکه برم سرکار یک جعبه گل سفارش دادم تا در خانه هانیه و محمد بفرستند بعد هم به محمد پیامک دادم که چجوری میتونم برم همون شش گوشه؟ چند ساعتی گذشت محمد جواب پیامک داد : + سلام آقا سیاوش زحمت کشیدید ممنون بابت گل ، راضی به زحمت نبودیم اگه بخواید برید کربلا باید یا زمینی یا هوایی برید اول نجف خونه پدر امام حسین بعد هم با کاروان میرید کربلا اگه میخواید من یک کاروان هماهنگ بکنم شما برید؟ --- سیاوش: ب؟ از سرکار خانه آمدم و با عجله چمدان بستم به همسرم و نیلی هم گفتم : سریع لباس هایتان را جمع بکنید میخوایم بریم کربلا خیلی متعجب بودند محمد زنگ زد و گفت که دو روز دیگه صبح زود فرودگاه امام خمینی کاروان منتظرتون هستند! چون به تازگی رفته بودیم ترکیه پاسپورت داشتیم ---- - هانیه: شب تلفن محمد زنگ خورد چون میدانستم بیدار نمیشه دیگه تلاش نکردم همون اول جیغ زدم تا محمد از خواب پرید و تلفن برداشت.. محمد گفت که عمو میخواد با خانواده بره کربلا خیلی خوشحال شدم و گفتم خداروشکر ... صبح هم برای محمد گل فرستاده بود خیلی عجیـب بود اما سوال نپرسیدم شاید چیزی شخصی بین عمو و محمد باشه! بالاخره هرکس یک حریمی داره دیگه محمد با تربت هایی که از کربلا آورده بود سمت محل کارش رفت ظهر با ریحانه رفتیم بیرون درمورد رشته ادبیات فارسی یکم حرف زدیم دانشگاهی که قبول شده بودم رفتیم دیدیم ثبت نام و کار های اولیه لازم انجام دادیم.... محمد دوروز دیگه میگفت سالگرد دوست شهیدش هست و درگیره من هم از روی دلتنگی اومده بودم خانه مامان و بابا یک بار دیگه توی این یک هفته کتاب سلام بر ابراهیم خواندم صفحه آخر یک برگه برداشتم و نوشتم : هر اتفاق ناممکنی با توسل ممکن میشود توسل و توکل یعنی پارتی بازی ..(: برنده کسی هست که فهمیده باید تسلیم خدا باشد ابراهیم تو برنده شدی چون واقعا تسلیم خدا بودی! و من همه این مدت داشتم با کسی که برنده شده است مسابقه میدادم(: برگه را اخر جلد کتاب گذاشتم یاد گذشته افتادم اوایل با ابراهیم رقابت میکردم توی روز اگه من کار خوب میکردم میگفتم تا اینجا بازی به نفع من اگه کار نادرستی میکردم یک گل برای ابراهیم حساب میکرد ابراهیم برده بود چون تسلیم خدا بود و خدا را ترجیح داد به بقیه آدم ها! این یک برد بود ! عمو سیاوش هم رفت کربلا خب من که گفتم ←اتفاقا حسیــن ڪشتـی نجـاته→ نویسنده ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هشتاد و هشت -هانیه : کتاب سلام بر ابراهیم بلند شدم گذاشتم سرجاش تا وقتـی که محمد برگرده بیکار بودم و چون بیکاری و دشمن خودم میدانستم گوشی روشن کردم تا ببینم چه خبره توی کانال ها میگشتم تا اینکه مطلب قشنگ درباره تفسیر ایمان پیدا کردم هنگـامے‌ڪه‌از‌امـام‌علـی‌دربـاره‌تفسیـر‌ایمـان سوال‌ڪردند‌فرمود: ایـمان‌معرفت‌‌باقلب‌(عقل)‌و‌اقرار به‌زبان‌و‌عمل‌‌به ارڪان دین است نهج‌البلاغه حکمت ۲۲۷ وقتی مطلب خواندم یاد روز خواستگاری افتادم وقتی داشتم از ملاک های خودم برای محمد مگفتم ... گفته بودم : ایمان و اخلاق یادمه در توضیح ایمان گفته بودم : ایمان نه به اینکه فقط نمازی بخوانید و روزه بگیرید علاوه بر نماز و روزه من دلم میخواد مثلا به آدم ها کمک بکنم حالا که داشتم فکر میکردم میدیدم که حرفم اصلا کامل نبوده در واقع تفسیر دقیق ایمان را امام علی داشته ... واقعا هم که معنی ایمان یعنی همین حرف علی علیه السلام.. نگاهی به دستم انداختم انگشتر دُر دستم بود یکی از بهترین کار هایی که کرده بودم اینکه به جیب محمد دقت کردم چیزی خریدم که ارزش داره درسته روز های اول زندگیمون طلا نخریدیم اما دیر که نمیشه یکم که بگذره باز هم میشه طلا خرید بدم میاد آدمو توی فشار میزارن بگذریم. . . کی فکرش میکرد هانیه راضی به اجاره کردن خانه بشه اوایل با محمد اختلاف شدید داشتیم ولی بعد محمد گفت چه فرقی داره خونه بخریم یا اجاره بکنیم مهم اینکه یه سقف بالای سرمون هست روزی آدم ها دست خداست راست میگفت موقع جهاز من خیلی چیزها دوست داشتم که محمد دوست نداشت اما کنار اومد بالاخره نمیشه که همیشه یکی کوتاه بیاد والا به خدا هرچی بود گذشت حلقه ساده عقد ساده خانه اجاره شده به کنار برکتی که بعد از ازدواج پرید وسط زندگیمون هم به کنار خخخ بابا من با محمدی ازدواج کرده بودم که سر هم بیست و خورده ای سال داشت مگه این بشر جوان چقدر زندگی کرده بود که بخواهد کلی کار بکند و خونه و ماشین و پس‌انداز آنچنانی داشت باشه حداقل خودمون راحتیم چون شرایط سخت ، سختی میاره ببخیال حالا خودمونیم خوب شد مامان و بابا کوتاه اومدن و مهریه من ۱۳۳ شد اما درستش این بود که کمتر باشه. مهریه زیاد برای آدم های جاهله همین حضرت زهرا خودمون مهریه اش آب بوده با همین مهریه های سنگین اول کار دعوا درست میشه بیخیال بابا ما اومدیم دنیا که بریم اخرش خونه ابدی و واقعیمون . . انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم چقدر زود گذشت از این شاخهوبه اون شاخه به خیلی چیز ها فکر کرده بودم محمد انگار دیگه رسید‌ ! شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند نویسنده✍ :