#خنده ۍحلال😃🌈
🌸#آمده ام جبهه شهید بشوم📿🤯
همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد:
والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم. بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت.
نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم.
دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.😁🙈
#طنز جبهه😂🌺
#لبخند بزن همسنگر💦☺️
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#طنز جبهه😁
#خنده ی حلال😃🌈
مرخصی🙈✨
حرفها کشیده شد به اینکه اگر ما شهید بشوم چه میشود و چطور باید بشود. مثلا یکی که روزه قضا بر گردنش بود میگفت: «مگه شما همت کند وگرنه من اینقدر پول ندارم کسی را اجیر کنم»
بحث حلالیت طلبیدن که شد یکی گفت: «اتفاقا من هم یک سیلی به گوش کسی زده ام، دلم میخواست میماندم و کار را با یک سیلی دیگر تمام میکردم!!!»😂
خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اینکه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهید شدم فقط غصه 35 روز مرخصیم را میخورم که نرفتم...»
هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که یکی پرید وسط و گفت: «قربان دستت بنویس بدهند به من!»😁
لبخند بزن#مومن🌱😃
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
🌸مادر شهید💦
طنز جبهه😄🌈
رفیقی داشتیم به نام حسین از بچه های اطلاعات نصر. سال ۶۴، در عملیات والفجر ۹در کردستان بودیم که از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده که بعد معلوم شد مرجوعی خورده است و شهید نشده است!
حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود که اگر جنازۀ او را آوردند برای این که شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نکند. البته مادر حسین از آن پیرزنانی بود که به قول خودش از فاصلۀ چند کیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت. حسین می گفت بعد از این که بازگشتم، وقتی مرا دید شروع به گریه و زاری کرد. پرسیدم: ننه مگر قول نداده بودی گریه نکنی؟ لابد از شوق اشک می ریزی. مادر گفت: نه، از اینکه اگر تو شهید می شدی من دیگر کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم گریه می کنم!
#خنده حلال😁
#لبخند بزن رزمنده☺️🌱
🖇⇩↻•°➣
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#خنده تا خاکریز🌱😃
#طنز
در منطقه المهدے درهمان روزهاے اول جنگ،پنج جوان به گروه ماملحق شدند.
آنهاازےڪ روستاباهم به جبهه آماده بودند.چند روزے گذشت.دیدم اینهااهل نمازنیستند!
تااینکه یک روزباآنهاصحبت ڪردم.بندگان خداآدم هاے خیلے ساده اے بودند...
آنها نه سوادداشتندنه نمازبلدبودند.فقط به خاطرعلاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفے خودشان هم دوست داشتندڪه نمازرایادبگیرند.
من هم بعد ازیاددادن وضو،یکی از بچه هاراصدازدم و
گفتم:اےن آقاپیش نمازشما،هر ڪارے ڪردشماهم انجام بدید.
من هم ڪنارشما میایستم وبلندبلند ذڪرهاے نمازراتڪرارمے ڪنم تایادبگیرید.
ابراهےم به اینجاڪه رسیددیگرنمیتوانست جلوے خنده اش رابگیرد.چنددقیقه بعدادامه داد:
دررڪعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع ڪردسرش راخاراندن،یڪدفعه دیدم آن پنج نفرشروع ڪردندبه خاراندن سر!!
خیلی خنده ام گرفته بوداماخودم راڪنترل مے ڪردم.
امادرسجده وقتے امام جماعت بلندشد مُهربه پیشانیش چسبیده بودوافتاد.
پےش نمازبه سمت چپ خم شد ڪه مهرش رابردارد
یڪدفعه دیدم همه آنهابه سمت چپ خم شدندودستشان رادرازڪردند.
اینجابودکه دیگرنتوانستم تحمل ڪنم وزدم زیرخنده
خاطره ے شیرین از شهید ابراهیم هادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
j๑ïท ➺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#خنده حلال😄🦋
#طنز😁
روز عروسیش خیلی خسته شده بود، مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد.😢
شوخی میکرد و به هرکسی که میرسید میگفت: زن نگیری، ببین به چه روزی افتادم ، زن نگیری.😁
حتی به ما #خواهرها هم میرسید میگفت: آبجی زن نگیری...😂
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#روز_ازدواج
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#خنده ی حلال😁
طنز جبهه🌴
شلمچه بودیم بولدوزور هارو خاموش کردیم و نماز صبح خواندیم دور هم نشسته بودیم کردیم نادی رفت نشسته رویه سنگر و سخنرانی کرد
به فرمانده گفت اقای قیصری من اینقد از
اینقد بچه ننه ها بدم میاد فرمانده گفت کدام بچه ننه ها عباس! بچه نادی گفت همون بچه ننه هایی کرد هنوز صدای گلوله نیومده از بالا میپرن پایین و دراز
ب دراز میخوابند رویه زمین ادم باید شجاع باشه نترس باشه من که تا خمپاره
منفجر نشه تکون نمیخورم یعنی اصلا کم شده کرد بترسم داشت از خودش تعریف میکرد که صالح گفت اره نادی راس میگه من کرد ندیدم به راحتی بترسه بعد دور به پیرمردی کرد و چشمک
زد و اشاره کرد پیرمردی مرادی رفت پشت سر نادی نشسته صالح ادامه داد مثلا موقعی که گلوله میاد پیرمردی مرادی یهو صدای شلیک شدن یهو خمپاره رو دراورد نادی داد زد یا ابوالفضل برادر بخواب بعد از بالای سنگر مثلا گنجشک پرید پایین و دراز
دراز خوابید و دستاشو گذاشت رو سرش
صدای خنده یعنی بچه ها همه جارو پرید کرد لحظه اینقد گذشت نادی اروم سرشو
بلند کرد و گفت پست کو خمپاره
اقای قیصری بلند خندید و گفت خورد رو
زمین البته نادی ن،گلوله😄
لبخند بزن رزمنده😃😌
➣↻https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6