eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
362 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿ 📿﴾ السلام‌علیڪ‌یا‌اباٰعبدِالله🖤 •۩| زیارت عاشورآ بھ‌نیّت❤️ حسین‌‌ولآیتےفر •‌°🌱|@refigh_shahidam
🌱 [موسی]گفت:پروردگارا ،من وبرادرم رابیامرز وما را در[پناه]رحمت خود درآور،وتو مهربان ترین مهربانانی! اعراف/۱۵۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و سه - هانیه : خواستم بگم بله یهو محمد زد زیر سرفه اول ترسیدم گفتم الان میخواد بگه من نمیخواهم بیچاره از دست این نیلی انقدر خنده اش را نگه داشته بود که دیگه سرفه اش گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم اعذو بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه بزرگ تر ها بله🌱✨ از محمد یاد گرفته بودم که اول اعذوبالله بگم تا از شر این شیطان رانده شده خلاص بشم تا یک بار دیگه افسار زندگیم دست شیطان نیفتد! عاقد از محمد هم پرسید و محمد گفت : با توکل به خداو امام زمان بله🚶‍♂ مامان محمد روی سرمون کلی گل پر پر ریخت میگفت که رسمشون هست یکی یکی فامیل ها جلو اومدن تبریک گفتن حلقه هامونو پوشیدم قرار شد فامیل ها برن تالار بعد من و محمد هم بریم فامیل ها رفتن و من و محمد شروع کردیم به امضا زدن های مربوطه... انقدر امضا ازمون گرفتم که به شوخی گفتم محمد... شاید وقتی ازدواج کردیم ادم معروفی شدیم انقدر ازمون امضا میگیرن -- از محضر خارج شدیم و رفتیم داخل ماشین دوباره چادرمو عوض کردم ... رفتیم محمد جلوی گل فروشی پارک کرد دوازده تاگل رز قرمز خرید و گفت این هم مهریه اتون... به محمد اصرار کردم که بریم جایی که همیشه تعریفشو میکرد میگفت یک جایی هست خوده بهشته پر از فانوس قشنگه و بوی گلاب ! توی راه با محمد درمورد زندگی آینده امون حرف زدیم وقتی رسیدیم محمد گفت : اینجا قطعه ۴۰ بهشت زهراست بهش میگن قطعه سرداران بی پلاک🎈 کلی شهید گمنام با قبر های طوسی پررنگ نوشته شده ( - شهید گمنام - فرزند روح الله♥️🌱 ) دوازده تا گل رز یکی یکی چندتا شهید انتخاب کردمو گل ها را روی قبرشون گذاشتم محمد گفت : من وقتی دلم میگرفت میومدم اینجا اینجا همه گمنام هستن و کسی کسی را نمیشناسه خوبی این گمنامی این بود که حداقل خجالت نمیکشیدی🚶‍♂ گفتم : من اولین بارمه میام اینجا خیلی قشنگه ولی حیف ای کاش حداقل چیزی درموردشون بود اینجوری آدم معذب میشه محمد گفت : این آدما رفتن جنگیدن که بدون نام باشن معذب شدن نداره حرف دلت و بزنی میشنون میدونی چندتا مادر پیر هست که میان اینجا دنبال پسرشون؟؟ چندباری که با دوستام اومده بودیم اینجا چندتا خانوم مسن را دیدم سردرگم باهام حرف میزدن و بین قبر ها راه میرفتن اول فکر کردیم شاید دنبال شهید خاصی هستن و راه را گم کردن رفتیم بهشون سلام دادیم و گفتیم اگه دنبال شهید خاصی هستن بگن که ما کمکشون بکنیم یکی از خانوم ها گفت چهل ساله پسرم برنگشته خونه ، شما ندیدیش!؟ اونجا بود که فهمیدم خانواده شهید هستن گفتم : بیچاره ها دلم ریش شد یکم دیگه درمورد بچه های خودمون و عید غدیر حرف زدیم و رفتیم توی ماشین که برگردیم سمت تالار. . . توی راه محمد یک ملودی گذاشت خیلی خنده دار بود🚶‍♀ (دعای ما امشب یه جور دیگه است دست بگیرید امشب بالا بالا بالا خدا کنه واشه به حق مولا بخت مجرد ها حالا حالا حالا ای خدا کاری بکن نزار که از زندگی ناامید بشم زیر بار مهریه شکسته و خسته و ریش سفید بشم اگه زن بشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن ای خدا کاری بکن پیش تو رو سفید بشم کاش خدا فرج کنه راه غم رو کج کنه این مجردا رو هم دیگه مزدوج کنه ) رسیدیم تالار غذا خوردیم و دوباره تبریک گفتن و کادو دادن دوست های محمد هم برای عید غدیر هم کلی شیرینی بین مردم عادی پخش کردن و بالاخره گذشت قرار شد من خانه خودمان برم تا چمدون ببندم صبح اول وقت محمد بیاد دنبال من که بریم مشهد ! آخـر شب قبل از خواب قرآن را باز کردم سوره بقره آیه ۴۹ اومد🌼🍃 تمام این سختی ها و راحتی ها برایتان آزمایشی بزرگ از سوی خدا بود (:! وقتی توی آیه گفت سختی ها و راحتی ها یاد شب هایی افتادم که داشتم خودسازی میکردم یاد شب هایی افتادم که غرق گناه بودم یاد شب هایی افتادم که با ابراهیم حرف میزدم یاد محمد و خواستگاریش تا عقد افتادم واقعا همه چیز از طرف خدا آزمایش بود 🍃 نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و چهار یک روز بعد. . . - هانیه : دیشب وقتی رسیدیم مشهد از خستگی زیاد فقط خوابیدم امروز برای نماز صبح اومدیم حرم قرار شد خلوت بکنیم محمد رفت قسمت مردونه من هم قسمت زنونه ... --- - هانیه : نگاهی انداختم به ضریح و آرام گفتم نمیدونم شما کی هستی ولی میدونم اون گنده گنده هاش هم پیش شما کم میارن و باهات درد ودل میکنن راستش نمیخوام اینبار گریه بکنم و از غم هایی که دارم بگم میخوام خداروشکر بکنم اصلا چرا همیشه باید توی حرم گریه کرد بعضی وقت ها باید خندید و شاد بود ائمه شادی مارا میخواهند و من بابت همه چیز باید شکر میکردم شکر میکردم چون خدا برای من نقشه ها کشیده بود دقیقا وقتی دکتر ها تصمیم گرفتن دستگاه هارا از من قطع بکنن خدا من و دوباه بازگرداند درست وقتی داشتم میرفتم وسط معرکه گناه خدا من و دوباره بازگرداند و درست هروقت وقتش برسه برای همیشه به سوی خدا بازگشت پیدا میکنم تا وقتی که خدا مبدا و مقصد است چرا باید دنبال رو چیز های غیر خدا باشیم!؟ من خودم یک روز به خاطر غرورم به این حرف ها توجه نمیکردم اما خدا بهم نتیجه این کارم را توی قران سوره بقره آیه ۲۰۶ گفت : + وقتی به آنهابگویند : بترسید از خدا و دست بردارید از این کارها غرور بیجا باعث سهل انگاریشان میشود 💚🌱 ---- - محمد : از هانیه جدا شدم و رفتم قسمت مردونه چند قدمی ضریح دستمو روی سینه ام گذاشتمو خم شد و سلام دادم صلوات خاصه خواندم و زیارت کردم به نیابت از بابایم هم زیارت کردم بعد یک گوشه نزدیک ضریح نشستم 🌿' با امام رضا حرف زدم مامان منو نذر امام رضا کرده بود بعد از اینکه بابام شهید شد میدیدم که مامانم با چنگ و دندون من و ریحانه بزرگ میکنه خیلی خجالت کشیدم دهه کرامت اون سال مثل همیشه اومدیم مشهد موقع زیارت به امام رضا گفتم بابا من بابا ندارم وقتی میبینم مامانم چقدر داره خسته میشه شرمنده میشم کمکم کن یک کار خوب پیدا بکنم کمکم بکن بتوانم هم کار بکنم هم درس بخوانم بعد از دهه کرامت وقتی برگشتیم تهران توی نجاری حاج مرتضی شروع به کار کردم و بعدش وارد عرصه افسری شدم و حالا با گزشت چندین سال با همسرم اومدم زیارت آقـا اونجا دعا کردم تا نیت دل منو هم بده 🌱" --- - هانیه: محمد زنگ زد و گفت اگه زیارتم تموم شده برم صحن اسمال طلا کفش هایم از کفش داری گرفتم و دلمو تحویل امانات دادم(: رفتم صحن اسمال طلا محمد کنار یک ضریح دیگه ایستاده بود رفتم سمتش و گفتم قبول باشه این کجاست؟ محمد گفت ‌: به اینجا میگن پنجره فولاد هرکسی مریض باشه بدون رد خور اینجا شفا میگیره معمولا اینجا دخیل میبندن و امام رضا حتما مشکلشونو حل میکنه به محمد گفتم الان برمیگردم و رفتم جلوی پنجره فولاد و گفتم محمد میگه اینجا همه را شفا میده منم میخوام که همه کسایی که دلشون گرم گناهه و مریض شدن به شیرینی دنیا، شفا پیدا بکنن🙂💚 یکم با امام رضا درد و دل کردمو رفتم سمت محمد انگار قبل از من رفته بود پنجره فولاد با دوتا لیوان آب ایستاده بود گفت که این آب اسمال طلاست بدون حرف خوردمش از حرم خارج شدیم رفتیم بازار برای خانواده ها سوغاتی خریدیم برای خودمون هم دوتا جانماز مثل هم خریدیم دو تا تسبیح سفید هم خریدیم بعد از بازار رفتیم ناهار خوردیم و رفتیم هتل فردا دوباره رفتیم بازار برای ریحانه و نیلی روسری خریدیم چندتا کتاب و قاب عکس خطاطی خریدیم بعدش رفتیم حرم نماز ظهر جماعت خواندیم نشستیم رو به بروی گنبد طلا با محمد زیارت عاشورا خواندیم و بعد یک مداحی گذاشتیم و حسابی حال دلمون عوض کردیم جو حرم خیلی معنوی بود انگار همه کسایی که اونجا حضور دارن خالی از غم و گناه هستن سبک و آرام (: --- -محمد خوشبحال خادم های اینجا کارشون خدمت به همین امام و مردم هاست! + آدمای خاص اینجا خادم میشن واقعا خیلی حال میده صبح به صبح کارتو با سلام به امام شروع بکنی - محمد به نظرت امام رضا چجوری خوشحال میشه؟ + وقتی گناه نکنی خوشحال میشه وقتی تسلیم خدا بشی خوشحال میشه وقتی گره از کار کسی باز بکنی خوشحال میشه - پس ارزش داره 🌱! --- از حرم داشتیم میومدیم بیرون که بریم بهشت رضوان توی ماشین محمد حرفی نمیزد انگار اون هم دلش و جا گذاشته بود توی حرم نویسنده✍ |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ بــہ نـیّـت‌ برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹 ۱٦۷ـفحه 📚 ____________________ 🍃| ࢪفیق‌شہیدم‌ابراهیم‌هادے| 🍃
❤️ مثݪ آن شیشہ ڪہ در همهمہ باد شڪست ناگھان باز دلم یاد تو افتاد و شڪست ... °•🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 اخلاص نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وس
۱📚 برخورد‌صحیح ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت : سلام ؟ خسته نباشید! موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد . انگار توقع چنین برخوردی را نداشت . کمی مکث کرد و گفت : سلام ، معذرت می‌خوام ، شرمنده ‌. بعد هم مکث کرد و رفت . ما هم به راهمان ادامه دادیم . ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد . سوالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد : دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید . تازه معذرت خواهی هم کرد . حالا اگر می‌خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم . جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی‌کردم . روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ 📿﴾ السلام‌علیڪ‌یا‌اباٰعبدِالله🖤 •۩| زیارت عاشورآ بھ‌نیّت❤️ •‌°🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
♥️ آغاز ما ۅ سرانجام ما تویی بۍ تو مسیر عشق به آخر نمیرسد ..! 🕊 ˹ @refigh_shahidam ˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 هر کس نیکی به میان آورد ،برای او[پاداشی ]بهتر از آن خواهد بود،وهرکس بدی به میان آورد،کسانی که کارهای بد کرده اندجز سزای آنچه کرده اند نخواهندیافت. قصص/۸۴🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتادو پنج - هانیه : گل و گلاب بین راه خریدیم تا ببریم بالای قبر پدر سید محمد" محمد میگم الان بابات منتظرماست بیاشیرینی بخریم حداقل حالا که داریم میریم خبر ازدواجـمونو بدیم شیرینیشم بدیم محمد گفت باشه میخریم بعد میریم شیرینی هم خریدیم و پخش کردیم رفتیم سر قبر پدر محمد یک سنگ سفید بزرگ رویش با خط نستعلیق نوشته بودند سید شهید به سیدالشهدا پیوست و تاریخ تولد و تاریخ شهادت همین ! جمله قشنگی بود بلند طوری که محمد بشنوه گفتم : سلام حاجی. . . بنده را دادن به این پسره که اینجاست خندیدم و ادامه دادم شما واسطه بشو به این آقاهه بگو دست از سرما برداره محمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت بابا نگاه کن عروست به من میگه پسره .. باهم زیارت عاشورا خواندیم و هدیه کردیم به شهید محمد معذب بود انگار کاری داشت بیچاره بعد چند وقت اومده بود بهشت رضوان بهش گفتم من میرم میشینم روی اون صندلی ها توهم برایم آب بگیرو برگرد گرما و تشنگی را بهانه کردمو رفتم سمت مخالف محمد نشستم میخواستم راحت باشه راحت مردانه به پدرش صحبت بکنه🌱 یکم گذشت دیدم محمد نمیاد گفتم شاید حالش بد شده باشه انقدر دیر کرده پاشدم رفت دیدم محمد نشسته روبه روی قبر و داره با گوش حرف میزنه پشت سرش دست به سینه ایستادم یکی دودقیقه صحبت هایش طول کشید و بعد قطع کرد از جا بلند شد یکم لباس هایش با دست تمیز کرد و برگشت وقتی من و دید نزدیک بود سکته بکنه به شوخی و خنده گفتم : عجب خیلی زرنگ شدن بعضی ها من گفتم تو با پدرت حرف بزن نه با گوشی نشستی با کی حرف میزنی پسره؟ خندید و گفت : زنگ زده بودم به مامانم گفتم تا اینجا اومدیم بزار به مامان بگم سر مزار باباهستم شوخی تموم کردم بالاخره هرچیزی حدی داشت گفتم خوب کاری کردی بنده های خدا حتما خیلی دل تنگ هستن ---- بعد از بهشت رضا رفتیم هتل برای نماز صبح میخواستیم بریم حرم آخرین دیدار لباس هایی که پخش کرده بودم روی تخت یکی یکی جمع کردمو گذاشتم داخل چمدان سوغاتی هاهم گذاشتم داخل چمدان وضو گرفتیم و لباس پوشیدیم با محمد کلید اتاق تحویل دادیم و پای پیاده رفتیم سمت حرم .. محمد آروم میخوند: آمده ام آمده ام ای شاه پناهم بده خط امانی ز گناهم بده ای حرمت ملجا درماندگان دور مرا از در و راهم بده لایق وصل تو که من نیستم اذن، اذن یک لحظه نگاهم بده ... رضـا جان خیلی قشنگ بود وقتی گفت لایق وصل تو که من نیستم بغضم خیلی آرام ترکید خداحافظی خیلی سخت بود ای کاش میشد همیشه توی مشهد زندگی کرد و توی هوای امام رضا نفس کشید نماز صبح خواندیم زیارت کردیم صبح بود اما به مامانم زنگ زده ام گفتم میخوایم راه بیفتیم و الان برای بار آخر توی حرمیم مامانم گفت گوشی بگیرم سمت حرم کلی حرف زد با امام رضا بعد هم بابا علی با امام رضا حرف زد باورم نمیشد اما تا گفتم جلوی گنبد طلا هستم گریه اش گرفت گفته بودم که امام رضا دل سنگ هم آب میکنه! -همه بزرگان نزد او اظهار کوچکی میکنند- چند ساعت بعد تهران رسیدیم ---- محمد اومد خانه ما سوغاتی ها را دادیم صبحانه خوردیم بعدش هم محمد رفت سرکار و قرار شد شب بیاد دنبال من که بریم خانه مادرش 🌱 شب وقتی برگشت خیلی خسته بود بیچاره از صبح که رفتیم حرم تا الان داشت دوندگی میکرد سوغاتی هارا به مامان سید و ریحانه دادیم خیلی خوشحال شدن زیارت قبول بهمون گفتن شام خوردیم عکس هایی که گرفته بودیم دیدن جانماز هایی که خریده بودیم و دیدن قرار شد هفته دیگه هدیه و سوغاتی نیلی هم ببرم مامان سید میگفت همیشه اولین چیز هاتوی یاد آدم میمونه این اولین زیارت من بود نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و شش چند روز بعد. . . - هانیه : محمد رفته بود سرکار قرار بود تا سه روز نیاد ماموریت داشت و این سه روز نبود. . من هم میخواستم به کار های عقب افتاده ام رسیدگی بکنم چادر سر کردم و کیفم را برداشتم سمت خانه عمو سیاوش رفتم! عمو و زن عمو خانه نبودند مثل اینکه باهم دنبال دادگاه پارسا و باباش رفته بودند بابا علی هم صبح رفته بود🌿! فقط نیلی خونه بود برایم چای آورد و یکم از مشهد پرسید بهش گفتم : اونجا نگاه کسی روت سنگینی نمیکنه حتی اگه بلند گریه بکنی. . . اونجا یه قسمت هست بهش میگن صحن اسمال طلا داخلش پنجره فولاد هست محمد میگفت هر مریض و گرفتار چه مالی چه معنوی چه روحی چه مادی… گرفتار باشه اینجا کارش راه میفته بعد ایوانش باورت میشه همه اش طلایی بود راستی نیلی ما اشتباه فکـر میکردیم یادته وقتی یک غریبه میومد توی جمعمون کاری باهاش نداشتیم!؟ حسابش نمیکردیم؟ من یک بار رفتم هیئت محمد اینا چند روز پیش هم که مشهد بودم ڪنار همون جماعت مذهبی گریه کردم ، غذا خوردم ، راه رفتم اما هیچ کدوم مثل ما رفتار نکردن وقتی از حرم میومدم بیرون چند نفر بعضی وقت ها جلو میومدن و با خوش رویی بهم زیارت قبول میگفتن . . . توی راه با محمد یکی از همون خادم های مشهد دیدیم محمد اشاره کرد به من و گفت : زنم بار اولش میاد اینجا حاجی یکم در مورد مشهد و امام رضا توضیح بده باورت میشه؟ خادم انقـدر با خوشحالی حرف میزد که انگار من دخترشم این هیئت محمد اینا کلا همه همدیگر و میشناسن همکار و دوست و همسر هاشون و فامیل هاشون میان این هیئته بار اول که رفتم یک گوشه نشستم همسر چندتا از دوستاش روی سرم آوار شدن پرسیدن اینجا را از کجا پیدا کردم گفتم که با محمد اومدم همه چایی و شیرینی و خرماهاشونو اوردن گذاشتن کنار من بعد از مجلس هم یکی یکی بغلم کردن و التماس دعا گفتن منم دیدم تعداد التماس دعا زیاد شد بلند گفتم برای همه اینایی که التماس دعا میگن یه دعایی بکنید بدون حواس . . با خنده ادامه دادم! ادای ابراهیم و در آوردم که به کل جمع گفت صلوات بفرستید وقتی فهمیدم چی گفتم ساکت شدم نیلی اومد کنارم دستامو گرفت و گفت این ابراهیمی که تو میگی یک روز میام کامل تعریف بکن اخه هرچقدر گشتم سلبریتی با اون اسم و مشخصات پیدا نکردم با خوشحالی قبول کردمو و از داخل کیفم روسری که از مشهد برای نیلی خریده بودم در آوردم بهش دادم🚶‍♀ خیلی خوشش اومد کلا جنس ساتن دوست داشت بعد هم رفت داخل اتاق و با یک گیره که قبلا خودم بهش داده بودم گفت : مثل خودت برایم میبندیش؟ لبنانی براش بستم چادر خودم هم درآوردم و دادم بهش تا خودش داخل آیینه ببینه خیلی بهش میومد خودش میگفت که دیگه روسریش اینجوری میبنده یکم هم درمورد گذشته حرف زدیم اینبار انگار واقعا قید دوستی با جنس مخالف را زده بود بهم گفت : هرکسی از دور نگاه بکنه دوستی با جنس مخالف انگار خیلی کلاس داره ولی به قول تو چند وقت بعد مثل لیوان یک بار مصرف میزارت کنار بعد همون آدم ها که میگن دوستی با جنس مخالف خیلی کلاس داره نمی بینن چجوری باهات رفتار میکنه و میزارت کنار ---- وقتی رسیدم خانه بابا علی هم اومده بود پرسیدم چی شد!؟ گفت که: امروز با سیاوش و زنش رفتـیم دادگاه پارسا و پدرش هم بودن از این لباس آبی راه راه ها تنشون بود . . . دیگه یکم ما حرف زدیم یکم اونا حرف زدن و دفاع کردن خلاصه رأی دادگاه به نفع ما شد ... قراره بخشی از اموالی که دارند برای طلبکار ها پرداخت بکنند دیگه به این زودی ها پولمون برمیگرده مامان حورا : خیلی خوبه پارسا و باباش چجوری بودن!؟ بابا علی: باباش که مثل همیشه پارسا هم که توی لباس گشاد آبی راه راه گم شده بود هانیه : بحث و تغییر دادم و گفتم راستی امروز من رفتم خونه عمو سیاوش سوغاتی نیلی هم دادم خیلی خوشحال شد نویسنده✍|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ بــہ نـیّـت‌ برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹 ۱٦۸ـفحه 📚 ____________________ 🍃| ࢪفیق‌شہیدم‌ابراهیم‌هادے| 🍃