رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
دنبال تو تمام زمان را ورق زدیم
با دستهای خالی خود روبرو شدیم.
ماه روشنی اش را در سراسر آسمان می پراکند،و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد.
هرکه از عشق تو پرسید به او
گفتم شکر
پیش مردم گله از یار ؟
همینم ماندست.
کی می رسد خیال طبیبان بدرد من
دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد!
_هلالی جغتائی
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم.
_سعدی
مونسی نیست مرا بعدِ سفر کردنِ تو
همدمِ دردم و این درد کشیدن دارد .
هیچ یاری به کم آزاری تنهائی نیست
دلنشین تر مگر از کنج قفس جایی هست؟
_قصاب کاشانی
هر چه آید به سرم باز گویم گذرد ..
وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد .
لبخند بزن گرچه دلت پرشده از درد
تا گریه نفھمد ب سرت ، غصه چه آورد .
من اگر باشم اگر نه چه تفاوت دارد ؟!
برکه ای خشک شود ماه کجا میفهمد.
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی!
_حافظ
دلم را ورق می زنم
به دنبال نامی که گم شد؛
در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی،
به دنبال نامی که من
من شعرهایم که من هست و من نیست.
به دنبال نامی که تو
توی آشنا، ناشناس تمام غزلها
به دنبال نامی که او
به دنبال اویی که کو؟
_قیصر امین پور
یار تا رفت هلالی من ازین غم مردم
که چرا عمر من خسته بسر دیر آمد.
_هلالی جغتایی
ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود!
رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود!
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود.
رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود.
بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود؛
رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود؛
خاطر هرکس ازو میشد به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود
رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
خاطر هرکس ازو میشد به نوعی شادمان شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود
وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود..
من فقط ذره ای از مدح علی(ع) را گفتم
اهل این شهر به من تهمت کافر زده اند!
گرفتم سهل سوز عشق را، اول ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا.
_صائب تبریزی
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست!