یار تا رفت هلالی من ازین غم مردم
که چرا عمر من خسته بسر دیر آمد.
_هلالی جغتایی
ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود!
رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود!
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود.
رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود.
بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود؛
رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود؛
خاطر هرکس ازو میشد به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود
رسالتِ زمان بر دوش کلمات؛🇵🇸
خاطر هرکس ازو میشد به نوعی شادمان شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود
وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود..
من فقط ذره ای از مدح علی(ع) را گفتم
اهل این شهر به من تهمت کافر زده اند!
گرفتم سهل سوز عشق را، اول ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا.
_صائب تبریزی
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست!
عشق داغیست که گر بر جگر کوه نهی
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند!..