eitaa logo
قرارگاه رسانه ای عهد
593 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
380 فایل
●| برای دیده شدن شما تلاش می‌کنیم. 📢 تنها پایگاه اطلاع رسانی جبهه فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران قرارگاه رسانه‌ای #عهد ■ ارتباط با مدیر و ارسال رویدادها و اخبار: 👤 @jebhe_farhangi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸فیلم سینمایی دیدن این فیلم جرم است سیاسی ترین فیلم تاریخ سینمای انقلاب اسلامی. ▫️جدال بین و 🔺هم اکنون این فیلم در سینمای های کشور در حال اکران می باشد. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸تبعیت از ولایت آیت‌الله عبدالنبی نمازی: 💠از ویژگی‌های آقا ، از است . مصداقش را می‌توانیم در دوره دوم ایشان ببینیم . ایشان خودشان هم فرمودند که: «برای مرحله دوم اصلاً تصمیم نداشتم که دوباره شوم» و اگر خاطر عزیزان باشد ، پیش از دوره دوم ، آقا در سفری که به داشتند ؛ در آنجا مهمی انجام داده و فرمودند: «من دیگر نیستم» اما وقتی به آمدند و خدمت ره رسیدند ، ره فرمودند : «ورود به انتخابات بر شما دارد» بعد از این کلام ، تمام آن بحث هایی را که قبلاً داشتند کنار گذاشتند و کردند . 📚 چشمه نور ، ص ۷۶ 📚 حدیث آفتاب ، ص ۳۱۵ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت یازدهم: فرزند کوچک من  هر روز که می گذشت
📚 🔸قسمت دوازدهم: زینت علی  مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...  خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ... نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...  مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...  اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...  - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸بازتاب خبری پوستر «انتقام حتمی است» 🔺پوستر منتشر شده در سایت رهبر معظم انقلاب که در آن وعده انتقام سخت از آمران به قتل سردار قاسم سلیمانی مورد تأکید قرار گرفته بازتاب گسترده‌ای در رسانه‌های دنیا داشت. ➕روزنامه در پوشش این خبر نوشته رهبر عالی‌قدر ایران با انتشار این تصویر ترامپ را به ترور تهدید کرده است. ➕پایگاه انگلیسی هم نوشته رهبر عالی‌قدر ایران در یک «توییت ترسناک پهپادی» وعده انتقام داد. ➕پایگاه خبری نزدیک به کنگره آمریکا نوشته است: «این توییت شامل تصویری از یک فرد بور با لباس قرمز است که به رئیس‌جمهور سابق آمریکا شباهت دارد و سایه شوم یک هواپیمای پنهان‌کار که بالای سرش در حال پرواز است آنجا افتاده است.» ➕خبرگزاری هم این خبر را منعکس کرده و نوشته حساب کاربری رهبر ایران در توییتر تصویر یک گلف‌باز شبیه به ترامپ را حین هدف قرار گرفتن توسط پهپاد منتشر کرده و وعده داده از او بابت قتل یک ژنرال ارشد ایرانی انتقام گرفته خواهد شد.  ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت دوازدهم: زینت علی  مادرم بعد کلی دل دل ک
📚 🔸قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...  خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ... فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...  - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...  - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...  - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...  من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد . ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
✍ 🔸حاج قاسم سلیمانی: توصیه ام به شما این است که هرکدام، یک را برای خودتان انتخاب کنید. حتما هم نباید معروف باشد. در ها، انسان های فوق العاده ای وجود دارد، آنها را هم در نظر بگیرید. دعا کنید خدا به حق سلام الله علیها ما را به برساند و این شهادت را منشا رحمت و آمرزش ما قرار دهد. و ان شاءالله دوستان شهیدمان نشویم. هیچ چیز بالاتر از شهادت نیست. شما خواهران هم که جهاد از شما گرفته شده، می توانید شهید شوید. شما جهاد مهمتری دارید که الان به آن مشغول هستید. "آقا" را دعا کنید برای مسئولیت سنگینی که به عهده اش است. در این دنیای پر تلاطم و سختی که امروز ایشان با آن مواجه هستند، در داخل و خارج؛ دوستان نادان و دشمنان قسم خورده مجهز و مسلح و نفاق، انشاءالله خدا ایشان را کمک کند. عمر طولانی و نفوذ کلام بیشتری به ایشان بدهد و قلب ها را در تسخیرش قرار دهد. 📚برشی از کتاب حاج قاسم ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸در صورت بروز هرکدام از علائم فوق،نیاز است کا هر چه زودتر به پزشک مراجعه کنیم. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸زیّ طلبگی حجت الاسلام حسین علی اکبریان رهبرانقلاب در دوران طلبگی : 💠در مدت یک سالی که با آقا هم اتاقی بودم یک بار یادم نمی آید از دست ایشان شده و ناراحت باشم، ایشان مراعات حال همه را می کردند و فرد جامع الاطرافی بودند؛ درس و تحصیل، تهذیب و اخلاق، توجه به مسائل سیاسی و اجتماعی روز، ارتباطات فردی و دوستانه همه را به خوبی در حد اعلی داشتند و رعایت می کردند. رابطه خوبی با داشتند و همواره مراعات می کردند که مطلبی نگویند که باعث ناراحتی و اختلاف شود. ایشان در قم رعایت حال همه طلبه ها را می کردند، سعی می‌کردند به جز درس و بحث به چیز دیگری نپردازند، شاید هم برنامه ایشان ممحض شدن در درس بوده، آن را نمی دانم ؛ فقط می دانم در مشهد می کردند و شاید یکی از وجوهی که ایشان را به این امر واداشته بود این است که ساواکی ها در مشهد از آقا زیاد می پرسیدند که کجا بودی و کجا می روی؟ ایشان نیز در پاسخ می گفتند: بودم، بنابراین یادم نمی آید حضرت آقا در ورزش کنند، البته بسیاری از زوایای برنامه و برای ما روشن نبود، چون با ایشان هم سطح نبودیم و سعی می کردیم مزاحم درس و استراحت ایشان نشویم. را بسیار رعایت می کردند و در نحوه لباس پوشیدن، صحبت کردن و رفتار، هرگز زی طلبگی را زیر پا نگذاشتند و بسیار متین و با وقار بودند. 🌐خبرگزاری حوزه علمیه ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و
📚 🔸قسمت چهاردهم: عشق کتاب  زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود تو و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...  پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...  اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸تهیه 200 بسته معیشتی جهت نیازمندان تحت پوشش خیریه مسجد به مناسبت دهه فجر انقلاب اسلامی ▫️واحدامورخیریه وخدمات اجتماعی مسجدامام حسن مجتبی(علیه السلام)- شهرستان رباط کریم ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 🔸خودخواهی منشا همه فسادهاست امام خمینی(ره): شما توجه به این معنا داشته باشید که چنانچه ان شاء الله رئیس و فرماندار شدید، این خوی را که در انسان هست این خوی را از خودتان زایل کنید. و از الآن توجه به این معنا داشته باشید که مبادا مبتلا به این خودخواهی عظیم باشید که منشا دیکتاتوری و منشا همه مفاسد است. اگر یک چیزی را دیدید که واقعاً خلاف کردید، اعتراف کنید. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸ولایت پذیری آیت الله حائری شیرازی ره: 💠 چند ماه قبل از امام ره ، به خدمت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رسیدم که آن موقع بودند. ماه‌های آخر مسئولیت ایشان بود. به همین خاطر از ایشان سوال کردم که بعد از تمام شدن دوره ریاست جمهوری ، چه کار می خواهید بکنید؟ ایشان فرمودند: دوست دارم بروم و کار کنم ، مگر اینکه به من حکمی دهند که در آن صورت حکم امام خواهم بود . بعد ایشان فرمودند: عقیده دارم که اگر به من حکم کنند ، که بروم مسئول عقیدتی سیاسی یک پاسگاه ، در مرزهای شرقی کشور بشوم ، در رفتن به آنجا تردیدی به خودم راه نخواهم داد. 📽مستند امام روح الله ، قسمت ۱۶ 📚حدیث آفتاب ، ص ۳۱۴ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت چهاردهم: عشق کتاب  زینب، شش هفت ماهه بود
📚 🔸قسمت پانزدهم: من شوهرش هستم  ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...  - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...  از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...  علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...  - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸روایت عهد کتیبه نگاره بیانات ۱۹ /۸ /۹۵ | (در فضای مجازی) اثرگذار باشید، نه اثرپذیر ،،آدم‌هایی و گروه‌هایی وارد (فضای مجازی) شوند که اثرگذار باشند نه اثرپذیر. نشود حکایت غلام و جوی که: شد غلامی که آب جوی آرَد آب جوی آمد و غلام ببرد،، ▫️ستاد مردمی جبهه فرهنگی اجتماعی استان سمنان/ موکب رسانه‌ای فجر ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸پیشنهاد بازدید از نمایشگاه روایت یک نور 🔺نمایشگاهی از ازل تا ظهور... 🕙 زمان: ۳۰ دی ماه تا جمعه ۱۰ بهمن ماه ساعت ۱۸ الی ۲۲ 🏠 مکان: نسیم شهر، میدان هفت تیر، بوستان استاد شهریار، جوار مزار شهدای گمنام ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت پانزدهم: من شوهرش هستم  ساعت نه و ده شب
📚 🔸قسمت شانزدهم: ایمان علی سکوت عمیقی کرد ...  - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...  تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...  - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...  در رو محکم بهم کوبید و رفت ...  ----------------------------------------- پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بزرگترین بدرقه جهان آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای: «دو هفته‌ی پُرماجرا و استثنائی بود؛ ماجراهای تلخ، ماجراهای شیرین، حوادث درس‌آموز در این دو هفته برای ملّت ایران پیش آمد. یوم‌الله یعنی چه؟ یعنی آن روزی که دست قدرت خدا را انسان در حوادث مشاهده میکند؛ آن روزی که ده‌ها میلیون در ایران، و صدها هزار در عراق و بعضی کشورهای دیگر به پاس خونِ فرمانده سپاه قدس به خیابانها آمدند و بزرگ‌ترین بدرقه‌ی جهان را شکل دادند، این یکی از ایّام‌الله است. آنچه اتّفاق افتاد، کار هیچ عاملی جز دست قدرت خدا نمیتوانست باشد.» ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 📌توضیحاتی که پیرامون کتاب «صعود چهل ساله» در این چند دقیقه بیان می شود را حتما ملاحظه کنید تا مقدّمه ای باشه برای شناخت و مطالعه کتاب مذکور. 🔴ذیل این پست فایل pdf آن را هم ارسال میکنیم. ❗️از همه دوستان تقاضامندیم ابتدا توضیحات بالا را ملاحظه نموده و سپس به صورت جدّی مطالعه کتاب((صعود چهل ساله)) را در برنامه خودشون قرار دهند. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
1608570492128.pdf
17.85M
📲 فایل pdf کتاب «صعود چهل ساله» باز نشر به مناسبت نزدیک شدن به ایّام الله دهه مبارکه فجر ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شانزدهم: ایمان علی سکوت عمیقی کرد ... 
📚 🔸قسمت هفدهم: شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...  - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...  بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...  - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...  - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...  لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...  سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸دوره توامند سازی فعالان فرهنگی 🔺موضوعات: ♦️نقش جوانان در گام دوم انقلاب اسلامی ♦️انقلاب اسلامی آرمان ها،انحرافات ♦️کاندید اصلح در انتخابات ۱۴۰۰ ♦️کادرتراز-انسان مسئله محور ♦️دوران جدید عالم ::::::::::::::::::::::::::::::::: 🔻مورخ ۱۵الی۲۰بهمن 🔺هر کلاس از ساعت۱۹آغاز می‌شود ................................................. 🔹سطح محتوا: کاربردی 🔹رده: هادیان و فعالان فرهنگی 🔹صنف: طلاب،دانشجویان 🔹کارگروه: عمومی 🔺جهت ثبت نام با شماره ی زیر تماس بگیرید. آقای علی اکبر اوز :09369701806 یا به ایدی@Admin_u پیام بدهید ▫️لینک ثبت نام ؛ https://formafzar.com/form/xqp65 ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت هفدهم: شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته
📚 🔸قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...  واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...  شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...  زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...  - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd