eitaa logo
قرارگاه رسانه ای عهد
591 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
380 فایل
●| برای دیده شدن شما تلاش می‌کنیم. 📢 تنها پایگاه اطلاع رسانی جبهه فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران قرارگاه رسانه‌ای #عهد ■ ارتباط با مدیر و ارسال رویدادها و اخبار: 👤 @jebhe_farhangi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت بیست و دوم : علی زنده است ثانیه ها به ان
📚 🔸قسمت بیست و سوم : آمدی جانم به قربانت شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...  ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...  التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...  علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...  زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...  دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...  من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...  بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸سه مرکز اسکان شبانه کارتن خواب ها در اسلامشهر 🔻رئیس بهزیستی اسلامشهر : در راستای معتادین خواب در این ایام سرد سال سه مرکز جهت اسکان شبانه معتادان کارتن خواب در شهرستان اختصاص یافته است. 🔻جعفریان همچنین افزود: همچنین متشکل از پرسنل مرکز گذری و شلتر به منظور و ترویج بیماران کارتن خواب و متجاهر آماده شده و ضمن حضور در بین ، آنها را به مراکز مذکور هدایت و راهنمایی می کنند. ▫️آدرس مراکز شبانه : ➕ راه یافتگان کویر ایرانیان به نشانی انتهای خیابان ، شهرک ایرین، خیابان درختی ➕ مرکز سرپناه شبانه یا شلتر اسلامشهر به نشانی، بسیج مستضعفین، بعد از خیابان کاشانی، جنب دفتر ثبت اسناد ➕ مرکز کاهش آسیب با نشانی بلوار بسیج بعد از خیابان نرسیده به بانک صادرات طبقه زیرین فروشگاه لوازم خانگی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📷 🔸اولین دوره آموزشی زوج های جوان مرکز خانواده ریحانه ➕در این دوره ۱۲زوج ثبت نام کردند. این یک روزه از صبح ساعت ۸ الی ۱۶ برگزار شد. حجج اسلام دوست محمدی و محمدی مشاورین و اساتید تین دوره بودند. ➕به هر زوج وام ۵ میلیونی داده شد. هر ماه با زوج ها تماس گرفته و اگر مشکلی داشته باشند، رسیدگی خواهد شد. ➕این دوره ادامه خواهد داشت و برای ثبت نام مجدد با شماره 09364434558 (حجت الاسلام جادی) تماس حاصل نمایید. ▫️مرکز خانواده ریحانه/ مرکز آموزشی راقی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت بیست و سوم : آمدی جانم به قربانت شلوغی ه
📚 🔸قسمت بیست و چهارم : روزهای التهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...  خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...  اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...  و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
21.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ▪️روضه‌خوانی رهبر معظم انقلاب در مصیبت حضرت ام‌البنین (س) 🔺ویدئویی از روضه خوانی قدیمی رهبر معظم انقلاب در شب تاسوعای سال ۱۳۵۲ مسجد کرامت مشهد، به مناسبت سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت بیست و چهارم : روزهای التهاب روزهای الته
📚 🔸قسمت بیست و پنجم : بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...  هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...  سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) بنیانگذار اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 📥 دریافت فایل لایه باز - psd - و تصویر با کیفیت:👇 🌐 http://www.asr-entezar.ir/archives/67806 ▫️به مناسبت سالروز شهادت ۹ بهمن ماه ۱۳۶۱ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸شما هم می‌توانید در اجرای فعالیتهای مجموعه سهیم باشید ... ▫️کارهای تخصصی: ، ، و... ▫️تجهیزات: مانند ، ، ، ، ، و ... ▫️وسایل منزل (نو و دست دوم): ، ، ، و ... ☎️ شماره تماس جهت هماهنگی: ۰۹۹۰۱۸۰۷۵۱۹ 💳 ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۱۴۳۷۶۹ به نام مرکز نیکوکاری حضرت ابوالفضل علیه‌السلام ▫️شبکه جهادی بچه‌های فاطمه سلام‌الله‌علیها ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت بیست و پنجم : بدون تو هرگز با اون پای مش
📚 🔸قسمت بیست و ششم : رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...  - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...  - ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...  رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم ...  - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟  لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...  و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸تلاش هنرمندان اسلامشهری برای جلوگیری از عادی انگاری کرونا ➕مانور مقابله با کرونا در اسلامشهر با محوریت پیشگیری از عادی انگاری کرونا در قالب نمایش بصورت کارناوال مدافعان سلامت و تن پوش‌های نمایشی اجرا شد. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
19.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁 نماهنگ "مُهر سلیمانی‌ها" اثر در جشنواره‌ی استانی "رفیق خوشبخت ما" سازمان تبلیغات اسلامی در بخش حائز رتبه اول شد. 🌺خدا قوت به همه گروه‌های سرودی که در ساخت این نماهنگ زیبا شرکت کردند. ▫️شبکه سرود انقلاب اسلامی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت بیست و ششم : رگ یاب اون شب علی مثل همیشه
📚 🔸قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی   بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...  - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...  - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...  سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸فراخوان جذب خادمین افتخاری ➕از خواهران و برادران علاقمند به خدمت در حرم مطهر شهدا گمنام پرند (واقع در پارک کوهسار) دعوت به عمل می آید. 🔺آیدی ادمین در پیام رسان ایتا @shahidgomnam_parand ▫️حرم مطهر شهدای گمنام پرند ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی   بیچاره نمی دونس
📚 🔸قسمت بیست و هشتم: مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...  من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...  تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...  زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت بیست و هشتم: مجنون علی تا روز خداحافظی،
📚 🔸قسمت بیست و نهم: جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...  - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...  - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...  علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...  دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸با این قیمت ها لازم نیست 💠 حدود سال ۱۳۶۵ یک روز فرمودند: «بروید از میدان سید اسماعیل یک برای بچه ها بخرید» وقتی به آنجا مراجعه کردم ، هرچی گشتم دیدم دوچرخه های دست دوم پنج هزار تومان به بالاست . از هم قیمت گرفتم ، همان مقدار بود. از طرفی بچه‌های آقا مرتب به من می گفتند آقای ، دوچرخه کو؟ وقتی خدمت آقا رسیدم و سطح قیمت‌ها را خدمتشان گفتم ، ایشان فرمودند: «نه، با این قیمت ها لازم نیست برای دوچرخه بخرید» 📰 ویژه نامه روزنامه قدس ، نوروز ۱۳۷۲ روزنامه کیهان ۷۴.۳.۲۲ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸توضیحات حجت الاسلام و المسلمین سیدحسین موسوی در رابطه با پویش مردمی مهر و امید ➕تعمیرات ۱۴ منزل مسکونی نیازمندان در سطح شهرستان اسلامشهر تا پایان سال۱۳۹۹ عج ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸پویش مردمی مهر و امید تعمیرات ۱۴ منزل مسکونی نیازمندان در سطح شهرستان اسلامشهر تا پایان سال۱۳۹۹ 🔺روش های همکاری: ➕ثبت نام نیروی جهادی (ویژه اقایان) شماره تماس ۰۹۱۰۶۷۵۸۵۹۸ ➕۶۰۳۷۸۱۱۱۶۴۷۲۴۶۵۷ بانک سپه به نام امید فیاضی ▫️گروه جهادی مهر/ هیات یامهدی (عج)/ پایگاه شهیدان آهنگری ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت بیست و نهم: جبهه پر از علی بود با عجله ر
📚 🔸قسمت سی ام: طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...  خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ... و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸فعالیت های بی وقفه حجت الاسلام عبدالرضا ایزدپناه: 💠 آیت الله خامنه ای به و مخالفت علیه ، شُهره شهر مشهد بود. در دانشگاه و بین ، حوزه ها بودند و در حوزه علمیه بیدارگر و احیاگری غریب. وقتی به آن سالها برمیگردم و چهره ایشان را در ذهنم می‌آورم ، گویا بود در ؛ خشمی مقدس علیه طاغوت زمان. با تمام فشارها و محدودیت‌هایی که مشهد بر ایشان وارد می کرد ، نتوانست او را از جهاد بازدارد . او بود ولی با ایجاد محفل درسی ، تفسیر قرآن ، نهج‌البلاغه و... و را با مایه‌های انقلابی و زندگی ساز اسلامی آشنا می‌کرد. او کانون مبارزه در مشهد بود ، بعدها تشکل‌های ایجاد کرده بود ، هم در سطوح عالمان بالای حوزه و هم در سطح طلاب و مدارس و هم در بازار و دانشگاه ؛ حتی در ادارات و ارتش کرده بود و اعلامیه ها توسط آن ها پخش می شد. 📚 در سایه خورشید ، ص ۶۹ 📰 نسل کوثر ، ص ۷۲ و ۷۳ ➕به بپیوندید: @resane_ahd