14.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢بزرگترین هدیه ای که دشمن اشغالگر میتواند به من بدهد این است که من را ترور کند.
#یحیی_سنوار
#فلسطین
#مقاومت
🆔@resanebidari_ir
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
💢نه برای همدلی
دیر شده اما عجله نمیکنم. فکر نمیکنم کسی ساعت ۱۵:۳۰ توی این گرما بیاید اجتماع جهت همدلی با جبهه مقاومت! سلانه سلانه وارد سالن میشوم. برخلاف تصورم خیلی شلوغ است. چند لحظه نگاه میکنم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. عکس حاج قاسم، سید حسن نصرالله، اسماعیل هنیه و یحیی سنوار روی دیوار است. به روح بلندشان سلام میکنم. چند قدمی جلو میروم و گوشهای صندلی خالی پیدا میکنم. خانمها از هر سنی حضور دارند. بعضی چفیه عربی به گردن انداختهاند. خانمی کفنپوش آمده. بعضیها با دخترانشان آمدهاند.
سخنران مشغول صحبت است. از حجت شرعی و دلایل سیاسی حجاب میگوید، از اینکه وزیر دولت اسبق بیاجازه سند ۲۰۳۰ را امضا کرد و آن دولت هم برای سند ردیف بودجه تعریف کرد. سمت راستیام زیر لب بهشان لعنت میفرستد. به این فکر میکنم که سخنران چطور میخواهد از بحث حجاب به جنگ با اسرائیل و مقاومت گریز بزند. ادامه میدهد و از کشورهای همسایه نمونه میآورد که با مجوز آن سند کذایی اردوی مختلط راه انداخته و فساد را بین جوانان زیاد کرده بودند. سمت راستی من و بغل دستیاش هردو لعنت بلندتری میفرستند.
با غیظ به سخنران نگاه میکنم و توی فکرم با او درگیر میشوم. حاجی الآن چه وقت این حرفهاست؟ مثلاً آمدهایم جهت همدلی با مردم لبنان و جبهه مقاومت. کشور توی جنگ است. زن و بچه مسلمان و شیعه را دارند شهید میکنند. وسط این همه چادری و شیله* و عبا به سر از دلیل شرعی و سیاسی حجاب حرف میزنی تا کدامشان را قانع کنی؟
مشغول دعوای درون گفتمانی هستم که یکهو خانم سمت چپی میپرسد برنامه تا کی ادامه دارد؟ چند لحظه نگاهش میکنم. تقریباً جزو معدود مانتوییهای آن جمع است. لباس مشکی پوشیده و کاملاً با حجاب است. دختر کوچکش دائم در حال بازی و ورجه وورجه است. سر صحبت را باز میکنم تا برنامه بعدی شروع شود.
_انگار عجله دارید؟
_بله فکر میکردم تجمع برای حمایت از فلسطین و لبنان است. آمدهام کمک ناقابلی کنم و بروم بچه کوچکم پیش پدرش خانه مانده.
آمین پسر کوچک نجمه که الان دو ساله است موقع به دنیا آمدن مشکلی تنفسی وخیمی پیدا میکند و دوهفته توی دستگاه میماند. مادر اما کار را به خدا میسپارد و بیقراری نمیکند. بچه حالش خوب و مرخص میشود. همسر هم با وام فرزندآوری طلا برای نجمه میگیرد. حالا او آمده آن هدیه را بدهد تا خرج مردم لبنان و فلسطین شود. سه نفر پشت تریبون میروند و چیزهایی مطالبه میکنند. دو نفر در مورد حجاب و وضعیت آن توی مدارس صحبت میکنند و یک نفر درخواست میکند حرکت جدیتری برای پشتیبانی جبهه مقاومت در شهر تشکیل شود. بازهم توی دلم به سخنران با اخم میگویم بفرما وقتی شما که باید شکلدهنده جریان اجتماعی باشی تمرکزت فقط حجاب است فعالین و مطالبهگران را همانجا متوقف میکنی!
صحبت را با نجمه ادامه میدهم و میپرسم چرا میخواهی به لبنان و فلسطین کمک کنی؟ میگوید یک سال است زن و بچه مردم زیر بمباران هستند و دنیا دارد نگاه میکند. آن بچهها هم مثل بچههای خودم هستند چه فرقی میکند. کاش میتوانستم بیشتر کمک کنم. باورم نمیشد سید حسن نصرالله را شهید کنند، مردم لبنان بیپناه شدهاند. با این اوضاع همه ما باید بیشتر کمک کنیم. کمی بغض می کند.
خانمی عکس حاج قاسم را بین حضار پخش میکند. آدرینا دختر نجمه عکس را میگیرد و با لبخند به مادر نشان میدهد. سخنران بعدی در حال صحبت است. کمی درباره اینکه چقدر طلا جمع شده میگوید و صحبت از حجاب و حرکتهای بانوان حول این موضوع را ادامه میدهد. نجمه بلند میشود تا هدیهاش را تحویل دهد و برود. نزدیک اذان مغرب است. حاج آقا اعلام میکند بعد از نماز صحبتها را ادامه میدهد و من هنوز متوجه نشدهام این صحبتها برای چیست که اصلاً بخواهد ادامه هم پیدا کند!
*شال عربی به رنگ سیاه، که زنان عرب بر سر میکنند
✍️🏻زینب حزباوی
#مقاومت
#فلسطین
#لبنان
🆔@resanebidari_ir
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
️💢برای خودم متاسفم
اصلا برایم قابل درک نبود. مدام با خودم تکرار میکردم که چگونه دلش آمد این کار را کند.
قرار بود هرکس از بچهها درصدی از حقوقش را برای کمک به مردم فلسطین بدهد. از آنجایی که هیچوقت خرجم با دخلم نمیخواند پیام را نادیده گرفتم. تمام روزهای ماه را شمردم تا آن چهار میلیون تومان کارکردم گیرم بیاید. دروغ چرا! شاید هم اگر حقوق بیشتری داشتم باز هم دلم نمیآمد برای کمک درصدی از آن را کنار بگذارم. راستش دلم نمیآید. احتمالا هنوز با همه وجودم با آنها همدردی نکردهام و فقط لفظش را میآیم. با دیدن تصاویر کودکان و جنگ و بیخانمانیشان قلبم به درد میآید ولی نهایتا فقط فحشها و نفرینهایم را نثار اسرائیل و نتانیاهو میکنم.
هر کس از بچهها درصدی از حقوق خود را اعلام کرد برای کمک. یکهو چشمم خورد به جملهای که مقابل اسم زینب نوشته شدهبود. *" خیلی خیلی احسنت داره"* کنجکاو شدم که یعنی چقدر از حقوقش را داده برای کمک؟
چند روز بعد در جلسهای دیدمش. قضیه کمک به فلسطین را یادم رفتهبود. اما یادم بود که با اعلام نتایج دانشگاه، رشته مورد علاقهاش را قبول شده. بحث شیرینی دادن و شیرینی گرفتن داغ بود که فهمیدم هدیهای که پدرشوهرش برای قبولی در دانشگاه به او دادهبود را تمام و کمال، همان روزی که گیرش آمده، بدون هیچ شک و دو دل شدنی، تقدیم مردم فلسطین کرده.
هدیهاش یک تک پوش طلا بود که قیمتش کم هم نبود. با طلای چهارمیلیونی امروز که حسابش را کنیم نزدیک سی و پنج میلیونی میشود. باز هم دلش راضی نشد و انگشترش را هم داد.
به معنای واقعی دود از کلهام بلند شد. به شوخی و با خنده برایش ابراز تاسف کردم. خندید و چیزی نگفت. انگار که هم سن و سال من نیست و مثل اطرافیانش علاقهای به طلا داشتن و این برنامهها ندارد. حالا که فکرش را میکنم، میبینم آن درد گرفتن قلبم با دیدن آواره ماندن کودکان و زنان، چندان اهمیتی ندارد. و تاسف را باید به حال خودم میخوردم.
✍️🏻معصومه خانچی
#مقاومت
🆔 @resanebidari_ir
💢"آن را که صبر نیست، محبّت نه کار اوست!"
صدای گریه و نقنق قطع نمیشد. برای بار چندم ضبط گوشی را متوقف کردم تا بتواند به دختر کوچکش سر بزند. از چشمان خواهر بزرگش کلافگی میبارید و برادر، هر سری برایش یک اسباببازی جدید رو میکرد؛ اما باز هم میخواست پیش مادرش باشد. مادر رفت و صداها قطع شد. سکوت موقت حلما، نشان میداد که بالاخره به چیزی که دلش میخواست رسید. خودم را با دیدن در و دیوار مشغول کردم و شربت زعفران مقابلم را هم زدم. چشمم به عکس پدر خانواده افتاد. زن برگشت و کنارم نشست. گفت زمانی که همسرم نبود، حلما هر بار عکس پدرش را میدید گریه میکرد. گاهی بچهها که از سر شیطنت میخواستند واکنش حلما را ببینند، گوشی را به تلویزیون وصل میکردند تا عکس پدرشان روی صفحه بیفتد. گریهی حلما و بیقراریاش بعد از چند ثانیه حتمی بود. دخترک خیلی وابستهی پدرش بود و این کار را برای مادر سخت کرده بود. محال بود ساعاتی از روز «بابا، دَدَ» نکند و با زبان بیزبانی، سراغ او را نگیرد. صدای شاکی حلما از اتاق آمد و زن را مجبور به رفتن کرد. شربت را مزه کردم. یخها آب شده بود؛ ولی هنوز شیرینی از جانش نرفته بود. به زن فکر کردم که هربار با صبر و خوشرویی از نقنق کودکش استقبال میکرد. انگار بلد شده بود که شرایط را مدیریت کند.
مدام تلاشش را میکرد که کم نیاورد و نمیآورد. داشتن سه بچه در سه مقطع سنی، چالشهای فراوانی داشت. حالا دستتنها، اوضاع پیچیدهتر شده بود.
زمانی که همسرش برای دفاع از حرم خانه را ترک کرده بود، میرفت و خانه پدری اتراق میکرد. با مادر صحبت میکرد و دلش وا میشد. شنیدهشدن خیلی مهم است. به خصوص وقتهایی که فکر و خیال، دست از سر دلت برنمیدارد و هی توی دلت رخت میشورد. باید حرف بزنی تا نگرانیها را نشخوار نکنی. تا کسی بگوید بس کن و کمتر فکر کن. اما این بار، رفتن به خانهی پدری و صحبت با مادر ممکن نبود. مادر چهار سال پیش و پدر هم چند ماه بعدتر آسمانی شدهبود و حالا زن، «سرو» شدن را ترجیح میداد، «تنها و مقاوم».
به هیچکس نگفت: «همسرم به لبنان رفته.»
نه اهل این بود که فخر بفروشد و نه حوصله و طاقتی برایش باقی مانده بود تا حرفهای تکراری بشنود. قبلتر به او میگفتند که:«برای پول فرستادیش سوریه؟» و حالا مطمئن بود بدتر از اینها را میشنود. از لحظهای که همسرش رفت، با خودش عهد کرد از هیچکس کمک نگیرد و موفق هم شد. در بیماری و بیطاقتی پسرش، در بیسرویسِ مدرسه ماندن دخترش، در بیخوابیهای شیرخوارش و در استرسها و دلآشوبههایش تنها ماند.
میگفت از همان اول حاجآقا به من گفت:«من آدم معمولی نیستم.» و من هم سعی کردم معمولی نباشم.
اما دلتنگی همیشه راهش را پیدا میکند. سبک زندگیاش بدون همسر تغییر میکرد و هیچ لذتی در هیچ چیز نمیدید. حتی آب و غذا مزهشان عوض میشد. نمیتوانست به خودش برسد. درکش میکردم. حضور خیلی مهم است. همینکه زیر یک سقف مشترک نفس بکشید، خیال آدم را راحت میکند. همینکه با جزئیات کوچک و گاهی ساختگی، مثل باز کردن در شیشهی مربا و ترشی، «بودنش» را به رخ خودت بکشی، کفایت میکند.
به نظرم کار سخت او آنجایی بود که باید پیش بچهها وانمود میکرد که اتفاقی نیفتاده و همهچیز مثل قبل است؛ اما مطمئن بود که اینطور نیست. دختر نوجوانش زرنگ بود. هر بار میخواست کانالهای خبری را چک کند تا ببیند کجای لبنان را منفجر کردند، باید خوب حواسش را جمع میکرد تا دور و برش خلوت باشد. شب که میشد، مادر بچهها را بعد از سوالهاشان در مورد نبود پدر و دادن جوابهای تکراری میخواباند و غرق میشد در فکر و خیالهای بیانتها. خیلی خسته بود؛ اما این معامله با خدا را دوست داشت. مانند همسرش «آرمان» داشت و این سختیها را به جان میخرید. چشمانش را میبست و آنقدر ذکر میگفت تا خدا خواب را به چشمهایش بیاورد.
دوباره صدای گریه آمد و زن به سمت اتاق دوید. خودم را جمع و جور کردم. حلما بعد از چرت کوتاهش سرحال شده بود؛ اما میدانستم این هم موقتی است. دلم نمیآمد اذیتش کنم. پیشنهاد وسوسهانگیز چای دارچین را رد و خداحافظی کردم. منتظر آسانسور نماندم و چهار طبقه پله را پایین آمدم. خاطرات زن مدام در ذهنم بالا و پایین میشد. از ساختمان که خارج شدم، به این پشتیبانیهای گمشده در تاریخ فکر میکردم. انگار جبههی مقاومت، خیلی بیشتر از این حرفها، سرباز دارد.
✍️🏻روایت شقایق حیدری کاهکش از گفتگو با منا نعیمی(همسر میلاد امینی موحد مستندساز اعزامی به لبنان)
#مقاومت
#لبنان
🆔 @resanebidari_ir