18.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙باهم بشنویم
🔺شاهدان پیروزی🔻
✍ راوی : سجاد ترک/ محقق حسینیه هنر اهواز
🎙 گوینده: مصطفی شالباف/ محقق حسینیه هنر اهواز
💠 شما هم میتونید با ارسال خاطرههای خودتون از این ایام مارو همراهی کنید
#لشکر_قدس
#غزه
#لبنان
🆔@resanebidari_ir
📸 #گزارش_تصویری
📣 اکران پویانمایی سینمایی ببعی قهرمان
🎥اکران پویانمایی سینمایی ببعی قهرمان در جامعهالقرآن شهر شوش
♦️ برای اکران #ببعی_قهرمان در مدارس، مهدکودکها، سالنهای شهر و.. به روشهای زیر اقدام کنید:
ekranmardomi.ir/movie/babaei-ghahreman
🆔️: @ammar_khz02
#خوزستان #شوش#هیئت #مسجد #حسینیه
📰 اطلاعرسانی اکران فیلمها 👇🏼
🆔️: @ammar_khz
14.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢بزرگترین هدیه ای که دشمن اشغالگر میتواند به من بدهد این است که من را ترور کند.
#یحیی_سنوار
#فلسطین
#مقاومت
🆔@resanebidari_ir
#فراخوان_قاب_ایستادگی
فراخوان به نقاشان و تصویر سازان، اهالی فوتومونتاژ و...
📌طراحی خلاقانه، پرداخت و فرآوری قاب های ماندگار و تاریخی لحظات آخر حیات شهید یحیی سنوار... جهت نماد سازی هنری
این آثار در صورت به حد نصاب رسیدن و کیفیت با مشارکت سازمانها و نهاد ها در قالب های نمایشگاهی و بیلبوردی در کشور #ایران ، #یمن #عراق و #لبنان اکران خواهد شد.و با واسطه ای به دست مردم #فلسطین هم خواهد رسید
آثار خود را میتوانید به آی دی زیر بفرستید:
@Ayehgraphic1
این لحظه را باید با هنر قاب گرفت...
✅پایگاه هنری و محتوایی ایرانیوم
@iraniyom
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
💢نه برای همدلی
دیر شده اما عجله نمیکنم. فکر نمیکنم کسی ساعت ۱۵:۳۰ توی این گرما بیاید اجتماع جهت همدلی با جبهه مقاومت! سلانه سلانه وارد سالن میشوم. برخلاف تصورم خیلی شلوغ است. چند لحظه نگاه میکنم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. عکس حاج قاسم، سید حسن نصرالله، اسماعیل هنیه و یحیی سنوار روی دیوار است. به روح بلندشان سلام میکنم. چند قدمی جلو میروم و گوشهای صندلی خالی پیدا میکنم. خانمها از هر سنی حضور دارند. بعضی چفیه عربی به گردن انداختهاند. خانمی کفنپوش آمده. بعضیها با دخترانشان آمدهاند.
سخنران مشغول صحبت است. از حجت شرعی و دلایل سیاسی حجاب میگوید، از اینکه وزیر دولت اسبق بیاجازه سند ۲۰۳۰ را امضا کرد و آن دولت هم برای سند ردیف بودجه تعریف کرد. سمت راستیام زیر لب بهشان لعنت میفرستد. به این فکر میکنم که سخنران چطور میخواهد از بحث حجاب به جنگ با اسرائیل و مقاومت گریز بزند. ادامه میدهد و از کشورهای همسایه نمونه میآورد که با مجوز آن سند کذایی اردوی مختلط راه انداخته و فساد را بین جوانان زیاد کرده بودند. سمت راستی من و بغل دستیاش هردو لعنت بلندتری میفرستند.
با غیظ به سخنران نگاه میکنم و توی فکرم با او درگیر میشوم. حاجی الآن چه وقت این حرفهاست؟ مثلاً آمدهایم جهت همدلی با مردم لبنان و جبهه مقاومت. کشور توی جنگ است. زن و بچه مسلمان و شیعه را دارند شهید میکنند. وسط این همه چادری و شیله* و عبا به سر از دلیل شرعی و سیاسی حجاب حرف میزنی تا کدامشان را قانع کنی؟
مشغول دعوای درون گفتمانی هستم که یکهو خانم سمت چپی میپرسد برنامه تا کی ادامه دارد؟ چند لحظه نگاهش میکنم. تقریباً جزو معدود مانتوییهای آن جمع است. لباس مشکی پوشیده و کاملاً با حجاب است. دختر کوچکش دائم در حال بازی و ورجه وورجه است. سر صحبت را باز میکنم تا برنامه بعدی شروع شود.
_انگار عجله دارید؟
_بله فکر میکردم تجمع برای حمایت از فلسطین و لبنان است. آمدهام کمک ناقابلی کنم و بروم بچه کوچکم پیش پدرش خانه مانده.
آمین پسر کوچک نجمه که الان دو ساله است موقع به دنیا آمدن مشکلی تنفسی وخیمی پیدا میکند و دوهفته توی دستگاه میماند. مادر اما کار را به خدا میسپارد و بیقراری نمیکند. بچه حالش خوب و مرخص میشود. همسر هم با وام فرزندآوری طلا برای نجمه میگیرد. حالا او آمده آن هدیه را بدهد تا خرج مردم لبنان و فلسطین شود. سه نفر پشت تریبون میروند و چیزهایی مطالبه میکنند. دو نفر در مورد حجاب و وضعیت آن توی مدارس صحبت میکنند و یک نفر درخواست میکند حرکت جدیتری برای پشتیبانی جبهه مقاومت در شهر تشکیل شود. بازهم توی دلم به سخنران با اخم میگویم بفرما وقتی شما که باید شکلدهنده جریان اجتماعی باشی تمرکزت فقط حجاب است فعالین و مطالبهگران را همانجا متوقف میکنی!
صحبت را با نجمه ادامه میدهم و میپرسم چرا میخواهی به لبنان و فلسطین کمک کنی؟ میگوید یک سال است زن و بچه مردم زیر بمباران هستند و دنیا دارد نگاه میکند. آن بچهها هم مثل بچههای خودم هستند چه فرقی میکند. کاش میتوانستم بیشتر کمک کنم. باورم نمیشد سید حسن نصرالله را شهید کنند، مردم لبنان بیپناه شدهاند. با این اوضاع همه ما باید بیشتر کمک کنیم. کمی بغض می کند.
خانمی عکس حاج قاسم را بین حضار پخش میکند. آدرینا دختر نجمه عکس را میگیرد و با لبخند به مادر نشان میدهد. سخنران بعدی در حال صحبت است. کمی درباره اینکه چقدر طلا جمع شده میگوید و صحبت از حجاب و حرکتهای بانوان حول این موضوع را ادامه میدهد. نجمه بلند میشود تا هدیهاش را تحویل دهد و برود. نزدیک اذان مغرب است. حاج آقا اعلام میکند بعد از نماز صحبتها را ادامه میدهد و من هنوز متوجه نشدهام این صحبتها برای چیست که اصلاً بخواهد ادامه هم پیدا کند!
*شال عربی به رنگ سیاه، که زنان عرب بر سر میکنند
✍️🏻زینب حزباوی
#مقاومت
#فلسطین
#لبنان
🆔@resanebidari_ir
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
️💢برای خودم متاسفم
اصلا برایم قابل درک نبود. مدام با خودم تکرار میکردم که چگونه دلش آمد این کار را کند.
قرار بود هرکس از بچهها درصدی از حقوقش را برای کمک به مردم فلسطین بدهد. از آنجایی که هیچوقت خرجم با دخلم نمیخواند پیام را نادیده گرفتم. تمام روزهای ماه را شمردم تا آن چهار میلیون تومان کارکردم گیرم بیاید. دروغ چرا! شاید هم اگر حقوق بیشتری داشتم باز هم دلم نمیآمد برای کمک درصدی از آن را کنار بگذارم. راستش دلم نمیآید. احتمالا هنوز با همه وجودم با آنها همدردی نکردهام و فقط لفظش را میآیم. با دیدن تصاویر کودکان و جنگ و بیخانمانیشان قلبم به درد میآید ولی نهایتا فقط فحشها و نفرینهایم را نثار اسرائیل و نتانیاهو میکنم.
هر کس از بچهها درصدی از حقوق خود را اعلام کرد برای کمک. یکهو چشمم خورد به جملهای که مقابل اسم زینب نوشته شدهبود. *" خیلی خیلی احسنت داره"* کنجکاو شدم که یعنی چقدر از حقوقش را داده برای کمک؟
چند روز بعد در جلسهای دیدمش. قضیه کمک به فلسطین را یادم رفتهبود. اما یادم بود که با اعلام نتایج دانشگاه، رشته مورد علاقهاش را قبول شده. بحث شیرینی دادن و شیرینی گرفتن داغ بود که فهمیدم هدیهای که پدرشوهرش برای قبولی در دانشگاه به او دادهبود را تمام و کمال، همان روزی که گیرش آمده، بدون هیچ شک و دو دل شدنی، تقدیم مردم فلسطین کرده.
هدیهاش یک تک پوش طلا بود که قیمتش کم هم نبود. با طلای چهارمیلیونی امروز که حسابش را کنیم نزدیک سی و پنج میلیونی میشود. باز هم دلش راضی نشد و انگشترش را هم داد.
به معنای واقعی دود از کلهام بلند شد. به شوخی و با خنده برایش ابراز تاسف کردم. خندید و چیزی نگفت. انگار که هم سن و سال من نیست و مثل اطرافیانش علاقهای به طلا داشتن و این برنامهها ندارد. حالا که فکرش را میکنم، میبینم آن درد گرفتن قلبم با دیدن آواره ماندن کودکان و زنان، چندان اهمیتی ندارد. و تاسف را باید به حال خودم میخوردم.
✍️🏻معصومه خانچی
#مقاومت
🆔 @resanebidari_ir
🏹 آیین رونمایی از نماهنگ داستانی جهان پهلوان
🚨با حضور و شعرخوانی:
افشین علا و محمدحسین ملکیان
🔈زمان: سه شنبه ۸ آبان ماه | ساعت ۱۵
🚩مکان: اتوبان گلستان، سالن آمفی تئاتر هتل نیشکر
@ayenehmedia_ir
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!
روایت زینب حزباوی | شوشتر
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #پدافند_هوایی
اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!
ابتدا و انتهای جمعیت را نمیبینم. ازدحام است؛ از همانها که دلم میخواهد در آن گم شوم. جمعیت آرام پیش میروند.
پیرمردی چوقا به تن، ویلچر پیرزنی را هل میدهد. مسافتی را همراه مردم آمدهاند و حالا گوشهای ایستادهاند، سینه میزنند و به جمعیت نگاه میکنند. مادر جوانی که رنگ لاک و شلوار و کفشش یکدست عسلی است، دختر کوچکش را تمام راه در آغوش گرفته است. پسران دبستانی با مربیانشان آمدهاند و عکس شهید را در دست دارند با همان جملهاش که "راحت بخواب، ما بیداریم". گمانم پسر بچهها این روزها از سوپرمنهای هالیوودی دل بریدهاند و رستمِ دستانهای گوشه و کنار شهرشان را پیدا کردهاند. ارتشیها با لباس نظامی آمدهاند و هر بار که مجری پشت بلندگو میگوید امروز شهید دیگری از ارتش در راه امنیت وطن فدا شد، ارتشیها تبسمی میکنند و سرشان را بالاتر میگیرند.
از سربالاییهای خیابانهای شوشتر میگذریم. در مسیر، پرچم ایران و فلسطین و حزبالله را کنار هم میبینم. از دیدن این صحنه نفَس عمیقی میکشم. پدری دنبال پرچم ایران برای پسر کوچکش میگردد و حواسم پیِ پرچم میرود. در نظرم پررنگتر شده است.
صدای سنج و دمام به گوش میرسد. پرچم یا ابالفضل العباس(س) همراه جمعیت در حرکت است. مردم اشک میریزند و لبیک یا حسین(ع) و یا زهرا(س) میگویند. همه چیز آدم را یاد روز عاشورا میاندازد.
مرگ بر اسرائیل از سر زبانها نمیافتد. احساس تأسف در چهرهها نمیبینم، اما تا دلت بخواهد آرامش است. مرد دشداشهپوش، منقل در دست گرفته و اسپند دود میکند. چشم بد دور از مُلک و ملتی که شاهرخیها دارند. دو پسر جوان از کنارم رد میشوند و صدایشان را میشنوم که به هم میگویند انشاءالله به زودی قسمت من و تو!
نزدیک گلزار شهدا رسیدهایم. چشمم به تابوت میافتد و به آن خیره میشوم. بیاختیار اشک میریزم. مردان از هم سبقت میگیرند تا چند لحظه زیر تابوت جوانی را بگیرند که مرد میدان مبارزه با اسرائیل بود. ماشین سفیدی دم گلزار است که با گل و تور سبز آذین بسته شده است. سینی حنای تزیین شدهای را جلوی تابوت بر سر مزار میبرند. گمانم کارِ مادر است. حالا که بخت یار جوانش نشد و او را در رخت دامادی ندید، لابد خواسته تا دل خودش را کمی سبک کند. اما چه بختی سبزتر از اینکه جوانان شهر را حسرتزده عاقبت بخیری این شیرپسر کرده است؟!
الصلاة! الصلاة! قامت میبندیم تا شهادت دهیم محمدمهدی شاهرخی بیدار بود و به راه حسین(ع) خونش ریخته شد.
زینب حزباوی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #شوشتر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا