eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
1.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
157 ویدیو
9 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه ادبی روایتخانه
📝مخاطب نوشت 📗 حواست هست 🔸بی گمان "حواست هست" یکی از زیباترین کتابهای روایی ست که خوانده ام. چنان ش
📝مخاطب نوشت 📗 حواست هست راستش را بخواهید وقتی "حواست هست" را خریدم زیاد به محتوایش اهمیت ندادم و برای اینکه مثلا کلاس بگذارم خریدمش. برای مثلا حمایت از ادبیات فارسی و نویسندگان ایرانی. برای حمایت از نویسندگان روایتخانه. خریدم و انداختمش گوشه ی کتابخانه ام. امروز که توی گروه نویسندگانِ روایتخانه، متن خانم سنجارون را خواندم یادش افتادم و خواستم نگاهی بهش بیندازم. که همان یک نگاه نگهم داشت تا تمامش کنم. بنا ندارم نقد کنم چون بلد نیستم. در وصف خوبی اش این را بگویم که دغدغه های یک مادر و همسر عفیف را به خوبی برایمان تصویر کرد. همین قدر خوب که می تواند تاثیری که می‌خواستند را بگذارد. هر چند کتاب می توانست منسجم تر باشد و اینقدر پراکنده روایت نکند اما همین که قهرمان داستان تقریبا در انتها موفق می شود برایمان کافی ست. حداقل من که اینطور فکر می کنم. ✍ علیرضا پورنفیسی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔴 🗓 به بهانه‌ی ۲۸ بهمن‌ماه، ⚪️ زادروز صادق هدایت، ۱۲۸۱، تهران ⚫️ سالروز مرگ بزرگ علوی، ۱۳۷۵، برلین 📚👥 محفل ادبی ربعه 🤝 اولین چیزی که از یک جمع دوستانه به ذهنمان می‌رسد دورهمی‌هایش است. دورهمی در هر جمعی یک مفهومی دارد. یک معنایی دارد. بین نویسنده‌ها این دورهمی تبدیل می‌شود به محفل ادبی. این محفل ادبی در گروه ربعه که نامش از یک شوخی سر برافراشته با هر محفل دیگری متفاوت است. تفاوتش به خاطر آدم‌هایش است. به خاطر شهرتشان است. دورهمی‌ای که از رفاقت صادق هدایت با بزرگ علوی شروع می‌شود. مسعود فرزاد و مجتبی مینوی دو نفری هستند که با اضافه شدن آن‌ها به جمع تبدیل به گروه ربعه می‌شوند. ❗️هر کدام از این چهار نفر با هم متفاوت‌اند. یکی از اشتراکی که آن ها را دور هم جمع کرده و آن ها را به این شهرت رسانده علاقه‌شان به غرب است. صادق هدایت بعد از آن که از پاریس به ایران بر می‌گردد با بزرگ علوی که از آلمان برگشته رفاقتی به هم می‌زند. مجتبی مینوی که در آن سال‌ها مدام بین کشورهای خارجی جابه‌جا می‌شده و از قبل صادق هدایت را می‌شناسد به آنها می‌پیوندد. مسعود فرزاد پسرداییِ جمال زاده نفر چهارم است. او هم که در انگلستان اقتصاد می‌خواند جمع را کامل می‌کند. 🌍 تاثیری که از فرهنگ و ادبیات کشورهای دیگر گرفته‌اند آن ها را متقاعد می‌کند تا با جمع نویسنده‌های سنت‌گرای ایران که گروه سَبعه نام دارد مقابله کنند. هیچ مجله، روزنامه و کتابی نبوده که از اسم این هفت نفر خالی بوده باشد. بیشتر این مقابله از سمت این هفت نفر شکل گرفته. چرا که به گروه ربعه فرصت هیچ جولانی در جامعه داده نمی‌شود. بزرگ علوی در این باره می‌گوید:«آن‌ها ادبیات‌شناس بودند و ما می‌خواستیم ادبیات خودمان را بسازیم.» ☕️ این چهار نفر در کافه‌های شهر دور هم جمع می‌شدند و از ادبیات و سیاست حرف می‌زدند. علی‌رغم دوستی‌ای که بینشان بود به یکدیگر هم انتقاد داشتند، انتقادی ناشی از علاقه. برای صادق هدایت موضوع مهم بوده و قدری بی‌پروا می‌نوشته، مینوی به او تذکر می‌داده که این جمله‌ها غلط هستند. برخلاف هدایت، مسعود فرزاد یک دنده‌تر بوده و حرفش را قبول نمی‌کرده است. 🏆 مجتبی مینوی از ۵ سال ابتدای تشکیل گروه به عنوان بهترین دوران گروه یاد می‌کند و این دوره را دوره‌ی کمال کابری گروه می‌داند. هر چند که نام گروه به خاطر تعدادشان و همینطور دهن کجی به گروه سبعه انتخاب شده بود اما به مرور نویسنده‌هایی به جمعشان اضافه شدند. نویسنده‌هایی که این جمع را کامل‌تر کردند. از جمله پرویز ناتل خانلری، عبدالحسین نوشین و حتی نیما یوشیج. 👏👊 با همه‌ی این‌ها، بزرگ علوی معتقد بود که هدایت مشوق همه‌ی ما بود در تألیف و تحقیق. یکی را به ترجمه تشویق می‌کرد یکی را به نمایشنامه‌نویسی و صحنه‌پردازی و یکی را به داستان‌نویسی. همانطور که باعث و بانی شکل گیری گروه رفاقت مشترک سه نفر دیگر با صادق هدایت هست. هر چند با سفر هر کدام از این نویسنده ها قبل و بعد از انقلاب به خارج از کشور جمع را پراکنده می‌کند. اما قدرت هر کدام از این چهره ها در نویسندگی و علاقه‌شان به یکدیگر این فاصله ها را تا به الان کوتاه نگه داشته است. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 👉 @revayat_khane
شناسایی حالا که امتحان‌ها لغو شده شینطنتش گُل می‌کند و به دنیا پیام می‌دهد: «پارک سر کوچه منتظرتم». شلوار فول بَگ و تی‌شرت لَش را می‌پوشد و از خانه می‌زند بیرون. می‌رسد به حوض کوچک و روی نیمکت می‌نشیند. نوتیف گوشی‌اش به صدا در می‌آید: «جنگه اَوِستا! میترسم از خونه بیام بیرون» دستش را می‌برد لای موهای خامه‌ای‌ش؛ می‌خواهد جواب دنیا را بدهد که یک کامیونت می‌ایستد کنار پارک. بوی دود می‌پیچد توی بینی‌اش و منتظر است خاموشش کند. راننده را می‌بیند که از ماشین پیاده می‌شود و دوباره سوار می‌شود. دلش می‌خواست الان دست دنیا را گرفته بود. برای دنیا می‌‌نویسد: «چقدر سوبِری دختر». راننده دوباره پیاده و سوار می‌شود. شک می‌کند که کامیونت توی محله چه‌کار می‌کند، دنیا جواب پیامش را نمی‌دهد. صفحه گوشی را قفل می‌کند. راننده پیاده می‌شود و در کانتینر را باز می‌کند. یاد پیام‌های ایتای مادرش می‌افتد. دلش می‌خواهد راننده خرابکار باشد و آمارش را بدهد. قفل گوشی را باز می‌کند، ۱۱۰ را شماره‌گیری می‌کند ولی دکمه‌ی سبز را نمی‌زند. دو دل است. صدای نوتیف می‌آید، فکر می‌کند دنیا ست؛ مادرش پیام داده: «کجایی بچه تو این سر و صدا؟» شماره پلاک کامیونت را حفظ می‌کند. قفل گوشی را باز می‌کند و ۱۱۰ را می‌گیرد. تقریبا به سمت خانه می‌دود. روی تخت دراز کشیده و اینستاگرام را زیر و رو می‌کند. بین استوری‌ها یکدفعه فیلم دستگیری راننده‌ی کامیونت را می‌بیند. چشم‌هایش را درشت می‌کند تا مطمئن شود خودش است. از اتاقش می‌دود بیرون و بلند داد می‌زند: «پششششمممااااام» ○● @revayat_khane ●○
چرخِش از این رفتار بقیه چندشم می‌شود اما خودم هم انجامش می‌دهم. ما آدم‌ها یک رفتار عجیبی داریم؛ سوالی را از سر کنجکاوی می‌پرسیم و بعد از جوابی که می‌گیریم به طرفمان احساس شرم می‌دهیم. طرف من قرار بود وارد سپاه شود. مسخره‌اش کردم. نه اینکه سپاه جای بدی باشد؛ اتفاقا برایم مقدس هم بود. اما می‌دانستم قرار نیست چرخ زندگی‌اش با حقوق سپاه بچرخد. «شکمت را که نمی‌توانی سیر کنی، زن گرفتی چی؟ می‌رفتی یک فست‌فودی چیزی می‌زدی». شب قبل تشییع اولین کاروان شهدای اصفهان، شهید را می‌آوردند منزل پدری برای وداع. آدرس را گرفتم و خودم را رساندم به خیابان منتهی به حرم حضرت زینب(س) خواهر امام رضا(ع). زودتر از ماشین سپاه رسیدم، سکوتی توی کوچه را گرفته بود. فامیل‌های وابسته و همسایه‌ها منتظر ایستاده بودند. نزدیک‌تر رفتم و توی خانه را دید زدم. خانه بزرگ نبود. حیاط خیلی کوچکی داشت. زن‌های نزدیک‌تر توی منهای شصت منتظر بودند. سر برگرداندم و ماشین سپاه رسید. با سیل جمعیت مرگ بر اسرائیل گفتم و خودم را کشاندم پشت درهای شیشه‌ای منهای شصت و تابوت رفت داخل. سکوت تبدیل شد به شیون. زن‌ها شروع کردند به کِل کشیدن. یکی دو نفر برگِ‌گل می‌پاشیدند. از پیرمردی بین جمعیت پرسیدم «تازه داماده؟» با یک نه جوابم را داد و گفت «رسم لُرهاس». وضعیت زن‌ها داشت به هم می‌ریخت. مَحرم‌ها وارد دایره‌‌شان شدند و به جای اینکه آرامشان کنند دم به دمشان گذاشتند. سرم را پایین انداختم و خودم را از بین جمعیت عقب کشیدم. چند تا مرد به دایره‌ی آن طرف شیشه‌ها اضافه شدند و تابوت را بیرون کشیدند تا اوضاع آرام‌تر شود. رفیق‌های شهید یک گوشه‌ی حیاط همدیگر را بغل کرده بودند و بلند بلند گریه می‌کردند. این پا و آن پا کردم سر صحبت را باز کنم ولی نرفتم. خودم منبع اطلاعاتی داشتم. رفتم کنار شیشه شاگرد ماشین سپاه. رفیقم که شهید را آورده بود را از ماشین پایین کشیدم و سوال پیچش کردم. شهید دو ماه بود که کد نظامی گرفته بود. بیست سالش بود و فقط یک برادر کوچک‌تر از خودش داشت. سابقه‌اش را که شنیدم انگار که با شکم خالی آب بخورم دلم ریخت بهم. نمی‌دانم کسی کنجکاوی‌اش را به این جوانِ شهید نشان داده بود یا نه؟ دو ماه فرصتی نبود که بخواهد حتی حقوق بگیرد، اما من پاسخ سوال نپرسیده را گرفتم. چرخ زندگی او جور دیگری چرخیده بود و از محاسبات دنیایی من خارج شده بود... ✍🏼 ○● @revayat_khane ●○