eitaa logo
روایت قم
138 دنبال‌کننده
255 عکس
21 ویدیو
2 فایل
خرده‌روایت‌های بچه‌های واحد ادبیات پایداری حوزه هنری استان قم ارتباط با ما @msruygar رویگر
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 از لبنان برایم بگو... - ۱ همه جای لبنان سرای من است... بعد از پیگیری‌های زیاد قرارمان برای ساعت ۶:۱۵ عصر قطعی شد... آدرس خانه‌شان را بلد نیستم... خدا پدر سازنده برنامۀ نشان را بیامرزد... آدرس را در برنامه وارد کردم. ۹ دقیقه تا آنجا فاصله دارم . حرکت کردم و برای به جا آوردن رسم ایرانی‌ها بین راه جلوی یک شیرینی فروشی ایستادم و شیرینی خریدم. درب مجتمع‌‌شان رسیدم و منتظر رسیدن دو دوست دیگر شدم‌. در حین انتظار چند مرد با دشداشه عربی از مجتمع خارج شدند‌. با تحلیل‌های کارآگاهانه پیش خودم می‌گویم حتما توی این مجتمع عرب‌ها ساکن‌اند، اما جانب احتیاط را رعایت می‌کنم و درمورد سوریه و لبنان و عراقش نظر نمی‌دهم! بعد از ربع ساعتی رژه رفتن در هوای تاریک و بس‌ناجوانمردانه سرد، آن دو دوست رسیدند. از قبل نمی‌شناختمشان. اما سلام و احوال‌پرسی گرمی موجب آشنایی بیشترمان می‌شود. خانه‌شان طبقه اول بود. بعد از بالارفتن از ۷-۸ پله، مقابل درب خانه‌شان رسیدیم. عکس شهیدی از حزب‌الله روی در جلوه‌گری می‌کند. یکی از دوستان گفت برادرشوهرش است. با دستپاچگی گوشیم را درآوردم که عکس بگیرم اما در باز شد و عکس، عکس نشد. خانمی جوان در را باز کرد و پشت سرش دختر بچه‌ای با موهای فرفری قهوه‌ای و چشمان رنگی که بعد فهمیدم اسمش فاطمه‌معصومه است و سه چهار سال دارد ظاهر شد. خانم جوان با فارسی دست و پا شکسته ما را به داخل دعوت کرد. با ورود به خانه چند عکس دیگر از همان‌هایی که روی در ورودی بود به چشم می‌خورد. نشستیم. پرسید نسکافه یا چای؟ و ما بعد از تیکه پاره کردن چند تعارف چای را انتخاب کردیم. فاطمه‌معصومه کمک مادرش شیرینی و بشقاب آورد و من که در خیالاتم فکر می‌کردم فارسی بلد نیست فقط به او لبخند زدم و به برکت آموخته‌هایم از اربعین گفتم شکرا! تا مادر فاطمه‌معصومه مشغول چای ریختن است، در اسباب و وسایل خانه دقیق‌تر می‌شوم. یک مبل پنج نفره، یک استخر توپ کوچک، یک موتور اسباب‌بازی زرد رنگ، یک گلیم‌فرش و یک میز کوچک که معلوم است برای مطالعه است، یک بخاری و همین است سیاهه اقلام آنچه که می‌بینم‌. ساده و بی‌تکلف... مادر فاطمه‌معصومه با سینی و سه چای لیوانی فرا رسید. با رسیدن سینی چای باب گفتگو رسما آغاز شد. می‌گفت ما در لبنان در استکان‌های کوچک چای می‌خوریم اما چند باری که در ایران مهمانی رفتم دیدم با لیوان‌های بزرگ چای پذیرایی می‌کنند. به همین خاطر برای شما چای لیوانی آوردم. از او خواستم بیشتر از خودش برایمان بگوید تا بیشتر با هم آشنا بشویم. اسمش فاطمه بود و ۲۲ساله. ۴سال از ازدواجش می‌گذشت و از چند روز بعد از ازدواج به ایران آمده بود. در لبنان زیست می‌خوانده و شرط خانواده‌اش برای ازدواج ادامه تحصیل بوده است. این را که گفت فهمیدم در شروط ازدواج با ایرانی‌ها شباهت‌هایی دارند. البته از مادری که چندین گواهی یا به قول ما لیسانس از روانشناسی و پرستاری و مدیریت تغذیه و معلمی دارد و پدری که در عین مدیریت درمانگاه، دوران تحصیلات دکتری را می‌گذراند، چنین شرطی دور از انتظار نبود. وقتی قرار شده بود که به ایران بیاید ترجیح داده بود به جای زیست غربی در ایران علوم تربیتی اسلامی بخواند. فارسی را در کرونا و در دوره‌های مجازی آن زمان زیر نظر جامعة‌الزهرا قم یاد گرفته بود. می‌گفت وقتی برای ثبت‌نام دوره فارسی به جامعة‌الزهرا رفته بود از نگهبانی تا محل ثبت‌نام را با چالش اینکه کسی زبانش را نمی‌فهمیده طی کرده. او تا قبل از آمدن به ایران یک کلمه هم فارسی بلد نبوده است. حرف زدنمان با چاشنی شیرین زبانی عربی فاطمه‌معصومه که از مادرش می‌خواهد برایش شکلات باز کند همراه است. فاطمه‌معصومه فارسی بلد است اما تمایلی در او برای فارسی صحبت کردن ندیدم. احتمالا فارسی را از مهدکودکی که مادرش وقتی دانشگاه می‌رود و او را در آنجا می‌گذارد آموخته است. می‌پرسم «اهل کجای لبنان هستین؟» می‌گوید‌ «جنوب... روستای فرون» پیگیریم را که برای دقیق‌تر گفتنش می‌بیند می‌گوید به خاطر شغل پدرم در جاهای مختلف زندگی کردیم اما در کلامش معلوم است که خود را متعلق به جای خاصی از لبنان نمی‌داند و یک همه جای لبنان سرای من است در گفتارش پیداست... - راستی همسرتون الان کجاست؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو... - ۲ همسرت کجاست؟ شنیده بودم که چند روز قبل خانه‌شان خیلی شلوغ بوده ولی الان فقط فاطمه بود و فاطمه‌معصومه. علت را که پرسیدم گفت شوهرم به همراه خواهر و مادر و برادرش امروز صبح برگشتند لبنان. آتش‌بس برای آن‌ها هم مثل بقیه لبنانی‌ها قراری شد برای بازگشت به خانه. خانه‌هایی که برخی از صاحبانش هنگام ترکشان کلیدها را روی در گذاشته بودند که اگر رزمنده‌ای احتیاج به استراحت داشت، در را باز کند و داخل برود‌. خانه‌هایی که بعضی کن فیکون شده و برخی مثل خانه مادرشوهر فاطمه محل رفت و آمد سگ‌های ولگرد... و بعضی دیگر مثل خانه خاله‌ی شوهر فاطمه، اگر دستی به سر و‌ رویش بکشی می‌شود محل زندگی چندین خانواده. بحث پشتیبانی جنگ در دفاع مقدس خودمان را وسط می‌کشم. مشت را نمونه خروار می‌کنم و مربا درست کردن، شال و کلاه بافتن و آجیل بسته‌بندی کردن زنان را مثال می‌زنم. از نقش زنان لبنانی در جنگ می‌پرسم. می‌گوید شرایط کار در لبنان سخت است و سیستم جاسوسی و پهبادی قوی. برایم مثالی می‌آورد که، خانمی فیلمی را به اشتراک گذاشته و گفته برای کمک به جبهه مقاومت برای رزمندگان حزب‌الله غذا می‌پزد، تا برایشان ببرد. اما اسراییل با پهپاد او را هدف قرار داده و به شهادت می‌رساند. برایم عجیب بود چرا همسر فاطمه هم به همراه خانواده به لبنان رفته و او و فاطمه‌معصومه و درس را رها کرده. گفت شنبه هفته آینده تشییع برادرشوهرم است... البته شوهرم هم وقتی داشت می‌رفت پلاکش را با خودش برد که اگر لازم شد برای جنگ برود. همسرش نیروی حزب‌الله نیست اما لبنان هم بسیجیان جان‌برکفی مثل ایران ما دارد. با بردن نام پلاک علامت سوال بالای سرم در دهانم راه باز می‌کند که نمی‌ترسی همسرت هم شهید بشود؟ پاسخش دندان‌شکن‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. گفت وقتی می‌خواستم فاطمه‌معصومه را به دنیا بیاورم همسرم از من خواست حین زایمان برایش دعای شهادت کنم و من این کار را برای او انجام دادم. مرگ برای همه هست و همه می‌میریم. چه مرگی بهتر از شهادت... شهید بشود بهتر از آن است که در بیماری یا تصادف بمیرد... این حرف‌ها را اگر کس دیگری می‌زد، حتما می‌گفتم شعار است. اما برای کسی که در دل این ماجراست حقیقت محض است... برای آنکه سرپوشی بر بهت و حیرتم بگذارم، در مورد سید حسن می‌بپرسم. سید حسنی که لابه‌لای صحبت‌هایش بارها ذکر خیرش را گفته بود. می‌گوید هنگام شهادت سید حسن ایران بودند و وقتی خبر را می‌شنود اولین جمله‌ای که می‌گوید این است که حالا سید حسن کمی استراحت می‌کند ... از شرایط سخت امنیتی که سید در آن زندگی می‌کرده و دوری از خویشان و آشنایانش می‌گوید. از اینکه وقتی شهید شده است یک سال بوده که دخترش را ندیده بوده. - حالا که سید حسن نیست لبنان چه می‌شود؟ جوری جوابم را داد که دیگر به خودم جرات پرسیدن سوال دیگری در این باره ندادم؛ - شیخ نعیم هست... سکوت کوتاه بینمان با لبخندی شکسته شد. لبخندی از سر وجد، که نشان از آن داشت فاطمه چیزی به خاطرش آمده... با ذوق گفت: این را هم بگویم که خطبه عقد ما را هم شیخ نعیم خوانده و الان گاهی اوقات ما برای دیگران با این قضیه پز می‌دهیم که یکی از سران مقاومت خطبه عقدمان را خوانده... یکی از دوستان پرسید شرایط امنیتی الان برای شیخ نعیم هم هست؟ گفت قبلا خیلی عادی و معمولی بین مردم تردد می‌کرد و حتی برای مراسم شهید رئیسی هم آمده بود. با بردن نام شهید رئیسی پنجره‌ی دیگری در ذهنم باز شد که از او بپرسم. پیوند زیبایی بین سید حسن و شهید رئیسی برقرار می‌کند و می‌گوید: «شهید رئیسی هم مثل سید حسن خستگی نمی‌شناخت.» از قرآن دست گرفتنش در سازمان ملل با عنوان شجاعت یاد می‌کند. می‌گوید در مراسم تشییع شهید رئیسی در قم، وقتی پیکر شهید از مقابلم رد شد احساس کردم وجودم لرزید... نمی‌دانم چرا ولی دلم برای شهید رئیسی سوخت... دیگر نوبت به عکس روی دیوار رسیده بود.... زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو - ۳ ما رایت الا جمیلا دیگر وقت آن رسیده بود که از عکس روی دیوار، همان عکسی که جلوی در با آن روبرو شده بودیم، بپرسم. - عکس روی دیوار مال کیه؟ - علی برادرشوهرم هست... - کی شهید شده؟ - یک‌ماه پیش... فهمیدم داغ تازه است و علی در جنگ اخیر شهید شده... از او خواستم از علی و خانواده همسرش بیشتر برایم بگوید... - خانواده همسرم سه پسر و یک دختر هستند. علی ۲۱ساله بود. سه سال پیش عقد کرد. کافه داشت. فاطمه خیلی تأکید دارد که منظورم از کافه قهوه‌خانه است نه کافی‌شاپ. - در کافه علی فحش‌دادن و دعوا و بازی‌های حرام ممنوع بود. حتی هر بازی جدیدی که می‌خواستند به کافه وارد کنند زنگ می‌زد و از همسرم که طلبه است، حکم شرعی و به قول خودمان حلال و حرامش را می‌پرسید. خیلی در قیدوبند جمع‌کردن پول نبود. هر موقع به او می‌گفتند پول‌هایت را جمع کن و خانه‌ات را بساز می‌گفت: خدا بزرگه... و اعتنایی نمی‌کرد. فاطمه‌معصومه خیلی با ما هم کلام نمی‌شود. اما معلوم است حواسش پیش ماست و به حرف‌هایمان گوش می‌دهد. وقتی می‌فهمد در مورد عمو علی‌اش صحبت می‌کنیم یکی از عکس‌های عمو را برمی‌دارد و بازی می‌کند و با آن روی مبل می‌پرد. فاطمه که دید نظرمان به حرکات فاطمه‌معصومه بیشتر جلب شده، می‌گوید: یک‌بار علی پول زیادی جمع کرد و برای همهٔ بچه‌های خواهر برادرهایش آی‌پد خرید! در همین لحظه فاطمه‌معصومه عکس عمویش را در بغل گرفت و رو به ما گفت: عمو علی... فاطمه از حواس‌جمع بودن علی برایمان می‌گوید... از اینکه اگر کسی از اقوام در جمع خانوادگی ساکت بود حواسش بود و علت را جویا می‌شد و اگر ناراحتی بود دلجویی می‌کرد. او حتی گوشه ذهنش می‌دانست که فاطمه به رنگ بنفش علاقه دارد و هر وقت فاطمه لبنان بود برای او گل‌های بنفش می‌خرید. یک‌بار پول جمع کرد برای دوا و درمان پسرک مریض محله. مادر پسر توان مالی درمان او را نداشت. فاطمه می‌گوید مادر آن پسرک مریضِ محله، در شهادت علی بیش از مادر علی گریه و زاری می‌کند و به مادر علی می‌گوید تو مادر او نیستی، من مادر او هستم... اسم مادر را که می‌برد بالاخره جرئت پیدا می‌کنم از مادر علی بپرسم. مادر علی یک خانم ۴۷ساله است و در جنگ‌های سال‌های گذشته خواهر شهید شده است... یک‌ماه پیش هم در یک‌لحظه خبر سه شهادت را به او می‌دهند... پسرش علی، برادر دیگرش و پسربرادر شوهرش... از فاطمه نحوه برخورد مادرشوهرش را با این سوگ‌های بزرگ می‌پرسم... و او می‌گوید بسیار گریه و زاری می‌کند و مدام خدا را بابت اینکه او را لایق این غم‌ها دانسته شکر می‌کند... هضم این قضیه برایم سخت است و برای اینکه کمی برای خودم حلاجی‌اش کنم سکوت می‌کنم... نمی‌دانم... شاید؛ چون زیادی دنیا را جدی گرفته‌ام و کمتر به این جمله فاطمه فکر می‌کنم که مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟ با سکوت من، فاطمه صحبت را ادامه می‌دهد و می‌گوید جنازه علی همان موقع پیدا و به منطقه امن آورده شد؛ اما پیکر پسرعموی علی را نتوانستند بیاورند و حالا که پس از آتش‌بس برای برگرداندن پیکر برگشتند با این صحنه مواجه می‌شوند که پیکر توسط حیوانات خورده شده و فقط استخوان‌ها باقی مانده است‌... علی و پسرعمویش کنار هم شهید شدند. کوله وسایل علی را هم با پسرعمویش برگرداندند. عکس‌های وسایل علی را هم نشانمان می‌دهد... به مادر علی بیشتر فکر می‌کنم، خواهر شهیدی که مادر شهید هم شده؛ به لبنان برگشته و در خانه‌اش با سگ‌های ولگرد روبرو شده؛ مادری که بعد یک ماه، شنبه قرار است پسر و دیگر شهدا را تشییع کند... و ما رأیتُ الا جمیلا... - فاطمه خانم! ترکش پیجرها به شما هم خورد؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو - ۴ چشمان زهرا پیگیر ماجرای پیجرها شدم و از فاطمه پرسیدم در آن حادثه کسی از اقوام شما هم مصدوم شد؟ فاطمه نسبت‌های متعدد را پشت‌هم قطار می‌کند که فلانی و فلانی و فلانی... تعدادشان کم نیست و اغلب مصدومیت‌ها از ناحیه چشم است. در بین همه آنهایی که اسمشان را می‌برد، زهرا دختر پنج‌ساله خواهرشوهرش نظرم را بیشتر جلب می‌کند... از فاطمه می‌خواهم در مورد شرایط زهرا بیشتر برایمان بگوید... با فارسیِ آموخته از جامعة‌الزهرا برایمان می‌گوید: - در انفجار پیجرها، دو چشم زهرا مجروح شد. هر روز سه هواپیما برای انتقال مجروحان از لبنان به ایران پرواز داشت. لخته‌خون روی مغز زهرا که از صدقه‌سر همین انفجار بود به زهرا اجازه سوارشدن به هواپیما را نمی‌داد. بعد از چند روز با تغییر شرایط زهرا و ازبین‌رفتن خطر پرواز، زهرا و مادرشوهرم یعنی مادربزرگ زهرا به همراه مادر و پدرش به ایران آمدند. درمان زهرا در ایران شروع شد؛ اما چشمان زهرا برای دیدن باز نمی‌شد... کتاب تنها گریه کن را قبلاً خوانده بودم. به سراغ مادر شهید معماریان رفتم و بطری آب متبرکی از او گرفتم. چشمان زهرا را با آب متبرک شستم و مقداری هم دادم، بخورد. یک شب مادر زهرا بسیار مستأصل بود و بالای سر زهرا سوره یاسین می‌خواند. ناگهان زهرا از خواب بیدار می‌شود و چشمانش را باز می‌کند و همه‌جا را می‌بیند و دوباره می‌خوابد. اما صبح که از خواب بیدار می‌شود از دوباره دیدن خبری نیست... بعد از آن دست‌به‌دامن علی شدم و از علی خواستم برای بهبود زهرا کاری کند. صحبت در مورد زهرا، بهانه‌ای می‌شود تا فاطمه از ماجرای خودش برایمان بگوید. از اینکه وقتی خودش چهارساله بوده در جریان جنگ سی‌وسه روزه، بر اثر موج انفجار شنوایی‌اش را از دست می‌دهد. جزئیات زیادی از آن موقع به‌خاطر ندارد. در مدت ناشنوا بودنش لب‌خوانی کردن را یاد گرفته است و این را دستاورد آن روزها می‌داند. او بعد از مدتی بهبود پیدا می‌کند. فاطمه می‌گوید امروز صبح زهرا و خانواده‌اش به لبنان بازگشتند. بازگشتی شیرین... چون زهرا قبل رفتن چشمانش را باز کرده و می‌بیند... فاطمه نمی‌داند آب متبرک چاره‌ساز شد یا سوره یاسین... یا حتی علی... ولی زیر لب می‌گوید «علیِ شهید از علی زنده قدرتمندتر است...» - از بقیه شهدا بگو... شنبه کیا با علی تشییع می‌شن؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 سوریه و لبنان؛ بیم و امید بخش اول چهارم آذر کتاب حقیقت سمیر را تمام کردم. از مواردی که کتاب را برایم جذاب کرد، روایت به هم پیوسته وقایع بود. تا امروز هر چه از لبنان و فلسطین شنیده بودم جزیره جزیره و جدا از هم بود، اما در این کتاب، حوادث به ترتیب زمانی و بهم پیوسته روایت می‌شد. سمیر می‌گفت: «سال ۱۹۷۵ جنگ داخلی در لبنان شروع شد. نیروهای حزب کتائب و طایفه‌ی مارونی با مسلمانان درگیر شدند. کار به جایی رسید که شناسنامه‌ی افراد دستگیر شده را نگاه می‌کردند و اگر می‌دیدند مسلمان است تیربارانش می‌کردند.» سمیر می‌گفت: «اسرائیل از مسیحیان و حزب کتائب با دادن سلاح و آموزش نظامی حمایت می‌کرد. دامن زدن به درگیری‌های داخلی چیزی جز سود برای اسرائیل نداشت؛ تمام حواس نیروهای مبارز صرف داخل لبنان می‌شد و دیگر کسی فرصت درگیری با اسرائیل را پیدا نمی‌کرد. از طرف دیگر گروه‌ها به دست هم کشته می‌شدند بدون هزینه برای اسرائیل.» جنگ‌های داخلی ادامه پیدا می‌کند. سال۱۹۸۲ اسرائیل اعلام می‌کند که می‌خواهد به جنوب لبنان حمله‌‌ کند. سمیر روایت می‌کند: «اولش خیال می‌کردیم نیروهای مبارزی که در جنوب لبنان هستند مانع از پیشروی اسرائیل می‌شوند اما با کمال تعجب شنیدیم که شهرها به راحتی یکی پس از دیگری تصرف شد و اسرائیل به بیروت هم نفوذ کرد.» آن زمان سمیر در زندان‌های اسرائیل بود و بسیار از اتفاقات پیش آمده نگران. اما خبرهای تلخ به همین‌جا ختم نشد. سمیر و دوستانش در زندان از تلویزیون خبر صلح یاسر عرفات با اسرائیل را شنیدند، قرارداد صلحی که نتیجه‌اش خروج نیروهای مبارز فلسطینی از لبنان بود. با شنیدن این خبر اشک‌های سمیر روی صورتش راه باز می‌کند. یاس و ناامیدی بیشتر از هر وقت دیگری در میان زندانیان جولان می‌دهد. بعد از خروج فلسطینی‌ها از لبنان بشیر جمیل رئیس جمهور لبنان می‌شود. فردی هم سو با اسرائیل و رهبر مسیحیان مارونی لبنان. در تاریک‌ترین لحظات یک خبر همه را متحیر می‌کند. احمد قیصر جوان شیعه لبنانی، با یک ماشین پژو ۵۰۴ عملیات نظامی در صور علیه مقر نظامیان اسرائیل انجام می‌دهد که در آن به نقل از منابع اسرائیل ۷۲ نفر کشته و بیش از ۱۲۰ نفر مجروح می‌شوند اما منابع مقاومت خسارت دشمن را بیشتر از ۵۰۰ کشته معرفی می‌کنند. در میان کشته‌شدگان جمعی از افسران عالی رتبه و بازجویان اطلاعاتی اسرائیل هم حضور داشتند. ادامه دارد... فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 سوریه و لبنان؛ بیم و امید بخش دوم زیاد طول نمی‌کشد و در سال ۱۹۸۳ عملیات دیگری انجام می‌شود و ۲۷ اسرائیلی کشته می‌شوند، باز هم به دست یک جوان شیعی. این عملیات‌ها و موفقیت‌ها حرکتی رو به جلو را آغاز می‌کند. و آرام‌آرام همه می‌فهمند هسته‌ی مقاومت شیعی به نام حزب‌الله شکل گرفته است. با مقاومت حزب‌الله اسرائیل از لبنان خارج می‌شود و می‌رسد به روزی که نه از جنگ‌های داخلی خبری است نه از اشغال لبنان. از آن به بعد لبنان تبدیل می‌شود به یکی از پایگاه‌های مقاومت. جایی که امروز چشم امید همه‌مان به اوست. بعد از خواندن روزگاری که بر لبنان گذشته قرابت زیادی با احوال امروز سوریه می‌بینیم. وقتی به سرانجام این حوادث نگاه می‌کنیم دیگر این سخنان حضرت آقا که می‌گویند: «سوریه به دست جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد.» برای‌مان تنها جملاتی امید بخش نیستند. این‌ها تجربه‌هایی است که پیش چشم ماست. روزهایی که سوریه در انتظار آن می‌نشیند هر چند این انتظار به درازا بکشد وخون‌های زیادی به پای آن ریخته شود. سوریه منتظر هزاران نفر از فرزندانش که به گفته‌ی حضرت آقا به دست حاج قاسم تربیت شده‌اند می‌ماند. بچه‌های سنی و شیعه‌ای که تصویرشان را تا چندسال پیش در مستندها کنار هم می‌دیدیم که در دمشق مقاومت می‌کردند و می‌گفتند: «اینجا شیعه و سنی ندارد سیده زینب برای همه‌ی ما محترم است.» فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لباس‌های خوشبخت! «امکانات من چیست و چه کاری از من بر‌می‌آید؟» همچون‌ خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده‌پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایده‌‌ی پژوهشی گرفته تا جمع‌آوری عروسک و کاموا! از همه سخت‌تر تماس تلفنی برای هماهنگی آدم‌هایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم! اما «چه کاری از من بر‌می‌آید؟» این حرف‌ها برایش مهم نیست... شده‌‌ایم مثل اسپند روی آتش... خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانه‌ی اهدای طلا داشته‌باشم... حیف که دزد نابکار همه‌ی طلاهایم را برد... دنبال یک تعلق می‌گشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشته‌اند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی می‌کنند... تا اینکه یکی از دوستان پیام می‌دهد که به لباس‌های نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک می‌رسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم... این‌بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمی‌فهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژه‌ی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه‌ بود و برق چشم‌های پدر و مادرهای‌مان دیدنی... ذوق مادرهای‌مان برای دست‌چین کردن لباس‌هایی اندازه‌ی عروسک که آدم با دیدنش به شک می‌افتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمی‌زاد جا می‌شه؟!». یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه می‌شد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته‌اش را هم کرده بود... چه لباس‌ها و عروسک‌هایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهای‌مان از چشم‌مان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند... این لباس‌ها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی. انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شده‌اند به من... هنوز هم نگاه‌شان می‌کنم یاد آن لحظه‌ای می‌افتم که صورت گرم و پف کرده‌‌اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد... با شعف سنجاق تعلق‌شان را از تنم باز کردم و راهی‌شان کردم تا خوشبخت‌ترین لباس‌های دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را می‌کنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت... و کی می‌رسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم: «فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.» زینب تختی دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو - ۵ مادرِ زهرا - ۱ از ماشین پیاده شدم. باران می‌آمد. ۷، ۸ پله را بالا رفتم و با عکس علی روی در مواجه شدم. در زدم. فاطمه‌معصومه، دختر شیرین موفرفری چشم‌رنگی، در را باز کرد. صمیمی‌تر از دفعه قبل نگاهم کرد. وارد شدم و روی مبل نشستم. فاطمه‌معصومه هم کنارم نشست. اطرافم را برانداز می‌کردم که فاطمه‌معصومه به تابلو بالای سرمان اشاره کرد و پرسید: عکس کیه؟ به بالا نگاه کردم... تابلویی به نسبت بزرگ؛ با قاب چوبی و عکسی از جنس پارچه‌ای شبیه مخمل... از شنیدن فارسی صحبت کردن فاطمه‌معصومه ذوق زده شدم. جواب دادم: سید حسن نصرالله... همینطور که داشتم به خودم غر می‌زدم که چطور عکس به این بزرگی را ندیدم، فاطمه، فاطمه‌معصومه را صدا زد که بساط پذیرایی را بچیند. این اخلاق فاطمه برایم جالب بود. دفعه قبل هم فاطمه‌معصومه بشقاب‌ها را چید. ظرفی از پفیلا برایم آورد... یک شیرینی مخصوص لبنان... شبیه همان شیرینی‌هایی که توی خیابان.های نجف و کربلا، نگاه کردنشان هم دهانم را شیرین می‌کرد... پذیرایی با سینی دمنوش کامل شد. البته فاطمه آن را آورد. دمنوشی که رنگش شبیه دم‌کرده آویشن بود اما وقتی خوردم فهمیدم خیلی خوشمزه‌تر است. از جزئیاتش پرسیدم. لبنانی بود و در محتویاتش انبه داشت. فاطمه هم به عکس سید حسن اشاره کرد و گفت: وقتی روایت اول را خواندم، برایم عجیب بود شما که همه جزئیات را دیدی، چطور از عکس سید حسن چیزی نگفتی؟ دو چیز نشانه ما مردم لبنان است. زیتون و عکس سید حسن نصرالله در خانه‌هایمان... عذرخواهی کردم. به عکس علی که روی دیوار بود اشاره کرد و گفت: قبل از شهادت علی عکس حاج قاسم روی دیوار بود. بعد از شهادت، آن را به اتاق بردیم و عکس علی را روی دیوار زدیم. فاطمه تاکید می‌کند اسم علی، علی الهادی است با نام جهادی حیدر. واگر روزی پسری داشته باشد اسم او را حیدر می‌گذارد. کمی گله‌مند است که ماجرای چشمان زهرا را کامل ننوشتم. من هم به ندانستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است اشاره کردم. خواستم ماجرای زهرا را کامل برایم تعریف کند‌. زهرای پنج‌ساله به حفظ قرآن و مداحی علاقه دارد و ۳۰سوره از قرآن را حفظ است. وابستگی شدیدی به مادربزرگش (مادرشوهر فاطمه) دارد و وقتی او باشد حتی کاری به مادرش هم ندارد. هرجاهم برود دنبالش می‌رود. دو روز قبل از انفجار پیجرها مادرش خواب دید که یک تمساح سیاه روی زهرا سوار است و بر او مسلط شده. اما نجاتش می‌دهند. پدر زهرا همیشه پیجرش را روی جاکفشی جلوی در می‌گذاشت. روز انفجار آن را توی کشو کنسول توی اتاق خواب گذاشته بود. مادربزرگ زهرا، آن روز، خانه آن‌ها بود. لباسی که برای عروسی علی سفارش داده بود، همان‌روز به دستش رسید. به اتاق خواب رفت تا لباس عروسی پسرش را بپوشد و برانداز کند. زهرا هم به دنبالش رفت. اتفاقا علی و همسرش هم داشتند وسایل خانه‌شان را می‌چیدند. پیجر توی کشو صدای بلندی می‌داد. این صدا برای زهرا عجیب بود. او در کشو را باز کرد که ببیند صدای عجیب پیجر برای چیست. پیجر منفجر شد... دریایی از خون به راه افتاد. مادر، دخترش را در این وضعیت دید. سراسیمه چادرش را سر کرد. بدون انکه ساق دست و جوراب و روسری بپوشد. او را بغل کرد و بدون کفش در خیابان دوید تا دخترش را به بیمارستان نزدیک خانه برساند. پیجر خیلی جاها منفجر شده بود. بیمارستان قیامت بود. شلوغی، ازدحام، خون... مجروحان زیاد بودند و رسیدگی به آن‌ها سخت. وضعیت زهرا وخیم بود. پزشکان گفتند: نمی‌توانیم کاری برایش بکنیم. مادرش مجبور شد او را به بیمارستان دیگری ببرد. ترافیک زیاد بود و نمی‌شد ماشین گرفت. باید با موتور می‌فت. سوار موتور شد. راننده غریبه و نامحرم... اما چاره‌ای نیست... خون از پیشانی زهرا فواره می‌زد... احتمالا سرتاپای خودش هم پر از خون شده... از بچه پنج ساله چه توقعی است؟ حتما او هم جیغ می‌زد و گریه می‌کرد... این موقع‌ها یک لحظه برای آدم یک عمر می‌گذرد... مادر چه فکرها نکرده.... به دخترش... به پسر یک سال و چند ماهه‌ای که در خانه است... به بقیه مردم.... به بیمارستان بعدی رسیدند. کادر بیمارستان سرشان شلوغ بود. مادر باید فرزندش را چندین طبقه برای ام ار آی بالا ببرد. دیگر توان نداشت. خانمی زهرا را بغل کرد. مادرش نمی‌توانست راه برود. چهار دست و پا پله‌ها را بالا رفت... به حجم فشار روی دوش مادر زهرا فکر می‌کنم. دختر غرق خونش را در دست گرفته و از یک روزنه امید به کورسوئی دیگر حرکت می‌کند... زهرا جلیلی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو - ۵ مادرِ زهرا - ۲ تا همینجا هم استقامتش ستودنیست... موقع رفتن حال خودش را نمی‌فهمید. گوشی همراهش را هم نبرد. کسی خبر ندارد کجا هستند و چه کار می‌کنند. مادرشوهرفاطمه نگران پسر دیگرش هم هست. به او زنگ می‌زند و جریان انفجار را تعریف می‌کند. پسرش به او اطمینان می‌دهد که پیجر او قدیمی است و برای او خطری ندارد. زهرا در بیمارستان بستری شد. در لبنان خبری از بهبود نبود. یک شب مادر با استیصال تمام بالای سر زهرا سوره یاسین می‌خواند. زهرا از خواب پرید. لرزید... چشمانش را باز کرد و دید. دوباره خوابید. اما صبح... آن داستانی که قبلا برایتان تعریف کردم. این اتفاق، به اعتقاد فاطمه، شاید برای آرامش دل مادرش بود. به ایران آمدند. فاطمه و همسرش به استقبالشان رفتند. مادر زهرا در ظاهر لبخند می‌زند اما ناراحت هست. حق هم دارد... چند روز بعد از بستری شدن زهرا، خبر شهادت علی می‌رسد. غم روی غم برای مادر زهرا، خواهر علی... غم روی غم برای مادر شوهر فاطمه، مادر علی... با خبر شهادت علی، در خانه فاطمه روضه برپا می‌شود. شب بعدش هم در حوزه علمیه، روضه می‌گیرند. فاطمه از شب روضه برایم می‌گوید... من خیلی نمی‌توانم در جمع گریه کنم. روضه زمان خوبی بود تا با خودم خلوت کنم و خودم را خالی کنم. در روضه با علی صحبت کردم و از او خواستم برای زهرا کاری کند. یک دفعه به یاد کتاب تنها گریه کن افتادم. آن را قبلاً خوانده بودم. چند سال پیش در حوزه مراسمی بود. مادر شهید معماریان چند بطری آب به مسئول حوزه داده بود. به سراغ مسئول حوزه رفتم و از او خواستم یکی از آن بطری‌های آب را به من بدهد. مسئول حوزه گفت بعید می‌دانم آبی مانده باشد. پافشاری و اصرار من وادارش کرد بیشتر جستجو کند. در نهایت آخرین بطری آب قسمت زهرا می‌شود... آبی که به چشمان زهرا مالیده شد. آبی که زهرا خورد. و چشمانی که می‌بیند... زهرا جلیلی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 از لبنان برایم بگو - ۶ شهادت لباس تک سایزه... فاطمه‌معصومه کمی تب دارد و بی‌حوصله شده است... دلش برای پدرش تنگ شده... همه این‌ها دست به دست هم می‌دهد تا خیلی صحبت‌های جدی من و مادرش برایش جذاب نباشد. پفیلاهای توی بشقابش را تمام کرده... از مادرش می‌خواهد دوباره برایش بریزد. اما نه از آنهایی که برای من آورده... از آشپزخانه! بهانه‌گیری می‌کند. بهانه پدرش... فاطمه می‌رود تا برای فاطمه‌معصومه پفیلا بیاورد. با برگشت فاطمه باب گفتگو را از تشییع و خاکسپاری علی الهادی شروع می‌کنیم. علی و ده شهید دیگر روستا را روز شنبه تشییع کردند. شهدای هر روستا در روستای خودشان دفن می‌شوند. شمار شهدا در یکی از روستاها به ۷۲ رسیده است. ۷۲ شهید در جنگ اخیر برای یک روستا! - تشییع علی از خانه خودش شروع شد. همان خانه‌ای که علی قرار بود همین روزها با لباس دامادی عروسش را وارد آن کند. همسر علی با دست گلی که برای عروسی سفارش داده بوده، به استقبال علی رفت... برای علی ماشین گل زدند... علی که خودش در کنار قهوه‌خانه داری، ماشین اجاره می‌داد. فاطمه تاکید می‌کند: فرهنگ ما فرهنگ مرگ نیست، فرهنگ شهادت است... درسته که علی ارزوی شهادت داشت اما زندگی می‌کرد و پول در می‌اورد... درست مثل باقر... باقر، پسرعموی علی، همان که با علی شهید شد و پیکرش را نتوانستند بیاورند و فاطمه قبلا داستانش را گفته بود. او هم در اروپا زندگی می‌کرد و کار‌وبار خوبی داشت. بعد از زیارت اربعین برای دیدن خانواده به لبنان رفت. با شروع جنگ، تصمیم می‌گیرد در لبنان بماند و کار کند... بعد هم رزمنده می‌شود. حالا هم شهید شده. یکی دیگر از شهدا هم پارسال تصادف بدی داشته. احتمال زنده ماندنش هم خیلی کم بوده. زنده مانده و حالا شهید شده. داستان این شهید، یحیی سنوار را وادار کرد تا برای چندمین بار کلام امیرالمومنین را در گوشم زمزمه کند : دو روز در زندگی انسان است. روزی که در آن مرگ سرنوشت توست و روزی که مرگ سرنوشت تو نیست... فاطمه‌معصومه حواس جمع، دوباره وارد عمل می‌شود. همزمان که من و مادرش گرم صحبت کردن درباره شهدا هستیم، فیلم‌های روز تشییع را با صدای بلند در گوشی مادرش نگاه می‌کند. من هم کنجکاو هستم فیلم‌ها را ببینم. فاطمه، گوشی را از فاطمه‌معصومه می‌گیرد و فیلم‌ها را نشانم می‌دهد. هر شهید در یک ماشین... یک کاروان از ماشین‌های حامل شهید... در یکی از فیلم‌ها عکس شهدا هست. فاطمه معرفی می‌کند. - علی... عموی علی که همان روز شهادت علی ولی در جای دیگر شهید شد... دو پسرخاله علی... باقر، پسرعموی علی‌.... دو دایی علی.. شنیدن نام دایی‌های علی از زبان فاطمه، شاخک‌هایم را تیز کرد. - مگه یکی از دایی‌ها قبلاً و یکی الان شهید نشده بود؟ چرا الان دو تا از دایی‌های علی تشییع می‌شن؟ زهرا جلیلی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 از لبنان برایم بگو - ۷ هر کس برنگرده پیروزه... فاطمه گره ذهنی را باز کرد. - مادرشوهرم ۹ خواهر و برادر بودند. یکی از برادرها سال‌ها قبل شهید شد. یکی از آن‌ها هم روز شهادت علی ولی در جایی دیگر. و یکی دیگر هم چند روز بعد از شهادت علی... - یعنی الان خواهر سه شهید است؟ - بله... و هر سه خواهر، یعنی مادرشوهرم و دو خواهرش، الان مادر شهیدند... مادرشوهرم عکس علی را روی صفحه گوشی‌اش گذاشته به عکس رو صفحه گوشی نگاه می‌کند... با او حرف می‌زند و می‌گوید: تو الان در کنار حضرت زهرایی؟ مادرشوهرم می‌سوزد اما خدا را شکر می‌کند. البته علی فکر آرامش ما هم بود و می‌گفت «بعد از من زیارت عاشورا بخونید تا آروم بشین.» مثل خودش که همیشه زیارت عاشورا می‌خواند. علی از آن آدم‌هایی بود که منتظر جمعه بود. دعای ندبه وعده هر جمعه‌اش بود. آخرین استوری علی این بود: عکس سید حسن نصرالله... که زیرش نوشته بود «ما نمی‌گوییم خداحافظ... ان‌شاءالله به زودی با شهادت همدیگه رو می‌بینیم...» چند وقت قبل هم استوری دیگری گذاشته بود که: «هر کس برنگرده پیروزه...» دلم می‌خواست که برای تشییع علی بروم اما فصل امتحانات دانشگاه است. این چند روز کمتر توانسته‌ام با خانواده شوهرم صحبت کنم. رفت و آمد به خانه‌شان زیاد است. هنوز جرات پرسیدن در مورد همسر علی را پیدا نکردم. فاطمه خودش ماجرایی را برایم تعریف می‌کند. - علی به همسرش گفته بود که وسایلش را جمع کند که اگر مجبور شد خانه را ترک کند. همسرش جدی نمی‌گیرد... یک روز که همسر علی و پدر و مادرش خانه نبودند، چند نفر سوری از خانه آن‌ها دزدی می‌کنند. حتی لباس‌های معمولی آنها را هم دزدیده بودند. برایم عجیب است که اسرائیل که پهباد حرارتی و صوتی و همه جوره دارد چطور آنها را نزده؟ درحالیکه مردم عادی را اگر از خانه بیرون بیایند می‌زند! بردن اسم سوری‌ها بهانه ای شد تا در مورد اوضاع الان سوریه بپرسم. فاطمه باز هم مثل خیلی از جواب‌هایش غافلگیرم کرد... - فعلا نظری نمی‌دهم تا ببینیم رهبر صبح چهارشنبه چه می‌گویند. تکلیف را آقا مشخص می‌کنند! این علاقه و اعتماد به رهبر ایران، ذهن من را گره زد به خاطره‌ی شیرینی که فاطمه قبلا از زهرا برایم گفته بود. وقتی زهرا در بیمارستان بستری بود، سردار قاآنی به عیادتش می‌رود. زهرا به او سلام نمی‌کند و می‌گوید: رهبر بیاید تا به او سلام کنم. فاطمه می‌گوید ما مهر به رهبر را از کودکی یاد می‌گیریم. تربیت زهرا... سبک زندگی علی... صحبت‌های فاطمه.... سوالی را در ذهنم به جریان می‌اندازد. مگر سبک تربیتی آنها چطوری بوده؟ از فاطمه و زهرا فاکتور گرفتم و سوالم را به علی محدود کردم. مگر تربیت علی چجوری بوده که ازش همچین شخصیتی ساخته؟ فاطمه که نکته سنجی‌اش را در گفت‌و‌گو بارها دیده‌ام، از پدر شوهرش برایم می‌گوید. پدرشوهرم خیلی سرش شلوغ است و درگیر کار. اما همیشه حواسش هست که قهوه اول صبح را درست کند و خانواده را دور هم جمع کند تا با هم قهوه بخورند. تابستان‌ها که دانشگاه تعطیل است و ما به لبنان می‌رویم، اگر همسرم برای تبلیغ برود، حواسش هست که اگر من کاری دارم برایم انجام دهد. الان که همسرم لبنان است، به من زنگ می‌زند و مدت طولانی وقت می‌گذارد و با من حرف می‌زند‌ تا من کمتر احساس تنهایی کنم... و تعریف‌های دیگر و دیگر که شناخت من را از خانواده علی کامل‌تر می‌کند... مادرش را هم قبلا به اندازه‌ای که متقاعدم کند شناخته‌ام. علی تربیت شده چنین خانواده‌ای است... فاطمه‌معصومه همچنان بی‌حوصله است. مادرش برای اینکه سرش را گرم کند آی‌پدی با محافظ عروسکی آبی رنگ را به دستش می‌دهد تا بازی کند. به من اشاره می‌کند که این همان آی‌پدی است که علی برایش خرید. پایان زهرا جلیلی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 سوژه - تشییع - قاضی پیش از ظهر اتفاقی فهمیدم شهید رازینی را قرار است توی حرم حضرت معصومه (س) دفن کنند. کِی؟ همین ظهر! از سر کار برنگشتم خانه. یک راست رفتم حرم. بنر شهید رازینی را دیده بودم توی شهر، ولی به آن برنامهٔ ریزِ زیر عکس دقت نکرده بودم. مسیرم از سمت پارکینگ شرقی بود. کوچه‌های دور حرم پر بود از دختر بچه‌های دبستانی. دخترک‌های ۷-۸سالهٔ غالباً چادریِ خوردنی که تازه زنگ آخرشان خورده بود. وارد حرم شدم. ظهر ابری و سردی بود. از حرم بدوبدو رفتم سمت میدان آستانه. قرار بود تشییع از مسجد امام حسن عسکری (ع)، آن‌طرف میدان آستانه شروع شود. دقیقه‌نودی رسیدم. کاروان تشییع حرکت کرده بود. ته کاروان پیدا نبود. گوشه‌ای ایستادم تا به من برسند. مداح بیانیه‌ای با افعال تکراری می‌خواند و توقع داشت ملت با آن سینه بزنند. شعرش توی اینترنت هست. کافی‌ست به هوش مصنوعی بگویید ده جملۀ هم‌اندازه با فعل "خواهد شد" بسازد؛ از کلمات قاضی، انقلاب، شهید، ددمنش (بدون ر) و ایستادگی هم استفاده کند. دو پیرمرد پشت سری هم داشتند غر می‌زدند: - باید حماسی‌تر بخونه... مداح و شعرهایش سوژه خوبی برای روایت نبودند. طول این مسیر کوتاه هم اتفاق عجیبی نیوفتاده بود؛ نه موکبی و نه فضاسازی خاصی. جمعیت هم که همه یک‌دست و اتوکشیده بودند. یا کت‌وشلواری و یا معمم. بهشان می‌خورد اکثراً قاضی و وکیل باشند. خانم‌ها هم زیادی رسمی بودند. دنبال چهره‌های آشناتر می‌گشتم تا سوژه‌شان کنم. حقیقتاً جرأت نداشتم برگردم و توی صورت جدی حضار نگاه کنم. هر دو قدم یک صف خودم را عقب‌تر می‌انداختم تا از بغل دید بزنم. به جز پورمحمدیِ نامزد ریاست‌جمهوری کسی را نمی‌شناختم. شهید به گیت ورودی حرم رسیده و من به انتهای کاروان. از اینکه سوژه‌ای برای روایت نداشتم شاکی بودم و هی به خودم غر می‌زدم که تو اصلاً برای چه آمدی؟ شعر مداح عوض شد: - مونده روی زمین، پیکر تو رها... فرو ریختم. از خودم بدم آمد. زمانی برای تشییع یک شهید از یک شهر به شهر دیگر می‌رفتم و الان برای اینکه سوژهٔ روایت ندارم، داشتم از آمدن به اینورِ خیابان پشیمان می‌شدم. همانجا اذن دخول حرمم «غلط کردم بی‌بی‌جان» شد. توی صف زدم و دنبال شهید دویدم. خادم‌های تفتیش تند و تند کار مردم را راه می‌انداختند. وارد صحن امام رضا (ع) شدم؛ همان صحن شرقی که به نام‌های اتابکی، نو، امینیه، زنانه و آیینه معروف است. اوایل که از شیراز به قم آمده بودم به این صحن "صحن اصلیو" می‌گفتم. صحن پر بود از آخوند. مجری داشت پیام تسلیت حضرت آقا را می‌خواند. ذهنم روی صفت «عالمِ مجاهد» و «قاضیِ شجاع» قفل شد. اولی را برای شهید رازینی و دومی را برای شهید مقیسه گفته بود. شهدا را قبلاً دور ضریح طواف داده بودند. بعد از پیام حضرت آقا و بیانیۀ رئیس عدلیه سریع به نماز ایستادیم. آیت‌الله حسینی‌بوشهری نماز را خواند. تازه وسط نماز و سر ضمائر مثنّایش، فهمیدم شهید مقیسه هم اینجاست! ضلع شرقی صحن اصلیو، مرقد شهید مفتح است. تابوت شهید را بردند کنار مفتح. من فقط یک تابوت دیدم. در آن شلوغی متوجه نشدم آن یکی جلوتر رفته؟ سمت دیگری رفته؟ یا سر جایش است. حدس زدم چون توی هیچ بنر تبلیغاتی اثری از قاضیِ شجاع نبوده لابد شهید مقیسه را فقط برای نماز و طواف به قم آورده‌اند. رفتم گوشۀ ایوان جنوبی صحن و رو به گنبد ایستادم. داشتم بابت اذن دخولم به حضرت معصومه (س) توضیح می‌دادم که تابوت شهید رازینی روی دست‌ها بلند شد. فهمیدم اول شهید مقیسه را بردند و بعد شهید رازینی. همانطور گوشی به‌دست و در حال عکاسی داشتم از شهید رازینی عذرخواهی می‌کردم؛ از اینکه اینقدر ذوق ندارم که روایت تشییع را بنویسم. تابوت هل‌خورد و آمد سمتم. به عمامه شهید نگاه کردم؛ خونی بود. لکهٔ خونی که نشان امضای تایید یک عمر مجاهدت بود. یک عمر سخت‌گیری برای گرفتن حق مظلوم از ظالم. پیرمردِ شهید با آن عمامه حالی‌ام کرد که سوژه هست، خدا کند تو نویسنده باشی... محمدصادق رویگر دوشنبه | ۱ بهمن ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها