هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
لباسهای خوشبخت!
«امکانات من چیست و چه کاری از من برمیآید؟»
همچون خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایدهپردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایدهی پژوهشی گرفته تا جمعآوری عروسک و کاموا!
از همه سختتر تماس تلفنی برای هماهنگی آدمهایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم!
اما «چه کاری از من برمیآید؟» این حرفها برایش مهم نیست... شدهایم مثل اسپند روی آتش...
خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانهی اهدای طلا داشتهباشم... حیف که دزد نابکار همهی طلاهایم را برد...
دنبال یک تعلق میگشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشتهاند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی میکنند...
تا اینکه یکی از دوستان پیام میدهد که به لباسهای نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک میرسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم...
اینبار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمیفهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژهی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه بود و برق چشمهای پدر و مادرهایمان دیدنی... ذوق مادرهایمان برای دستچین کردن لباسهایی اندازهی عروسک که آدم با دیدنش به شک میافتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمیزاد جا میشه؟!».
یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه میشد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشتهاش را هم کرده بود... چه لباسها و عروسکهایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهایمان از چشممان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند...
این لباسها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی.
انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شدهاند به من... هنوز هم نگاهشان میکنم یاد آن لحظهای میافتم که صورت گرم و پف کردهاش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد...
با شعف سنجاق تعلقشان را از تنم باز کردم و راهیشان کردم تا خوشبختترین لباسهای دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را میکنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت...
و کی میرسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم:
«فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.»
زینب تختی
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۵
مادرِ زهرا - ۱
از ماشین پیاده شدم.
باران میآمد.
۷، ۸ پله را بالا رفتم و با عکس علی روی در مواجه شدم.
در زدم.
فاطمهمعصومه، دختر شیرین موفرفری چشمرنگی، در را باز کرد.
صمیمیتر از دفعه قبل نگاهم کرد.
وارد شدم و روی مبل نشستم.
فاطمهمعصومه هم کنارم نشست.
اطرافم را برانداز میکردم که
فاطمهمعصومه به تابلو بالای سرمان اشاره کرد و پرسید: عکس کیه؟
به بالا نگاه کردم...
تابلویی به نسبت بزرگ؛ با قاب چوبی و عکسی از جنس پارچهای شبیه مخمل...
از شنیدن فارسی صحبت کردن فاطمهمعصومه ذوق زده شدم.
جواب دادم: سید حسن نصرالله...
همینطور که داشتم به خودم غر میزدم که چطور عکس به این بزرگی را ندیدم، فاطمه، فاطمهمعصومه را صدا زد که بساط پذیرایی را بچیند.
این اخلاق فاطمه برایم جالب بود.
دفعه قبل هم فاطمهمعصومه بشقابها را چید.
ظرفی از پفیلا برایم آورد...
یک شیرینی مخصوص لبنان... شبیه همان شیرینیهایی که توی خیابان.های نجف و کربلا، نگاه کردنشان هم دهانم را شیرین میکرد...
پذیرایی با سینی دمنوش کامل شد.
البته فاطمه آن را آورد.
دمنوشی که رنگش شبیه دمکرده آویشن بود اما وقتی خوردم فهمیدم خیلی خوشمزهتر است.
از جزئیاتش پرسیدم.
لبنانی بود و در محتویاتش انبه داشت.
فاطمه هم به عکس سید حسن اشاره کرد و گفت:
وقتی روایت اول را خواندم، برایم عجیب بود شما که همه جزئیات را دیدی، چطور از عکس سید حسن چیزی نگفتی؟
دو چیز نشانه ما مردم لبنان است.
زیتون و عکس سید حسن نصرالله در خانههایمان...
عذرخواهی کردم.
به عکس علی که روی دیوار بود اشاره کرد و گفت:
قبل از شهادت علی عکس حاج قاسم روی دیوار بود. بعد از شهادت، آن را به اتاق بردیم و عکس علی را روی دیوار زدیم.
فاطمه تاکید میکند اسم علی، علی الهادی است با نام جهادی حیدر.
واگر روزی پسری داشته باشد اسم او را حیدر میگذارد.
کمی گلهمند است که ماجرای چشمان زهرا را کامل ننوشتم.
من هم به ندانستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است اشاره کردم.
خواستم ماجرای زهرا را کامل برایم تعریف کند.
زهرای پنجساله به حفظ قرآن و مداحی علاقه دارد و ۳۰سوره از قرآن را حفظ است.
وابستگی شدیدی به مادربزرگش (مادرشوهر فاطمه) دارد و وقتی او باشد حتی کاری به مادرش هم ندارد.
هرجاهم برود دنبالش میرود.
دو روز قبل از انفجار پیجرها مادرش خواب دید که یک تمساح سیاه روی زهرا سوار است و بر او مسلط شده.
اما نجاتش میدهند.
پدر زهرا همیشه پیجرش را روی جاکفشی جلوی در میگذاشت.
روز انفجار آن را توی کشو کنسول توی اتاق خواب گذاشته بود.
مادربزرگ زهرا، آن روز، خانه آنها بود.
لباسی که برای عروسی علی سفارش داده بود، همانروز به دستش رسید.
به اتاق خواب رفت تا لباس عروسی پسرش را بپوشد و برانداز کند. زهرا هم به دنبالش رفت.
اتفاقا علی و همسرش هم داشتند وسایل خانهشان را میچیدند.
پیجر توی کشو صدای بلندی میداد.
این صدا برای زهرا عجیب بود.
او در کشو را باز کرد که ببیند صدای عجیب پیجر برای چیست.
پیجر منفجر شد...
دریایی از خون به راه افتاد.
مادر، دخترش را در این وضعیت دید. سراسیمه چادرش را سر کرد. بدون انکه ساق دست و جوراب و روسری بپوشد.
او را بغل کرد و بدون کفش در خیابان دوید تا دخترش را به بیمارستان نزدیک خانه برساند.
پیجر خیلی جاها منفجر شده بود.
بیمارستان قیامت بود.
شلوغی، ازدحام، خون...
مجروحان زیاد بودند و رسیدگی به آنها سخت.
وضعیت زهرا وخیم بود.
پزشکان گفتند: نمیتوانیم کاری برایش بکنیم.
مادرش مجبور شد او را به بیمارستان دیگری ببرد.
ترافیک زیاد بود و نمیشد ماشین گرفت.
باید با موتور میفت.
سوار موتور شد.
راننده غریبه و نامحرم...
اما چارهای نیست...
خون از پیشانی زهرا فواره میزد...
احتمالا سرتاپای خودش هم پر از خون شده...
از بچه پنج ساله چه توقعی است؟
حتما او هم جیغ میزد و گریه میکرد...
این موقعها یک لحظه برای آدم یک عمر میگذرد...
مادر چه فکرها نکرده....
به دخترش...
به پسر یک سال و چند ماههای که در خانه است...
به بقیه مردم....
به بیمارستان بعدی رسیدند.
کادر بیمارستان سرشان شلوغ بود.
مادر باید فرزندش را چندین طبقه برای ام ار آی بالا ببرد.
دیگر توان نداشت.
خانمی زهرا را بغل کرد.
مادرش نمیتوانست راه برود.
چهار دست و پا پلهها را بالا رفت...
به حجم فشار روی دوش مادر زهرا فکر میکنم.
دختر غرق خونش را در دست گرفته و از یک روزنه امید به کورسوئی دیگر حرکت میکند...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۵
مادرِ زهرا - ۲
تا همینجا هم استقامتش ستودنیست...
موقع رفتن حال خودش را نمیفهمید.
گوشی همراهش را هم نبرد.
کسی خبر ندارد کجا هستند و چه کار میکنند.
مادرشوهرفاطمه نگران پسر دیگرش هم هست.
به او زنگ میزند و جریان انفجار را تعریف میکند.
پسرش به او اطمینان میدهد که پیجر او قدیمی است و برای او خطری ندارد.
زهرا در بیمارستان بستری شد.
در لبنان خبری از بهبود نبود.
یک شب مادر با استیصال تمام بالای سر زهرا سوره یاسین میخواند.
زهرا از خواب پرید.
لرزید...
چشمانش را باز کرد و دید.
دوباره خوابید.
اما صبح...
آن داستانی که قبلا برایتان تعریف کردم.
این اتفاق، به اعتقاد فاطمه، شاید برای آرامش دل مادرش بود.
به ایران آمدند.
فاطمه و همسرش به استقبالشان رفتند.
مادر زهرا در ظاهر لبخند میزند اما ناراحت هست.
حق هم دارد...
چند روز بعد از بستری شدن زهرا، خبر شهادت علی میرسد.
غم روی غم برای مادر زهرا، خواهر علی...
غم روی غم برای مادر شوهر فاطمه، مادر علی...
با خبر شهادت علی، در خانه فاطمه روضه برپا میشود.
شب بعدش هم در حوزه علمیه، روضه میگیرند.
فاطمه از شب روضه برایم میگوید...
من خیلی نمیتوانم در جمع گریه کنم.
روضه زمان خوبی بود تا با خودم خلوت کنم و خودم را خالی کنم.
در روضه با علی صحبت کردم و از او خواستم برای زهرا کاری کند.
یک دفعه به یاد کتاب تنها گریه کن افتادم.
آن را قبلاً خوانده بودم.
چند سال پیش در حوزه مراسمی بود.
مادر شهید معماریان چند بطری آب به مسئول حوزه داده بود.
به سراغ مسئول حوزه رفتم و از او خواستم یکی از آن بطریهای آب را به من بدهد.
مسئول حوزه گفت بعید میدانم آبی مانده باشد.
پافشاری و اصرار من وادارش کرد بیشتر جستجو کند.
در نهایت آخرین بطری آب قسمت زهرا میشود...
آبی که به چشمان زهرا مالیده شد.
آبی که زهرا خورد.
و چشمانی که میبیند...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۶
شهادت لباس تک سایزه...
فاطمهمعصومه کمی تب دارد و بیحوصله شده است...
دلش برای پدرش تنگ شده...
همه اینها دست به دست هم میدهد تا خیلی صحبتهای جدی من و مادرش برایش جذاب نباشد.
پفیلاهای توی بشقابش را تمام کرده...
از مادرش میخواهد دوباره برایش بریزد.
اما نه از آنهایی که برای من آورده...
از آشپزخانه!
بهانهگیری میکند.
بهانه پدرش...
فاطمه میرود تا برای فاطمهمعصومه پفیلا بیاورد.
با برگشت فاطمه باب گفتگو را از تشییع و خاکسپاری علی الهادی شروع میکنیم.
علی و ده شهید دیگر روستا را روز شنبه تشییع کردند.
شهدای هر روستا در روستای خودشان دفن میشوند.
شمار شهدا در یکی از روستاها به ۷۲ رسیده است.
۷۲ شهید در جنگ اخیر برای یک روستا!
- تشییع علی از خانه خودش شروع شد.
همان خانهای که علی قرار بود همین روزها با لباس دامادی عروسش را وارد آن کند.
همسر علی با دست گلی که برای عروسی سفارش داده بوده، به استقبال علی رفت...
برای علی ماشین گل زدند...
علی که خودش در کنار قهوهخانه داری، ماشین اجاره میداد.
فاطمه تاکید میکند:
فرهنگ ما فرهنگ مرگ نیست، فرهنگ شهادت است...
درسته که علی ارزوی شهادت داشت اما زندگی میکرد و پول در میاورد...
درست مثل باقر...
باقر، پسرعموی علی، همان که با علی شهید شد و پیکرش را نتوانستند بیاورند و فاطمه قبلا داستانش را گفته بود.
او هم در اروپا زندگی میکرد و کاروبار خوبی داشت.
بعد از زیارت اربعین برای دیدن خانواده به لبنان رفت.
با شروع جنگ، تصمیم میگیرد در لبنان بماند و کار کند...
بعد هم رزمنده میشود.
حالا هم شهید شده.
یکی دیگر از شهدا هم پارسال تصادف بدی داشته.
احتمال زنده ماندنش هم خیلی کم بوده.
زنده مانده و حالا شهید شده.
داستان این شهید، یحیی سنوار را وادار کرد تا برای چندمین بار کلام امیرالمومنین را در گوشم زمزمه کند :
دو روز در زندگی انسان است.
روزی که در آن مرگ سرنوشت توست و روزی که مرگ سرنوشت تو نیست...
فاطمهمعصومه حواس جمع، دوباره وارد عمل میشود.
همزمان که من و مادرش گرم صحبت کردن درباره شهدا هستیم، فیلمهای روز تشییع را با صدای بلند در گوشی مادرش نگاه میکند.
من هم کنجکاو هستم فیلمها را ببینم.
فاطمه، گوشی را از فاطمهمعصومه میگیرد و فیلمها را نشانم میدهد.
هر شهید در یک ماشین...
یک کاروان از ماشینهای حامل شهید...
در یکی از فیلمها عکس شهدا هست.
فاطمه معرفی میکند.
- علی...
عموی علی که همان روز شهادت علی ولی در جای دیگر شهید شد...
دو پسرخاله علی...
باقر، پسرعموی علی....
دو دایی علی..
شنیدن نام داییهای علی از زبان فاطمه، شاخکهایم را تیز کرد.
- مگه یکی از داییها قبلاً و یکی الان شهید نشده بود؟
چرا الان دو تا از داییهای علی تشییع میشن؟
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۷
هر کس برنگرده پیروزه...
فاطمه گره ذهنی را باز کرد.
- مادرشوهرم ۹ خواهر و برادر بودند.
یکی از برادرها سالها قبل شهید شد.
یکی از آنها هم روز شهادت علی ولی در جایی دیگر.
و یکی دیگر هم چند روز بعد از شهادت علی...
- یعنی الان خواهر سه شهید است؟
- بله...
و هر سه خواهر، یعنی مادرشوهرم و دو خواهرش، الان مادر شهیدند...
مادرشوهرم عکس علی را روی صفحه گوشیاش گذاشته
به عکس رو صفحه گوشی نگاه میکند...
با او حرف میزند و میگوید: تو الان در کنار حضرت زهرایی؟
مادرشوهرم میسوزد اما خدا را شکر میکند.
البته علی فکر آرامش ما هم بود و میگفت «بعد از من زیارت عاشورا بخونید تا آروم بشین.»
مثل خودش که همیشه زیارت عاشورا میخواند.
علی از آن آدمهایی بود که منتظر جمعه بود.
دعای ندبه وعده هر جمعهاش بود.
آخرین استوری علی این بود: عکس سید حسن نصرالله...
که زیرش نوشته بود «ما نمیگوییم خداحافظ... انشاءالله به زودی با شهادت همدیگه رو میبینیم...»
چند وقت قبل هم استوری دیگری گذاشته بود که: «هر کس برنگرده پیروزه...»
دلم میخواست که برای تشییع علی بروم اما فصل امتحانات دانشگاه است.
این چند روز کمتر توانستهام با خانواده شوهرم صحبت کنم.
رفت و آمد به خانهشان زیاد است.
هنوز جرات پرسیدن در مورد همسر علی را پیدا نکردم.
فاطمه خودش ماجرایی را برایم تعریف میکند.
- علی به همسرش گفته بود که وسایلش را جمع کند که اگر مجبور شد خانه را ترک کند.
همسرش جدی نمیگیرد...
یک روز که همسر علی و پدر و مادرش خانه نبودند، چند نفر سوری از خانه آنها دزدی میکنند.
حتی لباسهای معمولی آنها را هم دزدیده بودند.
برایم عجیب است که اسرائیل که پهباد حرارتی و صوتی و همه جوره دارد چطور آنها را نزده؟
درحالیکه مردم عادی را اگر از خانه بیرون بیایند میزند!
بردن اسم سوریها بهانه ای شد تا در مورد اوضاع الان سوریه بپرسم.
فاطمه باز هم مثل خیلی از جوابهایش غافلگیرم کرد...
- فعلا نظری نمیدهم تا ببینیم رهبر صبح چهارشنبه چه میگویند.
تکلیف را آقا مشخص میکنند!
این علاقه و اعتماد به رهبر ایران، ذهن من را گره زد به خاطرهی شیرینی که فاطمه قبلا از زهرا برایم گفته بود.
وقتی زهرا در بیمارستان بستری بود، سردار قاآنی به عیادتش میرود.
زهرا به او سلام نمیکند و میگوید: رهبر بیاید تا به او سلام کنم.
فاطمه میگوید ما مهر به رهبر را از کودکی یاد میگیریم.
تربیت زهرا...
سبک زندگی علی...
صحبتهای فاطمه....
سوالی را در ذهنم به جریان میاندازد.
مگر سبک تربیتی آنها چطوری بوده؟
از فاطمه و زهرا فاکتور گرفتم و سوالم را به علی محدود کردم.
مگر تربیت علی چجوری بوده که ازش همچین شخصیتی ساخته؟
فاطمه که نکته سنجیاش را در گفتوگو بارها دیدهام، از پدر شوهرش برایم میگوید.
پدرشوهرم خیلی سرش شلوغ است و درگیر کار.
اما همیشه حواسش هست که قهوه اول صبح را درست کند و خانواده را دور هم جمع کند تا با هم قهوه بخورند.
تابستانها که دانشگاه تعطیل است و ما به لبنان میرویم، اگر همسرم برای تبلیغ برود، حواسش هست که اگر من کاری دارم برایم انجام دهد.
الان که همسرم لبنان است، به من زنگ میزند و مدت طولانی وقت میگذارد و با من حرف میزند تا من کمتر احساس تنهایی کنم...
و تعریفهای دیگر و دیگر که شناخت من را از خانواده علی کاملتر میکند...
مادرش را هم قبلا به اندازهای که متقاعدم کند شناختهام.
علی تربیت شده چنین خانوادهای است...
فاطمهمعصومه همچنان بیحوصله است.
مادرش برای اینکه سرش را گرم کند آیپدی با محافظ عروسکی آبی رنگ را به دستش میدهد تا بازی کند.
به من اشاره میکند که این همان آیپدی است که علی برایش خرید.
پایان
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #قاضی_شهید
سوژه - تشییع - قاضی
پیش از ظهر اتفاقی فهمیدم شهید رازینی را قرار است توی حرم حضرت معصومه (س) دفن کنند. کِی؟ همین ظهر!
از سر کار برنگشتم خانه. یک راست رفتم حرم. بنر شهید رازینی را دیده بودم توی شهر، ولی به آن برنامهٔ ریزِ زیر عکس دقت نکرده بودم. مسیرم از سمت پارکینگ شرقی بود. کوچههای دور حرم پر بود از دختر بچههای دبستانی. دخترکهای ۷-۸سالهٔ غالباً چادریِ خوردنی که تازه زنگ آخرشان خورده بود. وارد حرم شدم. ظهر ابری و سردی بود. از حرم بدوبدو رفتم سمت میدان آستانه. قرار بود تشییع از مسجد امام حسن عسکری (ع)، آنطرف میدان آستانه شروع شود. دقیقهنودی رسیدم. کاروان تشییع حرکت کرده بود. ته کاروان پیدا نبود. گوشهای ایستادم تا به من برسند.
مداح بیانیهای با افعال تکراری میخواند و توقع داشت ملت با آن سینه بزنند. شعرش توی اینترنت هست. کافیست به هوش مصنوعی بگویید ده جملۀ هماندازه با فعل "خواهد شد" بسازد؛ از کلمات قاضی، انقلاب، شهید، ددمنش (بدون ر) و ایستادگی هم استفاده کند. دو پیرمرد پشت سری هم داشتند غر میزدند:
- باید حماسیتر بخونه...
مداح و شعرهایش سوژه خوبی برای روایت نبودند.
طول این مسیر کوتاه هم اتفاق عجیبی نیوفتاده بود؛ نه موکبی و نه فضاسازی خاصی.
جمعیت هم که همه یکدست و اتوکشیده بودند. یا کتوشلواری و یا معمم. بهشان میخورد اکثراً قاضی و وکیل باشند. خانمها هم زیادی رسمی بودند.
دنبال چهرههای آشناتر میگشتم تا سوژهشان کنم. حقیقتاً جرأت نداشتم برگردم و توی صورت جدی حضار نگاه کنم. هر دو قدم یک صف خودم را عقبتر میانداختم تا از بغل دید بزنم. به جز پورمحمدیِ نامزد ریاستجمهوری کسی را نمیشناختم. شهید به گیت ورودی حرم رسیده و من به انتهای کاروان.
از اینکه سوژهای برای روایت نداشتم شاکی بودم و هی به خودم غر میزدم که تو اصلاً برای چه آمدی؟
شعر مداح عوض شد:
- مونده روی زمین، پیکر تو رها...
فرو ریختم. از خودم بدم آمد. زمانی برای تشییع یک شهید از یک شهر به شهر دیگر میرفتم و الان برای اینکه سوژهٔ روایت ندارم، داشتم از آمدن به اینورِ خیابان پشیمان میشدم. همانجا اذن دخول حرمم «غلط کردم بیبیجان» شد. توی صف زدم و دنبال شهید دویدم. خادمهای تفتیش تند و تند کار مردم را راه میانداختند. وارد صحن امام رضا (ع) شدم؛ همان صحن شرقی که به نامهای اتابکی، نو، امینیه، زنانه و آیینه معروف است. اوایل که از شیراز به قم آمده بودم به این صحن "صحن اصلیو" میگفتم. صحن پر بود از آخوند. مجری داشت پیام تسلیت حضرت آقا را میخواند. ذهنم روی صفت «عالمِ مجاهد» و «قاضیِ شجاع» قفل شد. اولی را برای شهید رازینی و دومی را برای شهید مقیسه گفته بود. شهدا را قبلاً دور ضریح طواف داده بودند. بعد از پیام حضرت آقا و بیانیۀ رئیس عدلیه سریع به نماز ایستادیم. آیتالله حسینیبوشهری نماز را خواند. تازه وسط نماز و سر ضمائر مثنّایش، فهمیدم شهید مقیسه هم اینجاست! ضلع شرقی صحن اصلیو، مرقد شهید مفتح است. تابوت شهید را بردند کنار مفتح. من فقط یک تابوت دیدم. در آن شلوغی متوجه نشدم آن یکی جلوتر رفته؟ سمت دیگری رفته؟ یا سر جایش است. حدس زدم چون توی هیچ بنر تبلیغاتی اثری از قاضیِ شجاع نبوده لابد شهید مقیسه را فقط برای نماز و طواف به قم آوردهاند.
رفتم گوشۀ ایوان جنوبی صحن و رو به گنبد ایستادم. داشتم بابت اذن دخولم به حضرت معصومه (س) توضیح میدادم که تابوت شهید رازینی روی دستها بلند شد. فهمیدم اول شهید مقیسه را بردند و بعد شهید رازینی. همانطور گوشی بهدست و در حال عکاسی داشتم از شهید رازینی عذرخواهی میکردم؛ از اینکه اینقدر ذوق ندارم که روایت تشییع را بنویسم. تابوت هلخورد و آمد سمتم. به عمامه شهید نگاه کردم؛ خونی بود. لکهٔ خونی که نشان امضای تایید یک عمر مجاهدت بود. یک عمر سختگیری برای گرفتن حق مظلوم از ظالم. پیرمردِ شهید با آن عمامه حالیام کرد که سوژه هست، خدا کند تو نویسنده باشی...
محمدصادق رویگر
دوشنبه | ۱ بهمن ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
از پارچه تا پرچم
محرم امسال هیئت میرفتم. هیئت حضرت علیاصغرِ نزدیکِ خانه.
توی تلویزیونهای بزرگِ گوشهکنار، سخنران را دیدم.
چند ثانیهای از شروع سخنرانی نگذشته بود که دکور پشت سر سخنران؛ توجهم را جلب کرد.
یک پارچه بزرگ مشکی که کلمات تو در تویی رویش نوشته شده بود.
در نگاه اول فقط چند اسم را توانستم بخوانم.
اسمهایی که بزرگتر نوشته شده بود، مثل حسین و عباس و حبیب.
و بعد اسمهای کوچکتر مثل جون و عون.
هرشب دنبال پیدا کردن اسمهای بیشتری بودم...
اما عظمت دیدن هفتاد و دو اسم را وقتی مداحی شروع شد بیشتر احساس کردم.
وقتی هلیشات، کتیبه و جمعیت را از بالا نشان داد و نریمان پناهی آه ریان میخواند.
چند ماه گذشته است.
دو روز قبل از تشییع سید حسن داشتم دنبال عکس محل تدفین سید میگشتم.
در محل تدفین یک آشنا دیدم...
اما لبنان کجا و آشنای من کجا...
چند ثانیه روی عکس ماندم.
شک کردم. شاید خودش نباشد. جستجو کردم.
خودش بود.
ته و توی ماجرا را درآوردم.
چند وقتی رفته بود نجف پیش امام علی و حالا لبنان تشییع سید حسن.
روزی که برای اولینبار او را دیدم، هرگز فکر نمیکردم روزی در تشییع سید ببینمش.
به تقدیر اشیاء فکر میکنم. درست مثل تقدیر آدمها...
یک پارچه سیاه توانست اسم هفتاد و تن از بهترینهای عالم را در قلب خود داشته باشد.
یک دهه بخشی از زیبایی یک هیئت باشد.
هوای نجف را روی تاروپودش احساس کند.
و حالا بالای سر قبر سید حسن نصرالله...
چقدر اشک دیدی....
چقدر شهید زنده دیدی...
شبهای هیئت نمیدانستم میروی تشییع سید حسن.
جایی که تو میروی و من حسرت آمدنش را دارم...
رفیق هیئتی...
به سید سلام برسان...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #برگزیدهٔ_مسابقه_ما_و_سید
از پارچه تا پرچم
محرم امسال هیئت میرفتم. هیئت حضرت علیاصغرِ نزدیکِ خانه.
توی تلویزیونهای بزرگِ گوشهکنار، سخنران را دیدم.
چند ثانیهای از شروع سخنرانی نگذشته بود که دکور پشت سر سخنران؛ توجهم را جلب کرد...
ادامه روایت...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #برگزیدهٔ_مسابقه_ما_و_سید
خدا! چقدر ما بد شانس بودیم...
مسیر تهران به قم بر قاعده نقشه و نشان ۱ ساعت و ۹ دقیقه راه است، اگر باران آمده باشد و جاده زیر چرخ ماشینها امان ندهد میشود ۱ ساعت و ۵۷ دقیقه و اگر ایران، یک بازی باخته مقابل ژاپن را در یک چهارم نهایی جام ملتهای آسیا در دقایق پایانی، با گل دقیقه ۹۶ جهانبخش برده باشد و رسیده باشد به بازی نیمه نهایی با قطر، این مسیر زیر ۳ ساعت طی نمیشود...
ادامه روایت...
محمدسبحان گودرزی
دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #مهمانی_خدا
لبخند حضرت معصومه
به وقت افطار؛
آن قدری از زمان افطار در حرم مطهر بانوجان، فاطمهمعصومه سلاماللهعلیها، گذشته که صفهای جلو تقریباً غذایشان تمام شده و عقبترها هنوز در حال خوردن هستند. غیر از افرادی مثل من که به هردلیل برای رفتن عجله دارند. به بازکردن روزه با همان سوپ و بسته نان و پنیر و خرما بسنده کرده و با ظرف غذا بلند شدهاند تا بروند.
اما من وقتی به صفهای جلو رسیدم با دیدن منظره روبرویم ناخوادگاه متوقف شدم. فراموشم شد عجله دارم. دلم میخواست ساعتها بایستم و فقط نگاه کنم...
ادامه روایت در مجله راوینا...
زهرا ملکی
پنجشنبه | ۷ فروردین ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #شهدا
وَ یُطعِمونَ الطَّعام...
با آقامهدی زینالدین چندتا از منافقین را به زندان اوین میبردیم.
بعد از ظهر، گرسنه و خسته رسیدیم تهران. غذایی هم نبود. به اندازه دو سه نفر غذا از تهِ دیگها جمع کردند.
آقامهدی بشقابها را گذاشت جلوی منافقین.
گرسنه از زندان آمدیم بیرون.
- حاجی این چه کاری بود؟ خودمون بیناهار موندیم...
- به دستور مولا عمل کردیم. اسیر بودن. اگه اینا بمیرن برای آخرتمون جواب داریم، اگرم زنده موندن پیش دوست و آشنا میگن که پاسدارا چهجور برخورد کردن...
خاطرهٔ محمدتقی جعفری
به قلم محمدصادق رویگر
پنجشنبه | ۲۱ فروردین ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
هرمزگانی مقیم قم
من فرزند خاکِ داغ هرمزگان اینجا در قم
نشستهام و هربار ضربان قلبم
به سوی اسکله شهید رجایی
پرمیکشد!
اینجا
دور از دریا!
قایق بیبادبان دلم در تلاطم شنیدن و دیدن اخبار مختلف از حادثه انفجار
تکهای از جانم را میلرزاند.
بالاپایین کردن صفحات و تماسهای مکرر با بندرعباس بوی آتش و دود را
به مشامم میرساند و خاطراتی که از
کارکنان اسکله داشتم آن امید و تلاش
آن عشق به کار وطن را برایم زنده میکند!
حالا اما همه آن خاطراتم
در شعله و دود گم شده!
عجب اردیبهشتیست!
هنوز داغ از دست دادن ابراهیم
در وجودمان فروکش نکرده است!
سنگین است!
سنگین است داغی که فاصله را
بیمعنا میکند!
چه سخت است دیدن و ناتوان بودن!
کنار پنجره ایستادم!
بغضم را فرو میبرم!
دلم میخواهد به پرواز درآیم
خودم را به خلیج برسانم
خاک سوخته اسکله را بغل بگیرم
بگِریم، آرامش کنم.
ای کاش بادهای جنوب
حرفهای مرا باخود میبردند!
ای کاش دلهای سوخته را مرهمی بود!
من بندریام میدانم حال مردمم را
اسکله شهید رجایی برایشان سازهای
از بتن نبود که تکهای از جانشان بود!
علی رییسی
دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها