19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم شیما کرمیانی
▫️شماره پنجاه و چهارم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
سه خط(بخش دوم)
بعدی تو را انداختم روی پایم تا باز هم بخوابم که این بار فریاد میثم بلند شد: »ولم کن روانی! صبحونه نمیخوام،
بذار ب کپَم!«
چند لحظه بعد صدای لیچارهای صالح هم با غیژغیژ تخت آهنی یکی شد!
در همین حیص و بیص، بوی لذیذی بینیمان را قلقک داد و ته مانده خواب را از سرمان پراند؛ ردص بو رساندمان
به سفره وسط حجره که در آن بدون هر آرایش و تشریفاتی، یک نان سنگک برشته و یک سطل حلیم به ما
چشمک میزد. میثم و صالح در لحظه صدای اعتراضشان قطع شد و با یک جَ ست، خودشان را به سفره
رساندند! من هم تا دم سفره خزیدم و بعد چهارزانو و مؤدب نشستم. از آنجا که هر سهمان قبال بابت پیشدستی
در خوردن غذا، طعم کبودی دستها را با چنگال و ته قاشق های محمدحسین چشیده بودیم، لذا هیچکس
جرئت دست درازی سمت ظرف حلیم را نداشت و هر سه با چشمهای پف کرده، گردنی کج و کُرنشی محترمانه
دور سفره منتظر ماندیم تا محمدحسین سهم مان را بدهد. بعد از اینکه محمدحسین سر حوصله و با دقت برای
همه حلیم کشید و خوردنمان شروع شد، یادمان آمد مناسبت این صبحانه کریمانه را از او سؤال کنیم.
مثل همیشه کوتاه و بی مقدمه جواب داد: »دارم میرم سوریه! یه ساعت دیگه حرکته!«
آنقدر از این تصمیم های یکدفع های و قاطع از او سراغ داشتیم که دیگر کسی به جدی بودنش شک نمیکرد؛
مثال، یکبار چندتا از دوستانش را برده بود ک رم ج گان1 آنقدر بهشان خوش گذشت و آنجا ماندند که متوجه
تمام شدن پولشان نشدند؛ البته محمدحسین میگفت، چندبار تذکر دادم اما کسی جدی نگرفت، موقع برگشتن
محمدحسین گفت: »پیاده میریم قم!« همه زدند زیر خنده؛ اما حدود 11 ساعت بعد، وقتی توی خانه هایشان،
پاهای ورم کرده و تاول زدهشان را از کفش بیرون میآوردند، فهمیدندکه حرف محمدحسین، خیلی هم خنده دار
نبود!
یا در ۱۱ سالگی وقتی خانه شان رفته بود پردیسان2 تصمیم گرفت تابستان را با یکی از دوستانش که در
پردیسان با او آشنا شده بود، بیاید کلاس تابستانی مسجد محمودیه محله آذر-پیش دوستان قدیمیاش-
خانوادهاش از این تصمیم استقبال نکردند و برای منصرف کردنش پول توجیبی او را قطع کردند. محمدحسین دو ماه تمام، در آن گرمای ذلصه کننده قم، هر روز با دوچرخه چین۲۲ دو تَرک، این مسیر که هر کورسش حدود
50 دقیقه زمان میبرد را رکاب میزد، میآمد کلاس تابستانی و قبل از غروب دوباره برمیگشت!
ماجرای قلک هایش هم که نوبر بود؛ وقتی آن قلک سفالی نیم متری را جلوی نگاه مبهوت ما آورد و گذاشت
روی میز کنج حجره، میثم گفت: »یعنی واقعا بدون اینکه از سیبیالت خجالت بکشی، میخوای توی این قلک
پول جمع کنی؟!«
محمدحسین با خنده جواب داد: »دیروز رفتم برای داداشام قلک بگیرم؛ یه دفعه این بزرگه چشمم رو گرفت!«
همین! یک قلک سفالی بزرگ چشمش را گرفته بود و به همین خاطر، در آستانه 2۱ سالگی تصمیم گرفت
برای خودش قلک بخرد!
🏅اثر جناب آقای مهدی کمیلی فر
▫️شماره شصت دوم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
سه خط(بخش آخر)
عاقبت پول های توی آن قلک که روز به روز سنگین تر میشد هم جالب بود؛ مانده بود وقتی قلک را که
شکست با پولش دوچرخه بگیرد یا یک راکت پینگ پنگ حرفهای بخرد. اما وقتی برای اردوی جهادی اسم
نوشت و قرار شد از بین ثبت نام کنندگان قرعه کشی شود، گفت: «اگه اسمم دربیاد، قلکم رو هم میدم خرج
اردوجهادی کنن!»
عجیب اینکه، اسمش برای اردوی جهادی در نیامد اما او قلکش را از گوشه حجره برداشت و هدیه کرد به
اردوی جهادی! عجیب تر اینکه دو روز بعد، معلوم نبود با چه نیتی، یک قلک سفالی بزرگتر گذاشت روی میز
کنج حجره و دوباره روز از نو، روزی از نو!
حال چنین شخصیتی اگر وسط بحبوحه جنگ سوریه و جوالن داعش و النصره بگوید، یک ساعت دیگر
قصد رفتن به سوریه دارد، آن هم با سابقه یکبار بیخبر رفتن و شش ماه غیب شدن، برای ما تعجبی نداشت.
صالح یک لقمه بزرگ گرفت و قبل از اینکه ببرد توی دهانش گفت:«سالم برسون؛ از سایه برو، نامه هم
فراموش نشه!»
واکنش من و میثم هم فرق زیادی با صالح نداشت فقط میثم اضافه کرد:«الاقل تا عید برگرد، امسال با هم
بریم اردوجهادی، گفتن اونایی که پارسال اسمشون در نیومده رو تو اولویت میذارن.»
این تنها حرفی بود که باعث شد چند لحظه لبخند از لب محمدحسین پاک شود؛ خیلی دلش میخواست توی
کارنامه بلند و بالای سفرها و چالش هایش، حداقل یک اردوی جهادی هم ثبت شود و لذتی را که اردوجهادی رفته ها از آن میگویند را بچشد، اما هیچوقت چنین فرصتی نصیبش نشده بود. گفت: «دوست
داشتم بیام، ولی شاید نرسم...» دوباره لبخندش برگشت و گفت: «حاال یه کاریش میکنم!»
نوروز از راه رسید؛ محمد حسین هنوز سوریه بود؛ من و میثم و صالح رفتیم اردوی جهادی؛ موقع دیوارچینی
یکی از فرغون های مالت چپ کرد و مالت پخش زمین شد، صالح از بالای داربست به راننده فرغون گفت:
«عیب نداره برادر، پول این مالت از ته مانده قلک رفیق ما بوده، حتما خدا ازش قبول نکرده!» مقابل نگاه
هاج و واج و پر از سؤال بقیه، سه تایی زدیم زیر خنده. از دیوارچینی و رنگ آمیزی مسجد و مدرسه گرفته تا
فوتبال و دورهمی با بچه های روستا، جای محمدحسین و شیطنت هایش همه جا خالی بود؛ عکس و فیلمهای
اردو را نگه داشتیم تا وقتی برگشت نشانش بدهیم و دلش را آب کنیم.
قرار بود تا چهاردهم بیاید، اما نیامد. پانزدهم و شانزدهم هم نیامد؛ تا اینکه هفدهم خبرش آمد...
تا چند روز، اول صبح وقتی هنوز آفتاب نزده بود، از زیر پتو به چراغ بزرگ وسط اتاق نگاه میکردم و آرزو
میکردم، کاش الان چراغ روشن میشد و نور کور کننده اش به چشم مان میخورد و بعد صدای محمدحسین
به گوش میرسید که: «پاشید دیگه نفله ها، صبح شده!»
چند روز بعد، یکی از دوستان محمدحسین آمد حجره و گفت، کاغذی از محمدحسین پیشش هست که
سپرده بود اگر شهید شد به شما هم حجرهای ها برسانم. تای کاغذ را باز کردم؛ بعد از مقدمهای کوتاه، توی
سه خط تکلیف وسایل باقیماندهاش در حجره را روشن کرده بود:
لباسها، هدیه به فقرا
کتابها، هدیه به کتابخانه
قلک: هدیه به اردوی جهادی...
یاد خنده آخرش افتادم و جملهای که پشت آن خنده لطیف، طنینانداخت توی گوشم: «حاال یه کاریش
میکنم!»
🏅اثر جناب آقای مهدی کمیلی فر
▫️شماره شصت سوم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
الهی به امید تو...
مولای من
ما درس عشق را از مکتب حسین آموخته ایم و
و الفبای جهاد را از شهدایمان به ارث برده ایم...
در مکتب حسین، تشنه هم تشنه آب نیست...
و در الفبای جهاد، خسته هم خسته خدمت نیست...
پایِ قرارِ خادمی را که در دلت امضا کنی
نه سختی را میبینی نه خستگیهایش را...
دست میدهی به دست امثال حسن باقری که میگفت کار برای خدا خستگی ندارد...
مولا جان
ما خسته خدمت در راهت نمیشویم...
برای آمدنت همه پای کاریم...
و
تا آمدنت صبورانه میجنگیم...
اللهم عجل لولیک الفرج
🏅اثر سرکار خانم فاطمه والی زاده
▫️شماره شصت چهارم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
32.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم شیما کرمیانی
▫️شماره شصت و پنجم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
49.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅جناب آقای حسین نبی گل
▫️شماره شصت و ششم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
31.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم معصومه سعادتی فردویی
▫️شماره شصت و هفتم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
آینه تمام نما
امیر علی را سه ماهه باردار بودم که محمد ساکش را کول کرد و برای دفاع از حرم، راهی سوریه شد.
مخالف رفتنش نبودم اما در آن شرایط دلم به رفتنش رضایت نمیداد.
نشست و تا میتوانست دل به دلم داد. آخر سر گفت:« مادرم اسم پیامبر رو روی من گذاشت به امید اینکه مطیع امرش باشم؛ مگه پیامبر نفرموده هرکس صدای مظلومی رو بشنوه و یاریش نکنه مسلمون نیست؟! میگی بشینم و نگاه کنم؟ مطیع نباشم؟ جنگ مقدس نیست. اما دفاع همیشه مقدسه.
عقایدش را دوست داشتم. این حرفهایش برایم شیرین بود. هر چند من نتوانسته بودم مثل محمد خالصانه این عقاید را به عرصهی عمل برسانم.
دوست داشتم امیر علی هم تمامش مثل محمد باشد و همین عقاید را عملا در وجودش ببینم.
حالا نشسته بودم روبروی پیکر آرام محمد.
با امیر علی که تازه یک ماهه شده بود.
پتو را دورش پیچیده و روی سینه محمد خوابانده بودم تا رنگ و بوی او را به خود بگیرد.
سرم را نزدیک صورت محمد بردم و آرام گفتم:«
همهی سختیهای بزرگ کردن امیرعلی با من اما قول بده تربیتش با تو باشه. من نمیتونم امیرعلی رو مثل تو بزرگ کنم.»
دست امیرعلی را آرام روی صورت محمد میکشیدم و تربیتش را به او میسپردم.
قد که کشید دل نگرانیم بیشتر شده بود اما وقتی دیدم شب و روزش شد بسیج و خادمی و اردوهای جهادی فهمیدم تربیت امیرعلی را به خوب کسی سپرده ام.
هم قد پدرش شده بود.
هیاهوی کرونا توی شهر پیچیده بود،
امیرعلی لباس خاکی محمد را پوشیده بود و بند کفشش را محکم میکرد.
_ دوباره کجا؟
_ میرم برای دفاع مقدس
_دفاع مقدس ؟
_آره دیگه مگه آقا نگفتن جنگ بیولوژیکی. جنگ جنگه دیگه. دفاع هم که همیشه مقدس.
خوشحال بودم.
تمام محمد را در امیرعلی میدیدم.
امیرعلی آینهی تمام نمای پدرش بود...
🏅اثر سرکار خانم فاطمه والی زاده
▫️شماره شصت هشتم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
نماز مستحبی
عمامه را کنار دستش گذاشته بود. ماسک را تا نزدیکی چشمانش بالا برده و سعی داشت تا کسی اشکهایش را نبیند!
احساس خستگی نمیکرد، اما دلتنگی امانش را بریده بود! دلتنگی برای همسرش، و برای طفلانی که قرار بود مثل
امروزی، دوتایی چشم به روی پدر باز کنند و پد ر پدر را در بیاورند.
اما حالا،هیچ کدامشان نبودند. مادر نتوانسته بود درد را بیشتر از این تحمل کند و دوقلوهای نیامده اش را هم با خود
برده بود.
بغضی که چندین روز، بخاطر روحیه بیماران کرونایی درون سینه حبس کرده بود، حالا گوشه ای از حیاط بیمارستان
دور از چشم همه، راحت گذاشته تا کمی آتش درد درونش را آرام کند.
آرام که شد، اشک چشمانش را پاک کرد و عمامه را روی سر گذاشت.
چند دقیقه ای از اذان صبح میگذشت، جماعت ها را تعطیل کرده بودند! حاجی نماز واجبش را به موقع همانجا کف
حیاط بیمارستان میخواند و مستحبی ها را وصل میکرد به جهاد...!
جای جماعتی که نبود حاال غسل میداد به بیماران کرونایی.
🏅اثر سرکار خانم فاطمه والی زاده
▫️شماره شصت نهم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi