eitaa logo
روایتگران شهدا
283 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما کاری نکنیم که...🔻 💬وقتی به آنها می‌رسیم ناشناخته باشیم و ما را نشناسند... 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍گروه جهادی و خیریه انیس النفوس دزفول برگزار می نمایند: 💫ویژه برنامه تولد شهید جاوید الاثر ابراهیم هادی ⏰زمان: شنبه یکم اردیبهشت ماه 1403 ساعت 16 الی 18 📍مکان: فرهنگ 28 غربی جنب بوستان فرهنگ؛ حسینیه حبیب بن مظاهر 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 ✍ابراهیم هادی چجوری شهید ابراهیم هادی شد؟ 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ✍اون خیلی فداکار و از خود گذشته بود برعکس من که نگذاشتم بره و محبوبشو ببینه. 💥به چهره ناراحت مادر نگاه کردم و گفتم: محبوبش؟ ▫️آره اوایل سال۶۳ بود. ▪️دو سه ماهی مونده بود که تو به دنیا بیای. 🔸یه روز با خوشحالی و هیجان خاصی اومد و گفت که اسممون دراومده که بریم ملاقات امام. 🔹قبلا به من قول داده بود یه بار به ملاقات امام بریم. 💬وقتی با دکترم مشورت کردم اجازه نداد به سفر بریم. 💭منم با ناراحتی به پدرت گفتم حالا که من نمی تونم بیام تو هم نباید بری. 💢احساس می کردم اگه نریم امتیازش می مونه برا دفعه بعد که با هم بریم؛ ولی اشتباه کردم مثل بچه ها عمل کردم و این عذاب وجدان همیشه با من مونده که نگذاشتم اون هم به تنهایی بره. 💠معلوم بود خیلی ناراحته؛ ولی به خاطر من چیزی نگفت و هیچ وقت هم این مسئله رو مطرح نکرد. ادامه دارد... عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ✍کم کم زمان تولد بچه رسیده بود؛ ولی خبری از وضع حمل نبود. 💫تا یه هفته بعد دقیقا شب تولد امام رضا بود که درد به سراغم آمد. وقتی سید جمشید از مسجد اومد خونه گفت:🔻 ▫️چیزی شده؟ ▪️گفتم: مثل اینکه بچه می خواد به دنیا بیاد؛ ولی فعلا به کسی چیزی نگو یواش یواش ماشین رو روشن کن بریم بیمارستان ببینیم. 🔹با لبخندی که روی لبش گل انداخته بود در کمال تعجب من به جای اینکه بره سراغ ماشین؛ رفت تو آشپزخونه. 🔸یه قابلمه بزرگ و یه کفگیر برداشت و حالا هی نزن به قابلمه و بلند بلند سر و صدا راه بندازه؛ کی بزنه. می خوند:🔻 💠ایها الناس! بچه ام داره به دنیا میاد... 🌐اخلاقش طوری بود که گاهی مثل پیرمردهای پخته و سنگین حرف می زد و گاه مثل الان شده بود عین بچه ها. ♨️از خجالت خیس عرق شده بودم. 💯گفتم: خوبه گفتم کسی نفهمه. 💢اگه می خوای برو توی بلندگوی مسجد اعلام کن. 💬ولی او چنان از خود بی خود شده بود که گوشش بدهکار این حرفا نبود. 💭هفدهم مرداد ماه ۶۳ یعنی دقیقا روز تولد امام رضا دخترمون متولد شد. 🗯سید جمشید؛ صبح با یه دسته گل بزرگ و یه دوربین به بیمارستان اومد. 🔹انقدر عکس گرفت و اظهار شادی کرد که انگار سال هاست که بچه دار نشدیم. 🔸در فضای اون زمان و به خصوص با وضعیت موشک باران دزفول این کارا معمول نبود. ادامه دارد... عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا