#قسمت_هشتاد_و_هفتم🔻
✍ما اون موقع نوجوون بودیم حدود پونزده ساله.
💢سید هر وقت از منطقه عملیاتی بر می گشت حتما به جلسه ما می اومد و با ما صحبت می کرد.
💯خیلی شوخی می کرد.
اون موقع هنوز متاهل نشده بود یه بار گفت:🔻
🔹اگه خدا به من بچه داد اسمش رو میذارم ابراهیم.
🔸گفتیم: اگه خدا به شما دختر داد چی؟
✔️گفت: میذارم بی بی ابراهیم.
🔰و همه خندیدیم.
♻️بلد بود با هر سن و هر شخصیتی چطور برخورد کنه که همه رو جذب کنه.
🌀او با قرآن مأنوس بود و اخلاقیاتش رو از اون می گرفت.
🌐همونجا که قرآن می فرماید: قد جاکم من اللهِ نورا و کتابٌ مُبین.
✔️بلاخره ارتباط با نور این نورانیت رو هم داره.
▪️یادم میاد یه بار تو مسجد صحبت سر کلمه تقوا پیش اومد که تقوا چیه؟
▫️هر کسی یه معنایی می کرد؛ ولی چیزی که سید جمشید گفت برای یه نوجوون پونزده ساله ؛ هنوز بعد از این همه سال فراموش نشدنیه.
او گفت: 🔻
💢 آقا دیده اید پشت سد تنظیمی؛ یک سیم خاردارهایی زدن داخل آب و میگن اگه از این جلوتر بری؛ خفه میشی و می میری؛ تقوا همون سیم خاردار پشت سد تنظیمیه!
❌به تعبیر امروزی تقوا همون طنابیه که کنار دریا می زنن که اگه بعد از این رفتی؛ غرق میشی.
🚫در واقع یه ترمز و علامت خطره.
⛔️مرحله ای که دیگه انسان نباید بعد از اون جلوتر بره.
راویان: سید احمد پور فرجی؛ حجت الاسلام محمد رضا زارع
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
💌 اینجور آدمها شهید میشوند!
#استاد_پناهیان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_هشتم🔻
✍من از پرسنل کمیته سابق بودم و از دوستان و شاگردان سید.
💢ایشون قبل از اینکه وارد عرصه نظامی بشه؛ تو عرصه فرهنگی و در کمیته فعالیت می کرد و با اقدامات مثبتش بلافاصله جذب کمیته استان شد تا جایی که تو ماموریت های مهم و خطرناک از او استفاده می کردن.
♨️مدتی فرمانده کمیته سربندر بود یه جای خطرناک.
🔰با کمیته ای که خودش مشکل داشت و سید بهترین کسی بود که مشکلات اونجا رو می تونست رفع کنه و کمیته اش رو پاکسازی کنه و موفق بشه.
💠سال ۵۸ بود و قبل از جنگ؛ تو ماموریت مهمی که تو اهواز داشت؛ منم در خدمتش بودم.
✔️یه ماموریت سخت و طاقت فرسا.
راوی: عباس تقدسی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_نهم🔻
✍ماجرا از این قرار بود بعد از انقلاب یک کودتایی در نوژه همدان؛ اتفاق افتاد.
💢همه کودتاچی ها را آوردن اهواز و مسئولیت حراست از اونا رو به کمیته دزفول سپردن.
💯چون نیروهای غنی از جمله سید جمشید و دیگر دوستان داشت.
🔰ما و کودتا چی ها در یک ساختمان سه طبقه مخفی در کنار هم بودیم و مسئولیت حراست و بازجویی شون رو به عهده داشتیم.
🌐اونا نمی دونستن کجا هستن و نباید ما رو می شناختن.
💠به ما هم آموزش داده بودند هیچ تماسی با اونا نداشته باشیم حتی لحن صدامون رو تغییر دادیم که نفهمند کجایی هستیم.
🚫اجازه نداشتیم حتی اسم هم و صدا کنیم یا حتی با هم صحبت کنیم.
⛔️سکوت مطلق.
▫️ما یک عده جوون شونزده هفده ساله در کنار کودتا چی هایی که حدود شصت نفر بودن.
▪️حتی اجازه نداشتیم از اونجا بیرون بریم فقط خودمونو با نماز و قرآن و عبادت مشغول می کردیم.
راوی: عباس تقدسی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود🔻
✍در این مدت وقتی سید از اونا بازجویی می کرد و می گفت فکر می کنید کجای ایران هستید یکی می گفت کرمان یکی
می گفت فک کنم ایلام و خلاصه هیچ کدومشون نمی تونست بفهمه کجاست.
💯سه ماه سخت و خطرناک رو اونجا با توانمندی های سید و مدیریت خوبش به پایان رسوندیم.
💢اتمام ماموریت هم به خاطر جنگ صورت گرفت و ما خواستار رفتن به جبهه و جنگ بودیم و دیگه اونجا آروم و قرار نداشتیم.
🔰حتی همون کودتا چی ها هم که فهمیده بودن جنگه می گفتن ما هم
می خوایم بجنگیم هر چی نباشه اینجا کشور ما هم هست.
♻️به دستور امام؛ اونا آزاد شدن در صورتی که باور نداشتن و فکر می کردن اعدام خواهند شد.
💠بین اونا خلبانای اف ۱۴ هم بودن که وقتی سه روز بعد از شروع جنگ ۱۴۰ تا از هواپیماهای ایران به عراق حمله کردن؛ ۹۰ تا از اونا از همین کودتاچی ها بود.
▪️بعدها هم که سید وارد میدان جنگ شد و تا آخرین قطره خون از خود مایه گذاشت.
▫️او نه تنها در مسائل نظامی و فرهنگی که اطلاعات و بینش زیادی هم در مورد جهان اسلام و پارامترهای اون داشت.
✔️یک شخصیت چند بعدی.
راوی: عباس تقدسی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍یک شب که از کار آمد منزل؛ گفت:
💢خیلی خسته ام؛ شام نمی خورم.
🌀اگه اجازه بدید برم قرآنم رو بخونم و بخوابم.
🔰اتاق وسطی خانه مخصوص علی بود.
♻️به قول خودش مسجد منزل ما بود.
💠علی نماز و قرآنش را در آنجا میخواند.
🌐رفت داخل اتاق و نشست روی صندلی و شروع کرد به تلاوت قرآن.
✔️همیشه با یک صدای آرام و دلنشینی قرآن می خواند.
▫️رفتم داخل اتاق که سری به او بزنم.
▪️دیدم چشم هایش بسته است.
🔸گفتم شاید از فرط خستگی خوابش برده.
🔹اما دیدم قرآن رو به رویش باز است و علی هم دارد آرام آرام میخواند.
🗯دقت کردم دیدم علی این صفحه را
نمی خواند.
💬آرام ورق زدم و رفتم جلوتر.
💭متوجه شدم علی چند صفحه بعد را می خواند.
♦️صدای ورق زدن را شنید و چشمانش را باز کرد.
به من گفت:🔻
💢از کی اینجایی؟
💠با تعجب گفتم: علی تو حافظ قرآنی؟
🌐گفت: آره. حالا می خوای چی کار کنی؟
❌نکنه بری همه جا جار بزنی!
‼️گفتم: نه علی.
♻️ولی من خیلی خوشحالم که تو حافظ قرآنی.
🔰کی حافظ شدی؟
💭بعدم مگه چه اشکالی داره بقیه هم بدونن تو حافظی؟
گفت: 🔻
▫️من دو؛ سه ساله حافظم؛ اما نری به کسی بگی ها! ممکنه فکر کنن ریا می کنم.
▪️به همین خاطر تا وقتی علی زنده بود به هیچ کس نگفتیم که حافظ قرآن است.
راوی: همسر شهید
برگرفته از کتاب: #تنها_در_باغ_زیتون
#شهید_علی_سعد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea