#قسمت_سوم
✍در یکی از سفرها که ما دزفول بودیم ناگهان شنیدیم که پدرم؛ مادر را طلاق داده.
▪️ناباورانه به تهران رفتیم که ببینیم چه خبر شده که دیدیم بله!
▫️مادرم را به صورت غیابی طلاق داده.
💬دوباره بینشان بحث و جدل راه افتاد اما دیگر فایده ای نداشت چون کار از کار گذشته و همه چیز تمام شده بود.
💥در این فاصله پدرم مقدمات ازدواج با یک دختر روستایی را فراهم کرده بود.
♨️با رفتن مادرمان؛ خیلی زود سر و کله زن بابای جدید پیدا شد.
🌀اسمش ملوک بود.
♻️دختری روستایی که اولش با چادر و روسری و با همان سر و وضع روستایی اش آمد؛ ولی خیلی زود رنگ و لعاب شهری به خود گرفت و به روز شد دقیقا همان طور که پدر می خواست.
💠پدرم بر خلاف انتظاری که از زنش داشت؛ نسبت به دخترهایش متعصب و حساس بود.
❌هیچ وقت ما را در مجالس مختلط نمی برد و تاکید هم می کرد که شما نباید وارد این جور محافل و مجالس شوید.
▪️چون می ترسید که تحت تاثیر قرار بگیریم یا از سادگیمان سو استفاده کنند.
▫️حتی اجازه نمی داد که به خانه ی هم کلاسی هایمان برویم.
💬بر خلاف ما؛ ملوک خانم از هر جهت آزاد بود و این آزادی مطلقش به پدر بر می گشت؛ هر چند به مرور زمان از پدر هم آن چنان که باید حرف شنوی نداشت.
💥با حساسیتی که پدر روی ما داشت و تربیتی که از دوران بچگی و در کنار مادر؛ ملکه ی ما شده بود؛خوشبختانه ما تحت تاثیر او قرار نگرفتیم و همچنان حجاب و نماز و روزه مان را داشتیم.
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
33.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#قسمت_سوم
✍روایتی از زندگی شهید غلامرضا فرهی
#شهید_غلامرضا_فرهی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_سوم🔻
✍بابا به تو خیلی توجه می کرد؛ اخه بعد چهار دختر خدا بهش پسری داده بود.
💬 اما مرا هم خیلی دوست داشت؛ یادمه به مادرم می گفت این دختر را طلا بگیر که بعد او خدا به ما پسری داد.
💥در همین حال فاطمه خواهر بزرگ تر از گوهر وارد اتاق می شود و حرف آن ها را می شنود.
فاطمه رو به گوهر می گوید: 🔻
💢خدا به خاطر نذر عمه؛ محمد حسین را به ما داد؛ عمه بعد از به دنیا آمدن محمد حسین همیشه شنبه ها روزه می گرفت.
🌀تازه این روضه هفتگی هم نذر محمد حسین است.
گوهر با یاد آن روزها لبخند می زند و ادامه می دهد: 🔻
▪️خدا رحمتش کنه وقتی بابا رفت دستمان تنگ شد.
▫️تو هم مجبور شدی درس را ول کنی و بری بنایی؛ بنایی کار سختیه.
🗯می خوام بنایی را ول کنم برم جوشکاری...
ادامه دارد...
📚عنوان کتاب: #از_سبزقبا_تا_بیت_المقدس
#شهید_محمد_حسین_اثنی_عشری
#فلسطین
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_سوم🔻
✍میای حالا با هم بریم زیر زمین کمکم کنی؟؟؟
▫️باشه ولی باید زود برگردم خونه.
▪️نگران نباش خودم
می رسونمت.
💢وقتی از پله های سنگی پایین رفتیم عمو لامپ کنار دیوار را روشن کرد.
💥آنجا پر بود از وسیله های قدیمی.
💠کوچک تر که بودم گاهی ساعت ها وقتم را اینجا می گذراندم.
🌀هر وقت با بچه های عموها و عمه قایم باشک بازی می کردیم بهترین جا برای قایم شدن بود.
عمو همان طور که لای قفسه ها را می گشت گفت:🔻
💢یادش بخیر!!!چه روزها که با برادرم و آقام اینجا میومدیم و تمرین تیراندازی می کردیم.
▪️با تعجب گفتم: اینجا
▫️آره. اینجا حدود نود متری میشه.
💥فضاش بزرگ نیست؛ ولی ما برادرا همه اینجا به همت پدر تیراندازی یاد گرفتیم.
💢بعد ها هم سید جمشید بعضی از نیروها و بچه های محل رو اینجا آموزش می داد.
💠پس بگو چرا دیواراش این قدر سوراخ سوراخه.
▫️همیشه برام جای سوال داشت.
▪️آره آقام همیشه به یادگیری ورزش های رزمی تاکید می کرد دو؛ شنا.
💢حتی قبل از انقلاب یه اسب گرفتیم و سوارکاری هم می کردیم.
💥خود آقام در زمان انقلاب دو تا تفنگ سرپر هم درست کرد.
💢یکی رو برای سید جمشید درست کرده بود که برای شکار هم استفاده میشد بعد هم که یه کلت رو از یکی از آشناها گرفت و با اون هدف میذاشتیم اینجا و تمرین
می کردیم.
✍ادامه دارد...
راوی: سید حمید صفویان(برادر شهید)
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_سوم🔻
✍فکر کنم این طبیعی باشد که آدمها در هر سنی به بزرگترها به خصوص پدر و مادر نیازمند باشند.
♻️هرچند از زمانی که یادم میآید مادر همیشه در گوشم خوانده است که تو دیگر بزرگ شده ای!
✨بعد از نماز باید به بچههای کلاس قرآن و کلاس مطالعه بگویم ممکن است چند روزی نباشم و برایشان برنامهریزی کنم تا در این چند روز از مطالعه عقب نمانند.
🔰 چون بعد هم که شهریور میآید و بچههایی که تجدیدی دارند باید امتحان بدهند.
💢شب آخر؛ سر سفره شام همه خوشحالیم فردا شب به امید خدا تمام اعضای خانواده غیر از داداش بهنام سر سفره جمع هستیم.
💥و بار دیگر لذت دست پخت مادر و مهربانیهای ضابطه مند پدر را می چشیم.
💫بچهها با ذوق نشستهاند؛ حتی خودم هم احساس سبکی خاصی دارم.
💯از یادآوری اینکه آخرین شبی است که مسئولیت خانه به عهدهام هست خوشحالتر میشوم.
💠این خوراک لوبیای امشبت خیلی خوشمزهتر شده؛این رو بهروز میگوید.
🌐شادی و رضایت از قلبم به چشمها و لبهایم میرسد.
🌱من ساده دل باور میکنم؛چشمکی میزنم و میخندم.
🌀ای بدجنس یعنی هر روز بهتون غذای بدمزه می دادم.
▫️نه دیگه آبجی خانوم امشب با اینکه غذات سوخته بود اما خدایی خوشمزه بود.
▪️راست میگوید عصر که باز غرق کتاب خواندن بودم یک لحظه که غافل شدم آب لوبیا تمام شد و شام شب بگی نگی کمی ته گرفت.
🔹هر چند طبق آموزشهای مادر زود قابلمه را عوض کردم؛ کسی هم در آشپزخانه نبود.
🔸 اما بهروز زرنگتر از این حرفاست زود میفهمد.
💭 خودم را لوس میکنم.
💬آدم دلش میخواهد در هر سنی گاهی برای محک زدن میزان عشق و علاقه اطرافیانش خودش را برای آنها لوس کند.
🔰هرچند منظورم بهروز است اما رو به بهرام میکنم و با اخم میگویم دیگه براتون اصلاً غذا نمیپزم؛بشکنه این دست که نمک نداره.
❗️بهرام هاج و واج نگاهم میکند.
💢بهروز که سمت راستم نشسته است دستم را میگیرد.
سرش را پایین میآورد و آن را
می بوسد و با خنده می گوید: 🔻
🌀قربون دستای آبجیم برم که توی این چند روز نذاشته ما از گشنگی تلف بشیم با این دست پخت خوبش.
♨️هر کی بگه ماکارونی ظهر بد بود
بی انصافه والله.
✨والله را چنان غلیظ می گوید که
خنده ام می گیرد.
با این حال از او رو برمی گردونم؛ حالا کی گفته غذا سوخته اصلا؟؟؟
با مظلوم نمایی گردنش را کج
می کند: 🔻
▫️به ما ربطی نداره هان.
▪️ اما خب یادت رفته قابلمه سوخته رو بشوری؛ هنوز توی ظرف شوییه وگرنه علم غیب نداریم ما که!
ادامه دارد...
منبع:#کتاب_از_آن_هجده_ماه_و_هفت_روز
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_سوم🔻
✍یک هفته پیش از جنگ، سرهنگ عطاریان( بعد فرمانده غرب کشور شد به دلیل رابطه با حزب توده و طرح جمع آوری اطلاعات دستگیر شد) از طرف ستاد مشترک ارتش به اهواز آمد.
💯توضیح داد که عراق قصد حمله به ایران دارد.
💫در اتاق جنگ لشکر 92 طرح هایی مطرح کرد و فلش های عملیاتی عراق را مشخص کرد.
💢من و آقای غرضی استاندار خوزستان و دیگر دوستان آن ها را درک نمی کردیم؛ چون من نظامی نبودم؛ درک نمی کردم که او چه می خواهد بگوید.
♻️اما می دانستم که ما به تجهیزات نیاز داریم.
💬گفتم: شما به ما آر. پی. جی بدهید.
❌گفت: آر. پی. جی نداریم!
🔰در حالی که آن زمان؛ ارتش خیلی آر. پی. جی داشت.
▪️به او خیلی اصرار کردیم که امکانات تسلیحاتی بگیریم و مجید بقایی را به عنوان نماینده خودمان در اتاق جنگ لشکر92 گذاشتیم.
♻️صدام با همه عراق و با همه اعراب به ایران حمله کرد.
بنی صدر در یکی از کارنامه های روزانه اش نوشته که: 🔻
💭عراق از پیش؛ اطلاعات نظامی ایران را خریده بود.
🔰عراق با این امید که ارتش ایران؛ ارتش بی تعادلی است؛ فرماندهی و ابزار ندارد؛ از طرف مردم پشتیبانی نمی شود و سریعا سقوط خواهد کرد؛ به ما حمله کرد.
💥آغاز جنگ با انفجار انبار مهمات لشکر92 همزمان بود.
▪️اهواز از خاک و ترکش پوشیده شد و وحشت فراوانی ایجاد کرد.
ادامه دارد...
منبع: #به_داد_ما_برسید
#نامه_تاریخی_علی_شمخانی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea