eitaa logo
روایتگران شهدا
283 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ✍فکر کنم این طبیعی باشد که آدم‌ها در هر سنی به بزرگترها به خصوص پدر و مادر نیازمند باشند. ♻️هرچند از زمانی که یادم می‌آید مادر همیشه در گوشم خوانده است که تو دیگر بزرگ شده ای! ✨بعد از نماز باید به بچه‌های کلاس قرآن و کلاس مطالعه بگویم ممکن است چند روزی نباشم و برایشان برنامه‌ریزی کنم تا در این چند روز از مطالعه عقب نمانند. 🔰 چون بعد هم که شهریور می‌آید و بچه‌هایی که تجدیدی دارند باید امتحان بدهند. 💢شب آخر؛ سر سفره شام همه خوشحالیم فردا شب به امید خدا تمام اعضای خانواده غیر از داداش بهنام سر سفره جمع هستیم. 💥و بار دیگر لذت دست پخت مادر و مهربانی‌های ضابطه مند پدر را می چشیم. 💫بچه‌ها با ذوق نشسته‌اند؛ حتی خودم هم احساس سبکی خاصی دارم. 💯از یادآوری اینکه آخرین شبی است که مسئولیت خانه به عهده‌ام هست خوشحال‌تر می‌شوم. 💠این خوراک لوبیای امشبت خیلی خوشمزه‌تر شده؛این رو بهروز می‌گوید. 🌐شادی و رضایت از قلبم به چشم‌ها و لب‌هایم می‌رسد. 🌱من ساده دل باور می‌کنم؛چشمکی می‌زنم و می‌خندم. 🌀ای بدجنس یعنی هر روز بهتون غذای بدمزه می دادم. ▫️نه دیگه آبجی خانوم امشب با اینکه غذات سوخته بود اما خدایی خوشمزه بود. ▪️راست می‌گوید عصر که باز غرق کتاب خواندن بودم یک لحظه که غافل شدم آب لوبیا تمام شد و شام شب بگی نگی کمی ته گرفت. 🔹هر چند طبق آموزش‌های مادر زود قابلمه را عوض کردم؛ کسی هم در آشپزخانه نبود. 🔸 اما بهروز زرنگ‌تر از این حرفاست زود می‌فهمد. 💭 خودم را لوس می‌کنم. 💬آدم دلش می‌خواهد در هر سنی گاهی برای محک زدن میزان عشق و علاقه اطرافیانش خودش را برای آنها لوس کند. 🔰هرچند منظورم بهروز است اما رو به بهرام می‌کنم و با اخم می‌گویم دیگه براتون اصلاً غذا نمیپزم؛بشکنه این دست که نمک نداره. ❗️بهرام هاج و واج نگاهم می‌کند. 💢بهروز که سمت راستم نشسته است دستم را می‌گیرد. سرش را پایین می‌آورد و آن را می بوسد و با خنده می گوید: 🔻 🌀قربون دستای آبجیم برم که توی این چند روز نذاشته ما از گشنگی تلف بشیم با این دست پخت خوبش. ♨️هر کی بگه ماکارونی ظهر بد بود بی انصافه والله. ✨والله را چنان غلیظ می گوید که خنده ام می گیرد. با این حال از او رو برمی گردونم؛ حالا کی گفته غذا سوخته اصلا؟؟؟ با مظلوم نمایی گردنش را کج می کند: 🔻 ▫️به ما ربطی نداره هان. ▪️ اما خب یادت رفته قابلمه سوخته رو بشوری؛ هنوز توی ظرف شوییه وگرنه علم غیب نداریم ما که! ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 💢مثل همیشه با محبت؛دلخوری را تبدیل به شوخی و شادی می‌کند. ♻️ امشب همه زرنگ شده‌اند؛ بی آنکه بگویم کمک کنند و سفره را جمع می کنیم. 🗯مهناز ظرف‌ها را تند تند میشوید. 🔰قابلمه روحی را خودم سیم میکشم تا اثری از جرم باقی نماند. 🗯 آشپزخانه را تا آخر شب نگاه می‌کنم؛حتی لیوان‌هایی که کنار کلمن در آن آب خورده شده است می‌شویم. 💯 همه چیز باید مرتب باشد که هست. 🌱 حتی رختخواب مینا و مینو را در اتاقمان پهن می‌کنم که اگر نصف شب رسیدند راحت بخوابند. 💥بعد از کلی کلنجار رفتن و این دست آن دست کردن با شیرینی دیدار و رویای سوغات مشهد و دلشوره برخورد مادر و پدر برای ماموریت رفتنم به خواب می‌روم. 💫برای نماز بیدار می‌شوم پدر و مادر و سه خواهرم تازه از مسافرت مشهد برگشته‌اند. ✨ ۵ صبح است که میرسند. 🌀نماز را میخوانیم مینا و مینو بی حرف اضافه در اتاقمان در جایی که برایشان انداخته‌ام میخوابند. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍مهتاب هم که از اول در آغوش مادر خواب بود؛ به اتاق پدر و مادر برده می‌شود. 🌱بهرام و بهروز بعد از دیدار مسافرها و خواندن نماز؛ به اتاقشان در طبقه بالا می‌روند تا بهرام بخوابد و بهروز آماده شود و به سپاه برود. 🔰من و مهناز هنوز در اتاق خودمان بیداریم. 💢هر چند کلامی؛ با هم حرف نمی‌زنیم اما شوق و عطش دیدن سوغاتی‌هایمان فروکش نکرده است. ‼️خبری از سوغاتی نیست! کمی که می‌گذرد مهناز که رو به من دراز کشیده است با پوزخند می‌گوید:🔻 ▫️خبری از سوغاتی نیست؛خب صبر کن چمدونا رو وا کنن. ▪️صبر می‌کنیم؛ اما کمی بعد او هم می‌خوابد. 🔸 پدر و مادر انگار مثل همیشه که از مشهد برمی‌گشتند خیلی خوشحال نیستند. 🔹به اتاقشان رفتند. 💬در رختخواب این پهلو آن پهلو میشوم. 💭چند دقیقه بعد صدای باز کردن آرام و با احتیاط چمدان‌ها می‌آید؛ و بعد صدای مهتاب مامان تشنمه؛بیدار شده است انگار! صدای مادر می آید: 🔻 ✔️باشه مامان الان برات آب میارم. 💠صدای پای مادر را می‌شنوم که به آشپزخانه می‌رود. 🌐نمی بینمش اما تصور می‌کنم؛ حتماً لیوان آب را از کلمن پر کرده برای مهتاب می‌برد. 🔰چیزی نمی‌گذرد که دوباره به آشپزخانه برمی‌گردد. ♻️صدای باز شدن در ماشین رختشویی شنیده می‌شود و همزمان صدای پای بهروز که از پله‌های اتاق بالا به پایین می‌آید! 🌀 به آرامی با مادر خداحافظی می‌کند. 💢مادر خدا پشت و پناهت؛ناهار که میای خونه؟؟؟ 💯آره ان شاالله. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍بعد صدای باز و بسته شدن در هال می‌آید. 💯کاش او می‌ماند تا وقتی موضوع رفتنم را به مادر می‌گویم برایش توجیه کند. 💢من از این اتاق دل توی دلم نیست. 🔰کاش می‌فهمیدم چرا اوقات مادر تلخ است. ❌سوغات را فراموش می‌کنم. ‼️نگرانم که با این وضع؛ تصمیمم را چطور به آنها بگویم. 💠 ساعت دیواری اتاقمان ۶ را نشان می‌دهد که پدر مثل هر روز می‌رود برای دوش گرفتن. 🌐صدای پر کردن پارچ آب از شیر ظرفشویی می‌آید که با یک راهرو کوچک کنار اتاق خواب ما دخترها است. ✔️مادر طبق روال همیشه میز سماور را که در قسمت انتهایی هال کنار راهرو اتاق ما و آشپزخانه است مرتب می‌کند. ▫️حتماً الان بدنه سماور را به آشپزخانه می‌برد و می‌شوید و پر آب می‌کند و روی تنه سماور می‌گذارد. ▪️دوباره به آشپزخانه می‌رود و پارچ پر آب را انگار می‌آورد. 🔸 هرچند همه چیز تمیز و مرتب است باز دستمال می‌کشد و بلند می‌شود. 🔹صدای کلید برق می‌آید. 💭حتماً پنکه سقفی را خاموش کرده است؛چون کمی بعد از آن صدای کبریت برای روشن کردن سماور سکوتی را که پس از پت پت آخرین حرکت پره های پنکه سقفی است میشکند. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍ این ده روزی که مادر نبود هیچ کدام از ما سماور را روشن نکرده بودیم. 💢بهرام که اصلاً صبحانه نمی‌خورد. 🔰بهروز هم معمولاً زود و قبل از صبحانه به سپاه می‌رفت. 💯 ترجیح می‌دادیم روی گاز و با کتری و قوری استیل برای من و مهناز چای دم کنیم. ✨چون دست به قوری شکستن و سوزاندن و بی آب ماندن سماورمان زبانزد است. 💥چه خوب که دوباره بوی خوش سماور توی خونه می‌پیچد. 💫 خیلی زود آب سماور به قل قل می‌افتد. 💠بابا از حمام بیرون آمده و به حیاط رفته است حتماً حوله‌اش را روی طناب رخت بیرون آویزان کرده و دارد به گل‌ها آب می‌دهد. 🌐عاشق گل‌های یاسش است. 🔸 تابستان‌ها برایشان سایبان درست می‌کند. 🔹همیشه با خودم فکر می‌کنم آن طور که بابا به بوته‌های رونده یاس با عشق و حسرت نگاه می‌کند و گل‌هایش را می‌شمارد خدا نکند که خشک شوند. 💬هر بار که به حیاط می‌رود گل‌های افتاده بر خاک باغچه را به آرامی جمع می‌کند و کف دستش می‌گذارد و بی آنکه دستش را ببندد به اتاق می‌آورد و روی طاقچه کنار مهر و جانماز می‌گذارد. ▫️قوری چینی گل سرخی بست زده؛ عطر و بوی چای و هل های تازه از مشهد آمده را در هوای نیمه خنک هال پخش می‌کند. ▪️می‌دانم که مادر کنار میز سماور همه چیز را آماده کرده و منتظر بابا نشسته است. 💭بابا مثل هر روز صبح تا قبل از ساعت ۷ آماده رفتن به سر کار وارد هال می‌شود. ♻️اول دکمه پنکه را روشن می‌کند و بعد پیچ رادیو را می‌چرخاند. 💢صدای گوینده رادیو که ۱۰ روزی میشد نشنیده بودیم توی فضا بلند می‌شود. 🔆امروز شانزدهم مرداد ماه برابر است با. 🌀بابا صدایش را کم می‌کند؛بعد سر سفره می‌نشیند بی آنکه کلامی بینشان رد و بدل شود. ✔️ کمی بعد با صدای موزون استکان و نعلبکی متوجه می‌شوم صبحانه‌اش را خورده و بلافاصله سیگارش را روشن کرده است و دارد توی هال قدم می‌زند. 🗯قبل از اینکه دود سیگار وارد اتاق شود با تق تق فندک من بو را حس کرده‌ام. ♦️لامصب انگار به صدای فندک شرطی شده‌ام! 🔘 نظریه پائولو توی ذهنم می‌آید که پارسال در کتاب روانشناسی خواندم! ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍یاد سگ پائولو میفتم که شرطی شده بود. 🌱یعنی من هم به تقی فندک بابا شرطی شده‌ام. 💯خنده‌ام می‌گیرد. 🔰غلطی می‌زنم توی رختخواب. ♻️ پشت به مهناز و رو به مینو می‌شوم. 🔘چه راحت خوابیدن! ✨خدا را شکر می‌کنم کسی صدای فکرهایم را نمی‌شنود. 💫وگرنه دیگران حتماً فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. 💢 با وجود اینکه در اتاق باز است سعی نمی‌کنم به هال نگاهی بیندازم. 💯اما خوب می‌توانم تصور کنم حالا مثل هر روز بابا پیراهن و شلوار اتو شده روی رخت آویز اتاقشان را می‌پوشد و دکمه سر دسته‌هایش را از روی میزش برمی‌دارد و با مهارت و یک دستی می‌بندد. 💠تا چند وقت قبل که کراوات هم می‌زد. 🌐 اما حالا دو سه سالی می‌شود که کراوات نمی‌زند. ▫️ احتمالاً الانم دست به جیب شده تا پول خرجی را روی طاقچه توی هال بگذارد. ▪️بالاخره سکوت بینشان شکسته می‌شود مادر نه بلند؛ آرام طوری که نصف کلماتش در صدای گوینده رادیو گم می‌شود می‌گوید:🔻 ✔️امروز که تازه رسیدیم کاشکی نمی‌رفتی بانک تا خستگی در بیاد. 💭بابا سر سنگین جواب می‌دهد. 🌐روز اول بعد از مرخصیه اتفاقا کارم زیاده باید برم. 🔸تازه شاید کمی دیرتر برگردم ناهار بچه‌ها رو بده. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍مادر به گفتن کلمه باشدی پر غم اکتفا می‌کند. 🌱مثل همیشه تا دم در هال پدر را مشایعت می‌کند و دوباره پای بساط سماور چهار زانو می‌نشیند. 💢لابد قضیه ی جدی پیش آمده که اوقاتشان هنوز تلخ است به جای اینکه خوشحال باشند از سفر برگشته‌اند. ♻️همین که از صدای بسته شدن در حیاط مطمئن می‌شوم جلدی از رختخواب جدا می‌شوم و به هال می‌روم. 🔰هر چند ۱۰ روزی نبوده‌اند و من در این روزها به خوبی نقش دختر بزرگ و مادر را در خانه داشته ام. ▫️اما حالا مثل دخترکان ۵ ساله خودم را در آغوش مادر می‌اندازم. ▪️ و سرم را روی پایش می‌گذارم دست راستش را بین دو دست می‌گیرم و می‌بوسم. 🔹 او هم سعی نمی‌کند از خودش دورم کند. 🔸 سرم را به سمت صورتش می‌چرخانم کمی بعد از دلتنگی‌های مادر و دختری می گویم. 💭مامانی به خدا خیلی سخته وقتی نیستی تو خونه! ♦️اصلا هیچی مزه نمیده. 🗯همین چای سماور تو می ارزه به همه چایی های دنیا. 💬غذا که دیگه نگو و نپرس. 🔘بیچاره مهناز و بهرام و بهروز که دست پخت من رو تحمل کردن! 🌐دستش که می رود قوری را از سر سماور بردارد؛ سرم را از روی دامنش بر می دارم. 💠به آرامی و بدون چای صاف کن تا نیمه ی کمتر استکان چای می ریزد؛ قوری را سر جایش می گذارد و شیر سماور را روی استکان باز می کند و هنوز پر نشده می بندد. 🔰استکان را توی نعلبکی گذاشته و روبه رویم توی سفره می گذارد و ظرف شکر پاش را به طرفم می گیرد. 💢چی بگم مادر؛این دفعه اصلا به خودمم خوش نگذشت. 💯مشهد که خیلی خوب بود... نگاهش را به بالا می گیرد: 🔻 ✔️خدایا ببخشید؛ توام امام رضا خودت ببخش؛ اما چه کنم که همه ی فکرم پیش شما بود؛ همش به آقات غر زدم دیگه این طوری نمیام مسافرت. 🔸بچه هام نیستن خوش نمیگذره. آشکارا اشک را با انگشت اشاره از گوشه چشمش پاک می کند و ادامه می دهد: 🔻 🔹اون از برادر بزرگ تون که رفته دیار غربت و نصف جونم پیش اونه. ♨️شما رو هم که گذاشتم به امون خدا رفتم که چه؟ ▫️خودم خوش گذرونی کنم؟ ▪️مامانی این چه حرفیه! 💬خب ماشاالله تعدادمون زیاده؛ ان شاالله سال بعد همه با هم میریم. 🗯داداش بهنام هم رفته خارج درس بخونه؛ برا کارگری که نرفته. 🔘لابد این طور همش دلتنگی کردی که خلق آقام تنگ شده. آهی از ته دل می کشد: 🔻 ♦️صبر کن مادر بشی... تا بفهمی. 💠وگرنه آقات تو مسافرت برامون هیچی کم نمیذاره اما تا من حرفی می گفتم و کمی دل تنگی می کردم همه تقصیرا رو به من ربط داد که اگر تو میذاشتی ماشین بلیزر مهندس مسعودی رو بخرمش همه خانواده با هم می رفتیم مسافرت. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍حالا امسال که گذشت! 🌱خدا بخواد سوال دیگه کنکورمو که دادم همه با هم بریم. 💯 الانم کمی صبر کن برات کلی خبر دارم خبرهای خوب خوب. 💢گل از گلش شکفته میشه. لبخند آشکارش طوری می‌شود که آدم خجالت می‌کشد و با ذوق می‌پرسد:🔻 🔰 چه خبر نکنه تا دو روز رفتم مسافرت خواستگار اومده. 💠خواستگار که اومد؛ اون هیچی؛ خبر مهمتری دارم. مثل اینکه خبر خواستگار برایش جذاب‌تر است:🔻 ✨ کی بود این خواستگار؟ کی اومد؟ تو چی گفتی بهش؟ 💥نشناختم کی بود؛برا مهناز اومده بود خواستگاری. 💫اینم خودشو زد به خل و چلی گفت مامانم نمیخواد منو شوهرم بده. 🌐کلی خندیدیم! بنده خدا خانومه یه لیوان آبم نخورد و رفت. اوقات مادر کمی تلخ می‌شود:🔻 ▫️ مامان جون این کارا چیه؟ ▪️ این شهر کوچیکه؛ فردا چو می‌افته دخترا فلانی شیرین عقلن. 💭 خب یه کلمه می‌گفتی مادرم نیست رفته زیارت بعداً بیاین. 💬و با اخم ادامه می‌دهد چاییتو بخور یخ کرد از باد پنکه. ♦️هرچند مردم خودشون باید عقلشون برسه آدم که دختر بزرگتر خونه داره که کوچکتره رو شوهر نمیده. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍ای خدا... دلم میگیره باز هم بحث همیشگی! 🌱 تا دختر بزرگتر توی خونه است چرا دختر کوچکتر؟ 💢میخوام بیخیال بشم نمیشه. 🔰چقدر سر این قضیه حساس است. ♻️ فقط اسم خواستگار که برای مهناز بیاید حالش بد می‌شود. ♦️اشکالش را نمی‌فهمم چرا نباید قبل از ازدواج من حتی برای او خواستگار بیاید. 💥سرم را پایین می اندازم. 💫دوباره مامان میپرسه خبر مهمت چی بود؟ ✨دیگه چه دسته گلی به آب دادین؟ 💠نه مامانی دست گلی آب ندادم به خدا. 🌐 از ذخیره سپاه زنگ زدن گفتن بیا برو دهلران برا آموزش نظامی خواهران. ▫️می دونی از کی دستور اومده؛همه چه زن چه مرد باید آموزش با اسلحه یاد بگیرن. ▪️دهلران؟؟؟ 🔸گمون نکنم آقات اجازه بده! 🔹می‌دونم شاید آقام اجازه نده اما تو رضایتشو بگیر. ✔️ تو رو خدا مامانی! فرصت خوبیه. 💭خودم دوست دارم معلم آموزش نظامی بشم تو رو خدا. 🗯کمی فکر می‌کند الانم خوب معلم اسلحه هستی! نیستی مگه. 💬چرا؛ اما دوست دارم خودمو امتحان کنم ببینم انشاالله سال دیگه که قراره برم دانشگاه شهر دیگه قدرتشو دارم دوری شماها رو تحمل کنم؟ 💢بعدشم خب دستور بالاست. 🔰 یعنی خودت تنها یا با بهروز؟ 🌐کی بری کی برگردی؟ ▫️یعنی چطوری؟ کمی من من می‌کنم: 🔻 🔸نمی‌دونم یعنی گفتن دو دوره؛ هر دوره‌اش دست کم یه هفته ۱۰ روزی طول میکشه. 🔹 خودم تنها دیگه. ✔️ آموزش نظامی خواهرانه! 💬 تازه ناهید دختر اسدی هم هست و چند تا خواهرای دیگه که می‌شناسیشون. 💭منتظر جوابش ساکت میشوم. 💠 خوب می‌دانم برای مادر خیلی مهم هستم. 🔰ناسلامتی دختر بزرگ خانواده‌ام! ♻️ همیشه به مهناز و خواهرهای دیگرم می‌گوید حرف خواهر بزرگترتان را گوش کنید. 🔆در منزل همه به من احترام می‌گذارند و معمولا روی حرفم حرفی نمی‌زنند حتی بهنام و بهروز که از من بزرگتر هستند. 🌐اما حالا نمی‌دانم چرا پی حرفم را نمی‌گیرد و بلند می‌شود و استکان نعلبکی را که بابا در آن چای خورده است به آشپزخانه می‌برد. 💠دلم تالاپی آوار می‌شود توی سینه‌ام. ▪️ چیزی تو سینه ام جرینگ می‌شکند. ▫️مادر همیشه مشوق من در هر کاری به خصوص فعالیت‌های اجتماعی است. 💬جسارت خیاطی را خودش به من داد بی آنکه خیاط باشد. 💭 بعد از یک ماه خیاطی رفتن گران‌ترین پارچه‌ها را جلویم گذاشت و گفت ببر؛خراب هم شد فدای سرت. 💢بافتنی را همینطور یک میل و دو میل گرفت و یک گونی کاموا فقط گفت بباف. 🌀آشپزی هم همینطور از ۱۰؛ ۱۱ سالگی پر و بالم داد. 🔰حتی بزرگترین مشوقم در آموزش‌ها و کلاس‌های قرآن و تفسیر و اخلاق و... که قبل و بعد از پیروزی انقلاب رفتم خودش بود. ♻️پول تو جیبی جدا برای کتاب خریدن به من می‌داد. ▫️ اما الان جواب که نمی‌دهد هیچ اصلاً انگار نه انگار حرفی شنیده است راهش را می‌کشد و می‌رود. ▪️نمی‌توانم سکوتش را تفسیر کنم که از سر رضایت است یا مخالفت؟ ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍صورتش هم که نه شادی را نشان می‌دهد نه غم را. 💢فقط می‌رود! ▪️تلخی بغض ماسیده در دهانم را با یک جرعه چای شیرین باقیمانده در استکان قورت می‌دهم. 💥بدون اینکه صبحانه بخورم سفره را جمع می‌کنم توی سینی می‌گذارم و با استکان نعلبکی به آشپزخانه می‌برم. ✨روی کابینت می‌گذارم و به اتاق خواب برمی‌گردم روی تشکم دراز می‌کشم. 💫 خنکی کولر برایم بیشتر از قبل می‌شود؛زیر پتو می روم و فکر می‌کنم. 🔸 به سکوت مادر به برخورد پدر بعد از شنیدن این خبر. 🔹به دهلران که تا چند روز پیش حتی نمی‌دانستم در کدام استان است. ▫️به اینکه آیا اصلاً ضرورتی دارد که بروم؟ ▪️به آموزش نظامی و وضعیت جسمانی و جثه نه چندان درشتم. ✔️به حرف‌های بهروز که مدتی است در ذخیره سپاه مشغول خدمت شده و تاکید می‌کند بهتر است من دوره امدادگری‌ام را تکمیل کنم که ضرورت بیشتری برایش قائل است. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea