.
📌 با خدا باش
با اینکه بابام عاشق حوزه بود؛ اما هیچ وقت اصرار نداشت که ما روحانی بشیم.
به من گفت اگه میخوای دانشگاه بری من کمکت میکنم و هزینهاش را میدم اگه نمیخوای، برات یه سرمایه جور میکنم بری کار کنی؛ ولی ازت میخوام «با خدا باشی.»
🎤 راوی: عبدالکریم ضابط «فرزند شهید ضابط»؛ برنامه زنده باد زندگی؛ شبکه دوم سیما؛ اول مهرماه 1393.
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
📌 تربیت در خانه
پدر ما با تمام مشغلهها و سختی ها که داشت وقتی میرسدند خانه، هر 6 بچه میریختیم سرشون و با ایشون کشتی میگرفتیم.
پدرم در آن زمان انرژی نداشت؛ ولی فکر کنم این را تکلیف خود می دانست که نسبت به ما هم کم نگذارد.
🎤 راوی: مصطفی ضابط «فرزند شهید ضابط»؛ برنامه زنده باد زندگی؛ شبکه دوم سیما؛ اول مهرماه 1393.
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸 خستگی ناپذیر
چیزی که در این ماههای آخر بیش از هر چیز به چشم می آمد و توجه مرا به خود جلب میکرد؛ کم خوابیدن پدرم بود. با این که بیش از حد فعالیت میکردند و فوق العاده خسته می شدند و شب ها هم دیر به منزل می آمدند ولی یک ساعت مانده به اذان صبح، دوباره بیدار می شدند و در سجاده شان مشغول به عبادت می شدند.
وقتی ما برای نماز صبح بلند میشدیم هم چنان ایشان در سجاده نشسته بود و معمولاً در آن ساعت خیلی آرام قرآن می خواند.
پدرم همیشه سعی میکردند برای ناهار، خودشان را به جمع خانواده برسانند. گرچه بعد از ناهار برای تدریس باید سریع می رفتند. من خیلی تعجب میکردم از این که پدرم با این که استراحت چندانی نداشتند چطور خسته نمی شدند و به کار و فعالیت و سخنرانی هایشان ادامه میدادند.
🎤 راوی: عبد الكريم ضابط (فرزند شهید)
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸 هنر تعامل با مخاطب
گروهی حاج آقا را برای سخنرانی دعوت کرده بودند. ایشان طبق معمول بدون کمترین عذر و بهانه ای قبول فرمودند. چون حاج آقا تبلیغ را رسالت خود می دانست. وقتی هم سخنرانی در محفلی را می پذیرفت دیگر منتظر وسیله نقلیه نمیماند خودش راه می افتاد و میرفت.
من وقتی از موضوع مطلع شدم و اسم گروه دعوت کننده را شنیدم تنم لرزید چون آنها را به خوبی می شناختم. عده ای جوان پر ادعا بودند که معمولاً برای اثبات فضل خود به بحث و جدلهای بی مورد و حتی تمسخر و تحقیر روی می آوردند.
سریع خودم را به آن جا رساندم. می خواستم مانع سخنرانی حاج آقا شوم تا خدای ناکرده اهانتی به ایشان صورت نگیرد اما دیر رسیدم حاج آقا پشت تریبون قرار گرفته بود با آن شناختی که از آن گروه داشتم بعید میدانستم حاج آقا بتواند از پس این کار بر بیاید. گرچه از قدرت و نفوذ کلام حاج آقا بی خبر نبودم خودش از تیکه انداختن آن جمع همه چیز را فهمید.
بنابراین شروع کرد به شوخی و سر به سر آنها گذاشتن. کمی بعد توانست آنها را آرام کند و اوضاع را به دست گیرد باز هم پای شهدا را وسط کشید و خاطراتی ناب از شهدای دفاع مقدس را برایشان تعریف کرد. بالاخره اشکشان را در آورد و مجلس را متحول نمود.
سخنرانی که تمام شد دور حاج آقا جمع شدند و تا نیم ساعت نمیگذاشتند که سوار ماشین شود. یک به یک با چشمانی سرخ و ورم کرده او را در آغوش میکشیدند و می بوسیدند.
🎤 راوی: حجت الاسلام و المسلمین محمد صادقی.
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸 شگردی جدید
همه میدانند که آقای ضابط اهل استراحت نبود و هیچ وقت آرام و قرار نداشت تا چه رسد به این که در مناطق جنگی باشد تا کسی را میدید شروع میکرد از شهدا گفتن و خاطرات دفاع مقدس به هر بهانه ای حرفش را می زد.
ظهر روز عرفه، وقتی به شلمچه رسید، دید جمعی به نماز جماعت ایستاده اند پشت سرشان ایستاد و اقتدا کرد.
دید کاروان بعد از نماز قصد عزیمت دارند؛ بدون آن که سخنی از شلمچه و شهید و شهادت برای شان گفته شود. این جا بود که حاج آقا احساس تکلیف نمودند.
واقعاً نمی توانست آن همه مسافر نمازگذار را بی توشه رها کند.
یک دفعه از جا کنده شد و جلو نمازگذاران ایستاد. همه مات و مبهوت از این که این حاج آقا چه میخواهد بگوید؟!
برادران مسأله ای است در خصوص نماز جماعت که باید تذکر دهم...
حکم شرعی را که گفت اصلاً معلوم نشد چگونه وارد بحث خاطرات شهدا شد.
هم چنان با شور و حال سخنرانی میکرد و همه را مسحور کرده بود.
🎤 حجت الاسلام و المسلمین محمد صادقی.
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸 توشه سنگین
برای تبلیغ در ماه مبارک رمضان به دانشگاه شیراز آمدند. از ماشین که پیاده شدند تا ساک بزرگ ایشان را دیدم جا خوردم میخواستم به شوخی بگویم: «حاج آقا مگر اسباب کشی کردید ولی خیلی زود منصرف شدم.
تا مستقر شد بلافاصله کارش را شروع کرد با این که یک ماه قرار بود در خدمت ایشان باشیم؛ ولی احساس میکردم خیلی عجله دارند. انگار که برای دانشگاه برنامه زیادی داشتند. روی یک کاغذ برنامه هایش را تنظیم کرده بود هر کدام را که انجام می داد دورش را خط میکشید.
در آن یک ماه به اندازه یک سال با بچه ها کار کرد. گویا اصلاً با خستگی هیچ آشنایی نداشت. توی دلم میگفتم یا ابوالفضل این دیگر کیست؟ مثل انرژی اتمی است شبها تا سحر توی خوابگاه ها دور می زد. با همه گرم می گرفت کاری با ظاهر افراد نداشت. همه را دوست داشت. برای هر گروهی جلسه یا نشستی راه می انداخت از استادهای دانشگاه گرفته تا راننده ها و حتی با باغبانها روی چمن ها مینشست و چای میخورد و حرف می زد. همه دانشگاه شیفته او شده بودند و هم چون مریدانی اطرافش جمع می شدند.
آخرماه که شد دیگر کیفش خالی بود. تازه فهمیدیم کلی محصولات فرهنگی عکس شهدا کتاب و حتی سوهان و شیرینی با خودش آورده بود.
بعد از آن هیچ وقت ضابط فراموش نشد. چون هرکس عکس شهیدی را میدید به یاد ضابط می افتاد.
🎤 راوی: رضا کاظمی
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸 دار الذكر
به دلیل استیجاری بودن مکان گروه تفحص هر جا را که اجاره میکردند جای کوچکی را انتخاب کرده، در و دیوارش را «گونی» می چسباند.
می گفت: گونی بوی سنگر میدهد» روی گونی ها را هم پر از چفیه و سربند و عکس شهدا میکرد اسمش را هم گذاشته بود «دار الذکر» تا از راه میرسید اول آن جا میرفت دو رکعتی نماز می خواند سپس به جمع دوستان میپیوست از میهمانان جلسه هم خواهش می کردند که به یاد شهدا دو رکعت نماز بخوانند.
البته زيارت عاشورا دعای توسل کمیل و.... همه چاشنی کارش بود. روضه را خیلی دوست داشت گاهی تنها هم که می بود روغه می خواند.
می گفت: «بچه ها اگر حاجتی دارید به دارالذکر بروید و از شهدا حاجت بگیرید».
🎤 راوی: مهران شفیعی
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸 تربت شهدا
یکی از عزیزان گروه تفحص خاک تربت شهدا را به بنده هدیه نمودند. این خاک به سرهای مقدس ۱۸ شهید تعلق داشت.
با شوق زاید الوصفی تربت را نشان حاج آقای ضابط دادم از دستم گرفت و استشمام کرد. سپس مروارید اشک از چشمانش جاری شد.
گفتم حاجی میدونی را از این تغییر حال شما چی بود؟ آخر این تربت ۱۸ شهید است. شهدایی که بین سرهای آنها و اجساد مطهرشان صدها متر فاصله افتاده بود. اینها بچه هایی بودند که سرهای شان را بریده بودند.
ضابط مرتب گریه میکرد باز تربت را می بویید و گریه میکرد تربت را به ایشان دادم.
بعد از آن همیشه قبل از منبر و سخنرانی آن تربت را استشمام میکرد و مدد میگرفت.
آنگاه، گدازه های سینه سینای خود را در جان مخاطبینش می ریخت. کمتر کسی بود که در پای روایتگری ایشان بنشیند و نسوزد.
🎤 راوی: حجت الاسلام و المسلمین حاج حسین جوشقانیان.
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸شهیدان زندهاند
پایش که به منطقه می رسید؛ نمی توانست بیکار بنشیند. اصلاً آرام و قرار نداشت. هر جا می رفت عده ای را دور خودش جمع میکرد و از حالات شهدا و خاطرات دفاع مقدس صحبت میکرد.
با آن عشق و صفایی که داشت حتی نیمه های شب برای سربازهایی که نگهبان بودند برنامه گذاشته بود.
همیشه در محضر شهدا پابرهنه بود.
شبها موقع خواب او را نمی دیدیم. اما صبح که می شد سر حال تر و سرزنده تر بالای سرمان حاضر می شد.
بعضی وقتها از شدت خستگی ایستاده خوابش می برد ولی خیلی پای بند استراحت نبود میگفت: «#منطقه_خوابگاه_نیست.»
ضابط با همه شهدا رفیق بود خواسته هایش را با آنان در میان می گذاشت. انگار شهدا را با چشم میدید. شهدا هم هوای ضابط را خوب داشتند.
یک بار، او را سر مزار شهید زین الدین دیدم کفش هایش را به احترام او در آورده بود و خیلی مؤدب، کنارش نشسته بود.
برگه هایی را از کیفش بیرون آورده و شروع به خواندن آنها نمود.
آن مطالب گزارش فعالیتهایش بود. خط به خط می خواند. انگار می خواست از آن شهید امضا بگیرد
🎤 راوی: سید محمد موسوی
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸 سفارش نهایی
صبح زود بود که تلفن زنگ زد؛ گوشی را برداشتم آقای ضابط بود.
صدای گرم و صمیمی اش برایم آشنا بود. بعد از سلام و احوالپرسی در مورد دیدار از مناطق جنگی در ایام نوروز سفارش و تأکید می کرد.
گفتم چه عجله ای است حالا کو تا عید اما اصرار داشت و می گفت «می خواهم کارها را زودتر تمام کنم نگران بود که نکند برنامه ها زمین بماند.
حالا فهمیدیم که چرا این قدر عجله داشت.
علاقه عجیبی به شهدا پیدا کرده بود شب و روز به یاد شهدا بود.
توی جلسات هفتگی که داشتیم مثال هم که میزد از شهدا می گفت.
هر بار برایمان منبر می رفت میگفتیم باز ضابط شروع کرد تا اشکمان را در نمی آورد ول نمیکرد هیچ وقت نشد یاد شهدا برای ما تکراری باشد. همیشه سخنانش بوی تازگی و طراوت می داد.
🎤 راوی: حجت الاسلام و المسلمین حاج علیرضا پناهیان
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸آخرین دیدار از مناطق جنگی
ده روز قبل از ارتحال حاج آقا از طرف جهاد کشاورزی تهران به دیدار از مناطق جنگی مشرف شدیم، در حقیقت این سفر، آخرین دیدار حاج آقا از مناطق جنگی بود. اولین توقف ما در دو کوهه بود ساعت ۲ بامداد بود که به پادگان رسیدیم. وقتی از ماشین پیاده شدیم به طرف شهدای گمنام رفت و سجده ای طولانی به جا آورد. به طوری که تا صبحدر حسینیه حاج همت بیدار بود و راز و نیاز میکرد.
حال و هوای حاج آقا مرا متعجب کرده بود. پیش از این نیز ایشان را در مناطق جنگی با حالتی منقلب دیده بودم؛ اما این بار حالاتش رنگ و بوی دیگری داشت. گویا مرغ جانش دیگر تحمل قفس تن را نداشت و بالی برای پرواز یافته بود.
پیش از سفر در جلسه ای گفته بود که «گروه تفحص برای انسجام نیاز به یک قربانی دارد همیشه نگران بودم که مبادا این قربانی خود او باشد.
به هویزه هم که رفتیم تا نیمه های شب در مقتل شهدای هویزه روضه می خواند و با شهدا گفت و گو داشت. ورد زبان او زمزمه ای شیرین بود که با سوزی عجیب نجوا می نمود.
همه جا بروم به بهانه تو
که مگر برسم در خانه تو
همه جا دنبال تو میگردم
که تویی درمان همه دردم
سپس خطاب به شهدا میگفت: «ای شهدا خودتان کمک کنید تا بتوانیم این مکانهای مقدس و مقاتل شهدا را با معرفت درک کنیم.»
🎤 راوی: حجت الاسلام و المسلمین ابراهیم رستمی
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
.
🔸 تماس آخر
علاقه و انس خاصی به شهدا داشت از حق خود می گذشت اما از حق شهدا هرگز با کسی هم تعارف نداشت. اگر کسی عاشق وار کار نمیکرد اعتراض مینمود گرچه بعدش او را در آغوش میگرفت تا دلگیر نشود. اگر کسی هم میخواست از مجموعه گروه خارج شود تنها کافی بود حاجی پنج دقیقه برای او منبر برود. دیگر بعدش کار کردن او تا چند ماه دیگر تضمینی بود.
در آخرین تماس که با حاجی داشتم؛ خیلی روی گرفتن شهریه تحصیلی اش اصرار می ورزید. همان روز چهارشنبه می گفت: «برو امروز بگیر؛ بعداً دیگر نمی شود.
تقویم را که نگاه کردم دیدم هنوز چند روزی مانده توی دلم گفتم حاجی چقدر مادی شده؟ آخرین سفارش حاجی، تأکید روی انجام کارها بود. آخرش گفت: «بچه ها نکند شهدا را فراموش کنید.»
شب که آن خبر جان سوز به ما رسید؛ من تازه فهمیدم چرا حاجی اصرار می کرد بعد هم وقتی موضوع را به دوستان گفتم، یکی از طلبه ها، مرا کنار کشید، گفت: «حاجی بعضی رفت ها شهریه اش را به طلبه های نیازمند، تقدیم میکرد این ماه هم نوبت من بود!»
🎤 راوی: روح الله بادپر
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.