#شهید_امیر_حسین_لشکری
#خلبان
#سالروز_شهادت
#نوزده_مرداد
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍اولین #اسیر و آخرین #آزاده_جنگ،
وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت.
پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛
دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار #شکنجه ها بود.
#شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد.
پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید...
اینها گوشه ای از صحبت های خانم #حوّا_لشکری همسر #سرلشکر_خلبان_شهید_حسین_لشگری است؛
درد روزهای نبودن و 18 سال #اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد
که
#شهادت برای
همیشه این دو را از هم جدا کرد
و دیدار را به
#قیامت انداخت..
راوے : #همسر_شهید
#شهید_سرلشگر_خلبان_حسین_لشگری
#سیدالأسرای_ایران🌷
#روحش_شاد
#سالروز_شهادت
برای شادی روح این بزرگوار
#صلوات
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سیره_شهدا
#زندگی_به_سبک_شهدا
.
هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت می شدیم حمید متوجه دلخوری من می شد ولی اصراری نداشت که برایش کل ماجرا را تعریف کنم،
اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف کنم #غیبت محسوب می شود چون طرف مقابل نیست که از خودش #دفاع کند،
برای اینکه مرا ازین فضا دور کند با هم به #تپه_نورالشهدا می رفتیم.
کنار #مزار #شهدای_گمنام نشستیم، کمی گریه کردم تا آرام بشوم،
#حمید بدون اینکه من را سوال پیچ کند کنارم نشست، گفت:
"تو رو به #صبر دعوت نمی کنم، بلکه به #رشد دعوتت می کنم ،
نمیشه که کسی #مومن رو اذیت نکنه،
اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی، اگه تونستی این مدلی ببخشی، این باعث میشه رشد کنی."
بعد هم با همان صدای دلنشینش شروع کرد به خواندن #زیارت_عاشورا...
.
.
#یادت_باشد
#شهید_مدافع_حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت #همسر_شهید
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
همسر شهید اکبر آقابابایی:
ده سال زندگی کردیم، اما شاید دو سال بیشتر، با هم نبودیم. ولی من طعم واقعی خوشبختی را در همان سال ها چشیدم. وقتی می دید که من ناراحتم قرآن برایم می خواند. از حماسه عاشورا می گفت و من هم غم و غصه ام را فراموش می کردم.
یادم می آید دفعه اولی که رفتیم سقز مرا گذاشت خانه دوستش، آقای رادان و رفت. وقت رفتن گفت: " 25 روز دیگر برمی گردم". من در طبقه پاین بودم. اتاق پرده نداشت. وقتی به بیرون نگاه می کردم و حیاط پر از برف را می دیدم وحشت می کردم.
هنوز شب نشده تمام درها را قفل می کردم و چراغ های ساختمان را هم خاموش می کردم. کلت حاجی را می گذاشتم روی شکمم و می خوابیدم. 20 - 10 شب که گذشت، یک شب همین طور که اسلحه توی دستم بود، خوابم برد. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم یک نفر با آجر به در می کوبد و نور چراغی هم روی برف ها افتاده است.
دلهره عجیبی پیدا کردم. خشاب اسلحه را جا زدم، از راه پله بالا رفتم و گفتم: " آقای رادان بیایید ببنید کی درمیزند". آقای رادان هم یک آجر برداشت و آمد توی بالکن. یکدفعه دیدم صدای خنده حاجی از پشت در می آید. همان جا خشکم زد. اسلحه از دستم ول شد. همانطور از پشت در گفت که "حالا دیگه برای من اسلحه می کشی، مامور می آری."
تا چند وقت بعد هر وقت تماس میگرفت میگفت: " اگر بیایم برایم اسلحه نمی کشی؟ " از آن به بعد برای اینکه دیگر نترسم هر وقت می آمد سر پیچ که می رسید، شروع می کرد به بوق زدن تا پشت در. می گفتم : " حاجی مردم بیدار می شوند". میگفت: " میخواهم دیگر نترسی ".
توی محله پیچیده بود وقتی حاج اکبر می آید خانمش را ببیند از اول کوچه بوق می زند. همه برایمان دست گرفته بودند.
#همسر_شهید اکبر آقابابایی:
یک بار نزدیک عملیات گفت: " نمی شود شما اینجا بمانید. باید بروید اصفهان ". زیر بار نرفتم. گفت: " حاضری بری تو کمین ؟ " گفتم: هر طور صلاح بدانید. گفت : فقط باید دلش را داشته باشی. خانم یکی از دوستان هم با ما بود. خیلی هم می ترسید. یک اسلحه دست حاجی بود، یکی هم دست من. با سرعت زیاد و چراغ خاموش حرکت می کردیم. یک دفعه یک بنز با چراغ روشن از جلوی ما رد شد. حاجی گفت: محکم بنشینید، پشت سر بنز حرکت میکنیم.
گفتم: با این پیکان چطوری آخه؟!
پایش را گذاشت روی گاز و تا آخر محدوده کمین همین طوری رفتیم. آنجا که رسیدیم، بنز رفت، ما هم کنار جاده ایستادیم. عرق از صورتش می ریخت دستش رو بالا برد و گفت: " خدایا شکرت، خودم و خانمم که هیچ، امانتی دوستم سلامت از کمین رد شد".
#شهید_اکبر_آقابابایی🌹
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
🔅دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم.
دفعه آخر که برای #خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمیگشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز❗️
♨️گفتم:چرا⁉️
گفت:《چون همیشه #موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) من را #دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) نوکری کنم.
🔆ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلاماللهعلیها).》
من هم خندیدیم 😅و گفتم:
"خب چه فرقی کرد❓"
♨️ گفت:
《اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.》❌
📝 #راوی: #همسر_شهید
گزیدهای از وصیتنامه شهید:
《حفاظت از حضرت آقا که محافظ اصلی دین و حرم اهلبیت هستند از اوجب واجبات است و #حفاظت از ایشان حفاظت از حرمهاست...》
#شهید_مصطفی_نبی_لو
#مدافع_حرم
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
#شهید_سیدرضا_مراثی
#مادر_شهید: زمانی که میرفت، پشت سرش قرآن و آب بردم و گفتم که تو را به حضرت زینب (س) هدیه میدهم. امروز این شهادت را باید به من تبریک بگویید، با اینکه میگفتم حالا که بازنشسته شدی، بمان پیشم اما رفت و بعد از چند روز دوباره برای اجازه گرفتن آمد. ابتدا اجازه ندادم ولی بعداً به خاطر حضرت زینب(س)، گفتم که به خدا میسپارمت. در خواب به نوعی به من الهام شده بود، در خواب دیدم که به یک مکان زیبایی رفتم. وقتی بیرون آمدم تنها بودم و آن همان بهشتی بود که در خواب دیده بودم، خداوند به مادران همه شهدا صبر دهد.
#همسر_شهید : آخرین سخنان شهید مرآثی این بود که جانها همه فدای حضرت زینب (س) است و امر رهبر عزیزمان را اطاعت خواهیم کرد و پشتیبان ولایت خواهیم بود. اوایل به خاطر فرزند کوچکمان میگفتم که نرو اما گفت «اجازه بده من برم»، به خاطر همین گفتم که برو و تو رو به حضرت زینب (س) امانت میسپارم تا او از تو مراقبت کند و از خداوند میخواهم صبر حضرت زینب(س) را به من هم عطا کند.
علی مراثی ، #فرزند_شهید : از دست رفتن پدرم هرچند مصیبتی است، اما در مقابل مصیبتی که خانم حضرت زینب(س) متحمل شدهاند چندین برابر از آن کمتر است و اینیک قربانی برای پیشگاه حضرت زینب (س) بود که امید داریم قبول کند. ما نیز یک جانی داریم که هر زمان رهبرمان اراده کند، تقدیم میکنیم و بابت شهادت پدرم همه به من تبریک بگویید. همه جوانان باید این راه را ادامه دهند، تا زمانی که رهبرمان هستند حرم هم سرپا خواهد بود و این را به تکفیریها میگوییم که همه ما به نوعی عباسی برای حضرت زینب (س) هستیم.
امید مراثی ، #فرزند_شهید : سفر به سوی خدا هر کجا و برای خدا باشد، بهترین راه آنجاست. پدرم همیشه به ما میگفت: در هر زمینهای که میخواهید، کار کنید تلاش کنید، همیشه توصیه میکرد در جایی که امام عصر غایب است اطاعت از ولیفقیه به معنای اطاعت از امام زمان بوده و باید پیرو ولایت فقیه باشیم.
#فرزند_کوچک_شهید : با چشمانی پر از اشک تنها به این بسنده نمود که دلم میخواهد پدرم مرا با خود به بهشت ببرد.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
همسر شهید اکبر آقابابایی:
ده سال زندگی کردیم، اما شاید دو سال بیشتر، با هم نبودیم. ولی من طعم واقعی خوشبختی را در همان سال ها چشیدم. وقتی می دید که من ناراحتم قرآن برایم می خواند. از حماسه عاشورا می گفت و من هم غم و غصه ام را فراموش می کردم.
یادم می آید دفعه اولی که رفتیم سقز مرا گذاشت خانه دوستش، آقای رادان و رفت. وقت رفتن گفت: " 25 روز دیگر برمی گردم". من در طبقه پاین بودم. اتاق پرده نداشت. وقتی به بیرون نگاه می کردم و حیاط پر از برف را می دیدم وحشت می کردم.
هنوز شب نشده تمام درها را قفل می کردم و چراغ های ساختمان را هم خاموش می کردم. کلت حاجی را می گذاشتم روی شکمم و می خوابیدم. 20 - 10 شب که گذشت، یک شب همین طور که اسلحه توی دستم بود، خوابم برد. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم یک نفر با آجر به در می کوبد و نور چراغی هم روی برف ها افتاده است.
دلهره عجیبی پیدا کردم. خشاب اسلحه را جا زدم، از راه پله بالا رفتم و گفتم: " آقای رادان بیایید ببنید کی درمیزند". آقای رادان هم یک آجر برداشت و آمد توی بالکن. یکدفعه دیدم صدای خنده حاجی از پشت در می آید. همان جا خشکم زد. اسلحه از دستم ول شد. همانطور از پشت در گفت که "حالا دیگه برای من اسلحه می کشی، مامور می آری."
تا چند وقت بعد هر وقت تماس میگرفت میگفت: " اگر بیایم برایم اسلحه نمی کشی؟ " از آن به بعد برای اینکه دیگر نترسم هر وقت می آمد سر پیچ که می رسید، شروع می کرد به بوق زدن تا پشت در. می گفتم : " حاجی مردم بیدار می شوند". میگفت: " میخواهم دیگر نترسی ".
توی محله پیچیده بود وقتی حاج اکبر می آید خانمش را ببیند از اول کوچه بوق می زند. همه برایمان دست گرفته بودند.
#همسر_شهید اکبر آقابابایی:
یک بار نزدیک عملیات گفت: " نمی شود شما اینجا بمانید. باید بروید اصفهان ". زیر بار نرفتم. گفت: " حاضری بری تو کمین ؟ " گفتم: هر طور صلاح بدانید. گفت : فقط باید دلش را داشته باشی. خانم یکی از دوستان هم با ما بود. خیلی هم می ترسید. یک اسلحه دست حاجی بود، یکی هم دست من. با سرعت زیاد و چراغ خاموش حرکت می کردیم. یک دفعه یک بنز با چراغ روشن از جلوی ما رد شد. حاجی گفت: محکم بنشینید، پشت سر بنز حرکت میکنیم.
گفتم: با این پیکان چطوری آخه؟!
پایش را گذاشت روی گاز و تا آخر محدوده کمین همین طوری رفتیم. آنجا که رسیدیم، بنز رفت، ما هم کنار جاده ایستادیم. عرق از صورتش می ریخت دستش رو بالا برد و گفت: " خدایا شکرت، خودم و خانمم که هیچ، امانتی دوستم سلامت از کمین رد شد".
#شهید_اکبر_آقابابایی🌹
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
#شهید_مسلم_خیزاب
#همسر_شهید :
مسلم علاقه زیادی به قرآن داشت و هر شب پس از نماز عشاء، سوره واقعه را تلاوت میکرد و پس از نماز صبح زیارت عاشورا و سوره حشررا میخواند همچنین پس از هر نماز، آیت الکرسی، تسبیحات حضرت زهرا، سه بار سوره توحید، صلوات و آیات دو و سه سوره طلاق را حتماً تلاوت میکرد تاکید ویژهای به نماز شب داشت و اگر نماز شبش قضا میشد میگفت: شاید در روز گناهی مرتکب شدهام که برای نماز شب بیدار نشدم.
نخستین باردر مدینه و روبروی گنبد حرم حضرت رسول (ص) بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد و جواب من را خواست؛ قبل از اینکه حرفی بزنم،
گفت: گر جوابت منفی باشد، باید فردای قیامت جواب حضرت زینب (س) را بدهی.
من هم در جواب گفتم: رضایت دارم بروی و انشاءالله صحیح و سلامت بر میگردی اما وی تاکید داشت که شهید میشود.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سیره_شهدا
#شهيد_مصطفى_نبى_لو
از خصوصیات اخلاقی واعتقادی شهید
ایشون انس عجیبی با قرآن داشتند و به جلسات اهل بیت خیلی اهمیت میدادند هر محله ای که میرفتیم از فعالان مسجد بودند و یک هیات راه اندازی میکردند.
از نظر سیاسی به مسایل سیاسی روز کاملا اگاه بودند
نسبت به پدر ومادرشون خیلی حساس بودند و احترام خاصی براشون قایل بودند که نمونه بارز این توجه این بود که در طول
7⃣2⃣ سال زندگی مشترک فقط 2⃣ سال تحویل سال در کنار پدر و مادرشون نبودیم یکسالش رو بیمار بودند و سالی که تحویل سال سوریه بودند چون عمه خیلی به این موضوع حساس بود و دوست داشت که سر سفره شلوغ باشه حتی بعد از اینکه از تهران به قم هجرت کردیم به این کار مقید بودند
هر کسی که شهید نبی لو رو از نزدیک میشناسه میدونه که فرشته ای بود در میان ما زمینی ها این تعاریف مربوط به بعد از شهادت ایشون نیست خیلی ها از نزدیک شهید رو ندیدند ولی از تعاریف بنده کاملا با روحیات ایشون آشنا بودند...
راوی : #همسر_شهید
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#شهید_عبدالمهدی_کاظم
🌷همسرم میگفت دوست دارم ریحانه ولایتی بار بیاید. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ایشان را نگاه میکرد دست بر سینه میگذاشت و میگفت:جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزیزم.
سفارش کرد که میخواهم بچهها را زینبوار بزرگ کنید. اِن شاءالله حجابشان زینبی باشد. رفتارشان زهرایی باشد. نمونه باشند.یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمیشد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمیآمد. نگران بودم تشنج نکند. نمیدانستم چه کار کنم.
عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم: امروز پنجشنبه است و من میدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچهاش نگهداری کنم. آنها امانت هستند دست من.
رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر میشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب میخواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است. حسش میکردم. همه حرفهایم را با عبدالمهدی زدم.
او به قولش عمل کرده بود.آمده بود تا کمکم کند، بحق فرمودهاند که شهدا عند ربهم یرزقونند. بعد از آن شب تا مدتها هر کسی وارد خانه میشد متوجه آن بوی خوش میشد.لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود.
#همسر_شهید
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
#شهید_سیدرضا_مراثی
#مادر_شهید: زمانی که میرفت، پشت سرش قرآن و آب بردم و گفتم که تو را به حضرت زینب (س) هدیه میدهم. امروز این شهادت را باید به من تبریک بگویید، با اینکه میگفتم حالا که بازنشسته شدی، بمان پیشم اما رفت و بعد از چند روز دوباره برای اجازه گرفتن آمد. ابتدا اجازه ندادم ولی بعداً به خاطر حضرت زینب(س)، گفتم که به خدا میسپارمت. در خواب به نوعی به من الهام شده بود، در خواب دیدم که به یک مکان زیبایی رفتم. وقتی بیرون آمدم تنها بودم و آن همان بهشتی بود که در خواب دیده بودم، خداوند به مادران همه شهدا صبر دهد.
#همسر_شهید : آخرین سخنان شهید مرآثی این بود که جانها همه فدای حضرت زینب (س) است و امر رهبر عزیزمان را اطاعت خواهیم کرد و پشتیبان ولایت خواهیم بود. اوایل به خاطر فرزند کوچکمان میگفتم که نرو اما گفت «اجازه بده من برم»، به خاطر همین گفتم که برو و تو رو به حضرت زینب (س) امانت میسپارم تا او از تو مراقبت کند و از خداوند میخواهم صبر حضرت زینب(س) را به من هم عطا کند.
علی مراثی ، #فرزند_شهید : از دست رفتن پدرم هرچند مصیبتی است، اما در مقابل مصیبتی که خانم حضرت زینب(س) متحمل شدهاند چندین برابر از آن کمتر است و اینیک قربانی برای پیشگاه حضرت زینب (س) بود که امید داریم قبول کند. ما نیز یک جانی داریم که هر زمان رهبرمان اراده کند، تقدیم میکنیم و بابت شهادت پدرم همه به من تبریک بگویید. همه جوانان باید این راه را ادامه دهند، تا زمانی که رهبرمان هستند حرم هم سرپا خواهد بود و این را به تکفیریها میگوییم که همه ما به نوعی عباسی برای حضرت زینب (س) هستیم.
امید مراثی ، #فرزند_شهید : سفر به سوی خدا هر کجا و برای خدا باشد، بهترین راه آنجاست. پدرم همیشه به ما میگفت: در هر زمینهای که میخواهید، کار کنید تلاش کنید، همیشه توصیه میکرد در جایی که امام عصر غایب است اطاعت از ولیفقیه به معنای اطاعت از امام زمان بوده و باید پیرو ولایت فقیه باشیم.
#فرزند_کوچک_شهید : با چشمانی پر از اشک تنها به این بسنده نمود که دلم میخواهد پدرم مرا با خود به بهشت ببرد.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani