eitaa logo
🌹🌹ریحانة الرسول🌹🌹 25/10
212 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
محفلی دوستانه برای ساختن زندگی عارفانه، عاشقانه و عاقلانه...
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🌿 🌸 حسن بسیار مودب بود . او اخلاق خوبی داشت و مردمدار بود.علرغم اینکه متاهل بود اما کمتر در خانه می نشست بیشتر به سرکشی مردم و بستگانش می رفت . اغلب دنبال کار مردم بود. وقتی جنگ شروع شد همکاری خوبی با بسیج داشت می گفت: باید به جبهه برویم، اگر من نروم یا دیگران نروند پس چه کسی از میهن دفاع کند؟ چه کسی از کشور پاسداری کند؟
💐چسبیده به دیوار خانه ما،درخت پرتقالی بود که شاخه‌هایش ازخانه همسایه به داخل خانه ما آمده بود؛وقتی میوه میداد شاخه‌های داخل حیاط ما هم پر از پرتقال میشد.بعضی شاخه‌ها آنقدر سنگین میشد که تا دسترس ما پایین می‌آمد و آماده چیدن میشد منظره‌ای بسیار دیدنی و چشم‌نواز! محمد خیلی کوچک بود و شاید ده سال هم نداشت؛می‌دیدم بعضی از وقتها محمد به سمت همان گوشه میرود اما من هرگز ندیدم حتی یک پرتقال از شاخه آن‌درخت چیده باشد! 🌷یک روز دقت کردم که ببینم آن گوشه‌ی حیاط،کنار شاخه‌های درخت پرتقال چه میکند!دیدم پرتقال‌هایی که از شاخه جدا شده و داخل حیاط ما برزمین افتاده را جمع کرد و بُرد انداخت آن طرف دیوار سمت زمین صاحب درخت. محمد را صدا کردم و گفتم:چرا این کار رو کردی؟چرا از پرتقال ها را نخوردی؟ محمد با لحن کودکی‌اش جواب داد:از کجا معلوم که صاحبش راضی باشد!اگه راضی نباشه این پرتقال‌ها نیست داداشی! ✍راوی:برادر شهید
وقتی آمد توی اتاق، روی صندلی نشسته بودم. همه جلوی پایش بلند شدند، اما حتی وقتی به من دست می‌داد، باز سرجایم نشسته بودم. وقتی رفت، تازه فهمیدم کی بوده. روز بعد رفتم پیشش تا عذرخواهی کنم. گفتم: من قبلاً خدمت شما نرسیده بودم و دیروز که شما رو دیدم، نشناختم. خیلی خونسرد پرسید: مگه چی شده؟ گفتم: دیروز...داخل اتاق ... آرام گفت: چیزی یادم نمیاد؛ مگه موضوع مهمی بوده؟ تازه فهمیدم بی خیال این حرف‌ها است. ┈┄┅═●💚●═┅┄┈
🔸گفت:جايگاه من توسپاه چيه؟ 🔻گفتم: شمافرمانده‌ نيروی هوایی هستين؛ به صندليش اشاره كرد، گفت: شما ممكنه هيچوقت به اين موقعيت نرسی؛ ولي من كه رسيدم،ميگم كه اينجا خبری نیست!! 🔻اگه توی پادگان، دو تا سربازو نمازخون و قرآن خون كردی، برات میمونه؛ ازاين پستها و درجه‌ها چيزی درنمیاد! :) 🔻حاجی امثال شما نایاب پیدا میشه شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم💚
بعدازشهادت‌داداش‌مصطفےازمادرشهیدپرسیدن: "حالاكه‌بچه‌ات‌شهیدشده‌میخواےچیكارکنے؟" ایشونم‌دست‌گذاشتن‌روےشونه‌ی‌نوه‌شون‌وگفتن: "یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم🖐🏿"
✍️همسر شهید روایت میکند: مشهد که بودم دعا کردم علیه السلام همسری برایم انتخاب کنند که تکیه‌گاه همه‌مان باشد. اولین شغلی هم که به ذهنم آمد پاسداری بود. اسم جواد محمدی را در مشهد شنیدم، توی مسجد هم کارهای افطاری با او بود توی پایگاه بسیج و مسجد مصلا هم اسمش زیاد شنیده می شد... آمدند خواستگاری، آقاجواد با مامان و بابایش بود. با آن قدوقواره و شانه های پهن، مثل یک پسربچه ی خجالتی پشت سر بابا و مامانش بود. آقاجواد بلوز سفید و شلوار کرمی پوشیده بود. کاپشن کرمی رنگی هم انداخته بود روی دستش... به اتاق که رفتیم با هم صحبت کنیم از من خواست بروم بالای اتاق؛ خانه ی ما بود ولی او احترام می گذاشت... از زیر چشم که نگاه کردم متوجه شدم مستقیم به من نگاه نمیکند و همین از اضطرابم کم کرد...
برای شهید شدن به هر دری زده بود؛ امّا شهادت قسمتش نمی‌شد. حتّی به هوای شهادت ازدواج کرد ولی فایده نداشت. بعد از عملیات کربلای چهار حال و روز خوبی نداشت. شب عملیات کربلای پنج با شهادت حضرت فاطمه (سلام‌اللَّه‌علیها) مصادف شده بود. حاجی توی سنگر فرماندهی نشسته بود. در آن اوضاع و احوال که همه در تب و تاب عملیات بودند سراغ مدّاح را گرفت. راضی اش کرده بود تا برایش روضه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بخواند. مدّاح می‌خواند و حاجی گریه می‌کرد: وقتی که باغ می سوخت صیّاد بی مروّت مرغ شکسته پر را در آشیانه می‌زد گردیده بود قنفذ همدست با مغیره او با غلاف شمشیر این تازیانه می‌زد همان شب بی بی شهادتش را امضا کرد. صبح عملیات که برای سرکشی خط آمده بود، خمپاره‌ای کنارش خورد... فقط دو تا ساق پایش سالم ماند... راوی : همرزم شهید شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺
از کودکی تکیہ داشت ، میزد و بچہ‌ها را دور خودش جمع میکرد نوحه هم هر شب برای آن ها میخواند ، سینه هاشونو میزدند، عزاداری هاشونو میکردند ساعت دوازده شب نشده هم میگفت برید خونہ‌هاتون خانواده هاتون اذیت نشن خودش هم در همون تکیہ میخوابید . . . هشت سالش بود ، خواب امام حسین (ع) رو دید ؛ با بغض اومد بہ خونہ گفتم حسین چیشده ؟ گفت مامان خواب دیدم آقا (ع) رو اومده تو تکیہ‌ام گفتہ حسین چہ تکیہ قشنگی زدی دستشونم کشیدن رو سرم یعنی با بغض این هارو بہ من میگفت .💔
‌شهیدی که سر بی تنش سخن گفت در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.🌷 در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد.🍃 همه رزمندگان با مشاهده این صحنه، گریه می کردند... چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: ألسلام علی الرأس المرفوع🥺 خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم این‌گونه شهید بشوم… خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود. خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد... عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است💔 دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است💔
❤️ 🍃 ✨ گاهی وقتها به شوخی میگفت درجه برای آبگرمکن است . به درجه اعتقادی نداشت و دنبالش هم نمیرفت ،روی لباسش هم نمیزد . میگفت درجه را باید خدا بدهد تا شهادت نصیبت بشود 📚 بی برادر ص ۹۵
💕 🌸 🪴 یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود. در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت. پس از چند روز زنگ زد و از جراحت‌هایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحت‌ها نباید ما را خانه نشین کند. همیشه گله مند بود و می‌گفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم. هر وقت از او می‌پرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، می‌گفت من در آشپزخانه خدمت می‌کنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ گردان‌رزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله ● ولادت : ۱۳۴۱ کرمان ● شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶
هر جا بحث ولی‌ فقیه می‌شد آقامحمد خودش را به آب و آتش می‌زد و از انقلاب و ولی فقیه دفاع می‌کرد. مدام توی تجمعات و بین دانشجویان می‌رفت و با آن‌ها حرف می‌زد. شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺