نسیم فقاهت و توحید
💗نگاهخدا💗 #قسمت_چهلوپنج بیدار که شدم، امیر نماز می خواند.بعد تمام شدن نمازش پرسیدم: - چرا نرفت
💗نگاه خدا💗
#قسمت_چهلوشش
امیر: بذارین حالتون بهتر بشه ،فردا میریم
- آخه من گرسنمه
-آخ ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم از پایین براتون غذا میگیرم.
- دستتون درد نکنه فقط واسه خودتون هم بگیرین ،چون اینجوری خجالتم میاد
امیر خندید و رفت.
امیر که رفت، لب پنجره ،چشمم به گنبد حرم افتاد. اشک از چشمم جاری شد.
" آقا اگه ما دوتا مال همیم ،خودت برامون دعا کن."
امیر وارد اتاق شد.
با هم غذا خوردیم.
بعد از خوردن شام سفره را جمع کردم.
روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد -امیر ! چرا خواستی با من ازدواج کنی؟
-نمیتونم بهت بگم. شاید بعد جداییمون گفتم بهت.
تا گفت جدایی ،دلم هری ریخت.
" پس دوستم نداره"
- میشه زیارت عاشورا بخونی؟
زیارت عاشورا ،بهانهای شد برای باریدن اشکهایم ،صورتم را برگرداندم ،پتو را کشیدم روی سرم ،شروع کردم به گریه کردن،نفهمیدم کی خوابم برد.
امروز روز اخر بود. همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد،
"امام رضامیشه این آقایی که کنارمه ،عاشقم بشه ،همونجور که من عاشقش شدم؟"
حرکت کردیم به سمت تهران ،این سفر بهترین سفر عمرم بود.
"ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا"
رسیدیم تهران.
وقتی میخواستم از امیر خداحافظی کنم بغضی داشت خفهام میکرد.
به خانه رسیدیم .چمدانم را برداشتم.
کلافه بودم نمیدانستم چیکار کنم.
"چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم؟ باورش میشه؟"
گوشی را برداشتم که پیام بدم.
دستم به نوشتن نرفت.
تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه برویم گلزار. همانجا موضوع را مطرح کنم.
پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه.
آنقدر خسته بودم که خوابم برد.
صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم .
حاضر شدم. کیفم را برداشتم. رفتم پایین.
-سارا جان صبحانه نمیخوری؟
- نه مریم جون ،میرم دانشگاه یه چیزی میخورم
-پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی.
- قربون دستتون.
به خانهی امیر رسیدم. دم در ایستاده بود.
در راه امیر از داخل کیفش یک جعبه کوچیک کادو شده بیرون آورد.
-ببخشید این چیز ناقابله ،مشهد که بودیم وقت نشد که برم بازار یه چیز مناسب بگیرم براتون.
- خیلی ممنونم.
رسیدیم دانشگاه.ماشین و را پارک کردم.
امیر کلاس داشت.
رفتم داخل کافه نشستم.
،یاد کادوی امیر افتادم.
بازش کردم.
انگشتری عقیق که اسمم رو رویش حکاکی شدهبود.
سر کلاس یاد سلما افتادم.
"بهش خندیدم ،سرم اومد. چطوری بهش بگم اخه؟"
بعد کلاس دیدم امیر کنار ساحره و محسن ایستاده.نزدیکشون شدم.
بهبه! مشهدی خانم ،زیارتتون قبول.
- مرسی عزیزم ،انشاءالله قسمت شما
محسن گفت: سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا.
- خیلی ممنون. انشاله.
امیر گفت: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون؟
- اره امیر راست میگه بیاین با هم بریم.
- نه عزیزم خیلی ممنون ،من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره
- باشه هر جور راحتی.
خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
- امیر آقا. بریم گلزار؟
-چرا که نه.
رسیدیم بهشت زهرا.
اول سرخاک مامان فاطمه فاتحهای خواندیم.
و بعد سمت گلزار شهدا ،کنار شهید گمنام رفتیم.
امیر نشست قرآن کوچیکش را درآورد. شروع به خواندن کرد.
رو به رویش نشستم. نگاهش میکردم.
دستم را گذاشتم روی سنگ قبر شهید.
" کمکم کن"
- امیر ؟ امیر: بله
- من نمیخوام برم از ایران ، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم.
امیر سکوت کردو چیزی نگفت.
- تو هم منو دوست داری؟
-من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم،
من نمیتونم باهات زندگی کنم.
تمام وجودم له شد ،یعنی دوستم نداره؟
از چشمانم اشک میامد و پاکشان کردم.
- باشه اشکالی نداره ،لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم ، ده روز دیگه مدت صیغهمون تمام میشه. میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین.
ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani
✅پرسش:آیا ازدواج تأثیری بر روزی دارد؟
🌺 پاسخ: این اصل پذیرفته شده در بین مسلمانان که ازدواج موجب زیاد شدن روزی میشود، از آیات قرآن و روایات گرفته شده است. قرآن کریم در این باره میفرماید: «وَ أَنْکِحُوا الْأَیامى مِنْکُمْ وَ الصَّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ إِمائِکُمْ إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ»؛ مردان و زنان بىهمسر خود را همسر دهید، همچنین غلامان و کنیزان صالح و درستکارتان را اگر فقیر و تنگدست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بىنیاز مىسازد خداوند گشایش دهنده و آگاه است!
پیامبر اسلام(ص) در این ارتباط فرمود: «الْتَمِسُوا الرِّزْقَ بِالنِّکَاح»؛ با ازدواج روزی به دست آورید.
با توجه به آیه قرآن و روایاتی که در این موضوع وارد شده، به نظر میرسد فراوانی روزی به وسیله ازدواج دست کم از این راهها به دست میآید.
۱. با توجه به اینکه فاعل مطلق و بیواسطه خداوند است و هر کاری به اذن او صورت میگیرد، رزق و روزی نیز به دست خداوند است و هر کس را بخواهد بیحساب روزی میدهد. در برخی از مواقع بندگان متوجه آن میشوند. ولی چه بسا رزق و روزی از جانب خداوند به برخی از بندگان بدون حساب برسد، اما بنده به طور عادی به آن پی نبرد.
۲. رزق و روزی بیشتر میتواند از آثار طبیعی ازدواج و تشکیل خانواده باشد. کسانی که هنوز ازدواج نکردند و صاحب همسر و فرزندانی نیستند نوعاً در خانه پدری زندگی میکنند و وعدههای غذاییشان را در همانجا و گاهی نیز با دوستانشان در بیرون از منزل میل میکنند؛ لذا انگیزه چندانی برای کار و جمع آوری ثروت برای تهیه مسکن، ماشین و ... ندارند، اما همین شخص به محض اینکه تشکیل خانواده میدهد در درونش انگیزه پیدا میشود تا صاحب فرزند، مسکن و ماشین و ... شود و به نحوی تلاشش را افزایش میدهد تا بتوانند وسایل آسایش و آرامش آنان را فراهم کند.
با در نظر گرفتن راه اول، روزی اثری است که بر ازدواج بار میشود و ربطی به زن و مرد ندارد، اما با توجه به راه دوم نظر به اینکه نوعاً مرد عهدهدار مخارج خانواده میباشد، این روایات انصراف به او دارد، اما اگر زنی که ثروت و درآمدی داشته و خود را در مخارج خانواده شریک دانسته و به یاری همسرش بشتابد، ممکن است افزایش روزی خانواده از راه درآمد و ثروت او نیز ایجاد شود.
#ازدواج
#روزی
@rkhanjani
بسم الله..
وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند،
خداوند کار را بر او آسان میسازد!
#طلاق۴
———🌻⃟————
@rkhanjani
درزندگیِ هر کدام ازما
چیزهایی هست
حتی اندک وکوچک
که دیگران ندارند
بیابرای همان اندک ها
بخاطرهمان کوچک ها
لبخندبزنیم،شاد و
شاکر باشیم
———🌻⃟————
@rkhanjani
دنبال زیبایی های زندگیت بگرد....
🌻ٵَحلےٰ مِنَالعَــــــــــسَڵ🍯
💫یوقتایی #تذکر دلسوزانه ای که به یک نفر دادیم هم زندگی خودش و درست میکنه ، هم نسلش رو...
✅واسه اینه که میگن #امربهمعروف و #نهیازمنکر یکی از بهترین باقیات صالحاته😍
⚰بعد از ۱۲۰ سال که از این دنیا رفتیم ، میبینیم طَبَق طَبَق نور و ثواب برامون میفرستن✨
اینا از طرف همون افرادیه که به خوب شدنشون کمک کردیم☺️
😣اگه گاهی با امربهمعروف اذیت میشی و دنیا رو زندان میبینی
به این فکر کن که بجاش #آخرت و جهان ابدیت رو آباد کردی😍
#پیش_به_سوی_خوبی_ها #امر_به_معروف
#واجب_فراموش_شده
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_چهلوشش امیر: بذارین حالتون بهتر بشه ،فردا میریم - آخه من گرسنمه -آخ ببخشید اصلا
نگاه خدا💗
#قسمت_چهلوهفت
-من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم.
-یعنی چی؟
-من بیماری قلبی دارم سارا.
پاهایم سست شد نشستم روی زمین.
-من حتی نمیتونم بچه دار بشم ، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه.
شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم
فکرشو نمیکردم به اینجا برسه.
نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
"یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد."
-سارا جان من معذرت میخوام.
نگاهش کردم.
- یعنی فقط مشکلت همینه ؟
این مشکل کوچیکی نیست سارا
- دوستم داری؟
چیزی نگفت ، صدایم را بلند کردم و دوباره گفتم.
-پرسیدم دوستم داری امیر؟
من همون روز تو ترکیه دیدمت...
- سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدا صبحت میکنیم.
امیر را به خانهاش رساندم و به خانه برگشتم.
-سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟
- نه فقط یه کم حالم بد.ه
رفتم به اتاقم و دراز کشیدم روی تخت. با دیدن عکس مامان گریهام گرفت. آنقد بلند که مریم امد به اتاقم.
-سارا جون به لب شدم.
بگو چی شده؟
مریم را بغل کردم گریه و هق هق کنان همهی ماجرا را برایش گفتم.
-عزیزم اروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن. کمکت میکنه.
ترس از سرزنش بابا رضا، مثل خوره من را میخورد و از درون تهی میکرد.
صدای در اتاق بابا را شنیدم.
دیگه نمیتوانستم تحمل کنم.
رفتم به اتاقش.
- بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم.
( بابا رضا با دیدن قیافهام آمد سمتم.
چی شده سارا؟
اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن نداشتم.
روی زمین نشستم.
بابا رضا بین حرفهایم چیزی نگفت.
وقتی حرفهایم تمام شد، شروع کردم به گریه کردن.
بابا رضا بغلم کرد.
- بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه؟
- نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست.
-پس واسه چی ناراحتی؟
- قلبش بابا
اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم؟
- دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری.
بابا با حرفهایش آرامم کرد.
- بابا جون از دستم ناراحت نیستین؟
- چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت.
بابا رضا را بغل کردم و بوسیدمش.
تو بهترین بابای دنیایی.
تا صبح نخوابیدم و داشتم فکر میکردم. صبح که آفتاب درامد لباسم را پوشیدم و رفتم پایین.
- سارا جان کجا میری؟
- سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا
-صبحانه نمیخوری؟
- نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم
مریم با لبخند گفت: برو عزیزم.
در راه یک شاخه گل مریم گرفتم.
زنگ در را زدم. ناهید جون در را باز کرد.
- سلام ناهید جون.
-سلام مادر اتفاقی افتاده؟
- نه با امیر کارداشتم خونه است؟
-اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید.
"الهی بمیرم براش."
در اتاقش باز شد.
گل را گرفتم جلوم : تقدیم باعشق.
امیر لبخندی زد.
-سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
- خوب اینجا خونمه.
-چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا؟
ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani