فلینظرِالانسانُ الی طعامهِ
#عبس۲۴
———🌻⃟————
@rkhanjani
نوشتهام را اینگونه آغاز کردم
من شکیبا کنندهی تو بودم
و ادامه دادم که اگر کسی غیر از ما این عبارت را بخواند تصور میکند من چقدر برای تو آرامش بهمراه داشتهام ولی خودمان حتما به این تصور لبخند میزنیم.
چیزی فرای من، تو را آرام میکرد و آن «دوست داشتن» بود. تو آدمی بودی که در دقیقهها دقت داشتی و من آدمی بودم بی اعتنا به دقیقهها. بارها دیر آمده بودم -بارها که چه بگویم از همان بار اول- و تو با لبخند پذیرای من بودی و این جمله را چاشنی لبخندت میکردی که «تحمل تاخیر هیچکس را ندارم جز تو» و بعد ادامه میدادی «خدا تو را در راه من گذاشته تا صبور تر شوم»...
«دوست داشتن» آدمها را شکیبا میکند و من شکیبایی تو را دوست داشتم
✍️ مجید میرزایی
———🌻⃟————
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
نوشتهام را اینگونه آغاز کردم من شکیبا کنندهی تو بودم و ادامه دادم که اگر کسی غیر از ما این عب
سنگ صبور داشتن خیلی قشنگه..
بدون ترس میتونی حرفتو بزنی از همه چیزایی که قلبتو شکسته یا خوشحالت کرده میگی.از گذشته حرف میزنی، از حس و حال و آرزوهات میگی.
باهاش که حرف میزنی،یه وقتایی حس میکنی با خودت هیچ فرقی نداره.سنگ صبور داشتن یکی از اتفاقای خوب این دنیاست...
———🌻⃟————
@rkhanjani
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﻬﺮ ﺁﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺳﻄﺢ ﺁﺏ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩﻱ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺑﻲ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﮔﻔﺖ: «ﻋﺠﻴﺐ ﺁﺷﻔﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺯﻧﺪﮔﻲﺍﻡ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ؟"»
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﮔﻲ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﻬﺮ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ,
ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﮒ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ. ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺏ ﻣﻲﺍﻓﺘﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻲﺳﭙﺎﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻣﻲﺭﻭﺩ.»
ﺳﭙﺲ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺳﻨﮕﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﻬﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲﺍﺵ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﻬﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﺁﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﻘﻴﻪ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻳﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻳﺪﻱ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲﺍﺵ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺮ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﻧﻬﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﻴﺮﺩ.
ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺁﻳﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻲ ﻳﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ؟»
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺘﺤﻴﺮ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻣﺎ ﺑﺮﮒ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺍﻓﺖ ﻭ ﺧﻴﺰ ﺁﺏ ﻧﻬﺮ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﻣﻲﺭﻭﺩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ!؟ ﻻﺍﻗﻞ ﺳﻨﮓ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ ﮐﺠﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺁﺏ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﮑﻢ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﻤﻲﺧﻮﺭﺩ.
ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ!»
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺟﺮﻳﺎﻥﻫﺎﻱ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﻳﻤﺎﺕ ﺟﺎﺭﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲﺍﺕ ﻣﻲﻧﺎﻟﻲ؟ ﺍﮔﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﻩﺍﻱ ﭘﺲ ﺗﺎﺏ ﻧﺎﻣﻼﻳﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻫﺮ ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻲ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺪﻩ.»
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﻭﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺘﻲ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ, ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﻱ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻳﺪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻲﮐﺮﺩﻳﺪ ﻳﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ؟»
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲﺍﻡ, ﺑﺎ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﻲ, ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺳﭙﺮﺩﻩﺍﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪﺍﻱ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺫﺭﺍﺕ ﺁﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﻳﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺍﻓﺖ ﻭ ﺧﻴﺰﻫﺎﻳﺶ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﻝﺁﺷﻮﺏ ﻧﻤﻲﺷﻮﻡ. ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﻣﻲﭘﺴﻨﺪﻡ.»
@rkhanjani
✅ راه علاج #ناامیدی از درگاه خداوند چیست ؟ من بسیار از خود و از خدای متعال #ناامید هستم . آیا راه علاجی برای این #دل بیمار هست؟!
✅پاسخ :
به طور حتم و یقین بدانید که اصلاً ناامید نیستید ، چون اگر ناامید بودید ، حتی این سؤال را نیز نمیپرسیدید . همین سؤال و جویایی راه چاره یا علاج ، خود نشان از امیدواری دارد . منتهای مراتب ، وقتی تألم و یا اختلالی در روح ، روان و اعصاب پیدا میشود ، شیاطین نیز فرصت مناسبی برای نفوذ و القای وسوسه پیدا میکنند.
1⃣ناامیدیِ بیجا ، غیر منطقی و خلاف واقعیت ، همان قدر مذموم است که امید بیجا و غیر منطقی مذموم است ، مثل کسی که امید داشته باشد ، روزی از آسمان به جای باران ، طلا ببارد!
2⃣ناامیدی های بیجا ، هم به حَسَبِ شخصِ ناامید و هم به حَسَبِ موضوعات متفاوت است ، اما در ریشه یابی ، میتوان آنها را به طور کلی به دو بخش «عدم شناخت ؛ بالتبع عدم باور» تقسیم نمود.
عدم شناخت خدا ، آنگونه که خودش خود را در کتاب هستی و کتاب وحی (قرآن مجید) معرفی کرده است.
عدم شناخت "خود" ، استعدادها و توانها؛
عدم شناخت نعمت [موقعیت ، شرایط ، امکانات ، مواهب و ...] که موجب ناشکری میشود و ناشکری نیز عذاب دنیوی و اخروی را به دنبال می آورد.
♦️نکته :
"شکر" ، شناخت مُنعم ، نعمت و استفاده ی درست از آن و ضایع نکردن آن میباشد و کمترین حد آن شکرگویی به زبان میباشد.
راه چاره:
پس با توجه به نکات فوق ، اولین و تنها راه چاره و نجات ، "شناخت" است که مبتنی بر "علم و فکر" میباشد ؛ باید مطالعه نمود ، باید قرآن خواند ، باید آموزه های اهل عصمت (علیهم السلام) را که والاترین معلمان و مربیان هستند فرا گرفت ؛ منتهی همه با تفکر ، تأمل و تعقل.
در راستای این شناخت ، ایمان به آن لازم است و باید بدانیم که ایمان ، به قلب "متکبر" وارد نمیشود و نتیجه بگیریم که ناامیدی از رحمت الهی ، که افترای به اوست ، در تکبری (هر چند ناخودآگاه و غیر محسوس) ریشه دارد ، و عارضه ی تکبر نیز با بندگی (عبادت) ریشه کن میشود که سرآمد آن "نماز" میباشد.
در همین راستای شناخت و ایمان ، مبارزه ی منفی نیز لازم است ، یعنی همانگونه که ابتدا باید به «لا إله» ایمان آورد تا ایمان به «الا الله» محقق گردد ، و اهل «یکفر بالطاغوت» شویم تا بتوانیم اهل «یؤمن بالله» شویم ، و باید با هوای نفس مبارزه کنیم تا بتوانیم به جای بندگی نفس ، افسار و کنترل آن را در درست بگیریم ... ، باید با حالات روحی و روانی ، یا افسردگی ، یا عادتهای غلط ذهنی و عملی ، یا با خرافات و آنچه که به حکم عقل ، علم و وحی میدانیم درست نیست و غلط است ، مبارزه کنیم.
🔰"ذکر" یعنی همین یادآوری ها . مرتب و مستمر به خودمان یادآور شویم که خداوند سبحان ، رحمان ، رحیم ، غفار ، رازق ، لطیف ، رئوف و محبوب است ؛ پس هیچ جایی برای ناامیدی وجود ندارد ، ضمن آنکه میدانیم ، ناامیدی به او ، افترای به رحمت واسعه ی اوست ، شرک به اوست و همه از شیطان است ، لذا تأکید نمود که اولاً هیچگاه از رحمت من ناامید نشوید ، ثانیاً دو گناه را هرگز نمیبخشم ، یکی شرک به من است و دیگری ناامیدی از رحمت من (که هر دو اهانت و افترای به خداوند سبحان میباشند).
🔰ذکر نعمت نیز لازم و واجب است ، اگر انسان بررسی ، مطالعه و تفکر کند که از چه نعماتی برخوردار شده است ، میبیند که جایی برای ناامیدی وجود ندارد و میتواند از آن نعمتها استفاده ی بهینه ببرد .
🔰فرمود : «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ ؛ و اما نعمتهای پروردگارت را بازگو کن ! / الضَحی ، 11» ؛ و باید بدانیم و توجه داشته باشیم که اولاً بازگویی نعمت ، بدون شناخت آن ممکن نیست و ثانیاً بازگویی (مثل تذکر ، نصیحت ، امر به معروف و نهی از منکر و ...) ، باید اول به خود باشد و سپس به دیگران.
🔸آیا علم امروز در روانشناسی ، تعلیم و تربیت ، باور ، اتکا ، امید ، ترس ... و تدبیر در مدیریت آنها ؛ با این همه پیشرفت ، جز بخش کوچکی از علم کلانی که خداوند متعال در قرآن کریم و بالتبع اهل عصمت در آموزه های خود تعلیم داده اند ، دست یافته و میگوید ؟!
———🌻⃟————
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_چهاردهم ﷽ ایلیا: به حسینیه که رسیدیم، با میثم رفتیم سراغ نقشه برداری پروژه اما سی
#رمان_مسیحا
#قسمت_پانزدهم
﷽
حورا
اتاقم شده بود زندان! میل به غذا نداشتم. ایلیا از وقتی برگشته بود یک جور دیگر شده بود. یکی دو روز هم دانشگاه نیامد. شبیه بچه هایی بود که از مدرسه بیرونشان کرده اند. از بی توجهی هایش خیلی دلگیر بودم.
حال و حوصله درس را نداشتم. نرفتم دانشگاه.فکر میکردم پدرم درگیر کارش است و حواسش به من نیست اما همان موقع در باز شد و قامت بلند پدرم را دیدم. از جایم بلند شدم. پدر دستی به ریش کوتاه و جوگندمی اش کشید و اتاق بهم ریخته را از نظر گذراند. نقاب لبخند بر صورتم کشیدم و گفتم: «فکر کردم رفتی بابا»
نگاه جدی و خونسرد پدرم بالاتر از شیشه های عینکش قرار گرفت. فقط آرام گفت: «حاضر که شدی بیا پایین برسونمت»
دو قدم دنبال پدر که داشت از اتاق بیرون میرفت، آمدم و گفتم: «امروز نمیرم دانشگاه...»
و درمقابل چرخش پدر، بلافاصله گفتم: «سرم یکم درد میکنه»
پدرم چیزی نگفت و از پله ها پایین رفت.
نگرانی و دلشوره هایم دو برابر شد. نکند چیزی فهمیده باشد! دنبالش دویدم و گفتم: « شاید یه سر به کتابخونه ات بزنم.»
پدر کتش را پوشید و همانطور که وارد حیاط میشد همین یک جمله را رو به من گفت: «کار خوبی میکنی »
نگاه معنادار مادر از کنار تلوزیون توجهم را جلب کرد. اماخودم را به آن راه زدم و به
اتاقم برگشتم. با خودم فکر کردم از همه چیز به سمت خواب فرار کنم. اما خوابم نمی برد.
دست بردم سمت کشو و یک قرص سرماخوردگی برداشتم، خواستم قورتش بدهم اما به زبانم چسبید و تلخی اش تمام دهانم را
درگیر کرد.
قرص را لای دستمال تف کردم. حوصله نداشتم بلند شوم و در را ببندم. دستهای یخ کرده ام را زیر پتو بردم و پتوی نقش برجسته را روی سرم کشیدم. مدتی بعد با اخمی
عمیق به خوابی عمیقتر رفتم.
صحنه های فیلمی که دیده بودم با سرعت گردباد در اطرافم ظاهر و محو میشدند.
فریادهایم در گلو خفه مانده بود که ناگهان از برج بلندی به پایین سقوط کردم و با لرزش
پاهایم از خواب بیدار شدم. اولین چیزی که وقتی چشم باز کردم دیدم، چشمان خمار و نگران مادرم بودند. مادر با تعجبی خوف آمیز پرسید: «چی شده؟ چرا اینقدر ناله میکنی؟»
دست مادر با خنکای دلنشینی بر پیشانی گرمم نشست:
« هنوزم داغی! حتما تب کردی» مادر این را با نگرانی تمام گفت. بلند شد اما صدایم او را دوباره نشاند:
-نرو مامان
+میخوام به دکتر حسینی زنگ بزنم
_نه نمیخواد فقط یکم پیشم بمون
+بچه شدی؟
_مامان سردمه
+بذار برم پتو بیارم
_برام آب میاری و یه استامینوفن؟
+هنوز دکتر نشدی نسخه تجویز میکنی برا خودت؟
_فقط میخوام یه خواب راحت و عمیق داشته باشم بدون هیچ کابوسی...
+زنگ میزنم دکتر
_خیلی خب، نه دکتر نه قرص و شربت...همون دمنوش پونه و آویشن تو...
لبخند مادر در نگاهم نقش بست.
آن روز تا نزدیکی غروب مادر به سختی ملینا را از اتاقم دور نگهداشت.
بعد از چند ساعت استراحت و خوردن چند لیوان دمنوش و یک کاسه سوپ، از تختم پایین آمدم.
رفتم دست و صورتم را شستم . بعد لباسهایم را عوض کردم. وقتی شال قرمزم را روی
سرم می انداختم، مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: «کجا میری؟»
نگاهم را در خانه چرخاند و جواب داد: «با آتوسا جای همیشگی... میدون آزادی»
یکدفعه ملینا با یک جعبه لاک رنگی از اتاقش بیرون دوید و گفت: « منم میام»
پشت پلکی نازک کردم و گفتم: «کسی تو رو نمی بره بچه»
ملینا معترضانه داد زد: «ماماااان»
مادر سبدمیوه را روی میز ناهار خوری گذاشت و رو به من گفت: «اگه اونقدر حالت خوبه که میری بیرون خب خواهرتم بِبَر... »
کیفم را روی مبل پرت کردم و گفتم: «اصلا نمیرم. میخوام کتاب بخونم»
لبخندِ پرکشیده از لبان غنچه ای ملینا و ابروانی که مادر بالاانداخت با آخرین رد پرتوی خورشید، در خانه مان همزمان شد. من خسته و کلافه خواستم چراغ راهرو را روشن کنم اما انگار چراغ سوخته بود.
انتهای راهرو درِ چوبی کتابخانه را با صدای جیر جیر پیاپی، باز کردم.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋خدا همیشه آنلاینه
اگه صداش کردی و جواب نگرفتی بدون دل ما ویروس گرفته که نیاز به پاکسازی شه
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#پرسش_پاسخ #لجبازی #بدپوششی ♻️قسمت دوم ❓دلیل بسیاری از بدپوششی هایی که شاهدش هستیم چیه؟ ⏩در قس
#پرسش_پاسخ
#لجبازی #بدپوششی
♻️قسمت آخر🔚
❓چرا بعضی ها از روی لجبازی بدحجاب می شوند؟
⭕️برای بعضی آدما، به هر دلیلی این باور به وجود اومده که کسی به اونها توجه نمی کنه و به همین دلیل تلاش می کنن عقاید مخالف داشته باشند و با این کار دیگران رو مجبور کنن که به اونها توجه ویژه ای داشته باشن حتی اگه خودشون، از درون قانع شده باشن.
〽️اون دسته از افرادی که بدپوششی خودشون رو به خاطر لج کردن با قوانین کشور می دونن معتقدن چون در کشور کم و کاستی و گرونی وجود داره اونها هم باید قانون کشور رو زیر پا بذارن.باید در جواب این افراد بگی مسئولین وقتی دیدن شماها قانون رو زیر پا میذارید دلسرد شدن و دست و دلشون به حل کردن مشکلات کشور نمیره
⁉️در پاسخ به این افراد باید گفت مگه توی کشورهای دیگه هیچ مشکلی وجود نداره؟ اصلا مگه تحریم های آمریکا رو باعث بانی وضع بوجود اومده نمیدونید پس چرا با آمریکا لج نمی کنید؟
⁉️تازه مسئولان کشور مگه از کجا اومدن؟ مگه اونا ایرانی نیستن؟ مگه از دوست و آشناهای خودمون نیستن؟ خب وقتی هر کسی در جایگاه خودش قانون رو زیر پا بذاره نتیجه ش میشه این وضعیت
❎حالا تصور کنید این استدلال قابل قبول باشه و هر کس حق داشته باشه درست رعایت نشدن قانون رو با زیر پا گذاشتن یه قانون دیگه جبران کنه.مثلا یه خانم بدحجاب تصادف کنه و پلیس بهش بگه چون تو قانون رو رعایت نمی کنی قانون هم موظف نیست به کارت رسیدگی کنه
➕یا اینکه یه خانم بدحجاب تو زندگی مشکل پیدا کنه و بره دادگاه برای گرفتن مهریه یا نفقه اقدام کنه.دادگاهم بهش بگه چون قانون کشور رو زیر پا گذاشتی نمی تونی از قانون برای حل مشکلت کمک بخوای
⚖قوانین هر کشور با توجه به فرهنگ و عقاید و نیازهای اون جامعه تنظیم شده و هر چقدر هم انعطاف پذیر باشن باز هم نمی تونن باب میل همه باشن.اصلا تصویب قوانین برای این هست که جلوی هرج و مرج گرفته بشه اگر قرار باشه هرکس فقط قوانینی که به مذاقش خوش میاد عمل کنه هرج و مرج میشه و بی قانونی سراسر جامعه رو فرامی گیره
🔝تو همین کشورهای غربی که قانون حجاب ندارن مجبور شدن بخاطر مشکلات بوجود اومده کلی قانون جدید تصویب کنن تا جلوی بی بندوباری و تعرض هارو بگیرن اما تاثیری نداشته چون همچنان تجاوز و آزار جنسی بیداد می کنه
🌸 @rkhanjani
هدایت شده از بسوی خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 ۱دقیقهای که نباید از دست داد!
⚠️ واکسن زدن رهبر😱
🔹 من #مطلقا هیچ عارضهای نداشتم
🔹 بحمدالله! خیلی خوب بود!
❗️ کارهای تولید و واردات واکسن کارهای #خوبی بود!
🔹 حالا #شایعاتی در ((دهنها)) هست غالبا اینها بیاعتبار است!
🔹 کارهای خوبی انجام شد! (با تاکید)
🔹 باید دنبال شود!
🔹 باید تاکید شود!
❗️ واکسیناسیون عمومی بسیارررر چیز #مهمیه!
🔹 #حتما_بایستی انجام بگیرد! (با تاکید!)
📌 (فقط در یک دقیقه از صحبتهای معظم له بشمارید تعداد تاکید را نسبت به زدن واکسن، و همینطور رد #شایعاتی که در #دهن ها هست! (تعبیر به افواه و دهنها نشان از اوج بی استدلالی دارد!)
⛔️ حجت بر همه تمام است!
خدا لعنت کند کسانی را که حجت ولی را بی اعتبار میکنند، این از هر تجمع و واکسن نزدنی خطرناکتر است!!
@HozeTwit
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
💠⚜💠
این روزها چشم به راهیِ برگهای روی زمین، مرا یاد تو میاندازد.
کاش به اندازهی اشتیاق یک برگ پاییزی هجران کشیده به شاخهی درخت، منتظر و مشتاقت بودیم!
💠⚜💠
#روزی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
@rkhanjani
و کلید های غیب نزد اوست ...
#انعام۵۹
———🌻⃟————
@rkhanjani
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ
عقل تا بال گشود است گرفتار تر است
#اقبالِ_لاهوری
#روزمان_را_چگونه_آغاز_کنیم؟
#نصیحتِ_اقبال_رو_جدی_بگیریم.😊
———🌻⃟————
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ عقل تا بال گشود است گرفتار تر است #اقبالِ_لاهوری #روزمان_را_چگو
به زعم من ، می فرماد همه چی رو با عقلت نمی تونی بسنجی ...
بعضی چیزها در عقلِ جزءنگرِ ما نمیاد...
پس بی جهت ادعای روشنفکری نکن😎
راستی می دونستید برای اقبال چه توصیف خوشگلی دارن :
🍃اقبال لاهوری، «ایرانیترین» خارجی و «شیعه ترین» سنی👌👌
———🌻⃟————
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_پانزدهم ﷽ حورا اتاقم شده بود زندان! میل به غذا نداشتم. ایلیا از وقتی برگشته بود
#رمان_مسیحا
#قسمت_شانزدهم
﷽
حورا:
کلیدبرق را زدم و لوستر درخشان
بالای سرم متبلور شد. یکدفعه دلم خواست مثل بچگی هایم باشم. چشم بستم و روی کتابها دست کشیدم. اولین تفاوتی را که از نظر ابعاد لمس کردم، چشم باز کردم.
کتاب را بیرون کشیدم روی جلد چرمی اش با حروف جدا از هم زرکوبی شده بود: " دریچه مخفی"
کتاب را باز کردم و همانطور ایستاده شروع کردم به خواندن :
«به پنجره خیره شدم و سعی کردم چشمانم را باز نگهدارم تا اشکهایم از لبه نازک پلکهایم پایین نپرند.
"ما رفتیم" بعد از شنیدن این جمله ی شوهرِمادرم، درِ خانه محکم بسته شد. آن لحظه با همه وجود دلم میخواست مثل مسیح به آسمان بروم و هیچ نشانه ای از خود برای چشمهایشان در این جهان نفرت
انگیز، باقی نگذارم. اما بلافاصله فکر کردم؛ مسیح پاک و بی گناه بود ولی من چه!
رو تختی ام را کنار زدم. نشستم و موهای آشفته ام را عقب بردم.
انگار همین دیروز بود که برای اولین بار البته نه مستقیم ولی به مادرم گفتم چه احساسی دارم. دستهایم را درهم گره زدم و آهسته زمزمه کردم: امروز با یکی از همکلاسیام حرف زدم که میگفت...
دروغ نمیگفتم خودم هم به نوعی همکلاسی خودم به حساب می آمدم!
هرچه بود نمیتوانستم یا نمیخواستم مستقیما به مادرم بگویم چقدر احساس تنهایی میکنم.
کمی این پا و آن پا کردم و ادامه دادم: اون فکر میکنه هیچکس دوستش نداره...
مادرم سرش را بلند کرد. با دیدن چشمان ریز و با نفوذش ساکت شدم. از روی کاناپه بلند شد و درحالی که به آشپزخانه میرفت گفت: این امکان نداره
دنبالش دویدم. قلبم تند میزد. با تعجب پرسیدم: از کجا میدونی؟ مگه میشناسیش؟
سری تکان داد و در حالی که دستهایش را می شست گفت:
چون هیچ آدمی نیست که خدا دوستش نداشته باشه.
دستش را گرفتم و پرسیدم: حتی آدم بدا رو؟
همانطور که به ظرفهای کثیف، خیره شده بود پاسخ داد: اوهوم
بی اختیار کمی دستش را فشردم و پرسیدم: پس چرا میفرستدشون جهنم؟
آرام دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: چون میخواد از گناه پاک بشن
بعد پشت سینک ایستاد و شروع به شستن ظرفها کرد. به دستهایش خیره شدم و گفتم: خدا مهربونه
پس چرا نمی بخشدون؟
به طرفم چرخید و گفت: چون خدا همون قدر که مهربونه عادل هم هست.
اخمم روی پیشانی ام نشست، گفتم : خب همه رو ببخشه.
مادرم آهی کشید و گفت: هفته پیش که دختر خاله ات اومد اینجا و باهم دعواتون شد یادته؟ تو گفتی
عروسکتو برداشته و به صورت سیلی زده؟!
دستم را مشت کردم وخواستم چیزی بگویم که ادامه داد: اون گفت تو دروغ میگی و عروسکتو برنداشته کتکت هم نزده...
طاقتم تمام شد و با تندی گفتم: تو هم کاریش نداشتی.
مادرم سری تکان داد و گفت: ما آدما چون همه حقیقتو نمیتونیم ببینیم و بشنویم، نمیتونیم عدالت مطلق داشته باشیم اما خدا چون همه جا هست و قدرتشو داره...
زدم زیر گریه و پرسیدم: چه ربطی داره؟!
مادرم روی زانوانش نشست و در چشمهای غمگینم عمیق شد و گفت: اگه مجازاتِ خدا نبود پس چطور حق آدمها رو از هم میگرفت؟ تو نمیخوای هرکی به تو بد کرده مجازات بشه؟ همه میخوان پس...
با یادآوری گذشته هایم اشک هایم را پاک کردم.
مثل بچگی هایم احساس بی پناهی میکردم. مادرم همیشه زن معتقد و دلسوزی بود فقط نمیتوانست
فرآموش کند؛ هرچند ناخواسته من باعث مرگ پدرم بوده ام.
همیشه نگاه مادرم وقتی به من می رسید، تأسف تلخی داشت آنقدر تلخ که هرگز اجازه نداد بغلش کنم.
به خودم که آمدم تند تند نفس میکشیدم. یکی دو دقیقه گذشت تا توانستم منظم نفس بکشم. بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن در خانه باریک و دراز و البته تاریک مان!
سالن را که پشت سر گذاشتم به راهروی انتهای خانه جایی که به زیر زمین ختم میشد، نزدیک شدم.
تاریک ترین و ترسناک ترین جای خانه، همیشه از زیرزمین متروک خانه وحشت داشتم طوری که حتی وقتی شوهرمادرم تهدید میکرد اگر جعبه ابزارش را از زیرزمین نیاورم مرا به سختی کتک میزند، بازهم
جرأت نمیکردم از پله های بلند و لیزش پایین بروم.
چراغ قوه بزرگ و دسته آهنی را از پشت کاناپه کهنه برداشتم. و آن را رو به زیر زمین گرفتم. سایه ها صدای فشار هوا که در گوش هایم کم و زیاد میشد و بوی نم خاک و رطوبتی که به مشامم میرسید،
دست به دست هم دادند تا گمان کنم هرچه موجود شرور در عالم هست، در انتهای تاریک و عمیق
زیرزمین به من دهنکجی میکنند. چراغ قوه را زمین انداختم و دویدم طرف حیاط. نفس هایم هم آواز
با تپش های قلبم تند میزدند. همانطور که سرم پایین بود دستهایم را به زانوهایم گرفتم و سعی کردم
عمیق تر نفس بکشم. ناگاه احساس کردم چمن های روشن اطراف پایم دایره وار برخلاف جهت بقیه چمن های باغچه خم شده اند...»
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر
🎊یه روایت فوووق انگیزشی برای همه ی اونایی که میخوان ترک گناه کنن و ارزوشون شهادته😍👊
➕ببین حالشو ببر😁
جانمنفکرمیکردیانقدپاداششزیادباشه؟☺️
@rkhanjani