eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
635 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ عقل تا بال گشود است گرفتار تر است ؟ .😊 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ عقل تا بال گشود است گرفتار تر است #اقبالِ_لاهوری #روزمان_را_چگو
به زعم من ، می فرماد همه چی رو با عقلت نمی تونی بسنجی ... بعضی چیزها در عقلِ جزءنگرِ ما نمیاد... پس بی جهت ادعای روشنفکری نکن😎 راستی می دونستید برای اقبال چه توصیف خوشگلی دارن : 🍃اقبال لاهوری، «ایرانی‌ترین» خارجی و «شیعه ترین» سنی👌👌 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_پانزدهم ﷽ حورا اتاقم شده بود زندان! میل به غذا نداشتم. ایلیا از وقتی برگشته بود
﷽ حورا: کلیدبرق را زدم و لوستر درخشان بالای سرم متبلور شد. یکدفعه دلم خواست مثل بچگی هایم باشم. چشم بستم و روی کتابها دست کشیدم. اولین تفاوتی را که از نظر ابعاد لمس کردم، چشم  باز کردم. کتاب را بیرون کشیدم روی جلد چرمی اش  با حروف جدا از هم زرکوبی شده بود: " دریچه مخفی" کتاب را باز کردم و همانطور ایستاده شروع کردم به خواندن : «به پنجره خیره شدم و سعی کردم چشمانم را باز نگهدارم تا اشکهایم از لبه نازک پلکهایم پایین نپرند. "ما رفتیم" بعد از شنیدن این جمله ی شوهرِمادرم، درِ خانه محکم بسته شد. آن لحظه با همه وجود دلم میخواست مثل مسیح به آسمان بروم و هیچ نشانه ای از خود برای چشمهایشان در این جهان نفرت انگیز، باقی نگذارم. اما بلافاصله فکر کردم؛ مسیح پاک و بی گناه بود ولی من چه! رو تختی ام را کنار زدم.  نشستم و موهای آشفته ام را عقب بردم. انگار همین دیروز بود که برای اولین بار البته نه مستقیم ولی به مادرم گفتم چه احساسی دارم. دستهایم را درهم گره زدم و آهسته زمزمه کردم: امروز با یکی از همکلاسیام حرف زدم که میگفت... دروغ نمیگفتم خودم هم به نوعی همکلاسی خودم به حساب می آمدم! هرچه بود نمیتوانستم یا نمیخواستم مستقیما به مادرم بگویم چقدر احساس تنهایی میکنم. کمی این پا و آن پا کردم و ادامه دادم: اون فکر میکنه هیچکس دوستش نداره... مادرم سرش را بلند کرد. با دیدن چشمان ریز و با نفوذش ساکت شدم. از روی کاناپه  بلند شد و درحالی که به آشپزخانه میرفت گفت: این امکان نداره دنبالش دویدم. قلبم تند میزد. با تعجب پرسیدم: از کجا میدونی؟ مگه میشناسیش؟ سری تکان داد و در حالی که دستهایش را می شست گفت: چون هیچ آدمی نیست که خدا دوستش نداشته باشه. دستش را گرفتم و پرسیدم: حتی آدم بدا رو؟ همانطور که به ظرفهای کثیف، خیره شده بود پاسخ داد: اوهوم بی اختیار کمی دستش را فشردم و پرسیدم: پس چرا میفرستدشون جهنم؟ آرام دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: چون میخواد از گناه پاک بشن بعد پشت سینک ایستاد و شروع به شستن ظرفها کرد. به دستهایش خیره شدم و گفتم: خدا مهربونه   پس چرا نمی بخشدون؟ به طرفم چرخید و گفت: چون خدا همون قدر که مهربونه عادل هم هست. اخمم روی پیشانی ام نشست،  گفتم : خب همه رو ببخشه. مادرم آهی کشید و گفت: هفته پیش که دختر خاله ات اومد اینجا و باهم دعواتون شد یادته؟ تو گفتی عروسکتو برداشته و به صورت سیلی زده؟! دستم را مشت کردم وخواستم چیزی بگویم که ادامه داد: اون گفت تو دروغ میگی و عروسکتو برنداشته کتکت هم نزده... طاقتم تمام شد و با تندی گفتم: تو هم کاریش نداشتی. مادرم سری تکان داد و گفت: ما آدما چون همه حقیقتو نمیتونیم ببینیم و بشنویم، نمیتونیم عدالت مطلق داشته باشیم اما خدا چون همه جا هست و قدرتشو داره... زدم زیر گریه و پرسیدم: چه ربطی داره؟! مادرم روی زانوانش نشست و در چشمهای غمگینم عمیق شد و گفت: اگه مجازاتِ خدا نبود پس چطور حق آدمها رو از هم میگرفت؟ تو نمیخوای هرکی به تو بد کرده مجازات بشه؟ همه میخوان پس... با یادآوری گذشته هایم اشک هایم را پاک کردم. مثل بچگی هایم احساس بی پناهی میکردم. مادرم همیشه زن معتقد و دلسوزی بود فقط نمیتوانست فرآموش کند؛ هرچند ناخواسته من باعث مرگ پدرم بوده ام. همیشه نگاه مادرم وقتی به من می رسید، تأسف تلخی داشت آنقدر تلخ که هرگز اجازه نداد بغلش کنم. به خودم که آمدم تند تند نفس میکشیدم. یکی دو دقیقه گذشت تا توانستم منظم نفس بکشم. بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن در خانه باریک و دراز و البته تاریک مان! سالن را که پشت سر گذاشتم به راهروی انتهای خانه جایی که به  زیر زمین ختم میشد، نزدیک شدم. تاریک ترین و ترسناک ترین جای خانه، همیشه از زیرزمین متروک خانه وحشت داشتم طوری که حتی وقتی شوهرمادرم تهدید میکرد اگر جعبه ابزارش را از زیرزمین نیاورم مرا به سختی کتک میزند، بازهم جرأت نمیکردم از پله های بلند و لیزش پایین بروم. چراغ قوه بزرگ و دسته آهنی  را از پشت کاناپه کهنه برداشتم. و آن را رو به زیر زمین گرفتم. سایه ها صدای فشار هوا که در گوش هایم کم و زیاد میشد و بوی نم خاک و رطوبتی که به مشامم میرسید، دست به دست هم دادند تا گمان کنم هرچه موجود شرور در عالم هست، در انتهای تاریک و عمیق زیرزمین به من دهنکجی میکنند. چراغ قوه را زمین انداختم و دویدم طرف حیاط.  نفس هایم هم آواز با تپش های قلبم تند میزدند. همانطور که سرم پایین بود دستهایم را به زانوهایم گرفتم و سعی کردم عمیق تر نفس بکشم. ناگاه احساس کردم چمن های روشن اطراف پایم دایره وار برخلاف جهت بقیه   چمن های باغچه خم شده اند...» به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊یه روایت فوووق انگیزشی برای همه ی اونایی که میخوان ترک گناه کنن و ارزوشون شهادته😍👊 ➕ببین حالشو ببر😁 جان‌من‌فکر‌میکردی‌انقد‌پاداشش‌زیاد‌باشه؟☺️ @rkhanjani
# ویژه - پروفایل @rkhanjani
❓خیلی می‌کنم حتی وقتی که می‌کنم میرم توی فکر و خیال! چیکار کنم که وقتم حروم نشه؟ ‼️استفاده از تکنیک "حواست را جمع کن"... 🔰هنگامی که حواستان پرت می‌شود و ذهنتان است، مرتب به خودتان هشدار دهید که . این روش کم کم سبب می‌شود که توجه شما به موضوع مورد نظرتان جلب شود. 🔰برای مثال، هنگامی که در کلاس هستید و ذهن شما را کنفرانس کلاسی، تکالیفی که دارید، تاریخ، ساعت صرف غذا و یا هر چیز دیگری پر کرده، به خودتان بگویید: "حواست را جمع کن" و به کنفرانس توجه کن. 🔰تا حدی که ممکن است، اجازه ندهید تمرکزتان به هم بریزد. و دوباره این هشدار را پیش خودتان تکرار کنید: "حواست را جمع کن". هنگامی که افکار مزاحم خود را پیدا کردید، کم کم با تکنیک "حواست را جمع کن" به حال بر می‌گردید. 🔰بنابر این باید صبوری کنید، تا شاهد پیشرفت های خود در این زمینه باشید. @rkhanjani