#خانواده
#صبر
#راهکار
💠 راهکارهای افزایش حِلم در خانواده
🔵 تغافل فعالانه...
📌 به برخى #رفتارها و حالاتى که از افراد سر مىزند و شما را به #بیصبری دعوت مىکند، #توجه_نکنید.
🔅مثلاً اگر کسى با حرف #ناروا شما را بر مىافروزد، از شنیدن و گوش سپردن به سخنان وى اجتناب کنید و حتى گوش ندهید یا #محیط را ترک کنید. دیگر به گفته هاى او دقت و توجه نکرده و آنها را در ذهن خود مرور نکنید.
📌نسبت به دیگر اعمال فیزیکى و رفتارهاى #پرخاشگرانه و تحریک کننده نیز همین طور واکنش نشان دهید و راه #بىتوجهى و #تغافل_فعالانه را پیش بگیرید.
⭕️نکته مهم:
برای پخته شدن کافیست، هنگام "عصبانیت" از کوره در نروید.
@rkhanjani
✅پرسش:
رابطه مابا مادرشوهرکمرنگ شده وهرحرفي ميزنه.شوهرساده اي دارم اماتوزندگيم از رفتار ايناشوهرم سواستفاده نمیکنم .باشوهرم ازخانوادش حرف بزنم دهن بينه بهشون ميره ميگه.همش اعصابم خورده.تاچند روزاخلاقش خوب ميشه يه اتفاقي ميفته
و شوهرم اخلاقش طوري هستش که ديگران بهش حرف بزنن حرفاي مادر ايناشو بهم منتقل ميکنه که ميفهمم اونا گفتن...واخلاقش بامن عوض ميشه بدجور...تعادل رفتاري نداره.توروخداکمکم کنيد.زندگيم حفظ بشه.فقط شوهرم واسم مهمه وبس.
شوهرم رابطه خوبي باخانواده من نداره چيکاربايدکرد
ازمن ناراحته به من نميگه يا رابطه نداره يا جوابمو نميده.
اماعلت ناراحتيش ميفهمم کسي بهش حرف زده
🌺پاسخ:
نگراني شما را از روابط بین شما و خانواده همسرتان می فهمیم و امیدواریم با تدابیری که می اندیشید همسرتان را توجیه نموده تا به راحتی تحت تأثیر ایشان قرار نگیرد.
در ابتدا توجه داشته باشید که خوشبختي مانند رياضي و فيزيك فرمول و قوانين خودش را دارد كه فقط با رعايت آن از زندگي رضايت خواهيم داشت. فرد خوشبخت كسي نيست كه در زندگي مشكل نداشته باشد. فقط مرده ها هستند كه مشكلات زندگي دنيا را ندارند. در درياي زندگي فقير و غني متناسب با شرايط خود مشكلاتي دارند. برخي امروز گرفتار امواج مشكلات هستند و گروهي فردا. خوشبخت كسي است كه مانند ملوان ماهر عمل مي كند براي رسيدن به هدف از درياي مشكلات فرار نمي كند. بلکه مشكل را در آغوش مي گيرد و براي حل يا كاهش آسيب ها از مطالعه، مشورت (با افراد با تجربه) و مشاوره(با متخصص) كمك مي گيرد.
به هر حال همسرتان فردی ساده است و ممکن است طبق عادت هر حرفی را به خانواده اش منتقل نماید و این امر تبعات بعدی برای زندگی تان داشته باشد. از نظر ما در اولین گام باید با همسرتان صمیمانه چند بار صحبت کنید و این موضوعات را تحلیل کنید و به او تفهیم نمایید که نباید مسائل زندگی تان منتقل شود. بعید می دانیم اگر با زبان خوب بیان کنید همسرتان نپذیرد. پس گام اول این است که همسرتان را تحت کنترل در آورید و گام بعدی این است که از مداخله خانواده همسرتان در زندگی مشترکتان جلوگیری نمایید.
اما برای پیشگیری از مداخله چه بايد كرد؟
- اجازه ندهيد اوضاع با بگو مگو و كشمكش و دخالت خانواده ها بدتر شود. از مشاور خانواده يا فرد باتجربه امين و مورد قبول هر دوي خود كمك بگيريد تا مشكل را ريشه اي حل كنيد.
- زندگي شما و مادر شوهرتان مرزهاي مختلفي دارد. در كل ذهن شما نبايد پيوسته با خيالپردازي درگير اين اختلافات باشد. چون حال شما را بدتر و بدتر مي كند و اين آشفتگي دروني از 5درصد به 50 درحد تشديد مي شود و در چهره و رفتار و چشمان و گفتارتان جلوه پيدا مي كند. براي حل اختلافات وقت خاصي را براي فكر كردن به آن مشكل اختصاص دهيد.
- معمولا مادر شوهر قصد اذيت عمدي ندارد. چون وقتي مادر شوهران نيز از ما مشاوره مي گيرند گريه مي كنند و مي نالد كه چرا رعايت حال ما را نمي كنند.
- براي كمك گرفتن از شوهرتان براي حل مشكل نبايد سريع مادرشان را زير سؤال ببريد و نقد كنيد.
- زوج هاي خوشبخت 7 برابر نسبت زوج هاي ديگر احساس مي كنند مي توانند با حل تعارض مشكلات را حل كنند. زوج هاي خوشبخت مي دانند كه هر قدر صميميت بيشتر باشد نقاط اختلاف نظرشان بيشتر است ولي باور دارند كه با مشاوره و گفتگو اغلب اختلافات را حل مي كنند. هنر حل تعارض قابل آموزش است.
- از معاشرت هاي زيادي و بدون مرز و وقت مشخص خودداري كنيد.
- وقتي دلخوري پيش مي آيد باتندخويي جواب ندهيد چون رابطه شما يك روز و دو روز نيست و همچنین درخودتان هم نريزيد كه مانند آتشفشان خفته اي كه بيدار مي شود آشفته شود و خشمگين و پرخاش كنيد. بهترين تدبير قاطعيت است يعني با رابطه اي صريح و صميمي و شفاف احساس با جرأت و با حفظ ادب حرف خود را بيان كنيد. به ياد داشته باشيد كه احترام متقابل جزء لازم اين ارتباط موفق است.
معرفي كتاب براي مطالعه بيشتر:
- ارتباط با خانواده همسر،هاشم دهقان پور فراشاه و همكاران، نشر: بوي شهر بهشت (سايت فراكتاب http://www.faraketab.ir )
- ارتباط با خانواده همسر، محسن ايماني، نشر: حديث راه عشق
🌺
☘🌺@rkhanjani
🌺☘🌺
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_نوزدهم ﷽ ایلیا: میثم تیشرت آبی اش را از دو طرف مرتب کرد و گفت: -چه کردی پروژه رو؟
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیستم
﷽
حورا:
جمعه بعد از ناهار، مادربزرگم با اصرارهای من و ملینا کتاب اشعار حافظ را برداشت و روی صندلی چوب گردوی وسط سالن
پذیرایی نشست. همه نوه ها دورش حلقه زدیم. مادربزرگ چشمان میشی اش را در جمع هفت نفری نوه هایش که اطراف او نشسته بودند، چرخاند، ققنوس نگاهش بر شانه های ایلیا که نشست، بسم الله گفت و بعد از ذکر صلوات، تفألی به حافظ زد و آن را خواند.
ملینا در گوشم گفت: «اینکه همش عربیه من نمیفهمم»
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و به لب های خشک مادربزرگ، خیره ماندم که چطور با تأمل بیت آخر را می خواند: «برازد ای مسیحای مجرد/ که با خورشید باشی هم وثاقی»
چهره ی درهم کشیده ایلیا به لبخند کوچکی بازشد.
از روی شوق زیرلب تکرار کردم: ”مسیحا”
اما قصر شیشه ای افکارم با صدای مادربزرگ درهم شکست: « راه مهمی درپیش داری مادرجون، یه راهیه پر از تنهایی و... سختی! »
بعد بلافاصه سرش را سمت من گرفت و گفت: « حالا تو نیت کن »
تمام سعیم را کردم اما نتوانستم در آن مدت کوتاه بر افکار مختلفم غلبه کنم. شالم را روی
سرم مرتب کردم و تظاهر کردم چیز مهمی ذهنم را مشغول نساخته اما مگر ممکن بود چشمهای نگرانم احساسم را فریاد نزنند؟
«چشم تیله ای» این را برای اولین و آخرین بار وقتی نوجوان بودیم از زبان ایلیا شنیدم. همیشه ی خدا ایلیا به من نزدیک بوده اما از هفته پیش که ایلیا با همکلاسی های دانشگاهش از کرمانشاه برگشت، همه چیز تغییر کرد. انگار این ایلیا کسی دیگر شده باشد. همان صورت کشیده و سبزه را داشت با چشمهای خمار و سیاه همیشگی اما مردی که پشت پلکهایش ایستاده بود، کسی نبود که من بیست و یک سال کنارش بزرگ شده بودم!
با شنیدن اسمم از زبان مادربزرگ، به خودم آمدم: «حورا جان! آرزویی که داری مهمترین و پردردسرترین اتفاق زندگیته! چیزی مقابلته که هیچ وقت فکرشم نمی کردی. »
به ملینا سقلمه زدم و بلند شدم. ملیناهم بعد از مکث کوتاهی دنبالم راه افتاد. وقتی به آشپزخانه رسیدیم، با صدای آهسته و لحن معترض گفتم: «این چیزا چی بود به عزیزجون گفتی بگه؟ مگه
قرار نشد...»
ملینا وسط حرفم پرید و گفت: «ولی من... »
چانه ملینا را گرفتم و با تندی گفتم: «پس دیگه اون عروسک باربی که تبلیغشو هر شب میبینی
برات نمیخرم قرارمون منتفیه»
و خواستم بیرون بروم که ملینا دستم را گرفت و گفت: «به جون خودم میخواستم وقتی فال ایلیا رو
خوند، کتابو از دستش بقاپم و چیزایی که قرارگذاشتیم بگم ولی عزیزجون یهو از رو صندلی پاشد بعد زود فال تو رو خوند اصلا فرصت نداد....»
دیگر حرفهایش را نشنیدم فقط مبهوت پرسیدم: «بهش نگفتی؟ ....پس همه چیزایی که عزیزجون گفت راست بود!؟ »
ملینا با نگاه ملتمسش در چشمانم زل زد و گفت: «جبران میکنم قول میدم»
بی توجه به ملینا داشتم از آشپزخانه بیرون میرفتم که ملینا جست و خیز کنان دنبالم دوید و گفت: «یه فال بود دیگه مگه چیه آخه!؟ بگو چیکار کنم برام بخری؟!»
با چهره ای عبوس درحالی که بیرون میرفتم گفتم: «ولی فالای عزیزجون همیشه درست درمیاد»
آن شب نتوانستم تاصبح بخوابم. تمام شب به فال خودم و ایلیا فکرمیکردم. یکدفعه فکری مثل صاعقه سرم خراب شد: نکند یه رقیب دارم؟!
عصبی و آشفته این پهلو به آن پهلو شدم. چشم هایم را بست و روی هم فشار دادم. یک دختر سبزه رو با چشمانی سیاه را تصور کردم که پسرعمویم احتمالا در سفر دانشجویی عاشقش شده! آنقدر دندانهایم را محکم بهم زدم که فکم درد گرفت. بلند شدم رفتم جلوی آیینه، نور گوشی اش را گرفتم زیرصورتم،
چشمهای کم رمق و صورت بورم را از نظر گذراندم. از کشو یک مداد چشم برداشتم و دور چشمهایم را سیاه کردم. راضی نشدم. پررنگتر... بازهم...اما با این کار انگار فقط خودم را تحقیر میکردم. جوری که به همه نشان بدهم از صورت خودم راضی نیستم و احساس ضعف میکنم.
آخر این چه کسی بود که من با آن چشمهای سبز و صورت ظریف باید درمقابلش احساس ضعف میکردم؟ اما این روزها که انگار اصلا
قیافه آدمها برای ایلیا مهم نیست مگر میشود چیزی مهمتر از ظاهر خوب هم وجود داشته باشد؟
لااقل این چیزی بود که تا آن موقع من فکر میکردم. دستم را گذاشتم روی آیینه از خودم پرسیدم: اگه ایلیا این شکلی نبود بازم دوستش داشتم؟
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّىٰ-
حقّا فلاح و رستگاری یافت
آن کسی که تزکیه نفس کرد.
#اعلی۱۴
+مادائمبهدیدارخدانزدیکمیشویم
وبرایدیدارحقبهجانیپاکنیازداریم
———🌻⃟————
@rkhanjani
اگر آن ترک شیرازی😍😍😍😍😍😍
#💕💕💕💕💕
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
💚💚💚💚
———🌻⃟————
@rkhanjani
از من پرسید :
"نقطه ضعفت چیست ؟ "
جواب دادم : " من حساسم ، کوچک ترین چیزها اذیتم میکنند ... "
بعد پرسید :" نقطه قوتت چیست ؟"
جواب دادم : "همان چیزهای کوچک میتوانند خوشحالمم کنند."
😊😊
———🌻⃟————
@rkhanjani