eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
627 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 . لذا عجله نکن. اگر یک مقداری در تنگنا قرار می گیری، برای است. خدا می خواهد من را امتحان كند؛ لذا یک خرده بر من سخت می گیرد. من اگر ، می شود. 🔹 در روایتی دارد که روزی امیرالمؤمنین(علیه السلام) سوار بر مرکب، به طرف مسجد آمدند. به مسجد که رسيدند، به یک نفر كه آنجا بود فرمودند: «افسار این حیوان را بگیر و آن را نگه دار تا من به مسجد بروم و برگردم». 🕌 حضرت به مسجد رفتند و دو رکعت نماز خواندند و برگشتند. در راه که می آمدند، دو درهم از جیبشان در آوردند که به این شخصي که افسار اسب را نگه داشته است بدهند. به هر حال؛ زحمت کشیده و عمل مؤمن، محترم است. وقتی آقا آمدند، دیدند که افسار اسب را در آورده و فرار كرده است. حضرت دیدند که اسب، آنجا قدم می زند. فرمودند: «چقدر انسان، است. اگر کرده بود، دو درهم حلال نصيب او مي‌شد. عجله کرد و دو درهم حرام به دست او آمد». بعد حضرت شخصي را فرستادند تا لجامي بخرد. آن شخص در بازار، همان لجام حضرت را پيدا كرد و با دو درهم خريد. 📚 شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد، ج 3 ، ص 160. 🔴 دوستان !! براي هريک از ما خدا قسمت کرده است که چقدر مال نصيبش شود. اگر صبر نکردی و امتحان‌هایت را بد دادی، تو را عِقاب می کنند و اين مال به تو وفا نمی کند؛ علاوه بر آن،‌ تو را عذاب هم مي‌کنند؛ پس عجله نکن و صبر داشته باش برادر من! آیت الله محمدعلی ناصری(دامت برکاته) ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ @rkhanjani
🌸 براۍ باید: 🍃 به خدا داشت به وسعت عالم 🍃 مثبت داشت به تعداد هر فکر 🍃 مناسب داشت به تعداد هر اقدام 🍃 و تحمل داشت در کل مسیر زندگی @rkhanjani
مادر خوب! ماهیگیر طعمه ای را به قلاب می زند و مابقی است. برای انجام کار خوب توسط فرزندت، هر روز طعمه ای را به قلاب بزن و صبور باش. @rkhanjani
💢کسی که از مقدرات خدا راضی نباشد اعتقادش به خدا ضعیف است، چرا که خدا جز خیر بنده‌اش چیزی مقدر نمی‌کند.🌱 اگر تمام خیر را از درگاه خدا می‌خواهیم چه راهی جز به ضمیمه و ، می‌توانیم داشته باشیم؟ ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani🌱
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_نهم از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود. پاک
... 🌲🍃 نفهمیدم که چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احساس درد و سنگینی می کردم. سال 1361بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم. از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود و تیر می کشید. توی هال و پذیرایی قدم می زدم. گلخانه پر از گلدان های گل بود. گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم که در جبهه بودند، تسکین می داد. اما آن روز گل های گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول، وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن. در طی یک سال و نیمی که از جنگ می گذشت، خانواده ی من روی آرامش را به خود ندیده بودند. در به دری و آوارگی از خانه و شهرمان، و مهر که به پیشانی ما خورده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم،از طرف دیگر؛ رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهرو اصفهان و حالا از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود. احساس می کردم زینب مرا از پای در آورده است . معنی را فراموش کرده بودم. پیش از با یک حقوق کارگری خوش بودیم همین که هفت تا بچه ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه ی خوشبختی من تماشای بزرگ تر شدن بچه هایم بود. لعنت به صدام که خانه ی ما را خراب و آواره مان کرده و باعث و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند. روز دوم گم شدن زینب دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آن ها مرا پبش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی شخصی به نام عرب بود. وقتی همه ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من نکنم گفت: مجبورم موضوعی را به شما بگوییم.با توجه به اینکه همه ی خانواده ی شما اهل جبهه و جنگ هستند و زینب هم دخترمحجبه و فعال است، احتمال اینکه دست در کار باشد وجود دارد. آقای عرب گفت: طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف قرار گرفتند. .... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشت
✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همان
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
💠 راهکارهای افزایش حِلم در خانواده3️⃣: 🔵 تغافل فعالانه... 📌 به برخى و حالاتى که از افراد سر مى‌زند و شما را به دعوت مى‌کند، . 🔅مثلاً اگر کسى با حرف شما را بر مى‌افروزد، از شنیدن و گوش سپردن به سخنان وى اجتناب کنید و حتى گوش ندهید یا را ترک کنید. دیگر به گفته هاى او دقت و توجه نکرده و آنها را در ذهن خود مرور نکنید. 📌نسبت به دیگر اعمال فیزیکى و رفتارهاى و تحریک کننده نیز همین طور واکنش نشان دهید و راه و را پیش بگیرید. ⭕️نکته مهم: برای پخته شدن کافیست، هنگام "عصبانیت" از کوره در نروید. ‼️ادامه دارد.... @rkhanjani
💠 راهکارهای افزایش حِلم در خانواده 🔵 تغافل فعالانه... 📌 به برخى و حالاتى که از افراد سر مى‌زند و شما را به دعوت مى‌کند، . 🔅مثلاً اگر کسى با حرف شما را بر مى‌افروزد، از شنیدن و گوش سپردن به سخنان وى اجتناب کنید و حتى گوش ندهید یا را ترک کنید. دیگر به گفته هاى او دقت و توجه نکرده و آنها را در ذهن خود مرور نکنید. 📌نسبت به دیگر اعمال فیزیکى و رفتارهاى و تحریک کننده نیز همین طور واکنش نشان دهید و راه و را پیش بگیرید. ⭕️نکته مهم: برای پخته شدن کافیست، هنگام "عصبانیت" از کوره در نروید. @rkhanjani
تلنگری برای خودمان 👌🌹 🌺🍀تا اتفاقي برات ميوفته زود نگو خدا دوسم نداره 🍃 کاری انجام نمی شه، شاید خیری توش هست. کن 🍃 مشکل پیش بیاد، شاید داره. تو زندگیت، زمین بخوری حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری. بهت بدی می کنند، شاید وقتشه که توخوب بودن رو یادشون بدی. 🍃 همه ی درها به روت بسته می شه، شاید با صبر و بردباری در دیگری بروت باز بشه و خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده. 🍃 سختی پشت سختی میاد، حتماً وقتشه روحت متعالی بشه. 🍃 دلت تنگ می شه، حتما وقتشه با خدای خود تنها باشی...🍀🌺 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @rkhanjani
💠صبر تنها عصبانی نشدن نیست! ♦️صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساسِ ✨تنفر ✨علاقه ✨لذت ✨اضطراب ✨خشم ✨غم ✨و ترس 🔹را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
👌تکنیک 🌺🍃مثلا ايد و ليوان آبی هم در دست ، قبل از آنکه آب را بنوشيد ثانيه مكث كنيد. 🌺🍃يا کسی از شما ميپرسد، جواب ندهيد، ثانيه مكث کرده، سپس جواب دهيد. 🌺🍃خیلی خیلی ايد، قبل از به دهان گذاشتن هر لقمه غذا، ثانيه مكث كنيد. 🌺🍃يا در نشسته ايد و خیلی هم عجله داريد، قبل از روشن كردن ماشين، بر روی صندلی ماشین به آرامی، ثانيه مكث كنيد بعد ماشينتان را روشن كنيد. 🌺🍃اين مكث های ثانيه باعث قدرت و شما شده و در نتیجه باعث و افزون شدن انرژی مثبت شما ميشود. 🌺🍃در اين كار بخرج دهيد تا اينكه شما شده و در حافظه تان ثبت گردد. 🌺🍃مهم ترين فايده مكث سه ثانيه جلوگیری از بروز و می باشد و به شما ترمزی ميدهد كه خودتان را كنترل كنيد. ┏━ᬉ━〰️〰️〰️┓ 🌸@rkhanjani ┗━〰️〰️〰️〰️━ ⃟❤️ᬉ