eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
647 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
نسیم فقاهت و توحید
📝 درس‌هایی از شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بویژه برای خانم‌ها👇 🔰قسمت اول 1⃣ما باید تا اونجا که
🔰قسمت دوم: 4⃣خانم ها اگرچه ظاهرا از نظر بدنی ضعیف تر از مرد ها هستند ولی واقعیت اینه که بزرگ ترین اتفاقات تاریخ رو خانم ها رقم زدند. 🥀 سخت ترین و تلخ ترین لحظات بعد از شهادت پیامبر به یک بانوی 18 ساله رسید و ایشون صبورانه و عالمانه این سختی ها رو تحمل کردند و به شهادت رسیدند... 🌱خانم ها هم در فرزندآوری و تربیت فرزند و همسرداری و هم در صحنه های اجتماعی و سیاسی میتونن مهم ترین نقش ها رو داشته باشند. هیچ کسی نباید به حد کمی از رشد و پیشرفت قانع باشه. 5⃣در زمینه های سیاسی خیلی وقت ها مردم متوجه نیستند که اثر انتخاب یک آدم بد چقدر گسترده هست و چقدر ولایت به خاطر انتخاب های بد مردم اذیت میشه. 💢باید بدونیم که نتیجه برخی انتخاب ها اگرچه به ظاهر ممکنه زیاد مهم نباشه ولی اون انتخاب ممکنه کار رو به جایی برسونه که فرزند پیامبر در کربلا با فجیع ترین وضع ممکن به شهادت برسه... 🏴 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ دائما به شما گفته‌اند: "تو نمیتونی" ♦️ کارهای نیمه کاره زیاد دارید؟ راهکارهای افزایش اعتماد به‌نفس: ✅ اول: ❌گفتگوی منفی با خود ممنوع: 🔅او امروز من را کاملا نادیده گرفت. 🔅مطمئن هستم که او از من نفرت دارد. 🔅شاید از دوستی با من لذت نمی برند. 🔅رفتار امروز من باعث شد خیلی احمق به نظر بیایم. 🔅توانایی انجام این کار را ندارم! 🔅من هیچی نیستم! 🔅من نمیتونم! نکنه نشه! ✅ دوم: ♦️ اشتباهاتتان را ببخشید و جبران کنید. 📌حمل‌کردن احساساتِ منفی، انرژی جسمی و روحی شما را می‌گیرد و بیشتر از کارِ نادرستی که انجام داده‌اید، به شما آسیب می‌زند. 🔅با درس گرفتن از تجربه‌های منفی، و استفاده از آنها بعنوان پله‌های ترقی و پیشرفت، این احساسات منفی را کم کرده، و با جبران بموقع و مناسب، آن‌ها را رفع کنید. @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 السلام علیک یا بقیه الله 🌼عمری است که ✨پریشان و گرفتارِ تواَم من 🌼در فکرِ تو ✨ وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من 🌼ای شمسِ نهانْ ✨در پَسِ غیبت ، کجایی؟ 🌼بی تابم و ✨مشتاقِ به دیدارِ تواَم من 🌼 اللهم عجل لولیک الفرج .🌼🍃 @rkhanjani
بسم الله..
👌👌 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
🍀بهار مومن از آغاز میشود ‌ 🌹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله : ‌ ♦️زمستان بهار مؤمن است، از شب های طولانی اش برای شب زنده داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد. ‌ 📚 وسائل الشیعه،ج7،ص302 @rkhanjani
هر گاه عیبی در من دیدی،به خودم خبر بده نه کسی دیگری... چون تغییر آن دست من است!!! کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم میشود اما گزینه دوم غیبت است و مرا در تاریکی نگه میدارد... چرا موقعی که چیز منفی در کسی می بینیم، جز خودش همه را خبر میدهیم؟؟؟ جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد : "اگر سبب رضایتت شدیم از ما سخن بگو و گرنه با خود ما بگو" بر خود تطبیقش دهیم تا غیبت از میانمان از بین برود!!! نصیحت کن اما رسوا نکن!!! سرزنش کن اما جریحه دار نکن!!! بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگر بی بهانه خوب باشیم ... @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرم انارها را دانه میکرد تا در طولانی ترین شب سال زیباترین و خوشمزه ترین خاطرات را برای ما رقم بزند من اما آرزو می‌کردم ای کاش عمرش همچون یلدا طولانی باشد به یاد همه ی مادران چه آنهایی که هستند و چه آنهایی که سفر کردند قبل از اینکه دیر شه قدرشون رو بدونیم @rkhanjani
🔴🔵 یلدای منتظران چیز دیگری است! 🔹 می‌گویند که یلدا، برگرفته از واژه سریانی به‌معنای زایش،‌تولد و میلاد است(فرهنگ معین و دهخدا) که به آخرین شب ماه آذر گفته می‌شود. 🌕 اما نکته مهمی که باعث جشن ایرانیان قدیم شده و اکنون به آن توجه نمی‌شود آن است که این شب، پایان طولانی‌ترین تاریکی سال و آغاز افول آن و بلند شدن روشنایی است به گونه‌ای که از فردای آن روز، هر روز به طول زمان روز افزوده می‌شود. به همین جهت ابوریحان بیرونی آن را میلاد خورشید دانسته است (جشن‌ها و گردهمایی‌ها، ص ۴۷) 🔺 در یلدای منتظران، همه خوشحالند که زمان تاریکی غیبت خورشید امامت به نهایت خود رسیده و از این پس، خورشید امام عصر، ‌روز به روز اشعه روشن‌گر خود را بر مردم بیشتر می‌تاباند. این امید، انگیزه را برای نبرد با تاریکی جهالت، مضاعف و قدرت اراده را برای درک ظهور خورشید مهدوی دوچندان خواهد کرد. @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ حورا: خبر نداشتم کیلومترها دورتر در غرب کرمانشاه یک تیم جستجو برای پیدا کردنم  راه افتاده!  نمیدانستم چه آتشی به جان خانم قدیریان و خانواده ام انداخته ام. از جمع همسفرهایم و   دعای توسل خواندنشان برای پیدا شدنم، بیخبر بودم. به خیالم اصلا گم نشده ام که بخواهم پیدا شوم. آنقدر به خطر نزدیک بودم که موج آشوبی که بالای سرم بلند شده بود را نمیدیدم.    خسته از تماس ها و پیام های مکرر و بی جواب، پیامی برای ایلیا فرستادم و بعد تلفنم را خاموش کردم:  ”کافرِ عشقم و تسلیم مسلمانی تو  آمدم اینهمه تا جاده ی طولانی تو شهره ی عشق شدم تا دلِ خود را بِبَرم  مثل یوسف به رَهِ غربتِ کنعانی تو" کمی در اطراف چرخیدم نزدیکای ظهر بود که یک سفره خانه سنتی پیدا کردم. رفتم گوشه ای نشستم و منتظر پیش خدمت شدم. وقتی پیش خدمت سفارش گرفت،  پرسیدم: میگم برادرای... سپاه کدوم جاده رو دارن تعمیر میکنن؟ یعنی کجا؟» پیش خدمت پس از مکث نسبتا طولانی با بهت گفت: «چرا میپرسی؟» خودم را جمع و جور کردم و خیلی عادی با صدای بلندتری گفتم: «هیچی فقط شنیدم که...» پیش خدمت سرش را کمی کج کرد و جلو تر آورد و گفت: «نمیدونم... » بعد کمرش را راست کرد و درحالی که دور میشد گفت: «غذا تمام شده شرمنده. » با اینکه تعجب کرده بودم نمی دانستم چرا ته دلم ترسیدم. احساس کردم نگاه بقیه به سمتم چرخیده. صدای پچ پچ در گوشم پیچید. بلند شدم و بیرون رفتم. تا اذان ظهر، در بازارچه ماندم و خودم را مشغول نشان داد. موقع نماز از مردم محل مسجد را پرسیدم. وقتی به مسجد رسیدم، ترس و اضطرابم فروریخت. آنچه باید از نشانه ها میفهمیدم ماندن در آن مکان مقدس بود. اما  پس از آنکه در صف یکدست جماعت کنار دست های بسته و باز، نماز خواندم، از مسجد بیرون رفتم و برای کامل شدن تقدیر، خطرناک ترین راه را انتخاب کردم. از صحبتهای مردم فهمیده بودم جاده تعمیری نزدیک مرز است. اینبار دیگر ذره ذره وجودم ترس را به مغزم مخابره میکردند اما زده بود به سرم و دست بردار نبودم! شکمم از گرسنگی درد گرفته بود، تا از کنار خانه ها عبور کنم، بوی غذای خانگی سرمستم کرده بود. دهانم هنوز از مشت آبی که در مسجد خورده بودم، خنک بود. در سرم  صدا های مختلف چرخ میزدند. مثل بچه هایی که قهر میکنند، راهم را کشیدم و رفتم. فکر میکردم راه را درست پرسیدم اما از ویرانه ای شبیه قبرستان سردرآوردم. آنجا بود که تازه به خودم آمدم. زیر لب به خدا التماس میکردم که فقط از آنجا بیرونم ببرد. صدای پارس سگ های ولگرد باعث شد پاهایم خشک شوند. می خواستم فرار کنم اما نمی توانستم حرکت کنم. خودم را به طرف تپه هایی که نزدیک بودند، کشیدم و موبایلم را بیرون آوردم. روشنش کردم اما آنتن نمی داد.  یکدفعه  نجوای آرامی به گوشهایم نشتر زد، شنیدم دو نفر باهم حرف میزنند یکی با لهجه کُردی و دیگری به فارسی: -بازم از دستور تمرد کردی ×چه کار کنم در خانه نبود فقط یک بچه... -خب همون بچه رو میکشتی بلاخره ضربه ای زده بودیم بهشون ×جبران میکنم -حالا وقت جبرانه باید تونلو تموم کنین ×به من شک کردن... -فرق ما با مجاهدیای ترسو چیه پس، باید تونلو امشب تموم کنین به هرقیمتی انفجار باید سه صبح انجام بشه... زیرزانوانم سست شد. سینه خیز چند قدمی از تپه دور شدم هنوز خیلی دور نشده بودم که  تلفنم زنگ خورد. برگشتن و دیدن چهره هاشان لازم نبود، همینکه صدای پریدن دو نفر از روی تپه را شنیدم، بلند شدم و با همه توان به جلو دویدم. صدای نفس نفس زدن ها و قدمهای سنگین لحظه به لحظه به گوشم نزدیکتر میشد. آنجا زمان انتخاب بود، همان چیزی که مدتها در مورد چگونه ممکن بودنش فکر کرده بودم. به هرحال گرفتار میشدم اما برای نجات بقیه چه کاری از من برمی آمد؟! همانطور که میدویدم  گوشی ام  بیرون آوردم  به ناچار سرعتم را کمتر کردم تا قفل صفحه را باز کنم. آخرین تماس بی پاسخم را گرفتم. شماره ایلیا این بار برخلاف قبلخاموش نبود و بوق آزاد میخورد. به محض اینکه تلفن جواب داده شد. همزمان  دردی را پشت کتف راستم احساس کردم، چیزی شبیه برق گرفتگی. دستم داغ کرده بود. گوشی را با دست چپ گرفتم و همه توانم را در زبانم به کار گرفتم و  گفتم: «میخوان خونه های مردمو منفجر کنن ساعت سه صب... یه تونل دارن.... » یک گلوله دیگر به طرف شلیک شد و به زانوی چپم خورد. افتادم روی زمین گوشی ام دورتر افتاد. رسیدند بالای سرم. تیر خلاص نزدند، نمی خواستند درجا بمیرم میخواستند زنده بگیردنم و این وحشتناک ترین چیزی بود که ممکن بود اتفاق بیفتد... به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راه رسیدن به امام زمان.mp3
6.15M
👌توجه به امام زمان (عج)؛ مهم ترین کار استاد‌عالی سه‌شنبه‌های‌مهدوی اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله..
فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ... به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است‏ شادمانند. ۱۷۰ ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌼 💫ز عاشقان شنیده‌ام 🌼جمعه ظهور می کنی 💫ز مرز انتظارها 🌼دگر عبور می کنی 💫شب سیاه می رود 🌼صبح سپید می رسد 💫جهان بى چراغ را 🌼غرق به نور می کنی 🌼 أللَّهُمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 به راستۍ که اگر خداوند گریہ را به انسان نبخشیده بود، هیچ چیز نمیتوانست ڪدورتی را که با گناه در آیینھ فطرتش مینشیند پاک کند↻... █ شهید آوینی @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part01_جان شیعه اهل سنت.mp3
5.29M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت" (1) ♥️" عاشقانه ای برای مسلمانان" رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. ✍ اثر فاطمه ولی نژاد 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_چهلم_ویکم ﷽ حورا: خبر نداشتم کیلومترها دورتر در غرب کرمانشاه یک تیم جستجو برای پی
﷽ ایلیا: شماره حورا را گرفتم اما خاموش بود. با خودم گفتم شوخی کرد؟! حس میکردم تمام تنم گُر میگیرد. سریع زنگ زدم به عمو، وقتی فهمیدم حورا تا  مریوان  آمده... همه وجودم زیرو رو شد. رفتم طرف سپاهی هایی که باهم جاده را تعمیر میکردیم. با ماشین سپاه راه افتادیم دنبال حورا... من نمی توانستم حرف بزنم دو  نفری که با من آمده بودند با فرمانده سپاه مریوان هماهنگ کردند که کمک بفرستند.   سرگشته جاده ها بودم که آخرین حرفهای حورا یادم آمد، تند تند به کناری ام گفتم. چند جا زنگ زد. تلفن را که قطع کرد رنگش زرد شده بود، نپرسیده گفت:   اتفاقا چند وقتیه صدای ضربه هایی   نصفه شبا اطراف  بعضی خونه ها شنیده شده مردم اومدن خبر دادن ولی کسی جدی نگرفته!   زیرلب امام زمان(عج) را قسم میدادم به حق مادر غریبش... همان موقع کنار تپه های مرزی ناگاه متوجه  چیزی روی زمین شدم. ماشین را نگه داشتم و پریدم پایین. به سمت چیزی که از دور دیده بودم، دویدم و به داد و فریاد های دو نفری که همراهم بودند، توجهی نکردم.  یکدفعه ایستادم.    خم شدم، چادر سیاهی را که روی زمین افتاده بود، بلند کردم و در دستانم فشردم. عضلاتم منقبض شده بودند. رگ گردنم مثل رگ های روی بازوانم، بیرون زده بود. روی زمین پر از لکه های خون بود که تا نزدیکی تپه ها کشیده شده بودند.  به طرف تپه ها دویدم. ناگاه عبور گلوله ای از نزدیکی صورتم مرا  به دل خاک نشاند. افراد تیم گشت رسیدند اطراف تپه مستقر شدند. درگیری مسلحانه با حمله تروریستهای آن طرف تپه شروع شد.        من به طرف آنسوی تپه ها حرکت کردم. دو نفر از گروه پنچ نفره تیم پشت سرم حرکت کردند و از سه نفر دیگر یکی در پشت تپه ها با آتش مستقیم آنها را پشتیبانی کرد و دو نفر دیگر با آن دونفری که با من بودند، تپه ها را دور زدند.  با سرعت و خشم به جلو میدویدم و گلوله ای که به بازویم خورده بود، مانع دویدنم نمی شد. فقط در ذهن و قلبم امام زمان(عج) را قسم میدادم به دخترعمویم بی حرمتی نکرده باشند. وقتی بالای سر تروریستها رسیدم، یکی شان تیرخورده بود و دومی درحال فرار بود. دوتا از پاسدارها رفتند دنبال آن فراری و من نشستم کنار حیوانی که روی زمین افتاده بود و خر خر میکرد. یقه اش را گرفتم و داد زدم: «کجاست؟» خائن پوزخندی زد و به چشمهای شعله ورم زل زد.ایلیا چانه اش را گرفت و دوباره پرسید: «کجاست؟ » به صورتم  تف انداخت و سرش را برگرداند.  از زمین بلند شدم و در اطراف به دنبال حورا گشتم. گریه میکردم و به مولایم می گفتم: فقط همین یه چیزو ازت میخوام آقا... چند دقیقه بعد کنار یک تپه کوچک پر از سنگ و شن، پیدایش کردم. حورا خودش را جمع کرده بود. همانطور که به او نزدیک میشدم آستین های پاره و دستهای درهم حلقه کرده اش را از نظر گذراندم. وقتی  بالای سرش  رسیدم، روی دو زانو افتادم. دوباره به سرتاپای حورا نگاه کردم. با اینکه استخوان  زانویش بیرون زده بود، پاهایش را در شکمش جمع کرده بود درست شبیه جنینی که در آغوش مادرش باشد،روی زمین افتاده بود. اسمش را صدا زدم جوری که هیچ وقت تا آن موقع نگفته بود. چشم های بی رمق حورا آرام سمت بالا چرخید. خدا را شکر کردم و داد زدم: اینجاست.... دو ساعت بعد در بیمارستان وقتی پرستار دستم  را باندپیچی میکرد به من گفت: «اگه گلوله نیم سانت اینور تر خورده بود شاهرگ بازوت قطع میشد و کارت تموم بود می ارزید که... » خیره شدم به در، گفتم: «می ارزه » پرستار اخمی کرد و همانطور که گره باند روی پانسمان را محکم میکرد گفت: «فقط دستت نیست حرف جونته جوون وقتی میگم تموم یعنی کار خودت تموم میشد . » سرم را بالاگرفتم و به حالش خنده ام گرفت. پرسید: تو دیوونه ای جوون؟! گفتم: عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا