✅ برکت مهمان ‼️
✍زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(ص)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)* می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه
کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود
می برد...
📚بحارالانوار
╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮
🌸@rkhanjani
꧁هوالعشق༽꧂
❤️ #شروع_زندگی_عاشقانه
❣ سال ۱۴۰۰ با همهی خاطرات خوب و بدش گذشت.
❣ بیاییم #کینهها و کدورتهای خود را نسبت به همسر و اطرافیان کنار بگذاریم و #بهار زندگی را با شکوفههای گذشت و ایثار و یاد امام زمان علیهالسلام #زیبا کنیم.
❣چشمهای خود را لحظهای ببندیم و در ذهن خود این نکته را متذکر شویم که #صد_سال دیگر هیچ کدام از ماها در این دنیا نیستیم و همه در عالم #آخرتیم.
با این کلاننگری و #عاقبتاندیشی به راحتی از یکدیگر بگذریم و با خدا و اهل بیت علیهمالسلام یک معاملهی #زیبا کنیم.
❣ فرمول خدا این است که اگر ببخشیم، #بخشیده خواهیم شد و اگر نبخشیم او نیز در حساب و کتاب ما #سختگیری خواهد کرد.
❣ فرصت #اندک است!
@rkhanjani
Part36_جان شیعه اهل سنت.mp3
5.65M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(36)
♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸@rkhanjani
#تلنگرانه
وقتی میخوایم بریم مسافرت خونه رو مثل دستهی گل میکنم ..تا اگه یوقت حادثهای برام پیش اومد آبروم پیش کسانی که بعد مرگم خونه زندگیمو میبینن نره!
چقد حواسم به خونهی دلمه که از آلودگی و گناه پاک باشه؟ چقد نگران صحرای محشر و ریختن آبروم پیشگاه حضرت زهرا (س) هستم؟🤔
🌸 @rkhanjani
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
چشمام رو باز ميكنم. به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين ، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _ خوبي؟
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین : درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین : راستش، چیزه ....هیچی فقط حلال کنید .....
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم. چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین: نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....
حرفش رو قطع ميكنم _ نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم. بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم . با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم. با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.
اميرحسين: سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين:كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم:واي مرررررسي.
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه :بفرماييد ، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم_ ببخشيد . من گل رز خيلي دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
اميرحسين: قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _ راستش ، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟
تو دلم فقط قربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_ نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين: خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_ اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش.....راستش.....
اميرحسين:راستش؟
_ هيچي
اميرحسين: هيچي؟
_ اره
اميرحسين: راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه. در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. "
اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
"نکنه امیرحسین باشه"
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_دو
🌸 @rkhanjani
♦️ افزایش ۱۰ برابری تعداد سزارین در سه بیمارستان تهران برای تولدهای ١۴٠١/١/١
🔹 بر اساس مشاهدات میدانی از سه بیمارستان خصوصی در غرب تهران، تولدها در ١۴٠١/١/١ تا ١٠ برابر نسبت به روزهای عادی افزایش پیدا کرده است.
@NasimOnline
تکنولوژی و پیشرفت در این دوره و زمانه هرچقدر بیشتر میشود
گویا حماقت و نادانی بشر هم بیشتر میشود ;
یکی از دلایل آن همین مطلب بالاست ☝
برای اینکه فرزند شان مثلاً در روز خاصی بدنیا بیاید مانند 1401.01.01
تا بگویند فلانی تاریخ 📅 تولدش 🎂
فلان تاریخ است
بچه 🚼 های بیچاره رو ناقص و نارس به دنیا می آورند
لذا بالاجبار توسط تکنولوژی سزارین به بچه 🚼 ها ظلم می کنند
این کار احمقانه را بخاطر چشم 👀 هم چشمی
و پُر دادن و.. انجام میدهند
عقل ناقص عده ای به تولد 🎂 ناقص و زودرسِ عده ای منجر می شود
از طرفی هم برای همین افکار پوچ و فخر فروشی
و چشم 👀 هم چشمی
می روند خارج از کشور زایمان می کنند
تا بگویند فلانی متولد فلان کشور
یا متولد فلان شهر است
انجماد عقلی این آدم های آدم نما تا کجا؟
و خود را پیشرفته و عاقل دانستن تا کجا؟!؟
خدایا به اینها شفا عنایت بفرما!!!
آمین یا رب العالمین...
🌺👏👏👏👋👋👋🌸ا
ِ
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های امام رضایی
السلام علیک
یا شمس الشموس
یا علی ابن موسی الرضا(ع)
باز هم کبوتر دلم را راهی حرمت میکنم یا امام رضا علیه السلام
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*انا لله و انا الیه راجعون .*
اول فروردین ۱۴۰۱ ایت الله سید مجتبی رودباری به زیارت قبر مادر رفتند و دوم فروردین دعوت حق را لبیک گفتند .
خیلی بجاست که این فیلم به عنوان اوج معرفت و ادب فرزند نسبت به مادر به همه مردم جهان نشان داده بشود.
فرزند در مقام ایت الله قرار دارد ، .
ببینید چگونه سنگ قبر مادر را تکریم میکند.
یک بچه خردسال نیست که اورا وادار کنند، دست مادرش را ببوسد و مادر هم در قید حیات نیست که نیازهای مادی و عواطف احساسی در آن دخالت داشته باشد .
الله اکبر.
این فیلم را به فرزندان خود نشان بدهید.
این فیلم واقعی باید بجای همه مطالبی که در کتب درسی در جهت تکریم پدر ومادر آمده است و یا در فضاهای مجازی جهت بیان جایگاه مادر و نحوه تربیت فرزندان ، بعنوان نمونه؛ شستن پای مادر توسط دانش آموزان ژاپنی را نمایش میدهند ، نمایش داده شود .
خداوند روح این مادر و فرزند را غرق در محبت و رحمت و لطف خود قرار دهد .
امین رب العالمین.رفقا تورو به خدا قدر این گنجها (پدرو مادر)رو بدونید.هر چی تو دنیا و آخرت میخای هنگام بوسیدن دست و پای پدرومادر از خدا بگیر.
@rkhanjani
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_دو
دوباره زنگ میزنه ، و دوباره. سه بار زنگ میزنه اما جواب نمیدم. با بهت و نگرانی فقط به صفحه گوشی خیره میشم. بعد از پنج دقیقه از همون شماره یه پیام میاد .
با ترس و دستایی که کاملا میلرزیدن پیام رو باز میکنم _ سلام جیگر. خوبی ؟ چرا قطع کردی؟ یا تلفن رو جواب بده یا بیا درو باز کن.
یا بیا درو باز کن؟ ادرس اینجا رو از کجا اورده؟
چند ثانیه بعد دوباره صدای زنگ موبایل تو اتاق میپیچه.
_ بله؟
آرمان: اوف . جون. بلاخره افتخار دادی؟
_ خفه شو. بگو چی میخوای ؟
آرمان: او لالا. چه خشن. بابا ترسیدم. میبینم که انقدر بدبخت شدی که لچک سیاه میندازی سرت میری مخ این جوجه بسیجیا رو میزنی. اخی. عزیزم. بیا که آرمان جونت اومده.
از لحن نفرت انگیزش حالم به هم میخوره و با صدای تحلیل رفته ای میگم:چی میخوای؟
آرمان_ تورو.
_ ببند اون دهن کثیفتو.
آرمان:او او. بد اخلاقی نداریما. ببین خانوم کوچولو. ما نتونستیم خیلی باهم حال کنیم. اومدم که جبران کنم . همین. حالا هم برو اون بچه ریشورو ردش کن. فردا هم میای جای همیشگی.
_ درست صحبت کن. اون آقای محترم نامزد منه. محرمه منه.
صدای قهقهش میپیچه تو گوشی و منو عصبی تر میکنه.
آرمان:اون آقای به اصطلاح محترم میدونه نامزد نامحترمش دوست پسر داشته؟
_ چیکار میخوای بکنی؟
آرمان: فردا ساعت ده جای همیشگی. بابای جوجو .
و بوق ممتد تلفن.
گوشی رو پرت میکنم رو زمین. خودم رو روی بالشت میزارم و طبق معمول این بالشت محکوم به تحمل اشک های من میشه.
بلاخره تصمیم خودم رو میگیرم. من باید برم. برای نجات زندگیم. برای نجات آبروم .
تای چادرم رو باز میکنم و روی سرم میندازمش. با مامان خداحافظی میکنم و به بهونه کتابخونه بیرون میام . به محض باز کردن در ، با بی ام وه مشکی رنگی روبه رو میشم. ماشین آرمان. در عقب رو باز میکنم و سوار میشم. ترکیب بوی سیگار و عطر تلخش افتضاح بود. حالت تهوع میگرم و شیشه رو پایین میکشم.
آرمان:سلام نفس. بیا جلو.
_ راحتم.
آرمان: نکنه با این گونی میخوای با من بیای؟
_ مشکلیه پیاده بشم.
بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و میره همون کافه ای که یاداور تمام خاطرات تلخم بوده و ظاهرا داره میشه. از ماشین پیاده میشم و بدون اینکه منتظر آرمان بشم ، در چوبی رو هل میدم و وارد میشم. به جز یک میز که یه دختر و پسر جوون با اوضاعی افتضاح اشغالش کرده بودن بقیه میزها خالی بود، میز وسط رو انتخاب میکنم ، صندلی رو عقب میکشم و میشینم. آرمان هم بعد از من روی صندلی رو به رو میشینه.
منو رو به طرفم میگیره و میگه: عشقم انتخاب کن .
منو رو ازش میگیرم و روی میز میکوبم. با نفرت تو چشم هاش زل میزنم و میگم: من عشق تو نیستم اولا . دوما کارت رو بگو عجله دارم.
آرمان:جونم چه جیگری میشی وقتی عصبی میشی.
_ خفه شو. کارتو بگو.
آرمان:عه. اینجوریاست ؟ میخوای بد قلقی کنی؟ باشه. اصل مطلب ، میری و به اون بچه بسیجیه میگه تمام. همین.
ازجام بلند میشم _ خوش گذشت.
برمیگردم که از کافه خارج بشم که صداش میخکوبم میکنه.
آرمان_ خانواده و نامزد جونت اگه بدونن چه غلطایی کردی مثلا چیکار میکنن؟
برمیگردم طرفش_ آرمان تو خودتم میدونی ، من و تو فقط در حد یه دوست معمولی بودیم همین. مگه چیکار کردم ؟
آرمان: اره. من میدونم تو هم میدونی . ولی ولی اونا که نمیدونن.
_ با کدوم مدرک میخوای دروغتو ثابت کنی؟
آرمان: مدرک معتبر تر از عکس، عموت و دوستای صمیمیت؟
_ چیییی؟
آرمان: بشین.
_ چی گفتی؟ عموم ؟
آرمان:گفتم بشین.
سرجام میشینم و پرسشی خیره میشم به آرمان.
آرمان:عمو جونت همونجوری که آدرست رو داد شاهد غلطای به قول خودت نکردت هم میشه. تو فتوشاپ هم که میدونی مهارت دارم. اون دوست جونیات هم که جونشون میره که فقط یک شب با من دوست باشن ، پس ، شاهد و مدرک حله .
_ عموم آدرس منو داده؟
آرمان:اوهوم. در قبال همکاری تو یه پروژه توپ.
اشکام دوباره بی اجازه روونه صورتم میشن.
_ از من چی میخوای ؟
آرمان: فکر نکنم به درد ازدواج بخوری ، شایدم خوردی البته. فعلا برو اون بچه بسیجیه رو رد کن. تا ساعت دهفرصت داری. وگرنه ، هم آدرسش رو دارم هم شمارشو.
_ خیلی پستی.
آرمان: اختیار داری لیدی.
از کافه بیرون میرم ، دیگه نمیتونم جلوی هق هق گریم رو بگیرم. دستم رو به دیوار میگیرم و خودم رو تا نیمکتی که تو پارک کنار کافه بود میرسونم. فکر جدایی از امیرحسین برام بدتر از مرگ بود.
اما مطمئنا حاضر نمیشد با حانیه ای زندگی کنه آرمان با مدارک جعلیش میساخت یا پدر و مادر من که رو مسئله دوستی با جنس مخالف انقدر مخالف بودن و حتی از مهمونیای من خبر نداشتن.
اگه با عشق از هم جدا میشدیم ، بهتر از نفرت بود. آره بهتر بود.
نباید زود تصمیم میگرفتم ولی این تنها راهم بود .
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @rkhanjani
🕌زیارت امام #حسن_عسكرى(عليه السّلام) در روز #پنجشنبه
﷽
🔆السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ خَالِصَتَهُ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِينَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ
صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
🔆يَا مَوْلايَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَنَا مَوْلًى لَكَ وَ لِآلِ بَيْتِكَ، وَ هَذَا يَوْمُكَ وَ هُوَ يَوْمُ #الْخَمِيسِ، وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ، فَأَحْسِنْ ضِيَافَتِي وَ إِجَارَتِي بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ🌺
@rkhanjani
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند؛
🍃سُرورُ المؤمنِ بطاعَةِ رَبِّهِ، و حُزنُهُ على ذَنبِهِ
شادى مومن آن گاه است كه پروردگارش را اطاعت كند، و اندوهش آن گاه كه گناه كند .
دوست دار حقیقی خداوند کمال لذت و شادی و فرح قلبی خود را در پیروی محض از اراده و خواست خداوند می داند. خواست او را بر همه چیز و همه کس مقدم می دارد و از تسلیم بودن خود و اظهار خضوع در برابر محبوب لذت می برد و پیوسته به دنبال رضایت معشوق است و به همین خاطر از هرگونه نافرمانی او پرهیز میکند. گناه، نافرمانی خداست و سالک خدا به خاطر عشقی که دارد سعی می کند از هرگونه نافرمانی خدا پرهیز کند.
@rkhanjani