🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیست_وسوم
فکر میکردم دارم راه درست رو میرم و خیلی شخصیت خاصی هستم این ماجرا ادامه داشت با همون روال و روحیه ایی که داشتم خیلی از هم سن و سالهای من یاهنوز مشغول عروسک بازی بودن یا دنبال چشم و ابرو اومدن برا جنس مخالف!
ولی من هدف هام رو مقدس تر از این حرفها و رفتارها می دیدم هر چند از دید خیلی ها این نوع رفتار ها یه جور افراطی گری محسوب میشد ...
ولی من با اینکه دختر بودم همچنان مصمم روحیه مبارزه و جهاد رو داشتم دیگه هجده و نوزده ساله شده بودم که خوب مثل هر دختر دیگه ایی اون موقع اوج خواستگارهام بود...
با یکی که بیشتر ازهمه به ایده آل هام نزدیک بود نامزد شدیم همیشه با خودم فکر میکردم کسی که با من ازدواج کنه خوشبخت ترین مرد دنیاست و کجا دیگه می تونه یه دختری با این همه ویژگی های مثلا خوب پیدا کنه!
اما واقعیت چیز دیگه ایی بود من اون روز نمی دونستم چه اتفاقاتی برام در آینده میفته!
به هر حال من با همون گرایشهایی که داشتم و کمال گرایی هام ازدواج کردم.
پسر خاصی بود فکر میکردم مثل خودمه ولی اینطوری نبود! اهل مبارزه و جهاد بود ولی نه مثل من! این رو بعد ازدواجمون فهمیدم...
چیزی که من راجع به ازدواج فکر میکردم با چیزهایی که می دیدم زمین تا آسمون تفاوت داشت !
قبل از ازدواج فکر میکردم این آقا یکی از خاص ترین وجهه های مذهبیه ولی این توهم فقط تا شب عروسی همراه من بود...
من مثل خیلی از دخترها که ازدواج را فقط تو لباس عروسش می بینن و ماه عسلش نبودم...
به هر حال هم خونده بودم هم شنیده بودم که با ازدواج نصف دین انسان کامل میشه و من هم شدیداً به دنبال این تعالی...
ولی شنیدن کی بود مانند دیدن...
عروسی مون شب جمعه بود من که توقع داشتم برای اولین بار با همسرم که دیگه نصفه نداشته ی دینم رو کامل می کرد بعد از رفتن مهمونا و توی خونه ی خودمون دعای کمیل بخونیم با اولین ضربه ایی که مثل پاتک رو سرم خراب شد رو به رو شدم...
و این تازه اول قصه بود اون شب به اندازه هزار سال تو جهنم زندگی کردن برام گذشت ...
به هق هق افتاد و اشکهاش روی صورتش جاری شد...
نمی دونم چرا توی اون لحظات دلم براش سوخت فرزانه هم دیگه فقط گوش شده بود...
خانم مائده ادامه داد از اونجایی که توی دوران نوجونیم تمام سعی ام این بود گذشت داشته باشم و ببخشم...
روزهای سختی بدون حرف زدن راجع به هدفهای مقدسم و اتفاقاتی که می افتاد به همین منوال می گذشت...
ومن به حساب خودم خیلی روحیاتم رو کنترل می کردم و زجری که تقریبا دو سال طول کشید رو پنهان کردم ...
احساس میکردم تمام برنامه های زندگیم بهم خورده نصف دینم که کامل نشد بماند! همون نصفه ایی هم که داشتم نابود شد!
با اینکه مخالفتی نداشت ولی نمی شد مثل قبل به تمام دعاها و مناجات هام برسم زندگی رویایی که من فکرش رو میکردم تبدیل شده بود به یک کنیز برای شستن و پختن و...
خودم رو مدام دلداری میدادم و بابت گذشت و صبری که تو ذهن خودم داشتم جایگاه مقربها رو تصور میکردم!
ولی دیگه این آقای خاص مذهبی تو ذهن من در اون موقعیت به چنان قهقرا و پستی سقوط کرده بود که هیچ جوره نمی تونستم درستش کنم...
پریدم وسط حرفش و گفتم: چرا؟ اذیتتون میکرد؟
حرفی! کتکی! یعنی اینجوری بود؟
در حالی که امتداد نگاهش به قاب روی دیوار بود گفت: نه اصلا اینطوری نبود ...
بدتر از این باهام رفتار میکرد شما فکر میکنید بدتر از کتک زدن یه فرد چه کاری می تونه باشه؟
من و فرزانه نگاهی بهم انداختیم و سرمون رو تکون دادیم و چیزی نگفتیم.
خانم مائده که چشمهاش پر از اشک بود گفت: میگم براتون تا خودتون قضاوت کنید این نوع اذیت کردن سخت تره یا کتک خوردن!! خصوصا از وقتی که سوریه رفتیم...
#سیده_زهرا_بهادر
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_بیست_وسوم فکر میکردم دارم راه درست رو میرم و خیلی شخصیت خاصی هس
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیست_وچهارم
خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت: آبجی خانم یه لحظه میشه بیاید؟
خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همین طور بلند بلند داشت صحبت می کرد ای وای رسول چرا از جات بلند شدی! چیزی شده چیزی نیاز داری؟
گفت: آبجی به خدا شرمنده هفت و هشت نفر از بچه ها تازه خبر شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست بیخیال نشدن و گفتن تو راهیم اصرار من هم بی فایده بود میشناسیشون که!
صدای صحبت هاشون کاملا واضح بود من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم: انگار این مصاحبه تمومی نداره! تازه داشتیم می رسیدیم به اوج ماجرا...
فرزان شونه هاشو بالا انداخت و گفت: چی بگم این حکایت ظاهراً سردراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهتره ها والا!!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت: خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟
چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون با نگاه متحیری به من گفت: چیزی نگفتم که!! گفتم: برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده!
ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در...
رسول یه نگاهی به فرزانه کرد گفت: بله درسته شما عینک داشتید بعد اسپریه گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت: فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دست تون افتاد رو زمین...
فرزانه که ذوق کرده بود و گفت: بله، بله ممنون
رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت: البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه حدس زدم باید امانت باشن دستتون؟
فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت: بله وسایل داداشم هستند به هر حال ممنون!
رسول ادامه داد: داداشتون نظامی هستن؟ فرزانه خیلی جدی گفت: ممنونم از این که وسایل رو دادید بعد هم اومد سمت کیفش...
منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی میکرد گفت: چرا وسایلتون رو جمع میکنید ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامه ی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری...
فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟ آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: دختر اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت و هشت نفرن! یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره...
هنوز داشتیم مذاکره می کردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت: خودشونن ببخشید خانما حلال کنید بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد
حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ...
دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن بین اون هفت و هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ...
نفر اول که گل و شیرینی دستش بود قد کوتاهی داشت که مو ها و ریش بلندش خیلی تو چشم میزد. گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی
یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبه ی عجیبی بهش داده بود خیلی جدی از جلوی ما رد شد به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند...
نفر آخر هم چون خیلی با بقیشون متفاوت بود خوب یادم موند کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی بر عکس همشون ته ریش داشت به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت: مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچه های بالاست قیافش اصلا به این جمع نمی خوره...
نکته جالب و مهمش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانه ایی داشتن که هر کی نمی دونست فکر میکرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!!
#سیده_زهرا_بهادر
🌸 @rkhanjani
#ازدواج
#همسرانه
#روابط_همسران
#اقتدار
❌..."دیدی گفتم" ... ممنوع!
❤️زمانی که شریک زندگی شما اشتباه میکند بلافاصله به او نگویید: #دیدی_گفتم؟ اگر از #اشتباه_كردن در حضور شما #هراس داشته باشد شک نكنيد به تدريج از شما دورتر میشود و به مرور، احساس آرامش و لذتِ با شما بودن برایش کمرنگ میشود.
🧡 این هراس، زمینهی از بین رفتن #اقتدار و #اعتماد_بهنفس همسر، #مخفیکاری، #دروغگویی و کم شدن ارتباط کلامی او با شما شده و به مرور باعث اختلاف و سرد شدن رابطهتان خواهد شد.
💛 #تغافل و یا توجیه خطای همسر در نزد دیگران، هم زمینهی اصلاح همسرتان را فراهم میکند و هم شما را در نزد او #محبوب میسازد.
💚 درخطاهای بزرگ و ریشهدار که از همسرتان سر میزند اگر استمرار پیدا کرد حتماً با #مشاور در میان بگذارید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠@rkhanjani
#خانواده
#افزایش_حلم
💎 راهکارهای افزایش حِلم 1️⃣:
✅ ورزشهای ذهنی، روانی:
💠همیشه فضاى ذهنى و روانى خود را براى شنیدن و دریافت رفتارهاى نابجا و خلاف انتظار آماده سازید.
💠 همواره در هر مساله اى، ابتدا از دیگران انتظار #بدترین_برخورد را داشته باشید و خود را براى تحمل آن آماده کنید.
💠این مساله باعث مىشود برخوردهاى بهتر از مورد انتظار در شما ایجاد #خشنودى نماید. در حالى که اگر همیشه انتظار برخورد خوب داشته باشید، چه بسا نتیجه عکس خواهید گرفت.
‼️ادامه دارد....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠@rkhanjani
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 #سخن_نگاشت | رهبر انقلاب: گر چه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
بُعد منزل نبود در سفر روحانی
به نظرم بهتر این است که هر کدام هر جا هستیم، از راه دور صلوات مخصوصه را عرض کنیم: اَللَهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلیِّ بنِ موسَی الرِّضَا المُرتَضَی الاِمامِ التَّقیِّ النَّقیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَن فَوقَ الاَرضِ وَ مَن تَحتَ الثَّرَی الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً نامیَةً زاکیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِن اَولِیائِک.
۱۳۹۹/۰۱/۰۳
☀️ #برکت_ایران
☀️ @Khamenei_ir
💠🍃
#امام_خامنهای
دختران با آراستن خود به زیور؛
تقوا..
عفافـ ..
دانش..
ایستادگے..
تربیتــ صحیح فرزند ..
اهمیتــ دادن به خانواده ..
در راه حضرتــ زهرا حرکتـ کنند.
#چ_مثل_چـادر
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
🌼سوال؟ چند راه كار براي رضايت مندي زندگي بگوييد.
✍پاسخ : چند راه كار ميگوييم كه در دنيا شاد باشيم. اين به غني و فقير كاري ندارد. آنانكه غني ترند محتاج ترند. نكته ي اول تدبير است. حديث هم داريم: برنامه ريزي قبل از كار شما را از پشيماني حفظ ميكند. تدبير يعني اينكه من امكاناتم را با داشته هايم را با آرزوهايم با هم منطبق كنم. عمر سعد ميخواست فرماندار ري بشود، اين آرزو است. اصل اين آرزو عيب نيست. سليمان از خدا ميخواست كه حاكم علي الاطلاق بشود. اما آيا ين آرزوي عمر سعد، مسيرش قتل امام حسين ع است؟ مسيرش تشنه نگهداشتن بچههاي ابا عبدالله است؟ اين مسير غلط است. اين بي تدبيري است. الان يك محصل ميخواهد نمره ي بيست بگيرد، كلاس برود، درس بخواند، تلاش كند و نمره بيست بگيرد. ما تدبير در معيشت هم داريم. نكته بعدي بحث انس است. يكي از واژههايي كه در مورد خدا بكار ميبريم همين است. يا انيس المريدين. انس دو جور داريم يكي اُنس معنوي مثل انس با خدا و قرآن دعا و زيارت. بعضي از عزيزان ما هفته به هفته لاي قرآن را باز نمي كنند. چرا نگران هستند؟ الا بذكر الله تطمئن القلوب. بعضيها با نماز بيگانه هستند.
نماز براي شما آرامش ميآورد. بعضيها با خدا حرف نمي زنند. كساني هستندكه خانه شان نزديك شاه عبدالعظيم است ولي زيارت نمي روند. رفتن به اين زيارت ثوابش به اندازه رفتن به كربلا است. دعا را فارسي بخوانيد، نمي خواهد عربي بخوانيد. انس بعدي انس با فاميل است كه اسلام به آن صله ي رحم ميگويد. در سوره نسا ميفرمايد: در قيامت از توحيد و از ارحام سوال ميشود. خود اين انس باعث ميشود افسردگيها و نگرانيها كم بشود. بياييد جلسات ماهانه تشكيل بدهيد و يك دعاي توسل هم بخوانيد و يك چايي هم بخوريد. دو تا آيه قرآن خوانده بشود و در اين رفت و آمدها جوانان بهم معرفي ميشوند و ازدواج هم صورت ميگيرد. همدلي هم صورت ميگيرد. جبرئيل به پيامبر خدا گفت: اي رسول الله اگر قرار بود ما به روي زمين ميآمديم سه تا كار را اولويت ميداديم. يكي آبرساني به مسلمانان، دوم رسيدگي به خانوادههاي عيالوار و سومي عيوب همديگر را پوشاندن. جبرئيل، ميكائيل از فرشتههاي خدا هستند و معصيت نمي كنند. خدا در قرآن ميفرمايد: فرشتهها معصيت نمي كند. سومين نكته كه باعث ميشود شادي بيايد استفاده از مواهب است. خدا عالم را زيبا آفريده است. مواهب، منظور دريا، كوه، پارك و درخت است. چند خانواده ميتوانند با هم به پارك بروند و غذا بخورند. يكي ديگر
از مواهب همسر است. همسر باعث آرامش است. يكي ديگر از مواهب اولاد دار شدن است. قرآن ميگويد: مال و فرند زينت است. ديگر مزاح و شوخي است. البته نه تمسخر و طعنه و غيبت. مطالب شاد و قصههاي خوب نقل بشود و اين باعث ميشود شادي به زندگي ما بيايد. ديگري شغل و كار است. جوانان، از كار عار نداشته باشيد. حالا جوان ليسانس است و شغل مناسب با تحصيلش پيدا نميشود، خوب فعلا پيش پدر كه پارچه فروش است كار كن. مبغوض ترين افراد پيش خدا كساني هستند كه در روز بيكار هستند و كسانيكه در شب سجده و عبادت نمي كنند. به پيامبر گفتند: فلاني خيلي عبادت ميكند ولي كار نمي كند. پيامبر فرمود: از چشمم افتاد.
📚بیانات دکتر رفیعی
@rkhanjani
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیست_وپنجم
رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم
خانم مائده گفت: ببخشیدمن فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم زود بر می گردم خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون...
فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا...
چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ...
پسره رو دیدی همین آقا رسول چطوری برنامه هامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم میکنه !
گفتم :ولش کن خیلی جدی نگیر امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن بعد بلند شدم یه نگاهی به کتابها انداختم برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشی ها اینقدر اهل مطالعه ان؟!
عنوانهای کتابها رو که میخوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی می خونن ؟!
فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه بعد که فهمید کیه شروع میکنه نقطه های حساس رو هدف قرار دادن...
فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت !
خوب معلومه هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه میکنن ببینن نقطه های حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانم ها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن...
اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم صفحه ی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است..
گفتم: فرزانه چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن...
داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ...
کمی هول شدم کتاب را گذاشتم سر جاش گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم کتابخونه ایی به این بزرگی آدم رو وسوسه میکنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره
برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو می گذروندید...
سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر می رفت سختتر هم می شد. بعد از دو سال بچه ی اولمون که به دنیا اومد شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود...
شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده...
خودم رو یه ورشکسته می دیدم که روزهای عمرم بر فنا میرفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود.
حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم مثل جهاد مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمی ام رو تحت تاثیر قرار میداد افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم
اینکه اونی من فکر میکردم تو نبودی من دنبال هدفهای مقدس بودم من دنبال رسیدن به خدا بودم دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی همش خونه همش کار....
شوهرم که کم کم داشت زاویه های پنهان وجود من براش آشکار می شد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدف های من رو فهمیده بود پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد...
بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟
دوست داری برای خدا کار کنی؟
دوست داری به بهشت برسی؟
من هم مشتاق گفتم: معلومه!
اینها اهدافم هستن ...
آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم...
گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم یه راهی پیشنهاد دادن ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی...
#سیده_زهرا_بهادر
🌸 @rkhanjani
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیست_وششم
شروع کرد برام کتاب گرفتن...اوایل هفته ایی یک کتاب برام می آورد من با وجود بچه و کارهای زیاد به خاطر رسیدن به آرزوهام تمام سعی ام رو می کردم کتابها رو بخونم ولی خیلی وقت کم می آوردم.
بعد از یه مدت متوجه شد من نمی رسم کتابها رو بخونم در نتیجه با نصفه و نیمه خوندن هیچ تغییری در روحیات من بوجود نیومده بود!
برنامه های کاریش را با اینکه سنگین بود و بیشترمواقع خونه نبود طوری تنظیم کرد تا مواقعی خونه هست شرایط رو برای من فراهم کنه تا کتابها رو تموم کنم.
معتقد بود با خوندن این کتابها اتفاقات مهمی برای من و زندگیمون رخ میده و درست حدس زده بود...
گفتم: محتوای کتابها بیشتر چی بود که باعث تغییر شما شد؟
خانم مائده گفت: بیشتر کتابهایی که محتواشون راجع به تفکر و نوع فکر کردن بود را برام می آورد و کم کم روی من خیلی اثر گذاشت
فرزانه متعجب گفت:تفکر ! فکر کردن!
خانم مائده با یه لبخند خاصی به فرزانه گفت:بله دقیقا همون دولیتر بنزینی که ماشین من نداشت!
فرزانه هم کم نیاورد و گفت: بله البته ماشین با بنزین هم که باشه مهمه در چه جهتی حرکت کنه!
خانم مائده گفت: به همین خاطر جهت حرکتم رو بعد از خوندن کتابها تغییر دادم و تصمیم گرفتم با شوهرم برم سوریه برای جهاد یک جهاد سخت ولی شیرین....
دیگه مصاحبه داشت به جاهایی می رسید که حالم بهم می خورد با خودم گفتم: جهاد سخت ولی شیرین!!! خدا به انسان قدرت تفکر داده ولی این جماعت نشون دادن هر کسی می تونه هر چیزی که خدا داده را به جای استفاده درست، نابودش کنه و به ته دره پرت بشه!
در همین حین فرزانه پرسید میشه راجع به تفکری که اینقدر باعث تغییر شما شد بیشتر توضیح بدید چطوری حاضر شدید این جهاد به قول خودتون سخت ولی شیرین رو انجام بدید؟ برای من اصلا قابل پذیرش نیست این حرفتون!
خانم مائده گفت:اگر شوهر من هم همینجوری و بدون مقدمه و مطالعه اون همه کتاب، بهم چنین پیشنهادی میداد منم شاید مثل شما قبول نمی کردم!
ولی زیرکی که اون به خرج داد این بود که اول با دادن کتابها و فراهم کردن شرایط خوندنشون غیر مستقیم و بدون دخالت شخصی خودش، به فکر من جهت داد و کار اصلی رو کرد بعد من با خط فکری که تازه جوانه زده و بوجود اومده بود به عمل و رفتارم جهت دادم ...
چیزی که من از محتوای کتابها یاد گرفتم این بود که وقتی فکر پشت هر عملی بیاد جهت پیدا می کنه و وقتی عملی را در جهت درستش انجام دادیم ما را به هدفمون می رسونه...
یکدفعه صدای رسول از پشت در بلند شد آبجی یه لحظه میشه بیاید؟ تا خانم مائده رفت ببینه آقا رسول چکارش داره من رو به فرزانه گفتم این چی داره میگه جهت درست چی؟!
فرزانه با دست کوبید به پیشونیش و گفت: یه خورده جلوتر بریم منم فک کنم با این سبک فکری بهش بپیوندم!
#سیده_زهرا_بهادر
🌸 @rkhanjani